سایت ملیون ایران

مادر مهسا امرآبادی به مسئولان قضایی: نگاهتان را تغییر دهید، اینها فرزندان این کشورند

کلمه – نرگس میرحسینی: مهسا امرآبادی صبح امروز برای اجرای حکم حبس خود به زندان اوین رفت. این روزنامه نگار در دو پرونده جداگانه، هر یک به حبس یک ساله محکوم شده که مشخص نیست بازداشت امروز او برای یکی از این دو پرونده است یا هردو. این در حالی است که همسر وی مسعود باستانی نیز هم اکنون در حال گذراندن محکومیت خود در زندان رجایی شهر کرج است.

خانم مریم نقی، مادر مهسا امرآبادی با اعلام این خبر به کلمه گفت: مهسا پس از تلفنی که روز گذشته از سوی دادستانی داشت، صبح امروز به همراه پدرش به زندان اوین رفت. به او گفته شد بعلت تغییر قاضی پرونده او باید برای اجرای حکمش در زندان بماند.

خانم نقی از مسئولان خواست که نگاهشان را تغییر دهند و از حبس و زندانی کردن این جوانان دست بردارند.

وی از مسئولان قضایی کشور می خواهد در حال حاضر که مهسا در اوین است، حداقل لطفی که می توانند بکنند این است که مسعود را هم از زندان رجایی شهر به اوین منتقل کنند.

خانم نقی می گوید: برایمان خیلی سخت است که هر هفته بخواهیم برای دیدار عزیزانمان به رجایی شهر و اوین برویم. حداقل اگر هر دو در یک زندان باشند، راحت تر می توانیم آنان را ملاقات کنیم.

مادر مهسا امرآبادی با بیان این نکته که هیچیک از جرم هایی که برای مهسا و مسعود گفته اند را نمی پذیرد می گوید:اینها بچه های این مملکت هستند و دلشان برای این کشور سوخته است. اینها خارجی نیستند و مسئولان باید نگاهشان را تغییر دهند.

مهسا امرآبادی که در پرونده بازداشت خود در سال ۸۸ به یک سال حبس تعزیری محکوم شده بودٰ سال قبل نیز در پرونده ای توسط دادگاه شعبه ۲۶ انقلاب به ریاست قاضی پیرعباس و به اتهام اجتماع و تبانی علیه امنیت ملی به ۵ سال زندان که ۴ سال آن به تعلیق در آمد، محکوم شد.

بدین ترتیب در حال حاضر او به اندازه دو سال منهای ایام بازداشتش محکومیت دارد، اگرچه احتمال می رود که تنها یکی از محکومیت های حبس او در حال اجرا باشد.

اتهامات امرآبادی عدم اعلام برائت از مهندس موسوی و کروبی؛ حضور در جلسات قرآن خانواده‌های زندانیان سیاسی، مصاحبه و نوشتن گزارش در روزنامه‌ها، دیدار با مراجع تقلید مستقل و دفاع از حقوق همسر زندانی‌اش عنوان شده است.

پس از صدور این حکم، جمعی از خانواده های زندانیان سیاسی با صدور بیانیه ای ضمن محکوم نمودن برخوردهای ضورت گرفته با مهسا امرآبادی، حمایت همه جانبه خود را از این خانواده مظلوم اعلام کردند. در بخشی از این بیانیه آمده بود:” جرم مهسا چه بود جز وفاداری به همسرش و انجام وظیفه اطلاع رسانی درخصوص وضعیت نامطلوب جسمی او براثر برخوردهای ناهنجار در زندانی که هرگز جای او و دیگر مردان فرهنگ و سیاست نیست؟!”

این روزنامه‌نگار در ۱۰ اسفند سال نود برای بار دوم توسط اطلاعات سپاه بازداشت و با قید وثیقه آزاد شد. امرآبادی پیش از این و در خرداد سال ۸۸ هم بازداشت و به یک سال زندان تعزیری محکوم شده بود. مسعود باستانی همسر مهسا امرآبادی از دیگر روزنامه‌نگاران زندانی است که از تیر ماه سال ۸۸ بدون یک روز مرخصی در زندان رجایی‌شهر به سر می‌برد و به ۶ سال زندان و پرداخت جریمه نقدی محکوم شده است.

سرمایه های این مملکت

فخری محتشمی پور امروز در صفحه فیس بوک خود نوشته است:

مهسا می آید گوشه ای می نشیند و به خیرهای زندانی ها گوش می دهد. نوبت خودش که می رسد می گوید: مسعود هم خوب است باید بماند دیگر تا پایان حکمش بدون حتی یک روز مرخصی و ما سرهایمان را می اندازیم پایین از شرم.
سوار ماشین قرمز رنگ مهسا می شویم و می رسیم مرکز شهر ترافیک زیادی است مثل همیشه یا کمی بیشتر. مهاجمین می ریزند دور ماشین قرمزرنگ مهسا و ما را پیاده می کنند. مهسا می گوید: کجا؟ چرا؟؟ ماشینم؟؟؟ می گویند ماشینت را می بریم پارکینگ. مهسا می گوید کیفم را چرا می گیرید تازه حقوقم را گرفته ام. حقوقش: چهارصد هزار تومان!

مهسا می گوید: مادرمان را کجا می برید دخترش تنهاست جوابش را چه بدهیم؟ قرار نیست مهسا جواب گوی دختر تنهای من باشد. قرار است او با من باشد و من بعدها جواب گوی بی عرضگی خودم باشد به مسعودش. شب اول بازجویی صدایم را بلند می کنم تا مهسا بشنود دل گرم شود بداند مادر کنار اوست. صدای مهسا را می شنوم که علت بازداشتش را متعجبانه پرسش می کند!

از مراقب هر روز سراغ مهسا را می گیرم و از او جواب سربالا می گیرم. دیگر حضورش را آن نزدیکی ها حس نمی کنم. دخترم می گوید مهسا آزاد شده و من شاد می شوم و وقتی می شنوم با مسعود در اتاق ملاقات دو الف دیدار داشته شادتر می شوم.

مهسا به دادگاه احضار می شود در پایان محاکمه قاضی او را می فرستد نزد بارجوهای سپاه که با او گفتگو کنند! و دست آخر مهسا به آنان می گوید: من جاسوس و خبربیار شما نمی شوم هرکاری می خواهید بکنید.

مهسا نگران مسعود است وقتی مأمور زندان او را هل داده و او سرش خورده به میله ها و بی حال شده و مهسا مانده در بی خبری و … به مهسا می گویند از تو شکایت می کنیم! مهسا باید خاموش باشد.

به بازجو می گویم این بچه ها را رها کنید این ها سرمایه های این مملکتند هیچ جای دنیا با سرمایه هایش این گونه رفتار نمی کند. می گویم لجبازی با این بچه ها بس است. زورتان زیاد است قبول ولی بگذارید ما خودمان تاوان انقلابی که کردیم بپردازیم و تا پایان عمر هزینه بدهیم برای اصلاحش این بچه ها را بگذارید بروند سرخانه و زندگیشان. بازجو می گوید این ها که دست ما نیستند!

صدای مهسا مانند کودکانی که بهترین هدیه عمرشان را گرفته اند، شاد است و من دلم غنج می زند که او را کنار مسعودش ببینم. می روم بیمارستان. مسعود آرام و قرار ندارد. مهسا شادِ شاد است در همان بیمارستان کنار تخت مسعودش. مسعود به من می گوید ممنون که مواطب مهسا هستید من سرم را زیر می اندازم مسعود می خندد و می گوید ولی لطفا دیگر سوار ماشین مهسا نشوید. ما با هم قرار می گذاریم که از این پس مهسا سوار ماشین من بشود شاید مشکل آقایان حل شود!

مهسا می گوید: فشار آورده اند به وثیقه گذار باید بروم زندان. می گویم مگر می شود مسعود رجایی شهر تو اوین اصلا امکان ندارد.

شب دوستان دور هم جمعند همه چشم ها تر است همه نگاهشان را از هم می دزدند. کسی غذا نمی خورد همه بازی بازی می کنند. دیر شده مهسا می خواهد برود خانه مادرش منتظر است. می بوسمش و می گویم تنها نرو. با وکیلش صحبت می کنم می گویم مهسا نباید برود. مسعود هست. از هر خانواده یکی کافی است که زندانی باشد برای این نطام مقدس !

به بازجو زنگ می زنم. تلفنش جواب نمی دهد. می خواهم بگویم تنها یک جو شعور لازم است برای تشخیص این که همسر یک زندانی سیاسی را به زندان نمی برند مگر این که بخواهند خانواده های دیگر زندانیان سیاسی را تحریک کنند تا دست به اقداماتی بزنند که شاید به صلاح نباشد!

مهسا زنگ می زند می گوید گفتند فعلا برو خبرت می کنیم. من نفسی عمیق می کشم. مادر دست او را می گیرد می برد رشت که آرامش باشد و امنیت باشد. مهسا دلتنگ مسعود است به تهران بازمی گردد راه کرج را پیش می گیرد. مهسا می خواهد زندگی کند. زندگی آرام و بی دغدغه حق اوست و حق همه جوانک های بی گناه اسیر ستم.

خانه مهسا در محدوده طرح های عمرانی شهرداری است باید خراب شود. مهسا خانه به دوش می شود. می گوید اسباب و اثاثیه را می گذارم انبار و خودم می روم زندان تا مجبور نباشم اینقدر هزینه کنم. خرد شدم زیربار مخارج زندگی بی مسعود! دعوایش می کنم مادرانه و به زودی یک اعلان کوچک در فضای مجازی مشکل خانه به دوشی او را حل می کند. مهسا دلش می خواهد ما را در خانه کوچک ۵۰ متری اش پذیرا باشد وقت نمی شود. امروز و فردا می شود تا سفر کیش. سفر کیش یک فرصت استثنایی است تا ما دور هم باشیم. حالا مهسا میان دو مادرش کیف می کند و من در کنار همه فرزندانم و خواهرانم در شب تولد چهل و نه سالگی عیشی ناتمام دارم. دلتنگی هایمان را به آب های خلیح فارس می ریزیم که به دوردست ها ببرد اما همراه با امواج نزدمان بازمی گردند. جشن میلاد روی کشتی در میان بخشی از خانواده بزرگ زندانیان سیاسی. در کنار کوچولوهایی که دو سه روز طعم شادی را می چشند تا دوباره آماده شوند برای گذران روزهای سخت زندگی بدون بابا.

مهسا آخرین جرعه می ناب آزادی را کنار دوستانش می نوشد و هنوز بازنگشته فرامی خوانندش به زندان!

دیشب که زنگ زد برای خداحافظی من از تا مدتی از حرف هایش سر در نمی آوردم چون باورم نمی شد که رفتنی است. مهسا گفت که دیگر به کسی خبر نمی دهد رفتنش را شاید دوباره برگردد. گفت که این بار نخواسته مادرش هم از رشت بیاید. گفت که رفتنی باید برود و او عزم رفتن کرده است. من باورم نمی شد که رفتنی است وگرنه همان شبانه می رفتم برای بوسه آخر برای وداع. باورم نمی شد رفتنش را وگرنه تا درب ورودی اوین خوشبخت شده با حضور آرادگان سرفراز مشایعتش می کردم و تا لحظه آخر درگوشش دعا می خواندم و وصیت ها می کردم و سفارش ها.

من باورم نمی آمد که ریحانه پس ار پی گیری های من عاقبت بعدازظهر زنگ بزند و با بغض بگوید: مهسا رفت که بماند! و باورم نمی آمد که ناگهان آن قدر سنگ دل شوم که سرش داد بکشم: گریه می کنی ریحانه؟آن هم باوجود گوش نامحرم؟؟؟ وقتی ریحانه گفت دلتنگی هایمان را چه کنیم من دیگر سکوت کردم…

جمعا به میزان دو سال حبس تعزیری

خروج از نسخه موبایل