سایت ملیون ایران

امیر یوسف‌زاده؛ دانشجویی که «ناشناس برای آزادی هزینه داد»

amir-yusefzadeh

پسر جوان چند بار با اضطراب سر به اطراف می‌چرخاند. خیالش راحت می‌شود که کسی نگاهش نمی‌کند، دست به جیب می‌برد و طوری که انگار هیچ شتابی ندارد، گوشی موبایل را از جیبش بیرون می‌کشد. چند عکس از سنگ قبر می‌گیرد و این بار گوشی موبایل را در جیب بغل کتش جا می‌دهد. سپس با عجله از جایش بلند می‌شود و قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا را به مقصد خانه‌اش ترک می‌کند.

او می‌داند که حالا دیگر دو سال از مرگِ هم‌کلاسی‌اش امیر یوسف‌زاده می‌گذرد. با این همه از شب ۲۴ خرداد ۸۸ که مأموران نیروی انتظامی و لباس شخصی‌ها وارد کوی دانشگاه شده و امیر و دیگر هم‌کلاسی‌هایش را کتک زده‌اند تا خود امروز هراسی همیشه با این جوان همراه است. بعد از رفتنِ امیر دلهره رهایش نمی‌کند. با این همه تمام راه بازگشت به خانه احساس می‌کند که امیر جایی کنار قلبش با اوست. با خیال راحت‌تری قدم می‌زند تا عکس سنگ قبر امیر را سالم به خانه‌اش برساند.

هم‌کلاسی امیر حالا به مقصد رسیده. روی کامپیوترش خم می‌شود. دست‌هایش روی صفحه کلید کامپیوتر ضرب می‌گیرد. او تصمیمش را گرفته تا سکوتِ سنگینی را که بعد از کشته شدن هم‌کلاسی‌اش بر فضای دانشگاه و نیز خانواده آنها و نیز خانواده امیر حاکم شده بشکند. برای اثبات سخنش مبنی بر کشته شدن هم‌کلاسی‌اش، عکسی از سنگ قبر او ارسال می‌کند.

روی سنگ قبر با خطی درشت نوشته شده امیر یوسف‌زاده و به همراه شعری به زبان ترکی. امیر یکی از دوستان نزدیک من است. دانشجوی الکترونیک دانشگاه تهران. بعد از شب ۲۴ خرداد که نیروهای لباس شخصی و انتظامی به کوی دانشگاه رفتند، بعد دیگر کسی از امیر خبر نداشت تا آنکه ششم تیر ماه جنازه‌اش را تحویل خانواده‌اش دادند و خانواده‌اش او را در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا دفن کرده‌اند.

دو سال از اعتراض‌های خرداد ۸۸ می‌گذرد. نامی از امیر یوسف‌زاده تا کنون به گوش رسانه‌ها نخورده است. آیا او واقعاً در حوادث پس از انتخابات کشته شده و آنچنان که این عکس نشان می‌دهد پیکرش در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا دفن شده است؟ آیا خانواده‌های آن دسته از کشته‌شدگانی که قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا دفن شده‌اند و نام‌شان برای رسانه‌ها ناآشنا نیست تا کنون نام امیر یوسف‌زاده را شنیده‌اند؟ آیا خانواده امیر یوسف‌زاده را تاکنون کسی از نزدیک دیده است؟

«بله بله، قطعه ۲۵۷، اتفاقاً خیلی نزدیک است به ما. آنجا من دیدم‌شان، خیلی دیدم‌شان اما چون ترکی حرف می‌زنند من خیلی متوجه نمی‌شوم. اما فقط می‌دانم که بعد از مرگ تمام اعضای بدنش را بخشیده است.»

این گفته‌های پروین فهیمی مادر سهراب اعرابی است. سهراب اعرابی در ۲۵ خرداد ۸۸ با اصابت گلوله‌ای کشته شد و پیکر او نیز در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا به حاک سپرده شد. خانم فهیمی در دومین سالگرد کشته شدن فرزندش می‌گوید که علاوه بر خانواده امیر یوسف‌زاده، خانواده‌های ناشناس زیادی را در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا دیده که در جریان حوادث پس از انتخابات کشته شده‌اند اما اسامی آنها هرگز اعلام نشده است:

«ما که هر بار به بهشت زهرا می‌رویم متوجه می‌شویم که [تعداد کشته‌شدگان بعد از انتخابات] بیشتر از این حدی بوده که اینها اعلام می‌کنند، البته اعلام هم نمی‌کنند همانطور که آقای لاریجانی فرمودند که ما فقط یک کشته دادیم.»

بعد از اعلام نتایج دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری، کوی دانشگاه تهران نیز مورد حمله نیروی انتظامی و لباس شخصی‌ها قرار گرفت. مردم معترضی که خودشان را برای راهپیمایی روز ۲۵ خرداد آماده می‌کردند دهان به دهان از یکدیگر شنیده بودند که شب گذشته در کوی دانشگاه غوغایی به پا بود.

پدر امیر یوسف‌زاده اما در گفت‌وگویی که پیشتر با او داشته‌ام می‌گوید که امیر فقط ۱۹ سال داشت، رفته بود تظاهرات اما نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی برای او افتاده است:

«امیر رفت تظاهرات نیامد، من چی بگم، امیر، چیزی نگفته بود که، امیر رفته بود دانشگاه، امیر رفته بود سر کلاس‌اش ولی نیامد دیگر…»

اما در شب ۲۴ خرداد در خوابگاه دانشگاه تهران چه گذشت؟ این پرسشی بود که بعد از دو سال پاسخ روشن‌تری یافت. تصاویری از ورود لباس شخصی‌ها و نیروی انتظامی به محوطه خوابگاه دانشگاه تهران ابتدا در تلویزیون بی بی سی و سپس در شبکه‌های اجتماعی منتشر شد. فیلمی که نه با دوربین‌های غیرحرفه‌ای و هراس‌خورده دانشجویان بلکه با دوربین حمله‌کنندگان تهیه شده و نشان می‌داد که دانشجویان آن روز مورد ضرب و شتم شدید قرار گرفته بودند.

دانشجویان معترض به نتایج انتخابات حوالی ساعت ۹ شب ۲۴ خرداد تجمع اعتراضی‌شان را آغاز کرده بودند که از پنجره‌های خوابگاه می‌بینند گارد ویژه آرام آرام خوابگاه را محاصره می‌کند. ساعت نزدیک به ۱۱ شب است که این محاصره تنگ‌تر می‌شود و هر آن احتمال می‌رود که آنها وارد خوابگاه شوند.

هراس به دل دانشجویان چنگ می‌اندازد. به سمت نیروی انتظامی و لباس‌شخصی‌ها سنگ پرتاب می‌کنند اما پاسخ‌شان را با گاز اشک‌آور می‌گیرند.

آنها می‌دانند که نیروهای انتظامی برای ورود به دانشگاه نیاز به اجازه رئیس دانشگاه دارد. اگرچه بعدها فرهاد رهبر، رئیس وقت دانشگاه تهران هرگونه اجازه ورود به دانشگاه را تکذیب کرد اما وقتی ساعت از نیمه شب گذشته این ورود با مجوز رسمی دیگری محقق شد.

عزیزالله رجب‌زاده، فرمانده وقت نیروی انتظامی تهران بزرگ، دستور این عملیات را صادر کرده. خیابان‌های کوی دانشگاه زیر پای مأموران است، جمعی از دانشجویان نیز زیر پای مأموران نیروی انتظامی همچنان ناله می‌کنند و جمعی دیگر به صورت گروهی روانه بازداشتگاه شده‌اند.

چند روز می‌گذرد، امیر یوسف‌زاده به خانه‌اش برنمی‌گردد. خانواده‌اش نگران است. کسی به تلفن خانه‌شان زنگ می‌زند خبر می‌دهد که فرزندشان راهی بیمارستان شده است. پدرش اما می‌گوید که امیر را مستقیماً به سردخانه برده بودند:

«ساعت ۹ شب بود به من گفتند بیاید بیمارستان ما رفتیم دیدیم سردخانه است، به من گفتند کماست گفتیم از بیرون ببینیم، گفتند نمی‌شود، بعداً دیدیدم فوت کرده…»

ششم تیر ماه ۸۸ جسد به خانواده امیر تحویل داده می‌شود. تشکل دانشجویی دفتر تحکیم وحدت نیز همان زمان طی بیانیه‌ای از کشته شدن پنج نفر در حوادث کوی دانشگاه خبر می‌دهد اما حکومت ایران اعلام کرد که تنها ۱۰۰ تا ۱۲۰ نفر در این حادثه زخمی شده‌اند.

روزها از پی هم می‌گذرند و حالا دیگر چهره پدر و مادر امیر یوسف‌زاده برای خیلی‌ها در قطعه ۲۵۷ بهشت زهرا آشناست. مادر امیر روی زمین می‌نشیند و باز زبان ترکی آرام مویه می‌کند. پدر امیر می‌گوید هیچ کسی از مقامات جمهوری اسلامی تا کنون سراغی از این خانواده نگرفته است. نه برای دلجویی و نه برای پاسخگویی.

«من خودم رفتم شکایت کردم که شکایتم را قبول نکردند، اگر خودم زنده ماندم که حق خودم را می‌گیرم اگر زنده نماندم که هیچی دیگر…. خدا انشاءالله آن داغی که به دل مادر امیر گذاشتند را به دل خودشان بگذارد. به حق حسین خدا داغی که به دل من و مادرش گذاشتند را به دل خودشان بگذارد. امیر همه چیز من بود، همه چیز من، امیر گفتم همه چیز من بود، همه چیز خانواده ما بود…»

چهار سال از کشته شدن امیر می‌گذرد. هم‌کلاسی‌اش می‌گوید هنوز هم خیلی‌ها نام امیر را نشنیده‌اند. اما برای من امیر هنوز همان دوست همیشگی است که دلش برای مردمش و کشورش می‌تپید و اهل سکوت نبود. او عکس دیگری از سنگ قبر امیر می‌اندازد و دوباره عکس را برایم ارسال می‌کند و این‌بار در شرح عکس می‌نویسد:

«به امیر حسودی‌ام می‌شود که با عزت رفت و ما ماندیم… بعضی‌ها چه ناشناس برای آزادی هزینه می‌دهند…»
از: رادیو فردا

خروج از نسخه موبایل