یاد دارم که در ایام طفولیت متعبد بودمی و شب خیز و مولع زهد و پرهیز. شبی در خدمت پدر رحمه الله علیه نشسته بودم و همه شب دیده بر هم نبسته و مصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفهای گرد ما خفته. پدر را گفتم: از اینان یکی سر بر نمیدارد که دوگانهای بگزارد. چنان خواب غفلت بردهاند که گویی نخفتهاند که مردهاند. گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی به از آن که در پوستین خلق افتی.
تعبد (متعبد بودمی) سعدی، که نمیتوانسته اسلامی نبوده باشد و «مصحف عزیز» که این هم نمیتوانسته برایش طلیعه کتاب قرآن نبوده باشد، نتیجتاً میبایست در عالی ترین مرتبه چنین تعبدی از «جان پدر» بشنود پند و اندرز را که خفتگی بهتر از مردگی ست. یعنی به جای اینکه هوشیار باشی تا از مردم مُرده (پوستین مردم) بگذری که در زمره نیستانند، بایدت بخفتندی! در اینجا اعتبار سه واژه و هر یک در هیئت خود گویا و تعیین کننده هستند: هوشیاری، خفتگی و مُردگی. هوشیاری، متضاد آن دو دیگر و یک امر فردی ست در تمایز با پند و اندرز پدرانه یا ریش سفیدانه یا همان درویشانه.
توامان «تعبد» و «مصحف عزیز» در سعدی گویای تمام نمای ارادت وی از دین پیامبری ست در کنار دین عرفانی، آنگاه که میگوید: ما گدایان خیل سلطانیم/شهربند هوای جانانیم/بنده را نام خویشتن نبود/هر چه ما را لقب دهند آنیم. گدای درِ. خانه سلطان و زندانی جانان و بی خویشتنی بنده و بی خیال لقب خویش شدن، همه سرجمع از عروج آدمی عارف به وصال قدسی حکایت دارد و مالاً نفی فردیت. منتها فرق میان این دو نوع دین در این است که فرد در دین عرفانی با جهان مادی و تمام تشکیلاتش قطع رابطه میکند ولیکن دین پیامبری با چنین جهان و تشکیلاتش کار دارد. چونکه جهان مادی از نیستی خلق شده و خالق هستی از نیستی هم خداست پس مخلوق مکلف است تا دستورات خدا یا خالق را در جهانی که بوجودآورندهاش است به اجرا گذارد. بنابراین در هر دو حالت دین عرفانی و دین پیامبری، فرد منشأ اثر بر تقدیر خویش نیست و فردیت بی معنی ست.
سعدی هم به گواه اشعار عرفانی و موعظههای اندرزگونهاش و هم به گواه تعبد اسلامیاش در اشغال دین پیامبری و عرفانی ست. «مولع زهد و پرهیز»، یعنی اشتیاق یا شوق زهد و پرهیزگاری و اعراض کردن از دنیا، دنیایی که از نظر عارف و بتبع سعدی وابستگی به آن مانع وصال با «واحد» است و کشش به آن باعث نگونبختی انسان، و همینطور از سوی دیگر تعبد (اسلامی) و «مصحف عزیز» (کتاب قرآن) که سعدی را در هیبت خود میگیرد تناقضاتی ست که اغلب عارفان ما با آن میزییند. عارف و اندرزگویی (سعدی) و اسلام بانضمام «شرابخواری» (حافظ) هیچ منافاتی با یکدیگر ندارند و همه باهم بر ضد هر نوع سرچشمههای فردیت هستند. بعبارت دیگر با سعدی، حافظ و سنایی و امثالهم نمیتوان به حلقهء گم شده سرمدی ما، یعنی فردیت، که آزادی فقط با درخشش حضور آن است تحقق یافته و ضمانت میشود، دست یافت. برای گشودن گره معضل و فقدان فردیت در فرهنگ ما بایست ابتدا موانع آن را شناخت؛ عرفان و پند و اندرزهای سعدی گونه عناصری از این موانع هستند.
نیکروز اعظمی
Niki_olad@hotmail.com
از: گویا