تاریخ ایرانی: در شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ همراه با جهانگیر حقشناس و حسین فاطمی، وزرای راه و خارجه دولت محمد مصدق بازداشت شد؛ کودتا که شکست خورد آزاد شد و رفت برای سخنرانی در میتینگ میدان بهارستان. روز ۲۸ مرداد در خانه مصدق بود و همراه او اما به ناچار فردای روز کودتا از همراهانش جدا شد؛ دو سال و نیم زندگی مخفی داشت و وقتی خودش را معرفی کرد، پنج ماهی را در زندان گذراند.
احمد زیرکزاده از موسسین حزب ایران و جبهه ملی و عضو فراکسیون نهضت ملی در مجلس هفدهم، در اسفند ۱۳۶۴ (مارس ۱۹۸۶) در شهر آرلینگتون ویرجینیای آمریکا در گفتوگو با ضیاء صدقی از پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد مشاهدات خود را از دو کودتای ۲۵ و ۲۸ مرداد ۳۲ روایت کرد که «تاریخ ایرانی» آن را بازنشر میکند:
***
آقای زیرکزاده شما را در شب ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ با آقایان مهندس حقشناس و آقای دکتر حسین فاطمی وزیر امور خارجه دستگیر و آنطوری که میان مردم شایع است در دربار زندانی کردند. جریان آن شب چه بود آقا؟ میخواهم که از حضورتان تقاضا بکنم تا آنجایی که خاطرتان یاری میکند در جزئیاتش برای ما شرح بفرمایید.
در هر سال آقا بنده و آقای مهندس حقشناس و سرتیپ ریاحی، تابستانها با هم یک باغی در شمیران کرایه میکردیم و تابستانها میرفتیم آنجا. برای اینکه هر سه ما متاهل نبودیم و رفیق بودیم و خرجمان به این ترتیب کم میشد و تابستان این محل تابستانی را داشتیم. سال ۳۲ هم در زعفرانیه یک باغچه کوچکی داشتیم و آنجا منزل داشتیم. عصر ۲۴ مرداد البته بنده و حقشناس که آنجا بودیم، سرتیپ ریاحی برای اینکه دخترش که آن موقع یک دختر پنج ساله بود از کودکستان آمده بود بیرون و آمده بود تعطیلات مدرسهاش شروع شده بود و آن کودکستان بسته شده بود آمده بود پهلوی پدرش. آمده بود آنجا، او آمده بود پهلوی دخترش بماند. اینست که با هم بودیم و نشسته بودیم صحبت میکردیم. و البته صحبت هم معلوم است همه اطراف وقایع روز و کودتا و چون صبح جریان کودتا خیلی زیاد بود صحبتش. صحبتش در حدود ساعت نه و اینها مثل اینکه درست خاطرم نیست همین ساعتها بود تلفن ریاحی را خواستند و ریاحی آمد و گفت: «من مجبور هستم بروم ستاد.» دخترش را برد توی اتاقش خواباند و رفت خودش ستاد. حقشناس و بنده هم رفتیم ساعت یازده، نزدیکهای یازده، یازده و نیم رفتیم توی اتاقمان و خوابیدیم. در حدود ساعت یک و دو بود من یک دفعه بیدار شدم به ذهنم آمد که نور زیادی در ساختمان هست. اول متوجه نشدم این نور زیاد از کجا میآید. بعد کم کم که یک قدری کاملاً بیدار شدم متوجه شدم که نورافکن توی منزل ما انداختند. آمدم بیرون…
شما تنها بودید آقا در منزل؟
عرض کردم با حقشناس بودم دیگر. حقشناس و…
بله، دوتایی با همدیگر در منزل.
بله حقشناس توی اتاق خودش بود. من توی اتاق خودم بودم. دختر ریاحی هم توی اتاق ریاحی خوابیده بود.
بله.
آمدم بیرون دم پنجره نگاه کردم دیدم وقتی که نگاه کردم از پنجره دیدم که دو تا سرباز مهندس حقشناس را که فقط پیژاما و ربدوشامبر تنش بود دارند میبرند. من فوری خب متوجه شدم که قضیه از چه قرار است. بله، چند دقیقه بعد هم آمدند توی اتاق من و مرا هم برداشتند بردند. ما را گذاشتند توی یک اتوموبیل و…
برخوردشان آقا با شما چگونه بود؟
خیلی مودبانه.
عادی؟
بله عادی بود.
خشونتی به خرج ندادند.
خشونتی به خرج ندادند فقط به ذهنم میآید ولی هنوز مطمئن نیستم، به ذهنم میآید که حقشناس، مهندس حقشناس که یک قدری حالت آن موقع مخصوصاً یک چیز داشت یک کمی روماتیسم چیز دارد یک کمی گردنش و اینها راست نمیایستد.
بله.
نمیدانم اگر دیده باشیدش؟
نخیر من هیچ وقت ایشان را ندیدم.
بله یک روماتیسم استخوانی دارد که تمام ستون فقراتش، کمی قدری همچین حرکت گردنش و اینها سخت است. و این یک دفعه به ذهنم آمد که خواسته بود از این (؟) چطور شد که مثل اینکه یکی فشارش داد به جلو. ولی چیز غیر از این ندیدم. و این را هم توجه کردم که ما که بیرون آمدیم در این ضمن یک آقایی که بعد معلوم شد خودش او هم یک سرگرد ارتشی بود از خانهاش آمده بود بیرون ببیند چه خبر است، او را هم گرفتند و برداشتند آوردند. حالا ما نمیدانیم کجا میرویم. ما را گذاشتند توی اتومبیل و آوردندمان. بعد یک جا رسیدیم وقتی که رسیدیم تا حالا توجه هم نکردم شب که کجا داریم. من متوجه شدم که به طرف سعدآباد میرویم ولی خوب درست متوجه نشدم کجا میرویم. وقتی که آمدیم توی اتاق نشستیم توی اتاق خودشان رفتند، دکتر فاطمی گفت: «بله، اینجا ما الان در قصر سعدآباد هستیم و اینجا اتاق نگهبانی، اینجا که هستیم اتاق نگهبانی قراولان درباری است.»
دکتر فاطمی در چه وضعی بود آقا وقتی…
دکتر فاطمی هم با پیژاما بود. او هم با پیژاما بود.
بله.
بله و گفت که…
چه حالتی داشت؟ آیا…
خیلی حالت آرام.
واقعاً؟
ابداً، حالت آرام و خونسرد، همهمان خونسرد و آرام بودیم.
بله.
و بعد گفت که «الان هم منتظر باشید سایر آقایان وزرا هم میآیند. برای اینکه کودتاست و دارند میگیرند و میآورندشان.» و اتفاقاً چند دقیقه بعدش هم دکتر عالمی آمد. دکتر عالمی را آوردند.
بله.
ولی بعد از این دیگر هیچکس را نیاوردند. و ما همینطوری از اینکه کس دیگری نیامد یک قدری تعجب کردیم و رفته رفته البته به فال نیک گرفتیم و همینطور که اشاره کردم روحیه ما هیچ بد نبود و من خوب خاطرم هست که مخصوصاً دکتر فاطمی و حقشناس که هردویشان اهل جوک گفتن هستند، یک جوک هم میگفتند و خیلی هم میخندیدیم و خیلی محیط خونسرد و آرامی بود خلاصه. در حدود ساعت چهار و پنج دیدیم که باز آمدند سراغمان که بیاید سوار شوید با اتومبیل برویم. توی اتومبیل که آمدیم به ما گفتند که بله کودتایی بوده است و شکست خورده است و ما شما را به منزلتان می رسانیم. البته مهندس حقشناس و من دم منزلمان پیاده شدیم. ولی دکتر فاطمی رفت منزل دکتر مصدق همان با هم از همانجا آنجا رفت.
آیا حقیقت دارد که افسران گارد که آمده بودند آنجا برای دستگیری، مخصوصاً البته نه در مورد شما ولی در مورد آقای حسین فاطمی، در آنجا در منزل ایشان کارهایی کرده بودند که واقعاً خلاف ادب و نزاکت بوده مخصوصاً در حضور خانم دکتر فاطمی؟
بنده.
چیزی در این مورد شما شنیدید؟
چیزی والله در خاطرم نیست، نخیر.
بله.
ممکن است باشد ولی من نشنیدم. چیزی در خاطرم نیست در هر حال.
بله. آقای زیرکزاده، تصمیم تشکیلاتی سازمانی حزب ایران در روزهای ۲۵ و ۲۶ و ۲۷ و ۲۸ مرداد چه بود؟ چه دستوراتی به افراد حزبی داده بودند؟
به افراد حزبی دستوراتی که مهم باشد همان این بود که کمک بکنند به پایین آوردن مجسمهها.
خب در این مورد آقای دکتر مصدق در دادگاه گفتند که خود ایشان به…
بله، نخیر.
آقای دکتر سنجابی گفتند که به افراد نهضت ملی بگویند که مجسمهها را پایین بیاورند.
نخیر، بله. یعنی آقای دکتر سنجابی اگر که من خاطرم باشد، نمیدانم حالا دکتر مصدق گفته باشد، ولی اگر من درست یادم باشد…
خود دکتر مصدق در دادگاه گفتند.
بله، ولی من همیشه خاطرم هست که حالا چه روزی بود؟ نمیدانم بیست و ششم بود یا بیست و هفتم بود که این کار انجام گرفت، بنده خاطرم هست که مرحوم دکتر فاطمی تلفن کرد به من که «بیا منزل من.» و من رفتم آنجا و دکتر سنجابی هم آنجا بود و آنجا دکتر فاطمی گفت که آقای دکتر مصدق اینطور گفتند.
بله.
من از دکتر مصدق نشنیدم. حالا ممکن است به دکتر سنجابی گفته بوده. من از زبان دکتر فاطمی شنیدم.
بله که پایین آوردن مجسمهها.
پایین آوردن مجسمهها. ولی مسلماً به هیچ، مخصوصاً دستور داده شده بود که هیچ وقت کلمه جمهوری را نبرند و هیچ وقت هم در رسانههای حزب ایران اسم جمهوری برده نشد.
بله. شما آقا در میتینگ ۲۵ مرداد ۱۳۳۲ در میدان بهارستان حضور داشتید؟
بله حضور داشتم.
چه خاطراتی از این روز دارید؟
از آن روز خاطراتی که دارم نطقهایی که کردند البته در خاطرم نیست، ولی روز پرشوری داشتم.
شما هم سخنرانی کردید؟
بله. اتفاقاً من سخنرانی کردم. ولی موضوع اینست که از اول من جز برنامه سخنرانی نبودم.
بله.
قرار بود از طرف حزب ایران دکتر سنجابی سخنرانی کند.
بله.
ولی همانجا که ما بودیم دکتر سنجابی آمد پهلوی من و گفت: «فلانی من حالم خوب نیست و نمیتوانم سخنرانی کنم و از تو خواهش میکنم که تو سخنرانی کنی.» گفتم: «آخر بابا من، پدرت خوب مادرت خوب، من هیچی تهیه نکردم. آخر چه سخنرانی کنم.» آخر من اتفاقاً یک آدمی هستم که اهل فیالبداهه صحبت کردن نیستم. از دستم برنمیآید.
بله.
من باید حقیقتاً مقدمه ببینم، موخره بچینم. استدلال کنم. صحبت من، من باید تهیه کنم زمینهاش را.
بله.
گفتم: «آقا من نمیتوانم صحبت کنم.» گفت: «بالاخره من حالم خراب است.» و حقیقتاً یک قیافهای همچین خوبی نداشت. دیدیم خب، بالاخره چاره نیست و یکی باید از حزب ایران صحبت کند و ایشان هم که نمیتواند. بالاخره بنده بیشتر از پنج، شش دقیقه صحبت نکردم. ولی خب، پنج، شش دقیقه صحبت کردم و همیشه وقتی که صحبت بود میگفتند که تو هم نطق کردی بر ضدش. و عبارت من گمان میکنم از اینجا شروع شد، من از زندان شاه میآیم.
بله.
ولی پنج، شش دقیقه بیشتر نبود. ولی نطق شدید را مرحوم دکتر فاطمی کرد.
بله.
خیلی شدید بود.
بله. روز عرض بکنم بیست و هشت مرداد شما کجا بودید آقا؟
بنده منزل دکتر مصدق بودم.
از آنجا چه خاطراتی دارید؟
بیست و هشت مرداد آقا خاطرات زیادی دارم برای اینکه حقیقتاً آن روز فراموشنشدنی است. صبح که ما آنجا بودیم البته هیچ واقعه، انتظار هیچ قضیهای نبود. آنجا بودیم و کم کم سروصدا اخبار رسید و مرتب هم همینطوری که بارها شنیدهاید. به دکتر مصدق یادآور شدند رفقا که آیا بایستی از مردم کمک خواست. اقلاً به رادیو بگوییم که به مردم بگویند یک همچین خبری هست، ولی دکتر مصدق به هیچوجه حاضر نبود و اجازه نداد و من نمیتوانم صد درصد بگویم. ولی به ذهنم میآید که در همین روز بود که من از مرحوم دکتر فاطمی شنیدم که از اتاق دکتر مصدق بیرون آمد، گفت که این مرد ما همه را به کشتن میدهد. بالاخره من این حرف را از دکتر فاطمی شنیدم.
بله.
ولی گمان میکنم همان روز بود. حالا ممکن است یک روز دیگری هم بوده. ولی گمان میکنم همان روز بود. خیلی آشفته بود ولی قبول نمیکرد. به هیچ وجه حاضر نشد که قبول بکند که به ما…
از مردم استمداد بشود.
از مردم استمداد بشود. در آن روز یک عدهای که آنجا بودند یک عدهای بودند که کار داشتند. خب، البته کارمندان نخستوزیری بودند و یک عدهای مثل وزرا بودند که آنها هم یا برای کار یا برای اینکه برای کسب تکلیف آمده بودند مثل مهندس معظمی وزیر پست و تلگراف، غلامحسین صدیقی وزیر کشور، اینها آنجا بودند. از وکلا نریمان بود، شایگان بود، رضوی بود، حسیبی بود، من بودم، دکتر سنجابی بود، دکتر فاطمی بود.
بله.
دکتر فاطمی البته جز وزرا باید بیاید و اینها همهاش میرفتند و میآمدند. هر کس خبری داشت میرفت به دکتر مصدق، دکتر مصدق هم توی اتاق خودش روی تخت خوابیده بود. هر کس خبری داشت میرفت به دکتر مصدق میداد و میآمد. و غیر از این هیچ چیز نبود. فقط مبادله خبر بود.
بله.
میرفتند خبر میدادند و برمیگشتند. نزدیکهای ظهر و اینها من گمان میکنم نزدیکهای ظهر و اینها باشد، ساعتها را درست نمیتوانم بگویم، سعید فاطمی آمد و دکتر فاطمی را با خودش برد. حالا نمیدانم یک بعدازظهر بود نزدیک ظهر ولی به خاطرم نیست که دکتر فاطمی با ما ناهار خورده باشد. ما ناهار خوردیم آنجا، ولی او را یادم نیست سر میز ناهار باشد و همان ساعتها هم یا بعدش هم یا زودترش حالا نمیدانم پسر دکتر سنجابی هم آمد دکتر سنجابی را برد. ولی دیگر مابقی ماندند، ماندند و اصرار به دکتر مصدق که بالاخره چه کار میخواهی بکنی. باید از اینجا رفت برای اینکه مرتب دارند داخل میشوند و بالاخره کاری که آن موقع نتوانستیم بکنیم. تختش را از آن اتاقی که نزدیک به پنجره دم که به بیرون میداد از آنجا برداشتیم بردیم توی یک اتاق دیگر.
چرا؟
برای اینکه تیراندازی میشد دیگر.
آها گلوله میآمد توی اتاق؟
بله گلوله میآمد توی اتاق. بردیم عوض کردیم. ولی خب خطر خیلی زیادتر میشد. خطر خیلی زیادتر میشد و بالاخره ساعت دو و سه او اصرار که شما بروید ما اصرار که بدون شما نمیرویم.
آها او میخواست که شما بروید و خودش تنها بماند؟
آها، او اصرارش این بود. میگفت «شما بروید و من میمانم.» ما میگفتیم «نخیر، اگر که شما نیایید ما هم نمیرویم.» بالاخره در نتیجه اینکه دید اینطور است گفت: «خب پس من هم میآیم.» و نزدیک چهار و اینطورها بود حالا دیگر آمدیم بیرون و آن مشهدی محمد هم آنجا که همیشه بود فوری یک نردبانی پیدا کرد گذاشت بالای دیوار و رفتیم توی خانه اول.
بله.
در آن خانه هیچکس نبود. اینست که از آن خانه هم رد شدیم. باز هم باز آنجا دیگر نمیدانم نردبان پیدا شد یا همان نردبان را بردیم. نمیدانم حالا درست خاطرم نیست، از این خانه هم رفتیم توی خانه دومی. در خانه دومی بودند ولی حالا یا مخالف بودند یا اینکه حقیقتاً وحشتزده و مضطرب بودند طوری که از دیدن ما خیلی بیچارهها مضطرب و نگران شدند. به طوری که به مصدق گفتیم «آقا اینجا هم صلاح نیست بمانیم.» اینست که از آن خانه دوم هم قرار شد برویم به خانه سوم. در خانه سوم یک اتفاق عجیبی روی داد برای اینکه باز همینطور ما نردبان را گذاشتیم و یکی یکی رفتیم روی دیوار که نردبان را هم بگذاریم بعد آن طرف برویم پایین. همین کار را هم کردیم. نردبان را گذاشتیم آن طرف و یکی یکی میرفتند پایین. حالا من نمی دانم این وسط به چه مناسبت من به ذهنم آمد که من میتوانم بپرم وسط باغچه و در نتیجه به جای اینکه از نردبان بیاییم پایین، پریدم برای اینکه بروم وسط باغچه. باغچه به وسیله یک عده آجر عمودی نرده از صحن حیاط جدا میشد.
بله.
با دو سانتیمتر اختلاف پاشنه پای من آمد روی آن آجر عمودی.
آجر عمودی.
بله ترک برداشت. این بود که بعد از اینکه خودم بلند شدم دیدم سخت پایم درد میکند به شدت و نمیتوانم پایم را بگذاریم روی زمین. البته هنوز پایم گرم بود، میتوانستم بپرم و بروم.
بله.
خوشبختانه آن خانه سومی اولاً که یک نفر بیشتر تویش نبود و صاحبخانه هم معلوم شد که از طرفداران مصدق بود برای اینکه آن مستخدمی که آنجا بود تلفن کرد به او و او هم، صاحبخانه هم گفت: «نخیر خانه مال خودشان است. بمانند و از آنها پذیرایی کن.» اینست که همان جا ماندیم. در حدود حالا ساعت هفت و هشت و هفت و اینطورها بود، آنجا ماندیم و خب فوری یک تختی برای من تهیه کردند و من خوابیدم و آنها هم هر کدام یک گوشهای دراز کشیدند. مثل اینکه برای مصدق هم یک تختی تهیه کردند. آن وقت شب رفقا میرفتند با من احوالپرسی میکردند و میآمدند.
منظورتان همان آقایانی که با همدیگر بودید؟
بله حالا در…
؟
نه، نه، نه، دیگر کسی از بیرون هیچکس نبود.
اطلاع نداشت.
نخیر. فقط گاهی اوقات تلفن میشد برای اینکه دو سه دفعه هم شایگان، هم رضوی که با بیرون تماس گرفته بودند آمدند به من گفتند که قرار است فردا بیایند سراغمان و تو را هم با خودمان میبریم.
بله.
و تماس میگرفتند با بیرون. ولی شخصی از بیرون نمیآمد که با آنها صحبت بکند.
بله، بله.
و آن شب تصمیم میگیرد، حالا بالاخره نمیدانم حالا چطور میشود که؟ من چون میگویم من خوابیده بودم در جریان صحبتها نبودم. برای اینکه آنها آن ته اتاق، من یک گوشه اتاق یک تخت داده بودند من آنجا خوابیده بودم. تصمیم میگیرند که به من اطلاع دادند که فردا صبح اول وقت بروند منزل مادر دکتر معظمی که همان نزدیکیها بود.
بله.
آن خانههای پشت خیابان کاخ یک عده کوچههای، نمیدانم اگر تشریف برده باشید؟
بله بله، دیدم آنجاها را.
کوچههای عمود برهم و تعداد زیادی کوچه هست. توی یکی از این کوچههای نزدیک مادر معظمی منزل داشت. مادر معظمیها آنجا منزل داشت و قرار شده بود که بروند آنجا. و بنابراین برنامهای که آقایان شایگان و رضوی میگفتند آن هم بهم خورد. خب صبح ساعت پنج بود تازه هنوز آفتاب نزده بود، آمدیم از خانه بیرون. از آن خانه آمدیم بیرون که برویم به طرف منزل دکتر معظمی. دیدم من نمیتوانم راه بروم. مرحوم مهندس رضوی اصرار که من تو را کول میکنم. گفتم: «چطور مرا کول میکنی؟» یک قدری زیربغلم گرفتند گفتم: «من نمیتوانم. تو هم نمیتوانی مرا کول بکنی. تو برو با اینها من خانه مادر معظمی را بلدم.» بلد بودم همان نزدیکیها: «نزدیک هم هست. بالاخره روی زمین سر میخورم و میآیم تو برو.» او رفت و بعد از چند دقیقه ای هم سر یک کوچهای پیچیدند و من دیگر ندیدمشان. من هم همینطور سر میخوردم میرفتم جلو برای اینکه به ذهنم این بود که خب میپیچم و میروم. تقریباً یک ده متری بیشتر نرفته بودم که دیدم صدای سرود نظامی شنیدم. گفتم در آن موقع فوری این به ذهنم آمد که نظامیها آمدند و دارند خانههای اطراف را میگردند. خیلی هم منطقی بود که بگردند خانههای اطراف را بگردند.
بله.
گفتم «چه کار کنم؟» به ذهنم آمد که گفتم هر خانهای را که دیدم در میزنم و میروم تو. میدانید آخر ما عقیدهمان این بود که همه طرفدار مصدق هستند.
بله.
حقیقتاً نگرانی نداشتم از اینکه در را رویم باز نمیکنند. ولی اتفاقاً خانه اولی که حدس زدم هیچکس پشت در نیامد. حالا نمیدانم صبح زود بود خواب بودند یا اینکه رفته بودند شمیران تابستان بود.
بله.
خلاصه هرچه ما در زدیم هیچکس نیامد در را باز کند.
پاسخی نداد.
پاسخی نداد. خلاصه ما مایوس شدیم دیدم بالاخره نمیتوانم که همینطور اینجا بمانم هی در بزنم. راه افتادم باز. همینطور یک ده متر دیگر که رسیدم که داشتم نزدیک میشدم به آنجایی که میپیچد برای منزل معظمی آن کوچه یعنی در آن کوچه معظمی اینها یک عمارت دو طبقه یا سه طبقه درست خاطرم نیست بود دیدم که یک پنجرهای یک جوانی ایستاده و به من نگاه میکند، مرا میبیند. فوری من بنا کردم به اشاره کردن، پایم را به او نشان دادم. بعدش دیدم او آمد از پنجره دور شد و چند لحظه بعد هم در خانه باز شد، با یک نفر دیگر آمدند و مرا برداشتند بردند توی خانه. بعد معلوم شد که آن جوان برادرش یک دکتر بود، دکتر طب بود و طرفدار مصدق هم بود.
شما را شناخته بود؟
بله بله، مرا شناخته بود. اتفاقاً من هم میشناختمش. ولی البته به اسم می شناختمش نه به چیز.
بله.
او مرا شناخته بود. آمدم گفت که «آقا پای…» گفتم: «آقای پای من اینست حالا قضیه پای من است.» نگاهی کرد و گفت: «حالا پایت را بدون عکسبرداری که نمیشود چیزی از آن فهمید. حالا عجالتاً من با بند میبندم محکم ولی تا عکس نگیری نتیجه نمیشود…» خدا توفیقش بدهد، با نوار محکم پای ما را بست. یک قدری درد تسکین پیدا کرد وقتی یک قدری محکم بست. بعد وقتی که درد تسکین پیدا کرد یک قدری راحت شدم گفتم: «بالاخره من اینجا نمیتوانم بمانم. برای اینکه نه صلاح من است نه صلاح شما. برای اینکه مسلماً میآیند این خانههای اطراف را میگردند و بنابراین من باید از اینجا روم.» گفتم یک قدری من تلفن بکنم یک کسی بیاید سراغم. اتفاقاً تلفن کردیم و بالاخره رفقا آمدند و مرا برداشتند بردند.
رفقا منطورتان کیست آقا؟
رفقا، دوستان حزبی و اینها.
بله، شما را از آن خانه بردند بیرون.
یعنی اینطور شد که قرار گذاشتند که گفتند آقای یک تاکسی میآید شما را میبرد و این آقا هم ما را نوارپیچ کرد و یک کلاه هم داد سر من کردند، سالها این کلاه را نگه داشتم که بالاخره نمیدانم چطور شد که بالاخره گم شد نتوانستم به او بدهم و زیربغلم را گرفتند و گذاشتند توی تاکسی مثل اینکه یک مریض از خانهشان میآید و ما هم رفتیم و شروع شد دو سال و نیم مخفی بودن من از این تاریخ.
تا دو سال و نیم مخفی بودید؟
بله.
بله چه کار کردید آقا؟
بعد از آن من خودم را معرفی کردم.
به کجا؟
معرفی کردن من به این ترتیب شد که بعد از آنکه بالاخره تقریباً به آشناییهایی که داشتم و اطلاعات دیگری که منجمله یکیش همین تیمور بختیار بوسیله شاپور بختیار بود که یک… چون من علت اینکه خودم را معرفی نکردم علتش این بود که نمیدانم احساس میکردم و دوستانم هم به آنهایی که آشناهایی که داشتم به من اینطور فهمانده بودند که تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. آن موقعی که این آقایان رفتند از منزل، آخر اینها از منزل دکتر معظمی تلفن میکنند به زاهدی و او هم…
کدام زاهدی آقا؟ فضلالله؟
بله دیگر.
نخستوزیر؟
و نخستوزیر. و او هم میگوید بیایید باشگاه افسران و کسی کارتان ندارد و بالاخره میروند باشگاه افسران.
بله.
و مهندس رضوی دو سه دفعه برای من پیغام فرستاد توسط دوستان که «آقا تو کجا مخفی هستی. بیا اینجا ما جایمان خیلی خوب است. خیلی هم وضع ما خوبست. با احترام با ما رفتار میکنند چند روز دیگر هم ولمان میکنند.» و من هم خوب داشتم تحریک میشدم بروم. ولی همچین احتیاط گفتم یک تحقیقی از طرف خودم بکنم. این بود که به وسیله دوستانی که داشتم، میدانید در ایران دوست به دوست خیلی کارها آدم میتواند بکند.
بله.
به من گفتند که آقا تو صلاحت نیست خودت را معرفی کنی. بهتر است خودت را معرفی نکنی. اینست که من خبر دادم نه من نمیآیم. خلاصه نتیجه من خودم را معرفی نکردم و به مخفی بودن ادامه دادم، همینطور ادامه دادم و همینطور به من خبر میرسید که موقع نیست. تیمور بختیار که رئیس سازمان امنیت هم شده بود اوایلش همین شاپور بختیار قوم و خویش نزدیکش است.
بله.
خود تیمور بختیار هم من سابقه آشنایی با او از اروپا داشتم. همان موقعی که آن موقعی که محصل بود در اروپا، من یک، دو، سه تا خدمت کوچکی هم به او کرده بودم. علاوه بر این سابقه خانوادگی با بختیاریها ما خیلی داشتیم. زنش از آن مصدقیهای دوآتشه بود.
زن کی آقا؟
زن بختیار.
تیمور بختیار.
بله، بله، بله. زنش ایران بختیار از آن مصدقیها بود. زن اولش البته.
بله، بله.
آنکه بختیاری بود و اینست که روابطش با من دوست یعنی نمیگویم دوستانه ولی بالاخره رفیقانه بود.
بله.
هر وقت هم همدیگر را میدیدیم با خوش و بش با هم…اینست که همیشه میگفت هر وقت که من گفتم خودش را معرفی کند. یعنی به شاپور بختیار میگفت: «هر وقت که من خودم گفتم خودش را معرفی کند.» و یک وقت بالاخره گفت: «حالا موقعش بد نیست.» بالاخره ما وقتی که دیدیم که موقع بد نیست. ما آمدیم شب را منزل برادرم. چون من در حال عادی منزل برادرم نمیرفتم. رفتم شب را منزل برادرم خوابیدم و فردا صبحش شاپور بختیار آمد مرا برداشت برد در سازمان امنیت توی اتاق آقای بختیار.
فرمانداری نظامی.
پهلوی آقای تیمور بختیار.
بله.
گفت «آقای بختیار این هم فلانی.» آن هم یک سلامی کردیم با هم و دست دادیم و احوالپرسی کردیم. گفت «تشریف داشته باشید اینجا تا من بگویم رئیس زندان بیاید.» آن وقت رئیس زندان هم آمد و ما را برداشت برد زندان.
چند مدت در زندان بودید؟
و اتفاقاً. ها، اینجا هم باز من پنج ماه زندان بودم.
بله.
اینحا هم باز من نمیدانم، چه علت داشت که همیشه با من بدرفتاری زیادتر میشد. مثلاً خب علاوه بر من که مخفی بودم سنجابی و حقشناس و…
بله.
حسیبی هم اینها مخفی بودند.
بله.
ولی اینها هر کدام سه، چهار روز بیشتر زندان نبودند، ولی مرا پنج ماه زندان نگه داشتند. پنج ماه زندان ماندم.
در کدام زندان بودید آقا؟
من لشکر دو زرهی بودم. ولی خب البته من مثلاً یک شانسهایی میگویم همین آشنایی ایرانیها همینست. اولاً رئیس زندان برادرزاده یکی از دوستان خیلی صمیمی من بود.
بله.
سرهنگ جوان. البته خودش از آن، خیلی پشت سرش بد میگفتند.
بله.
ولی در هر حال برادرزاده یکی از دوستان من بود. افسرهایی که آنجا بودند همهشان مصدقی، لاقل خودشان را اینطوری معرفی میکردند اینست که…
با شما بدرفتاری نکردند.
با من هیچ بدرفتاری نکردند. هیچ…
بله.
بدرفتاری نکردند.
تا بعد از پنج ماه آزادتان کردند.
بعد از پنج ماه آزادم کردند.
منبع: تاریخ ایرانی
۲۹ مرداد ۱۳۹۹ |