ما ایرانی همواره به این افتخار کرده ایم که در پیشرفت تمدن جهانی نقش داشته ایم و بسیاری از ما ـ شاید برحق ـ بر این تأکید داشته اند که ایرانیان به خصوص در دوران پس از تسلط عرب(به دلایلی که مربوط به هرچه باشد مربوط به دینی که عرب ها آوردند نبود وعلل مهم و جانبی دیگر داشت که جای بسط و توضیحش در اینجا نیست) عهده دار نقش والا و شکوهمندی در گسترش علم و فلسفه و فرهنگ جهانی بوده اند و به سهم خود در تحول جامعه انسانی کوشیده اند و ایرانیان نیز در ساختن و آفریدن آنچه که امروز بشریت با غرور به آن می نگرد و نام آن را تمدن مدرن می نهد ، ـ اگر نگوییم سهم عمده ـ دست کم می توان گفت که سهم قابل توجهی داشته اند و نام کسانی همچون بیرونی و فارابی و رازی و این سینا و قطب الدین شیرازی و غیاث الدین کاشانی و خوارزمی و خیام و بسیارانی دیگری را می آورند و با اشاره به آنان ، تأثیر ایرانیان را در آنچه به تمدن اسلامی نامور و پر آوازه شده بود بیش از خود اعراب می شمارند و تأیید بزرگان و دانشمندان عرب زبانی چون این خلدون را بر این واقعیت شاهد و مثال می آورند.
آری این درست است که ما ایرانیان در دوره ای از تاریخ توانسته ایم برای خود غروری و آبرویی بخریم و نام چند تن از بزرگانمان را در مسیری که بشریتِ رو به تحول و رو به شکوفایی ی فرهنگ و دانش (و آزادی و سعادت نوع انسان) داشته و دارد بر صفحه تاریخ بشری حک کنیم و به آنان ببالیم. اینها همه درست ، اما مربوط به دوران های سپری شده و گذشته اند.
حقیقت آن است که دوران انحطاط ما با جهش اروپا در زمینه های دانش و فلسفه و نقد دین همزمان و همراه بود و درست از همان هنگام که چشم انسان غربی بر راز های فروبستهء جهان هستی باز می شد و علم و فلسفه و بینش جدید دست اهل دین را از دخالت در امور جاری و از عرصه زندگی سیاسی و سرنوشت اجتماعی انسان غربی کوتاه می کرد ، کشور ما به تحجر و فرو ماندگی و انحطاط مزمن خود همچون غریقی در تالاب کهنه اندیشی و واپس ماندگی خود فرو می رفت.
می توان گفت که ما از آن روز ها تا اکنون، هیچ گونه دخالت سازنده و مثبتی در مسیر رو به تحول و جهان و شکوفایی تمدن مدرن نداشته ایم و تنها با حسرت و نوستالژی و در بسیاری موارد همراه با کینه و نفرت با آن برخورد کرده ایم .
کینه و نفرتی که همواره اهل دین و پاسداران دنیای کهن آتش بیاران آن بوده اند تا رسیده ایم به امروز.
اما در سالهای اخیر یک تغییر کیفی در کشور ما رخ داده است که با کمال تأسف نمی توان آنرا قوام دهنده و هم سو با غرور تاریخی ایرانیان دانست .
زیرا آنچه در این سالها در کشور ما رخ داده است، نه تنها با سیر تمدن مدرن همراه نبوده و نه تنها کسانی که مقدرات مُلک و سرنوشت ملی ما را صاحب شده اند ،ـ وروشنتر بگویم غصب کرده اند ـ ذهن و هوش و ذوق و فرهنگ ایرانی را در جهت اعتلای تمدن بشری و در مسیر سعادت انسانها و در مسیر رشد فرهنگ آزادی و آزادگی به کار نگرفته اند بلکه به عکس این انرژی نهفته و نبوغ ایرانی را خلاف مسیری هم سو با تحول تمدن بشری به پیش برده اند.
در این سالها همه انرژی و ثروت و توان انسانی و مادی و معنوی (اسپیریتوئل) ایرانیان صرف بازگشت به بهشت گمشده ای شده است که سده ها ذهن های متحجر و سنگواره شدۀ اهل دین و متولیان و شاغلان شغل دین، به آن شکل می داده و آنرا ریخته گری می کرده و با صورت های خیالی آن سرخوش بوده است:
منظورم باز گشت به قانون شریعت محمدی ست آنطور که در سده هفتم میلادی در صحرای حجاز اتفاق افتاده بوده است !
این آرمان گمشدۀ تاریخی البته نگاهی به آیندۀ بشر نداشته و همواره در جستجوی دنیایی ذهنی ست که اهل دین برای خود می ساخته و باغ جادویی آن را به انواع شاخ و برگ های خیالی و هذیان آلود می آراسته اند.
در دوران ما یعنی زمانی که نسل من تازه پا به اجتماع می نهاد ، به دلایل گوناگون سیاسی و اجتماعی و فرهنگی وقایعی در ایران رخ دادند که نتیجه اش واقعیت یافتن و بر تخت نشتستن این آرمان گذشته گرا و چیرگی کسانی بر کشور بود که پس از قرن ها ، سرانجام خود را فاتحان ایران می دیدند و با قاطعیت و سماجت و خشونت غیر قابل تصوری سودای پیاده کردن این آرزوی دیرین یعنی حکومت اسلامی در ایران را در سر می پروردند.« ما میخواهیم اسلام را پیاده کنیم» ورد زبان پیشوای آنان بود! جمله ای که اندک انسان های بافهم این مُلک را به یاد فردوسی و این سخن او می انداخت :
زیان کسان از پی سودِ خویش
بجویند و دین اندرآرند پیش !
پس نخست ، نام این پروژه و این ایدآل و این بهشت گم شدۀ خود را «اسلام» نهادند که یک واژه مبهم و کلی بود و تفسیر آن به اندازه تعداد مسلمانان جهان گونه گون و بیشمار بود و البته این خاصیت را داشت که همه «مسلمانان ایران» با « اسلام» که نمیدانستند فاتحان آن را چه معنا می کنند ، و توافق داشتند .
با این تمهید بود که چیرگی آنان با قوت بیشتری گسترش یافت و بخت آنها در تسلط همه جانبه تر بر ملک و ملت بیش از پیش افزون گشت.
در چنین موقعیتی آنان آرمان خود را« اسلام ناب محمدی » نامیدند که این هم به طریق اولی با مذاق مسلمانان خصوصاً مؤمن ترینانشان ناسازگار نبود، به ویژه آنکه ذهنیات و روحیات آنها به استبداد ی ریشه دار و کهنسال خوگرفته بود . ازین رو میدان وسیع تری به قدرت یافتگان تازه پا ، وانهاد و تسلط بی چون و چرای آنان را کامل تر کرد .
اکنون دیگر وقت آن رسیده بود که بگویند« اسلام ناب محمدی» همان حکومت فقیهان است و اینچنین« ولایت فقیه» (یعنی سروری و قیمومت ملایان) را به لطایف الحیل بر مردم تسخیر شده و میهن بر باد داده و ملت را به امت تسلیم کرده تحمیل کردند تا ایرانیان را از شهروندان صاحب حق و آزاد به صغار و محجوری تنزل دهند که قرار است یک ملا به نام فقیه ـ و البته به زور اسلحه و چماق ـ بر آنان شبانی کند و اینگونه ملتی را که هفتاد سال قبل از آن (در انقلاب مشروطیت) به حق حاکمیت خود دست یافته بود بدل به امتی مُکلّف و گوش به فرمان کردند تا به نام دین و با بهره گیری و سوء استفاده از عواطف دینی و خلقیات خرافی ریشه دار آنها از اواخر قرن بیستم و اوائل قرن بیست و یکم یک سره به صحرای حجاز قرن هفتم میلادی ببرند که بردند!
اینها را گفتم که بگویم در این سالها، دستِ سرنوشت یا دستِ جهل یا دستِ بیداد یا دستِ بلاهت ِ جامعه سیاسی و روشنفکری ایران یا دست ِ بی عرضگی یا بی رشادتی شاه (برخلاف پدرش ) و ارتش او ، یا اشتراک مساعی همهء دستها با یکدیگر ، ایران را ـ علی رغم همه توانایی های مادی و توانمندی های انسانی اش ـ در مسیری انداخت که نه تنها کشور و ملت ما را از مسیر تمدن واز کاروان پیشرفتی که دیگران با سرعت می پیمودند خارج کرد ، بلکه ایران و ثروت و همه پتانسیل آن در جهت خلاف تمدن بشری و خلاف مسیر انسانیت به کار گرفته شد.
سی و چهار سال است که ثروت ایرانیان صرف ترویج بنیاد گرایی دینی و اسلامیسم سیاسی واپسگرا درجهان می شود و ایران ما مُدل همه جنایتکاران متحجری شده است که به نام اسلام و به نام دین هوس قدرت سیاسی و سروری بر عوام وغارت مردم کشورهای خودشان را در دل دارند.
ایران مدل افغانی های طالبانی شد مدل الجزایری های آدم کش قشری شد که حکومت دینی می خواستند. مدل حزب الله لبنان و فلسطینی و عراقی و سوری و سودانی و همه کشورهای مسلمان شد و منابع مالی و انسانی ایران خرج تبلیغ این پروژه ضد تمدنی و واپس گرا شد که جز با خشونت و با زور و جز به رگهای گردن قوی ساختنی بی بنیاد و رقت آور ، نمی تواند سخن خود را و آرمان شوم و بهشت گم شده خود را بر جهان امروز غالب کند !
موتور این برنامه که از ایران آغاز شد و سراسر جهان اسلام را گرفت کینه و نفرت از غرب است و این کینه نه از چهره غربی یا نژاد و خون غربی که از دانش و آگاهی و فرهنگ غربی ست. نفرت از آن نیروی متحول و سازنده ای ست که انسان را محور جهان می داند و برای فرد آدمی حق قائل است و آدم ها را جدا از رنگ و پوست و دین و آئین و خود برابر می شمارد و آزادی آدمی آئین اوست.
چنین افکاری برای آنها که به دنبال حکومتی مناسب با قرن هفتم میلادی در بیابانهای لم یزرع عربستان و حجازند ، قابل قبول نیست و کفر محض است !
این کینه به غرب (یعنی به دانش آگاهی والای بشری و به تمدن مدرن) موتور سیاست اسلامیسم است و نتیجه آنرا در این سو و آن سوی جهان به وضوح می بینیم.
حال حرف اصلی من این است که بد بختانه ایرانیان نه تنها در این سه دهه با کاروان تمدن همسو نبوده اند بلکه با هزاردریغ باید گفت که نام ایران با پراکندن واپس ماندگی فکری و عقلی همسوست و با صد هزار تأسف ، در جهت خلاف سعادت بشر و آزادی و پیشرفت به یاد آورده می شود .
معنی این سخن آن است ، که ما ایرانیان (از روزگار آغاز انحطاط به بعد) دیگر قرنها بود که در پیشرفت تمدن مدرن سهمی نداشتیم ، با وجود این ، تا سال ۱۳۵۷ سنگ انداز راه این پیشرفت ــ که اگرچه پرچمدارش غرب است در واقع متعلق به همه بشریت است ــ نیز نبوده ایم .
گاه تماشاگر بودیم و گاه دست و پایی می زدیم تا غرق نشویم و اگر بتوانیم از آنها که در مسیر این تمدن راه می پویند بیاموزیم و اگر شد قبَسی از آنان بستانیم و لمعه ای از روشنایی جهان نو و دگرگون شوندۀ آنان را برای مردم معتاد به تاریکی ی کشور خود بیاوریم.
اما از سال ۵۷ به بعد پرچمدار ظلمت شده ایم ، آنچنان که هم کشور خود رادر آتش بیداد و نادانی و تحجر می سوزانیم و ملت خود را در تباهی غرق می کنیم و هم ثروت و توانایی مادی و انسانی مردم و کشور خود و نبوغ ایرانی را در خدمت بازگشت به گذشته های گم شده در میان استخوانهای پوسیدۀ قرون نهاده ایم و به کار سنگ اندازی در مسیر پیشرفت و اعتلای تمدن مصروف داشته ایم.
فاجعه در این است که اگر پیش ازین می توانستیم به ایرانی بودن خود مغرور باشیم و ادعا کنیم که ما هم در جهش علمی و فلسفی و فرهنگی جهان مدرن سهیم هستیم و نام خیام و خوارزمی و بیرونی و این سینا و خواجه نصیر و دیگران دلیل و شاهد ما بود ، متأسفانه در آینده نخواهیم توانست این غرور را حفظ کنیم چون اهل جهان به ما خواهند گفت که شما در قرن بیستم و بیست و یکم جهان را به آشوب کشیدید و پرچمدار اسلامیسمی شدید که آزادی انسان را بر نمی تافت و حق او را و ارادۀ او را در تمشیت و تعیین سرنوشت سیاسی و اعتقادی و اجتماعی خویش به رسمیت نمی شناخت و در این راه سرها می شکست و دست ها می بست و قیصریه ها به خاطر دستاری می سوخت!
در چنین شرایطی با کمال درد مندی باید گفت که ایرانی ازین پس بستانکاری خودش را از تمدن بشری بی پشتوانه و بی بنیاد کرده است زیرا فتح و تسخیر ایران به وسیله مدعیان اسلام سیاسی و برقراری خلافت فقهای شیعه (که مطلقا جنبه ملی و بومی ندارد بلکه متکی به یک ایدئولوژی جهان وطن پان اسلامیستی ست وهدف او تمرکز قدرت درچنگال صنفی است که همواره دین، شغل او و وسیلۀ ارتزاق او و ابزار معاش او بوده ا ست. ) موجب آن شد که خمینی و میراث داران او به واسطهء روشی که طی سه دهه اخیر در پیش گرفتند (و تا امروزهمچنان ادامه دارد) ، تمدن بشری و عالم انسانی را از دینی را که از دین آنان نسبت به ایران و نقش تمدن ساز آنان در ادوار کهن ، آزاد ساخته اند و بدین گونه جز نام زشتی ـ که متأسفانه با نام ایران گره خورده است ـ برای کشور ما باقی ننهاده اند !
بدینگونه ـ اگرچه بسی دردناک است ـ می توان گفت که ما و تمدن مدرن خرده حساب گذشته مان را با یگدیگر تسویه کرده ایم و آن عنصر گرانقدر ایرانی را که در اعصار پیشین پیشکش تحول و سازندگی بشریت کرده بودیم در دوران اخیر به شلاق اسلام سیاسی و بنیادگرایی خشونت ورز و بمب گذار و تروریست پرور دینی ، از او باز پس ستانده ایم پس به زبان عامیانه و ساده می توان گفت که: آن افتخار پیشین به این بی افتخاری سالهای اخیر در !
این راز را مصری ها فهمیدند و اجازه ندادند که تمدن مصر به این بی عدالتی آلوده شود و آبروی چندین هزار ساله مصریان و تمدن زیبای او و معصومیت کودکان و جوانان امروز و آیندۀ او دستخوش زیاده خواهی وآزمندی قدرت طلبی های شوم متحجران دین باره و تاجران دین فروش گردد. آنها دامن مصر را از این لکه ناپاک رهانیده اند و خوشا به حال ملت مصر!
م. سحر
http://msahar.blogspot.fr/
از: گویا