سایت ملیون ایران

انقراض سلسلۀ قاجاریه و تشکیل سلسلۀ پهلوی (۳)

mossadegh___--

۲۶ خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمینسالگرد تولّد دکترمحمّدمصدّ ق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (۸۲)‏

گفتا که «کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت؟»

وقایع پس از تصویب لایحۀ خلع سلطنت

به روایت سیف پور فاطمی: پس ازتصویب لایحه ، تدیّن به اتّفاق هیئت رئیسۀ مجلس به منزل سردار سپه رفته و متن لایحه را تسلیم او کردند و درضمن تدیّن نطق مختصری مبنی بر تبریک ایراد و در ضمن اظهارداشت:

«مجلس ازشخص سردارسپه و رئیس حکومت موقّتی تقاضا دارد که حقوق اعضای دربار را مانند پیش پرداخته و مقصّرین سیاسی هم که در جریان مخالفت با سلطنت او توقیف شده اند و فعلاً در زندان هستند آزاد بشوند. سردارسپه درجواب هیئت رئیسۀ مجلس اظهار داشت:

«ازاین اقدام مهمّ وتاریخی که مجلس شورای ملّی در راه سعادت ایران و انقراض سلسله قاجاریه برداشته و به حیات سیاسی این مملکت یک روح جدیدی بخشیده است، فوق العاده مسرورهستم و ازاین حسن توجّهی که دراعطای ریاست حکومت وسرپرستی ایران به بنده نموده اید، بی اندازه ممنون هستم و امیدوارم مجلس پنجم که قدمهای بزرگی برای آبادی و ترقّی ایران برداشته است درآتیه نیزموفّقیت های بزرگی احرازنمایند. دورۀ پنجم درتاریخ مشروطیت ایران ، علاوه براین اقدام بزرگ، خدمات مهمّی به مملکت نموده و اسم مهمّی درتاریخ ایران ازخود بیادگار گذاشته است و من همیشه این حسن نیّت نمایندگان دورۀ پنجم و روابط حسنه ای که با آقایان دارم فراموش نخواهم کرد.

در قسمت حقوق اعضا وعفو زندانیان ، من مرد بد قلبی نیستم والبتّه تقاضای آقایان نمایندگان پذیرفته می شود و راجع به زندانیان تقصیرات بعضی ازآنها کوچک نیست حتّی شش نفرآنها به واسطۀ تشبّثاث خارجی در محکمۀ نظامی محکوم به اعدام شده اند و اهالی ایران باید بدانند که این اخلاق پست و تشبت به اجنبی فوق العاده ننگین است. با وصف آن محض انجام توصیۀ نمایندگان ، آنها را مستخلص وعفوعمومی داده خواهد شد.

بلافاصله سردار سپه به درگاهی رئیس نظمیه دستور داد که زندانیان سیاسی را آزاد سازد وسپس در مجلس جشنی که از روز پیش تنظیم شده بود، شرکت کرد.

صبح روز بعد ( دهم آبان ) تلگرامی از طرف تدیّن مبنی بر تصویب لایحه الغای سلطنت و ریاست حکومت موقّتی سردار سپه بولایات مخابره شد. سردارسپه هم با متّحدالمآل زیر مردم را از رژیم تازه و قدرت حکومت خود آگاه ساخت: « از چندی به اینطرف از تمام اطراف و اکناف مملکت دراظهار تنفّرو انزجارازسلطنت قاجاریه والغای آن نهضت عمومی ایجاد و دنبال آن بجائی رسید که اگرمورد توجّه فوری نمی شد قطعاً به انقلاب عظیم وعواقب وخیم منجر می گشت. دولت به پاس احترام آزاد افکارعمومی واحساسات ملّی در تمام این مدّت رویّۀ بی طرفی اتّخاذ کرده تا عامّۀ مردم و مجلس شورایملّی هر رویّه ای را که صلاح می دانند اختیار نمایند.

نمایندگان مجلس شورای ملّی متوجّه لزوم خاتمه دادن به این اوضاع و به بحران مملکتی شده و پس از چندی مذاکره و مطالعه در جلسۀ نهم آبان ماه انقراض سلطنت قاجاریه را اعلان نموده و ریاست حکومت موقّتی را به اینجانب واگذار کرده تا اینکه مجلس مؤسّسان به فوریّت تکلیف قطعی حکومت آتیه مملکت را معیّن نماید. این است که در تعقیب رأی مجلس شورایملّی، انقراض سلطنت را از سلسله قاجاریه و بدست گرفتن حکومت موقتّی را به وسیلۀ این اعلامیه رسماً اعلان می کنم. امیدوارم که تمام علاقمندان به سعادت مملکت درحفظ مصالح عمومی با من کمک نمایند .

رئیس حکومت موقّتی مملکت و رئیس عالی کلّ قوا – رضا

روز بعد از تصمیم مجلس ، سرپرسی لرن وزیرمختارانگلس ( معروف به تاج بخش) در وزرات خانه حضور یافته و رسماً شناسائی حکومت موقّتی و تغییر رژیم ازطرف دولت انگلیس را اعلان کرد. روز بعد شامیاتسکی وزیرمختار روس بوسیلۀ نامه ای انتخاب سردار سپه را تبریک گفته و دو روز بعد هم شخصاً از رئیس حکومت موقّتی دیدن کرد.

اعلامیۀ پرطمطراق زیرهم به قلم دبیر اعظم بنام سردار سپه منتشر شد:

مأمورین دولتی اعم از کشوری و لشکری درهر مرحله اداری که هستند باید بدانند و بفهمند که از ایجاد ادارات جز تنظیم و رفاهیت مردم فلسفه دیگری منظورخاطر نبوده و همیشه دو اصل مهم را سرسلسلۀ سایرمکنونات وعقاید خود قرار داده ایم:

۱- اجرای عملی احکام شرع مبین اسلام

۲ – تهیّۀ رفاه حال عموم افراد کشور.

این دو اصل، مدّتها و سالهای درازاست که در ایران فراموش شده؛ با اینکه اجرای آن جزو ضروریات وفرایض اوّلیۀ زمامداران است معهذا به فراموشی و متروک ساختن آن تعمّد شده است.

عمّال دولت چه مأمورین درخارج و چه کارکنان داخل باید بدانند و بفهمند که قبول ایرانیت مترادف با تحمّل جوروستم نبوده وکلیۀ اشخاص که درلوای شیرو خورشید مجتمع هستند باید ازهرتعرّض مصون وحقوق آنها ازهرحوادثی محروس بماند.

اکنون برای اینکه رفع ستم از قاطبۀ ایرانیان بشود به تمام ساکنین این مملکت قویاًّ اعلام می کنم از این تاریخ هرکس ازمأمورین اعم از لشکری و کشوری طرف اجحاف و تعدّی واقع گردد اسم و رسم آن مأمورین را با ذکر موارد و مراتب و میزان تعدّی واگر ممکن است با ارائۀ آثار وعلائم آن نوشته مراسله خود را توسّط پست به اسم خود من و مستقیماً ارسال دارند تا ملاحظه و رسیدگی و احقاق حق به عمل آید و هرگاه متظلّمین در نقاط دوردستی مسکون باشند که قادر به طیّ مسافت نباشند ، وزارت داخله موظّف است که در نقاط مزبور در دو فرسخ فاصله صندوقی برای قبول شکایات وارده نصب واهالی را مسبوق به مقصود خود نموده و آزادی تمام به آنها بدهد که شکایات خود را به اسم من نوشته تسلیم صندوق مزبور نمایند.

ایرانیان مقیم خارجه نیزعموماً درهمین ردیف محسوب و چنانچۀ شکایات قابل استدلالی از مأمورین دولت ایران در هر رتبه و مقامی که باشند داشته باشند استدلالات خود را بشرط منطقی تلگرافاً یا کتباً تقدیم نمایند تا آنها نیز از اقسام تعدّی مصون و مستظهرانه مشغول کار و کسب خود باشند.

ضمناً این نکته را خاطرنشان می کنم که همانطورکه حفظ رفاهیت عموم سکنه ایران در مقابل تطاول مأمورین دولت جزو تکالیف وجدانی و مملکتی است، همان قسم حفظ حیثیت نمایندگان دولت نیز از هرگونه اتّهام و نسبت بیمورد از اوّلین وظایف قطعی من شمرده خواهد شد. نظر به اینکه شخصاً به شکایات رسیدگی خواهم کرد عموم متظلّمین باید دقّت درشکایات کرده مطالب خود را مطابق با حقیقت و بیان واقع نوشته و احتراز نمایند از اینکه تظلّمات را آلوده با اغراض شخصی نموده یا در مقام سوء استفاده نمایند . زیرا بالاخره همانطورکه مأمورین متعدّی تسلیم کیفر و مجازات می شوند از مغرضین نیز صرفنظر نخواهم کرد.

رئیس حکومت موقّتی – رضا

این اعلامیه و چند بخشنامۀ دیگر به قلم دبیر اعظم و ذکاء الملک فروغی و تیمور تاش نگارش یافته نفوذ این افراد را در دستگاه و رژیم موقّتی نشان می دهد. کلیۀ این نوشتار ها فاضلانه و حاکی از امیدهای زیاد برای مردم ستمدیدۀ ایران بود. این افراد که در آنموقع به قول دبیراعظم آرزوی تشکیل حکومت مدینۀ فاضله را در ایران داشتند، کاملاً مفتون و مجذوب پشت کار و صبر و متانت و ثبات و قدرت رضا خان بودند و فکر می کردند که این سرباز بیسواد آنها را در کارهای کشوری آزاد خواهد گذارد و چند سالی هم فکر و عمل آنان در حیات سیاسی کشور و روح تازه ای دمید. ولی همینکه چاپلوسان و قزّاقان دور او را گرفتند:

” نگار من که به مکنت نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرّس شد

بزودی سردار سپه «مصلح، پرکار ودوست و یارافراد مصلح و رفیق مردم ستمدیده» ، اعلیحضرت اقدس همایون شاهنشاهی مالک شش هزار ده ، چندین کارخانه و بیش از هشتاد میلیون وجه نقد(مساوی بودجه یکسال کشور) در بانک گردید وهزاران نفر بدبخت و بیگناه یا در زندانها دچار شکنجه شده یا در نقاط بد آب و هوا در تبعید بسر می بردند. در عوض رسدیگی به عرایض مردم ، جلوهر صندوق پست مأمور آگاهی نامه ها را بازرسی کرده و اگر خطاب به شاه بود نویسندۀ آن بدون تأمّل توقیف و ماهها یا سالها در زندان میماند. … ( صص ۳۷۵)

دبیر اعظم با کمال انصاف و شرافمندی اظهار می داشت که « سردار سپه در روزهای اوّل یک قزّاق جویای نام ولی پرکار، با هوش، بیباک، ساده دل ، تودار ،در ظاهر خشن ولی در باطن رئوف ، فرصت طلب و وطن پرست بود . حسّ مخصوصی برای بقای خود داشت و همیشه معتقد بود کسی فاتح است که تا آخرین دقیقه مقاومت می کند.
بعلاوه رضا خان تا روزهای آخر خوشبخت و قضا و قدر درهمه جا یار و یارورش بود و در ده سال از فکر و صمیمیت و کمک به عدّۀ افراد پر توان ولایق و خدمتگزار نظیر فروغی ، تیمورتاش ، داور ، حاج مخبر السلطنه ، مستوفی الممالک ، سرتیپ حبیب الله شیبانی ، سرتیب محمد حسین فیروز ، سرلشکر عبدالله خان طهماسبی ، تقی زاده ، حسین علاء ، مشار الممالک انصاری ، رضا افشار، سلیمان میرزا ، سردار اسعد و دیگران استفاده کرده و اساس سلطنت و حکومت دیکتاتوری خود را بدست آنان محکوم کرد.

رضا خان سردارسپه درمدرسۀ قزاقی درس دسیسه و آنتریک و تفتین وعدم اعتماد به همکاران و فرصت طلبی به خوبی یاد گرفته وهمینکه به قدرت رسید از تجربۀ گذشته کاملاً استفاده کرده و با کمک مشتی سفله چابلوس و بله قربان بله قربان گو همه را از میان برد و درعوض یک ایران مترقّی وآزاد، پای قشون روس و انگلیس را به کشورباز کرده و روزی که انگلیسها او را از تخت سلطنت پائین آوردند حتّی نزدیکانش پای کوبان و شادی کنان پایان قدرت او را جشن گرفتند.»

یادداشتهای صحبت با دبیر اعظم بهرامی)

دبیراعظم وملک الشعراء و مدرّس هر سه انگشت روی یک نقطه ضعف سردار سپه می گذاردند.

« سردار سپه نه جزو اشراف بود که درمملکت مایه و ریشه داشته باشد نه سواد داشت و درس خوانده بود که درسلک روشنفکران وتیپ زبدگان کشورقراربگیرد و سایر روشنفکران و تحصیلکرده ها و آزادیخواهان را دور خود جمع بکند، نه متموّل بود که جامعۀ آن روز تهران او را برای تموّلش قبول بکند! خانواده و ریشه فامیلی هم نداشت که بتواند در پرتو افتخارات خانوادگی مردم را دور خود جمع بکند. به عبارت دیگر نه مستوفی و مشیر الدوله و مؤتمن الملک و نه وثوق الدوله و قوام اسلطنه و فیروز و نه دکتر مصدّق و داور و تیمورتاش و مخبر السلطنه و شیبانی وجهانبانی . نه امین الضرب و توماسیان بود. بلکه تجربۀ سالهای اوّل زندگانی اودرمکتب خشن قلدری قزّاقخانه تمام وقت در مبارزه و مجادله برای بقای خویش بوده است.

به گفتۀ دبیراعظم همه کوشش کردیم که به او بفهمانیم که برای رضا خان قزّاق شلاق زدن وشوشکه کشیدن و فحش دادن قابل عفو بود ولی برای وزیرجنگ یا رئیس الوزراء واعلیحضرت شاهنشاهی فحش دادن و کتک زدن و دندان مدیر روزنامه را شکستن، با لکد سید کور بینوا را در داخل وزارت عدلیه مصدوم کردن موجب ننگ وسرافکندگی کشور است.

متأسفانه پدر و پسر نتوانستند بهفمند که :
تکیه به سرنیزه توان کرد لیک
بر سر نیزه نشاید نشست ( ۱ )

◀ دوازده تیر توپ شلّیک شد و واقعۀ مهمّی را اعلام کرد!

‏ محمّد تقی ملک الشعرا بهار در «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» در بارۀ « وقایع پس از تصویب لایحه خلع سلطنت قاجار » بدینگونه روایت می کند: اعلام کرد که در مملکت کار تازه ای روی داده است. این دوّمین شلّیک بی مورد توپ بود. توپ اوّل، توپی بود که شب سوّم حوت ۱۲۹۹ در میدان مشق به امر عامل حقیقی کودتا(روحانی سیاّس سید ضیاء الدین طباطبائی) به طرف تأمینات و به قولی هوایی شلیک شد و مردم را از بستر آسایش بر انگیخت و دریافتند که واقعۀ تازه و مهمّی روی داده است، و بلافاصله بانگ شلّیک تفنگ پیاپی در محلّات و اطراف کمیساریا (کلانتری) ها برخاست و هجوم یک دسته قزّاق- به فرماندهی رضاخان میرپنج و سردار سپه بعدی- را که فرماندهان آنها پول گرفته و از ایران گریخته بودند، به شهر تهران- تهران بی صاحب!- اعلام داشت.

و اینک توپ دوّم، این توپ است که وسط روز ۹ آبان ۱۳۰۴ درست چهار سال بعد از کودتای۱۲۹۹، در نتیجۀ تصویب مادّۀ واحده در مجلس بی رئیس شلّیک می شود! آغاز سلطنت رضاشاه.

◀ولیعهد در چه حال بود؟

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان رفتند نزد ولیعهد. خانۀ شاه و ولیعهد در عمارت گلستان بود. شاه و برادرش زمستان ها در این عمارت که یادگار کریم خان و آقا محمد خان و فتحعلیشاه و ناصرالدین شاه بود، منزل داشتند و تابستان ها غالبا شاه در نیاوران و برادرش در اقدسیه ییلاق می رفتند.
اینک زمستان است. زنان و بستگان شاه در اندرون منزل دارند، و برادرش که زن نداشت و مجرّد بود و از عیال خود، دختر مرحوم شعاع السطنه، با داشتن یک دختر ملوس و زیبا، دیری بود جدا شده بود، نیز در گلستان منزل داشت.

شب نهم آبان جمعی از شاهزادگان مثل یمین الدوله و عضدالسلطنه و فرّخ الدوله و غیره به ملاقات ولیعهد رفته بودند.
عضدالسلطان و نصرت السلطنه و ناصرالدین میرزا بعد از تشکیل انجمن فامیلی در دربار و ورود شاهزاده فیروز از واقعۀ چادر زدن در مدرسۀ نظام و گرد آمدن جمعیتی در عمارت رئیس الوزراء و مدرسۀ مذکور و انتشارات این دو سه روزه و تلگرافات واصله خبر دادند و حس کرده اند که کلاه عموزاده خودرای و جوانشان پس معرکه است!

– شهر چه خبر هست؟

– شلوغ است!

– چه می بینید؟

– اوضاع خوب نیست!

– دست به ترور و آدمکشی زده اند.

– عوض… یک نفر را دیشب کشته اند!

– راست است؟

– بله قربان شکی نیست!

هوا قدری سرد شده است، بخاری در اتاق پشت اتاق برلیان مشتعل است، این آخرین شبی است که وارث تخت و تاج آقا محمدخان، دیکتاتور عظیم قاجار، در پیش این بخاری مجلل و مشتعل نشسته است.

ولیعهد که تا کنون با شاهزادگان و بزرگتران خانواده غالبا مانند سیاسیون به توریه و با لحن مستهزآنه و مثل یک نفر دیپلومات بزرگ که نمی خواهد اسرارش را کشف کنند صحبت می کرد، امشب ساده حرف می زند! تازه فهمیده است که دیگران هم (اشاره به مناسبات و مذاکرات با سردار سپه) با او شوخی می کرده اند و کلاه سرش می گذاشته اند و او را اسباب دست کرده بوده اند، زیرا سه چهار روز است که دیگر کسی از طرف ارباب(رضاخان) نزد او نمی آید و نجوی نمی کند و دستور نمی دهد. او را ترک کرده اند. هر قدر انسان ساده لوح و زود باور باشد، دیگر اینجا مطلب را می فهمد و حساب دستش می آید.

بار اوّل بود که به شاهزادگان گفت: گمان دارم فردا یا پس فردا مرا دستگیر کرده، در یکی از قلعه ها حبس کنند!

آری، این بار نخستین بود که دست از لاف زدن برداشته و دیگر پشت چشم نازک نمی کرد و رفقا و دوستان خود را در ته دل مسخره نمی کرد! قدری پول به عمو زادگان که مستخدم بودند، یا لازم داشتند تقسیم کردند و همه ساعت ۹ به خانه های خود برگشتند.

صبح نهم آبان قبل از آنکه مادّۀ واحده از مجلس بگذرد، عمارت گلستان محاصره شده بود. یکی از شاهزادگان که مستخدم دربار بود چنین می گوید:

از صبح امروز پلیس اجتماعات را متفرّق می کرد و شهر حالت خاصّی به خود گرفته بود. هر کس می خواست به دربار نزد ولیعهد برود، گارد دم در می گفت «اگر رفتید حقّ بر گشتن ندارید تا حکم ثانوی برسد.»

یمین الدوله، عضدالسلطنه، فرخ الدوله، مشیرالسلطنه (شاهزادگان دیگر مثل عضدالسلطان و ناصرالدین میرزا و نصره السلطنه، چنانکه گفته شد، قهر کرده بودند و بعد از درک این معنی که ولیعهد با ارباب سازش کرده و آن ها را دست می اندازد، بدگویی کرده و دیگر نزد او نیامده بودند) وارد عمارت شدند.

ولیعهد پای عمارت برلیان روی نیمکت تنها نشسته، دست را زیر چانه اش تکیه کرده بود و یک نفر نظامی روی پلّه ها ایستاده سیم تلفون را می برید. ده بیست نفر پیشخدمت و متفرّقه که قبل از ظهر آمده بودند، آنجا دیده می شدند. سربازان آمد و شد داشتند، آنها به ولیعهد سلام نمی دادند و حال آنکه ظهر نشده بود و مادّۀ واحده در مجلس جریان داشت!

به توسّط پیشخدمت ها به ولیعهد گفته شده بود که مجلس چه خبر است. تصوّر ریختن و گرفتن و حتّی کشتن و مخاطرات دیگر هر دقیقه می رفت. در میان خانم های اندرون هم همین گفتگو ها در کار است!

رفتند سر ناهار. ناهار تمام شد، آمدیم اتاق برلیان. ولیعهد آفتابه لگن خواست. دست می شست که صدای توپ بلند شد و خبر خلع قاجاریه را در شهر و در عمارت گلستان پراکنده ساخت!

از تالار رفتیم به اتاق محمّد شاهی (پهلوی اتاق برلیان). ولیعهد و ما روی صندلی نشستیم و صاحب جمع روی زمین نشست.

(اینجا مؤلّف ناچار است بگوید که این مردی که ما او را صاحب جمع نامیدیم، مردی است که امروز برف پیری بر سر و روی او نشسته است ولی هنوز زیبا و رشید و خوش نما است. این مرد نوکر محمّدعلی شاه بوده و بعد از خلع او، دست از وفاداری آقای خود برنداشت و خانوادۀخود را ترک کرد. با شاه مخلوع از ایران بیرون رفت و تا مرگ او را ترک نگفت و از آن پس به ایران بازگشت و به نوکری احمدشاه پیمان وفاداری بست و تا این ساعت هم در خدمت ولیعهد به صداقت مشغول کار بود و هنوز هم که ما این تاریخ را می نویسیم، پیشکار و مباشر کارهای ولیعهد و مراقب یگانه دختر او است)

صاحب جمع روی زمین نشسته و گریه می کرد، ولیعهد هم گریه می کرد، و باقی نیز با آنها همکاری و همدردی می کردند!

دو ساعت بعد از ظهر در اتاق باز شد و آقای سهم الدوله، پسر مرحوم علاءالدوله، رئیس خلوت، وارد شد. او هم گریه می کرد! رو کرد به صاحب جمع و گفت سرتیپ مرتضی خان آمده است و می گوید از طرف اعلیحضرت پهلوی مأمورم که محمّد حسن میرزا را فوراً حرکت بدهم و از سرحدّ خارج کنم. باید فورا لباس نظامی را از تن بیرون کند و اسباب های شخصی خود را هم جمع آوری کند و در حرکت بایستی تعجیل نماید! (گریه دوام دارد!)

ولیعهد به صاحب جمع گفت: برو ببین چه می گویند.

رفت و آمد و گفت: همینطور می گوید و می گوید عجله کنید!

ولیعهد گفت: می خواهم گیتی افروز را ببینم (گیتی افروز دختری است که ولیعهد از خانم مهین بانو دختر مرحوم شعاع السطنه داشت و امروز این خانم دختری است جوان و زیبا و با مادر محترمشان در تهران اقامت دارند)

ولیعهد گفت: کالسکۀ مرا ببرید و او را از خانۀ شعاع السطنه با مادرش خانم مهین بانو بیاورید، او را ببینم.

حاج مبارک خان رفت کالسکه ببرد و آنها را بیاورد، گفته شد: نمی شود، زیرا کالسکه متعلّق به شما نیست، با درشکۀ کرایه بروید آنها را بیاورید! با درشکۀ کرایه رفتند و بچّه را آوردند و ملاقات کرد.

از بالا به صحن عمارت نگاه می کردیم، دیدیم آقای بوذرجمهری مشغول دوندگی است و در خزانه ها را به عجله مهر و موم می کنند.

ولیعهد وزیر دربار و دکتر اعلم الملک، پزشک دربار، و دکتر صحّت را خواست. آنها آمدند و گریه می کردند!

در این بین گفتند عبدالله خان طهماسبی و سرتیپ مرتضی خان یزدان پناه و بوذرجمهری می آیند بالا. اتاق خلوت شد، حضرات بالا آمدند، وارد اتاق شدند.

طهماسبی به ولیعهد سلام کرد، ولیعهد جواب نداد. طهماسبی گفت: «عجله کنید باید بروید.» ده دقیقه گذشت، حضرات رفتند پایین، سرتیپ یزدان پناه به آجودان خود گفت: «زود باش محمّد حسن میرزا را حرکت بده». آجودان سرتیپ وارد اتاق شد، سلام داد و به ولیعهد گفت: «زود باشید حرکت کنید». (گریه دوام دارد!…) غروب است. چراغ ها روشن شده است، ولیعهد از بالا آمد پایین که برود اندرون با کسان و زنها وداع کند. شاهزادگان تا پشت پردۀ قرمز در اندرون با ولیعهد رفتند و آنجا با شاهزادگان وداع کرد. آجودان هم آنجا بود.

ولیعهد به او گفت: «تا اندرون هم می خواهید بیایید؟»

گفت: «خیر، ولی عجله کنید» (این آجودان سلطان بوده است). رفت و برگشت. درین گیرودارها ولیعهد پیغام داده بود که من پول ندارم، به چه وسیله بروم؟ از دولت طلب دارم، خوبست از بابت طلب پول من پولی بدهند تا حرکت کنم. گفتند با تلفون تکلیف خواهیم خواست و بالاخره پنج هزار تومان پول حاضر کردند و به ولیعهد دادند و گفتند که پنج هزار تومان را اعلیحضرت به محمّد حسن میرزا انعام مرحمت فرموده اند! سرتیپ مرتضی خان روی پلّه ایستاده بود و سیگار می کشید. گفت: «اشخاصی که با محمّد حسن میرزا نمی روند، بروند به خانه هایشان و اینجا نمانند. برید! برید!» ما شاهزادگان گریه کنان رفتیم به خانه های خودمان!

ولیعهد را ساعت ۹ شب در اتومبیل سوار کردند و با دکتر صحّت و دکتر جلیل خان و ابوالفتح میرزای پیشخدمت، با مستحفظ مسلّح، روانه کردند.

تمام شد نقل قول یکی از شاهزادگان.
این طور بیرون رفت آخرین وارث خاندان قاجار.

◀روایات مختلف است

روایتی را که از قول یکی از شاهزادگان یادداشت کرده بودم در فصل پیشین نگاشتم. در روایت دیگر چیزهایی دیگر هم شنیده شد، از آنجمله معلوم شد که علاوه بر طهماسبی‌ و یزدان پناه و بوذرجمهری که مأمور اخراج ولیعهد قاجار بوده‌اند، محمّد درگاهی رئیس شهربانی نیز حضور داشته است.

اینک شرحی است که طهماسبی‌در تاریخ خود می‌نویسد: حسب الامر والاحضرت پهلوی، دو ساعت بعد از ظهر شنبه نهم آبان ماه ۱۳۰۴ مأمور شدم که دربار را تحویل گرفته و خانوادۀ سلطان مخلوع را بیرون نمایم. دو ساعت و ده دقیقه از ظهر گذشته بود که وارد عمارت سلطنتی شدم. مشکوه پیشخدمت احمد میرزا (احمد شاه) را خواستم و به محمّد حسن میرزا (ولیعهد مخلوع) که در غیاب احمد میرزا در ظرف سه سال قائم مقام او بود، اخطار نمودم که فورا” تهیّۀ مسافرت خود را دیده و همین شب از تهران خارج و بطرف اروپا حرکت و به برادر خود ملحق گردد.

موقعی که من وارد شدم، شوفرمحمّد حسن میرزا می‌خواست از دربار خارج گردد. به مشارالیه‌امر شد که بلا تأخیر اتومبیل را تهیّه و حاضر نماید و یک نفر مأمور را تعیین نمودم که شوفر را تحت نظر گرفته و برای اتومبیل بنزین و روغن تهیّه نماید.

آغاباشی (معتمد الحرم) نیز احضار و تاکید شد که هر چه زودتر‌اندرون را تخلیه و اسباب‌های شخصی خود را نیز از دربار بیرون برد و تا صبح‌این‌امر حتمی‌الاجراء است.
بلافاصله اوامر بموقع اجرا گذارده شد. در‌این بین صاحب جمع جواب پیغام را آورد که: والاحضرت ولیعهد (بگویید: محمد حسن میرزا!… ) اظهار می‌فرمایند برای رفتن حاضرم، ولی وسایل حرکت ندارم، پول هم ندارم تا لوازم حرکت را تهیّه نمایم و در صورت‌امکان طلب ملاقات و مذاکرات دوستانه دارد (کذا) و‌اینطور می‌گوید: چهل هزار تومان از دولت طلب دارم، ممکن است از‌این بابت وجهی بدهند. بعلاوه، قرض و کارهای شخصی دارم که باید کسی را مأمور تصفیۀ‌امورات خود نمایم. جواب دادم ملاقات ممکن نیست. مذاکرات دوستانه نیز با هم نداشته و نداریم.‌امر بندگان اعلیحضرت پهلوی است که باید بموقع اجرا گذاشته شود. فورا” یک نفری را برای تصفیه‌امور محاسبات خود تعیین و حرکت نمایید و کارهای شما آنجام خواهد شد و اگر عرایض (؟) دیگری داشته باشید به عرض والاحضرت پهلوی خواهد رسید.

صاحب جمع مثل‌این بود که به حوادث معتقد نبودند و یا خود تجاهل و یا برای اثبات فدویت و یا تجویز تقلید بقا بر میت (کذا؟) اظهار داشت:‌این مسائل را به والاحضرت ولیعهد … (اخطار شد: بگویید محمد حسن میرزا!…) از طرف که ابلاغ کنم؟ و‌این‌امر حر کت از طرف کیست؟ جواب داده شد: در تفهیم و فهم (!) قبلا” خود را مستعد نموده، بدانید از طرف بندگان والاحضرت پهلوی‌این احکام ابلاغ می‌شود!

ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که موثّق الدوله، مغرور میرزا، وزیر دربار سابق که قبلا” بوسیلۀ تلفن احضار شده بود، حاضر شد و به‌ایشان اظهار شد هر چه زودتر رؤسای مسئول دربار را حاضر نمایید که فورا” اشیاء سلطنتی و اتاق‌ها باید مهر و موم شود!

روز شنبه بود، ولی دربار تعطیل بود و جز چند نفر پیشخدمت و عبدالله میرزا، سردار حشمت، کالسکه چی باشی و ابراهیم خان صدیق همایون کسی دیگر حاضر نبود و بوسیلۀ تلفن چند نفری حاضر شدند و با حضور حاج عدل السلطنه صندوقخانه‌ها و با حضور سردار حشمت کالسکه خانه و با حضور عین السلطان آبدارخانه و چون قهوه چی باشی حاضر نبود، با حضور صدیق همایون درها مهر و موم گردید.

سرایدار خانه نیز با حضور صدیق همایون مهر و موم شد. موثّق الدوله حاضر بود که خزانه مهر و موم شد و بالجمله، تمام ابنیه و اثاثیه دولتی با حضور رؤسای مربوط به مسئولیت خود آنها ضبط و توقیف در‌امد و‌این مهر کار خود را کرد و دست توقیف به روی آنها گذاشت (مهر طهماسبی‌یا عبدالله بود که با آن اثاثه سلطنتی و دربار را توقیف و مخزن‌ها را ضبط نمود.)

اشخاص جزء جمع و غیرمسئول از قبیل پیشخدمت و فراش و اجزاء خلوت اجازه یافتند که چنانچه بخواهند از دربار خارج شوند.

در‌این موقع صاحب جمع از طرف محمّد حسن میرزا پیغام آورد که اجازه دهند سهم الدوله برای تهیه یک هزار تومان وجه از دربار خارج شود، اجازه داده شد که به معیّت یک نفر صاحب منصب بیرون رفته و مقصود خود را ا‌نجام دهد. در‌این موقع کار دربار خاتمه یافت و هر چه بود تحت تصرّف درآمد و به اتّفاق سرتیپ مرتضی خان و سرتیپ محمّد خان که همراه من بودند، به ملاقات محمّد حسن میرزا رفتیم. و به صاحب منصب مأمور قراول‌های دربار دستور لازم داده شد که پس از ملاقات ما جز مشارالیه را ندارد، ولی‌این نوکرها نیز با حضور مأمور فقط می‌توانند ملاقات کنند. راه افتادیم تا درب اتاقی که محمّد حسن میرزا توقّف داشت. پیشخدمت‌ها قبلاً درهایی را که یک قرن و نیم به روی‌ایرانیان بسته و نمایندۀ عقاید و افکار و احساسات قلبی‌ساکنین‌این نقطۀ پر پیچ و خم دور از عاطفه و عدالت بود(!) پشت سر هم به روی ما باز می‌نمودند، در مشاهدۀ‌این حال نکته‌ای از خاطرم گذشت و بی‌اختیار حواسم را بجای دیگر کشانید و او عبارت از قدرت و قوۀ دست ملّت (!) بود که با یک اراده درهای بسته را باز (آیا راست می‌گوید؟!) و زندگانی یک سلسله را بهم پیچید و مظهر قدرت خود را والاحضرت پهلوی معرّفی نمود،‌این است که یکی از مأمورین‌این مظهر قدرت ملّی (!) دارد از‌این اتاق‌های تو در تو می‌گذرد و مأموریت خود را اجرا می‌نماید!

محمّد حسن میرزا از‌آمدن ما مطّلع شده، به اتاق نشیمن گاه او هنوز وارد نشده بودیم که از روی صندلی خود برخاست (کذا) و تا نزدیک در اتاق به استقبال شتافت. همین شخص بود که چند ساعت قبل،‌ایرانیان را عبید و‌اماء خود محسوب می‌داشت و چیزی که در مخیّلۀ او قدر و قیمتی نداشت همانا ملّت‌ایران بود!

در‌این ساعتی که وارد می‌شویم مشارالیه مشغول خوردن نان و شیرینی و چایی بود و از شدّت اضطراب چایی را نیمه گذاشت و به استقبال ما‌آمده بود. اظهار نمودم که توسّط صاحب جمع پیغام داده بودم که حسب الامر والاحضرت پهلوی باید زودتر تهیّۀ سفر را ساز و ساعت یازده‌امشب حرکت نمایید. و ضمناً اخطار می‌کنم که لباس نظامی‌را از تن خود بکنید! جواب داد: فرستاده‌ام لباس دیگری تهیّه کرده بیاورند تا عوض نمایم و چهار نفر که همراه من خواهند بود، تذکرۀ لازم ندارند. پول هم برای تهیۀ لوازم حرکت ندارم. چهل هزار تومان از دولت طلبکار هستم، پیغام دوستانۀ مرا به والاحضرت برسانید که از نقطه نظر دوستی وسیلۀ حرکت من را فراهم نمایند!

جواب – البتّه برای ملتزمین یا در مرکز یا در بین راه تذکره تهیه می‌شود. چگونه می‌شود پول نداشته باشید؟

– به خدا که پول ندارم. مبلغی هم مقروض هستم.

– بسیار خوب. به عرض والاحضرت می‌رسانم. هرطور‌امر فرمودند، ابلاغ خواهم نمود.

– برای حمل و نقل اسباب وسیله ندارم.

جواب – بندگان والاحضرت پهلوی همه قسم مساعد هستند، به عرض مبارکشان می‌رسانم.

– مبلغی مقروض هستم و محاسباتی دارم، نمی‌دانم به که رجوع کنم؟

جواب – قبلا” به صاحب جمع گفتم، صورت محاسبات خود را به او بدهید. اگر مطالبی‌باشد که محتاج به عرض رساندن باشد به عرض مبارک می‌رسانیم. میتوانم بگویم نظربه معلومات قطعی خودم، از عاطفۀ والاحضرت پهلوی مطمئن باشید وهمه نوع مساعدت در کارهای شما از طرف والاحضرت خواهد شد و اوامر لازمه در تصفیۀ‌امور و محاسبات شما صادر می‌گردد.

– خانواده را چکنم، همراه ببرم یا خیر؟

– مجازهستید. می‌خواهید ببرید، می‌خواهید در‌ایران بمانند. کسانی را که می‌خواهید همراه خود ببرید‌ایرادی نیست.

– می‌توانم با اجزای دربار تودیع کنم، مانعی برای ملاقات نیست؟

– با اجزا و عمله دربار تا کنون نزد شما بودند. البته مراسم تودیع را بعمل آورده‌اید!

لازم بود به مذاکرات خاتمه داده شود.

اظهار نمودم: دیگر با شما خداحافظی می‌کنم وبه هم دست دادیم.

سرتیپ مرتضی خان، فرمانده لشکر مرکز، و سرتیپ محمّد‌خان نیز دست دادند و از درب سالن خارج شدیم.

به موجب دستوری که قبلاً داده شده بود، صاحب منصب گارد مأمور بود از ورود اشخاص و ملاقات‌ها جلوگیری نماید و بجز از چهار نفر همسفر، کسی حقّ ملاقات را نداشت، آنها نیز با حضور صاحب منصب می‌بایست ملاقات کنند.

◀ وحدت و انفراد

امر نظامی‌بموقع اجرا گذاشته شد و دیگر کسی حقّ ملاقات نداشت!

محمّد حسن میرزا از اجرای‌این‌امر مستحضر گردید. از درب سالن خارج شد و از پشت سر اظهار نمود: مگر از ملاقات اشخاص ممنوع هستم؟

– چون قبلاً با سایرین تودیع نموده‌اید، دیگر با کسی ملاقات نخواهید کرد، مگر با چهار نفر همراهان خود، آنهم با حضور مأمور.

قانع شد و ساکت گردید و سر به زیر‌انداخت.

این‌جانب و رفقا از اتاق‌های سلطنتی خارج و برای تسریع حرکت مسافرین و عرض راپورت به خاک پای والاحضرت] رضا خان[ تشرّف حاصل نمودیم. مراتب را معروض داشتم،‌امر فرمودند مبلغ پنج هزار تومان نقد پرداخته و به قدرکفایت اتومبیل و کامیون برای حمل اسباب و مسافرین داده شود. فوراً‌امر عالی اجرا و ساعت نه بعد از ظهر همان روز وسایل نقلیه حاضر و نه و نیم بعد از ظهر‌اینجانب و سرتیپ مرتضی خان به دربار رفته، وسایل حرکت آماده، اعلام شد که ساعت ده حرکت نمایند.

در ساعت شش بعد از ظهر اعتضاد السلطنه، نصره السلطنه و یمین الدوله که از صبح برای تودیع‌ آمده بودند، ساعت ورود ما، در گوشۀ اتاق انتظار، آنها را دیدم که مجسمه وار با رنگ پریده‌ایستاده‌اند. به مجرّد‌اینکه چشمشان به ما افتاد، بی‌اندازه پریشان شدند و بی‌اختیار لرزیدند! چه یقین کردند که توقیف خواهند شد، ولی کم کم ‌این اضطراب ازآنها رفع شد، برای آنکه اعتماد به عاطفۀ والاحضرت پهلوی ‌اندیشه‌های مشوّش آنها را رفع و مرعوبیت آنها را تسکین داد و در برابر جرایم غیرقابل عفو سلسلۀ خود شخص کریم و با عاطفه‌ای را دیدند که چشم از سیّئات آنها پوشیده و به نام عظمت اخلاقی ملّت‌ایران (؟) از گناهان آنها صرف نظر نموده، بلکه هم خود را متوجّه تأمین موجودیت آنها کرده و در بهبوحۀ (کذا) طغیان عصبانیت ملّی (؟)‌اینک دست آنها را گرفته و از گرداب هلاکت به ساحل می‌برد.‌این بود در مقابل یک چنین عطوفت و مهربانی (ظاهراً‌ اینهمه عطوفت‌ها و مهربانی‌ها و تفاهمات دور و دراز که مؤلّف شارلاتان به آنها اشاره می‌کند، به علم اشراق یا “تلپاتی” که قطعا” شاهزاده‌ها در هیچکدام‌امر نبودند به آنان مفهوم گردیده است!) هول و هراس را تسکین داد! و بالجمله ساعت هشت و نیم بعد از ظهر است که شاهزادگان هنوز در‌اینجا هستند و منتظر آخرین تودیع می‌باشند، در همین ساعت محمّد حسن میرزا برای تودیع با خانوادۀ خود به‌اندرون رفت. آخرین تودیع در ساعت نه و پنج دقیقه بعد از ظهر، محمد حسن میرزا در درب‌اندرون با اجزاء و مستخدمین و خواجه‌ها آخرین مراسم تودیع را بعمل آورده و در تحت محافظت صاحب منصبان مخصوص به طرف خارج دربار حرکت نمود. نقشه حرکت یک اتومبیل حامل نظامیان از جلو، اتومبیل محمّد حسن میرزا از عقب و مابقی اسکورت به فاصلۀ ده قدم از یکدیگر، سلسله وار، راه بغداد را از خط قزوین پیش گرفتند! پس از صدو پنجاه سال تقریبی، آخرین شخص منتظر که روزی بر اریکۀ سلطنت جلوس نماید و یکدفعۀ دیگر تخت و تاج با افتخار‌ایران ملعبۀ هوا و هوس گردد، از‌ایران رفت و در عالم سیاست به دریای نیستی غرق، و‌امواج از سرش گذشت. کان لم یکن بین الجحون الی الصفا انیس و لم یسر بمکه سامر. هیچ اثری باقی نماند، چه آنکه اثری نداشت تا از خود باقی بماند، رفت و به دریای عدم ملحق شد. انتهی. از تاریخ طهماسبی‌۲۹۶- ۲۸۹.

◀ اخراج ولیعهد از‌ایران

ما نخست روایتی از قول یکی از خویشاوندان سلطنتی که شب و روز ۹ آبان با ولیعهد ملاقات کرده بود و در نزدیکی ولیعهد بود، آوردیم. پس از آن روایت دیگری از قول صاحب منصب ارشد و حاکم نظامی‌که خود مأمور اخراج باقیماندۀ قاجار از دربار و ضبط دربار بود، نقل کردیم.

اکنون روایت دیگری از قول یک نفر از مستخدمین دربار می‌خواهیم نقل کنیم، تا از هر سو و از همه طرف‌این صحنۀ نمایش بتوانیم بر صحنه مشرف بوده، تمام اطراف آن را ببینیم. زیرا آنکه پهلوی ولیعهد بوده است از بیرون و از صحن عمارت خبر نداشته، یا چیزی شنیده و خود به چشم ندیده است، و آنکه خود مأمور اخراج درباریان بوده است، از حالات داخل تالار برلیان و اتاق عاج و اتاق محمّد شاهی و سرگذشت داخلی حرم و غیره بی‌خبر بوده است. همچنین، هر کسی چیزی دیده و گفته است، ولی ما درصدد آن هستیم که بواسطۀ‌این روایات مختلف همه، اطراف را دیده، به خوانندگان‌این تاریخ که در شرف ختم است، نشان بدهیم. از‌این روی، پس از آوردن روایت دکتر جلیل، مکتوبی‌ مهم که مرحومۀ معزالسلطنه قهرمان از حرم سرای احمد شاه در همان روز به شاه مرحوم نگاشته است، نیز خواهیم آورد تا خوانندۀ تاریخ از وقایع‌اندرون هم بی‌خبر نماند.

◀ روایت دکتر جلیل

مرحوم دکتر جلیل خان، ملقّب به ندیم السلطان، یکی از فضلای معاصر، از برادران آقای دکتر ثقفی و مرحوم متین السلطنه بود که مدّتی در فرنگستان تحصیل کرده و در کتابخانۀ ملی پاریس عمری به مطالعه و استنساخ کتب علمی‌و ادبی‌فارسی و عربی‌پرداخته، اخیراً پیر شده و به‌ایران بازگشته بود ودر خدمت محمّد حسن میرزای ولیعهد به سمت منادمت و همصحبتی انتخاب شد. وی مردی فقیر مشرب و‌امین و دانا و با وفا بود، و با وجود پیری که قریب هشتاد سال از سنین عمرش می‌گذشت، با جسمی‌نحیف و نزار، آن روز از خدمت آقای خود تخلّف ننمود، و چنانکه خواهید دید، در موقع تصمیم ولیعهد به عزیمت که کسی را برای داوطلب همسفری می‌جست، آقای دکتر رضا خان صحّت السلطنه و مرحوم دکتر جلیل خان داوطلبانه حاضر برای‌این مسافرت بی‌بنیاد و مجهول العواقب، گردیدند!

دکتر جلیل از ساعت حرکت دفتر یادداشت خود را‌آماده کرده قضایا را روز به روز می‌نویسد و اکنون ما عین یادداشت دکتر جلیل را با حذف جزئیاتی که ربطی به تاریخ ندارد و بسیار هم قلیل المورد می‌باشد،‌ا

◀ چگونه آنها را بیرون کردند؟

روز شنبه ۱۳ ربیع الثانئ ۱۳۴۴ (مطابق ۳۱ اکتبر ۱۹۲۵) به در خانه آمدم. دم وزارت خارجه دو نفر از نظامیان، همین که وارد حیاط شدم، صدا کردند: آقا، آقا! صبر کن! ابتدا گمان نکردم که مخاطب من باشم. احتیاطاً‌ ایستاده، روبه آنها کردم که چه می‌گویید؟ یکئ گفت اسلحه همراه نداری؟ هنوز من جوابی‌به او نداده، یک نظامی‌دیگری غیر از آن دو گفت: آقا شما بفرمایید. آنوقت خوب ملتفت شدم که طرف خطاب منم. به آنها گفتم: من اهل قلم و کتابم. گفت: بفرمایید. بدون‌اینکه چیز دیگری بگویم، رد شده ، به سمت حیاط تخت مرمر رفته، از آن‌جا گذشته، به در دوّم جنب کارخانه که سرباز‌ایستاده بود رسیدم. سه چهار نفر هم آن‌جا بودند( بجای یکی که در سایر‌ایّام بود) و پرسیدند: شما را گشتند؟ گفتم نه، اگر شما می‌خواهید بگردید. خنده کنان گفتند: خیر تشریف ببرید.

از آنجا نیز گذشته، حیاط کوچکی را که زرگرباشی در یکی از اتاق‌های آن می‌نشست عبور کرده وارد گلستان شدم. دیدم مثل‌ایّام سابق فراش و نائب و اجزای دیگر که همیشه بودند، نیستند. یک راست به سمت اتاق برلیان و درب‌اندرون رفتم. و در جلو قصر ابیض که درش باز بود، نیز کسی را ندیدم.

در‌ اندرون بجز بابا و یک قاپوچی پیرمرد، دیگر هیچکس دیگر نبود. با بابا سلام علیکی کردم. به احوالپرسی او مشغول بودم، کم کم بعضی از اجزاء یکی یکی پیدا شدند و هر کس می‌رسید می‌گفت که مرا در وقت ورود تفتیش کردند که اسلحه همراه نداشته باشم. یک ساعت به ظهر مانده، والاحضرت اقدس بیرون تشریف آورده، قدری جلو اتاق برلیان و یک دور در حیاط گردش فرموده، بعد بالا تشریف بردند. گاهگاهی بعضی از نظامیان را می‌دیدم که گردش کنان می‌آیند و می‌روند. دو نفر هم‌آمدند سیم‌های تلفن حیاط بلور را که‌ اندرون والاحضرت بود و سیم‌های تلفن اتاق برلیان را بریدند، در حالتی که گریه می‌کردند (!). منصورالسلطنه و خازن و بعضی دیگر هم آمده، اظهار کردند که در اتاق‌ها و صندوقخانه و اسلحه خانه و غیره همه را مقفّل کرده‌اند و نظامی‌گذارده‌اند. ناهار را در همان جای همیشه، یعنی در اتاق پهلوی اتاق تشریفات، در عمارت قصر ابیض صرف کردیم و لی چه ناهاری و چه حالتی که خدا نصیب هیچکس نکند. مسلمان نشنود کافر نبیند!

(قبلاً می‌دانیم که ولیعهد ناهار را در اتاق جنب برلیان با شاهزادگان صرف کرده است – مؤلّف)

بعد از ظهر در اتاق جنب اتاق برلیان با جمعی از همقطاران و مشیرالسلطنه و پسرهای نایب السلطنه، سالار اقدس و فرّخ الدوله و غیره هم بودیم. در ساعت سه بعد از ظهر صدای شلّیک توپ شنیدیم که دوازده تیر خالی کردند.

فخرالملک و میرزا علی اکبرخان نقاش باشی مزیّن الدوله هم در اتاق قبل از اتاق برلیان، در جنب همین اتاق که ماها بودیم، بودند.

معلوم شد که مجلس جمع شده است و رأی به خلع اعلیحضرت داده‌اند. از آقای صحّت السلطنه پرسیدم چه خبر است؟ فرمودند از قرار معلوم کار خیلی سختی است. در‌این بین خبر آوردند که مرتضی خان‌امیرلشکر که حاکم نظامی‌سابق تهران بود، با عبدالله خان حاکم نظامی‌فعلی و کریم آقا رئیس بلدیّه ( محقّق شد که محمّد درگاهی و جعفرقلی آقا و تاج بخش هم بوده‌اند – مؤلّف)‌آمده، در آلاچیق نشسته، رؤسای درباری را خواسته‌اند که کاریهای آنها را و اداراتی را که به هر یک سپرده شده است، تحویل نظامیان بدهند.‌این بود که فرستادند وزیر دربار و اسلحه دار باشی و سرایدار باشی و غیره و غیره همه را حاضر کردند. در همین بین خبر شدیم که سه نفر، عبدالله خان و مرتضی خان و جعفرقلی آقا رئیس تیپ سوار، به حضور والاحضرت رفته و از طرف اعلیحضرت پهلوی اخطار کرده‌اند که باید تا ساعت ۹ شب از تهران خارج شوید. بین راه شنیدم (در حاشیه: از قرار تقریر والا) که عبدالله خان که در حقیقت عبدالسلطان بوده است، وقتی که وارد اتاق شد گفت محمّد حسن میرزا سلام علیکم. والاحضرت ابداً اعتنایی نفرموده بود. از قرار مذکور جوابی‌جز سکوت ندادند. چون والاحضرت هیچوقت دیناری ذخیره ندارند و هر چه می‌رسد از یکدست گرفته و از دست دیگر می‌دهند، از بابت مخارج راه نگرانی داشتند، فرموده بودند بدون وجه چگونه می‌توان حرکت کرد؟ لذا از قراری که شنیدم، پنج هزار تومان آورده، دادند. یقین است‌این وجه را از طلب‌هایی که والاحضرت دارند کم خواهند گذاشت و قبض گرفته از بابت طلب‌های معوّقۀ والاحضرت (حساب خواهند کرد). ( شنیدم که این مبلغ را بعد، ازبابت حقوق اجزای جزء دربارولیعهد کسرگذاشتند ورضا شاه دریافت کرد.- مؤلّف )

همین که‌این اخبار دراتاق به ما رسید، فوراً همه برخاسته، به اتاق برلیان به حضور مبارک رفتیم. یمین الدوله، عضدالسلطنه، مشیرالسلطنه، سالاراقدس، فرّخ الدوله، آقای صحّت، ظهیرالدوله، فخرالملک، مزیّن الدوله و صنیع الدوله بودند. مزین الدوله بی‌اختیار گریه می‌کرد، والاحضرت او را تسلّی دادند. فخرالملک به حساب دلداری می‌داد، ولی‌امروز که از صبح زود آمده (نه وقت ناهار خوردن) برای مشاهدۀ حالات است! … چون والاحضرت را خیلی متأثّر و متألّم و مکّدر دیدم، دلم طاقت نیاورد، وقتی که فرمودند نمی‌دانم کی‌ها را همراه ببرم، از جا برخاستم. فرمودند: کجا؟ عرض کردم می‌روم خانه عبا و شال گردن و گالش بردارم. فرمودند مگر می‌آیی؟ عرض کردم بلی، دیدم آن نذر پانزده ساله ممکن است حاصل‌ آید، زیرا که در اتاق شنیدم به بغداد می‌روند و من گمان می‌کردم ابتدا به کربلا می‌روند و از آنجا به بغداد. با خود گفتم در کربلا خواهم ماند، آن‌جا دیگر زور کسی به من نمی‌رسد. ولی وقتی که آمدم، فهمیدم از‌این راه، بغداد قبل از کربلاست. از جمله احکام پَهلوی‌این بود که لباس نظامی‌را نیز بکند که یکساعت قبل از حرکت همین کار را فرمودند. آمدم نزدیک آلاچیق، وزیر دربار و مرتضی خان و عبدالله خان و کریم آقا را دیدم. مختصر تعارفی با سر کرده، گفتم من می‌خواهم به خانه بروم، خواهش می‌کنم مرا بگذارید خارج شده و در موقع برگشتن نیز بگذارند داخل شوم. (چون از صبح زود، سر آفتاب به تمام درهای عمارات سلطنتی اعلام کرده‌اند که کسی نمی‌تواند خارج شود. در‌اندرون، در شمس العماره، در ارک، در حیاط وزرات خارجه و غیره و غیره، به بعضی که می‌خواستند داخل شوند، بعد از تفتیش می‌گفتند حقّ خرج نخواهی داشت. با‌این شرط اگر می‌خواهی برو. هر کس خواست بیاید و هر کس خواست برگردد.)

پرسیدند برای چه؟ گفتم چون محتمل است والاحضرت‌امشب حرکت بفرمایند، می‌خواهم عبا و شال گردنی از خانه بردارم. پرسیدند مگر شما هم خواهید رفت؟ گفتم: نمی‌دانم، ولی احتیاطاً می‌خواهم خود را حاضر کنم، شاید فرمودند بیا. عبدالله خان برخاست، چند قدم با من‌ آمد، نزدیک پل آهنی دوّم‌ایستاد با دست صاحب منصبی‌را اشاره کرد که نزدیک قصرابیض بود،‌ آمد. چنانچه خواستم سفارش کرد. آن صاحب منصب نیز دم درآمده، سفارشات کرد. از در ارک که توپ مروارید نادری در آن‌جا بود، بیرون شده و به عجله تا به خانه رفتم. انورالدوله نبود، بتول و زن مشهدی و محمود در خانه بودند. تا رسیدم، کیفی را که همراه دارم خواستم. دو سه جفت جوراب زمستانی و دو شال گردن با اسباب ریش تراشی و ماهوت پاک کن و غیره در آن نهاده، در آن بین انورالدوله آمد. گویا ملتفت نشد که من برای چه‌این کار را می‌کنم. لدی الورود گفت از نزد خانم آقای صحّت می‌آیم که اوقاتش فوق العاده تلخ است و خوب شد که شما به خانه‌ آمدید که تحقیقی کنم و جواب او را ببرم که خیلی نگران است.

در باب آقای صحّت گفتم آقای صحّت و من در رکاب والاحضرت‌امشب چندین فرسخ از تهران دور خواهیم بود. بمحض‌این کلام بنا گذاشت به گریه که ‌ایوای من باز بیکس شدم. گفتم گریه نکنید، عبای زمستانی مرا بیاورید. عبای نائینی زرد سنگینی را که دارم، بتول آورد. گفتم عبای سیاه را می‌خواهم. انورالدوله گفت همین را بپوشید. گفتم سنگین است نمی‌توانم تحمّل کنم، عبای سیاه را بیاورید. گفت نیست … با آنها به قاعده خداحافظی کرده و براه افتادم، در حالتی که عبا را از شدّت سنگینی نمی‌توانستم بکشم، زیرا که به عجله‌ آمده و خسته شده بودم. چون چندین روز بود من پولی نداشتم،‌ امروز صبح از آقای صحّت هم خواستم چون کسی را نمی‌گذاشتند از گلستان خارج شود، ممکن نشد بدهند. همینقدرگفتم شما می‌دانید که پولی ندارم ولی خاطرتان جمع باشد به شماها پول خواهد رسید.

محمود کیف را برداشت و دنبال من راه افتاد. بتول و زن مشهدی خواستند گریه کنند، مانع شده، گفتم من بزودی برخواهم گشت. از خانه بیرون آمدم تا سرکوچۀ خاص. دیدم محمود پرگریه می‌کند، گفتم اگر گریه کنی کیف را از تو خواهم گرفت. دیدم گریه اش بیشتر شد، ناچار کیف را گرفته، او را برگردانده، براه افتادم. مردم مرا تماشا کردند و آدم‌های آقای صحّت و نوکران ناصرالدین میرزا و اهل قهوه خانه و کسانی که وسط راه سر آن کوچه بودند، همه ملتفت شدند. به عجله آمده، از همان درب ارک که سفارش شده بود مانع نشوند، داخل شدم. تقریباً یک ساعت به غروب مانده بود که صاحب منصبان می‌آمدند و می‌رفتند. با همقطاران که بودند خداحافظی می‌کردم. غروب اسمعیل خان پیشخدمت کابینه را که با اجازه می‌رفت و می‌آمد، فرستادم عبای سیاه را بیاورد، تقریباً یک ساعت ونیم بلکه بیشترطول داد. معلوم شد عصرنفرستاده بودند بیاورند. همین که اسمعیل خان رفت و گفت فلانی از بابت عبا راحت نیست، انورالدوله درشکه گرفته تا دم در ادارۀ گمرک که خانۀ فخر عالم بود رفته، عبا را گرفته آورد، به اسمعیل خان داد که او دو ساعت از شب رفته به من رساند.

اوّل حکم بود ساعت ۹ شب حرکت کنیم، ولی بعد به ده قرار شد. معلوم بود می‌خواهند دیرتر شود که مردم آگاه نشوند.

ساعت ده حاضر بودیم. به‌امر والاحضرت، آقای صحّت السلطنه و بنده رفتیم جلو سر درب وزارت خارجه. دو اتومبیل رلس ریس والاحضرت حاضر بود، شش کامیون پر از نظامیان، که جمعا” ۴۵ نفر بودند. یک “فرد” هم بود که سلطان اسد الله خان در آن بود وجلو می‌رفت.

زمانی که حرکت کردیم ساعت ۱۰ و بیست پنج دقیقه بود که‌این ۲۵ دقیقه ، بلکه نیم ساعت، برای آوردن والاحضرت بود تا دم اتومبیل، (چون ) که‌ایشان را در حیاط تخت مرمر و غیره در بعضی جاها نگاه می‌داشتند. در حیاط وزارت خارجه مرتضی خان نگاه داشت تا نظامیانی که حرکت می‌کردند، در کامیون‌ها قرار گیرند. زمانی که دم در وزارت خارجه رسید، جلو اتومبیل را باز نگاهداشته، یاور احمدخان (بقولی خود سرتیپ مرتضی خان) والاحضرت را تفتیش کرد که اسلحه همراه نداشته باشد و مقصود اهانت بود. مرتضی خان و کریم آقا و عبدالله خان همراه بودند و بیرون هم جمعیتی بود از جمله نوۀ موثّق الملک که جزء تأمینات است و یکی دیگر باز و همچنین محمّد خان رئیس نظمیه و چندین نفر دیگر از اجزای تأمینات و نظمیه و مفتّشین. ولی مردم خارج نبودند، ولی مثل‌این که مخصوصاً خلوت کرده بودند.

کریم آقا بمحض آنکه ما را در اتومبیل نشاندند، خودش جلو رفته درب دروازه قزوین و با لباس‌ایستاده بود. همین که ما رسیدم و رد شدیم، از قرار تقریر ابوالفتح میرزا و صالح خان، می‌گفت بروید، بروید، زود بروید …

ما را که از دروازه بیرون کرد خاطر جمع شد، ناچار با دل خوش کار خود را به انجام رسانده، رفته، به رفقای خودش ملحق شد. بدیهی است حضرات آن شب را تا صبح از خوشحالی خواب نکرده و در صدد تدارک جشن بودند …

به عقیدۀ والا(در مورد) حرکاتی که زمان آوردن او از درب‌اندرون تا دم اتومبیل کرده بودند ( من با آقای صحّت زودتر رفته بودیم)، به هر حال تقریر خودشان است که :
«هیچکس درجۀ بی‌احترامی‌و خشونت را از سرتیپ مرتضی خان (که حالا سرلشکر است) و کریم آقا و محمّدخان نظمیه پیشتر نبرد و بیشتر نکرد.” عبدالله خان شاید مجبور بود ولی آنها به اختیار از هیچ گونه خفت دادن خودداری نکردند. »

سلطان اسدالله خان و یاور احمدخان مأمور و مفتّش از طرف مرتضی خان بودند. به همان نحوی که دستور داده بودند در بین راه حرکت شود، روز دویّم خودش دراتومبیل ما نشسته و احمدخان را بجای خودش در ماشین “فرد” نشانده بود. ولی ما بجز صحبت ادبی‌چیز دیگری نمی‌گفتیم. از جمله شعری را که پروفسور براون به توسّط علاء السلطنه که آن وقت مشیرالملک بود برای روز سال شکسپیر خواسته بود و من دو بیتی از لاهه نوشته و فرستاده بودم، خواندم که والاحضرت هم فوق العاده خوششان‌ آمده، دست زدند. اسدالله خان هم زمینه به دستش‌ آمد و دید که ما بجز صحبت ادبی‌و تاریخی حرف دیگرنمی‌زدیم.

◀ دنباله روایات

شب یکشنبه که شب شنبه فرنگیان است، ۱۴ ربیع الثانی ۱۳۴۴، ساعت ۱۰و ۲۵ دقیقه بعد از ظهر از تهران حرکتمان دادند، یعنی از‌ایران نفی کردند، والاحضرت اقدس را به اجبار بردند، ولی ماها، یعنی اجزا، همگی به اختیار و میل خودمان حرکت کرده، نخواستیم از‌ایشان دست برداریم.
والاحضرت دراتومبیل رلس ریس سفید، اتومبیل مخصوص سفرخودشان، سمت راست و آقای دکتر صحّت در مقابل‌ایشان و فدوی پهلوی والاحضرت طرف دست چپ، یاور احمدخان مأمورنظامی‌ روبروی بنده.‌این چهارنفر در داخل اتومبیل بودیم. مسیو ژان در جلو، پشت سر آقای دکتر صحّت مشغول راندن و‌ایمان نام نظامی‌با تفنگ پشت سر یاور،‌این دونفر یعنی یاور احمدخان و‌ایمان مأمور بودند که در اتومبیل ما باشند و دستورالعمل به مسیو ژان دادند که پشت سر اتومبیل “فرد” سیاه باشد که سلطان اسدالله خان در آن بود.

پشت سر ما یک کامیون که چند نفر نظامی‌که تفنگ‌های پر در دست آنان بود، بعد از آن اتومبیل رلس ریس والاحضرت و اتومبیل “فرد” سیاه که ابوالفتح میرزا پسر شاهزاده معزّالدوله که او هم داوطلبانه قبول‌این مسافرت نموده است، با صالح خان در آن نشسته و مسیو پل وارنبر، شوفر والاحضرت، همقطار ژان، می‌راند و یک نظامی‌با تفنگ هم پهلوی مسیو پل نشسته بود.

جعبه‌ها و بعضی اسباب‌های مخصوص والاحضرت در اتومبیل ابوالفتح میرزا و صالح خان بود، بقیۀ اسباب‌ها در یکی از کامیون‌ها با یاقوت گماشتۀ آقای دکتر صحّت بود که نظامی‌هم در آن نشسته بود. در اتومبیل ما فقط سه جعبۀ آهنی با یک کیف بود که پول و بعضی اشیاء مختصر در آنها بود. از قرار مذکور، زمان سواری احمدخان تپانچۀ خود را نشان ژان داده بود، که اگر غیر از‌این بکنید می‌زنم. تو دنبال “فرد” باید باشی و نباید تند بروی یا وارد بیراهه شوی. ولی من ملتفت آن نشدم، تقریر سایرین است. بعد از آن، با پنج کامیون دیگر پشت سر، که یاقوت هم در یکی از آنها بود، بقیّۀ اسباب والاحضرت می‌آمد. کامیون‌ها خیلی بد و سنگین بود. همواره عقب می‌افتادند، فقط گاهی ما را چند دقیقه نگاه می‌داشتند تا آنها برسند که بالاخره در گردنۀ اسدآباد خیلی عقب ماندند و از همدان سلطان و یاور تلگراف کرده، هفت هشت اتومبیل از کرمانشاه آوردند و اسباب‌های کامیون و یاقوت را در یکی دو تا از آنها نهاده، نظامیان را در آن “فرد”‌ها نشاندند.

اتومبیل کامیون شب ۱۵ در مقابل همدان عقب ماند و فردا شب در ماهی دشت به ما رسید. نایب اوّل محمد حسین پسر دریابیگی که مأمور اتومبیل‌ها بود و کامیون را خودش می‌برد، در ماهی دشت به‌امر یاورسوار رلس ریس سیاه شد و تا سر حدّ با ما بود و کامیون اسباب‌ها تا سرحدّ‌ آمد.

باری شب یکشنبه ۱۴ ربیع الثانی، ساعت ۱۰ و ۲۸ دقیقه، که ما را از دم در حیاط وزارت خارجه حرکت دادند، از آنجا به خیابان باب الماسی ، به میدان توپخانه ( که حالا موسوم به میدان سپه شده) و به خیابان‌امیریه و از دروازه قزوین بیرون بردند و تا صبح به عجله راندند (سران سپاه تا دم دروازه قزوین رفته بودند). روز یکشنبه، ۱۴ ربیع الثانی، ساعت ۷ صبح به قزوین رسیدیم، ما را از دروازۀ تهران داخل کرده و از دروازۀ رشت بیرون نمودند. مردم قزوین خبر نداشتند و همه در خیابان و دکاکین به حیرت تماشا می‌کردند و نمی‌دانستند چه خبر است. یکشنبه ظهر در دهی از نهاوند ناهار خوردیم. تخم مرغ و پنیر و چای. والاحضرت به یاد حکایت عمرولیث افتادند، فرمودند تفصیل آن چگونه بود؟ عرض کردم که تمام غذای او در سطلی بود، بند سطل به گردن سگی افتاده و می‌برد که عمرو را خنده گرفت، الخ…

خروسی را خواستند بگیرند در آن‌جا کباب کنند، والاحضرت راضی نشد، فرمودند خروس را نکشند، همان نان و پنیر و تخم مرغ ما را کافی است. شب دوشنبه، ۱۹ ربیع الثانی، که شب یکشنبۀ فرنگیان می‌شود، ساعت یازده، در وسط راه مقابل تپّۀ مصلّای همدان اطراق کردند و ما را تا ساعت ۶ صبح روز دوشنبه نگاه داشتند.‌امشب شب دویّم بود.

والاحضرت در اتومبیل خود خوابیدند و ابوالفتح میرزا و صالح خان را هم نزد خود در جلو اتومبیل نگاه داشته، به جای مسیو ژان و‌ایمان. به آقای دکتر صحّت (و من) فرمودند ما هم برویم در اتومبیل دیگر بخوابیم.‌ایشان زودتر رفته، والاحضرت مرا صدا زدند و چند دقیقه صحبت فرمودند. وقتی که رفتم، دیدم آقای صحّت از کثرت خستگی بیحال در اتومبیل افتاده و مسیو ژان پهلوی‌ایشان بجایی که بنا بود بنده باشم، به خواب رفته است. مسیو پل هم به در جلو پتویی روی خود‌انداخته دراز شده. ولی مسیو ژان بیدار شد، گفت من بیش از یک ساعت‌اینجا نخواهم بود، جا را به شما وامی‌گذارم. من نیز ناچار شروع به قدم زدن نمودم. هوا خیلی سرد بود، دستمالی از جیب بدرآورده، برای حفظ از سرما به دور سر پیچیده، بعد کلاه را به سر گذاشتم که اقلاً گوش‌ها قدر گرمتر شود. ولی سرما به درجه‌ای شدید بود که دیدم فایده ندارد. سلطان هم پالتوی ضخیمی‌به دوش‌انداخته و یک پالتو “کا اوتشو” نیز در زیر آن پوشیده، مشغول قدم زدن شد. اتومبیل او را لدی الورود آنجا یاور سوار شده به همدان رفت برای اطّلاع دادن به کرمانشاهان و خواستن چند اتومبیل “فرد” و کارهای دیگری که داشت و ما نمی‌دانیم. کامیون‌ها نیز همه عقب مانده بودند. من هر چه قدم زدم دیدم گرم نمی‌شوم. تپّه در سمت راست بود، خیال کردم بالای آن بروم شاید گرم شوم. به سلطان گفتم، گفت خسته می‌شود. گفتم خستگی بهتر از سرما خوردنست. آن شب اگر سلطان نبود من تلف شده بودم. از همان شب زمینه به دستم آمد و فهمیدم که بی‌احتیاطی کردم، ولی چون نذر خود را بعمل می‌آوردم، خداوند حفظ کرد. والاحضرت بیدار بود، مرا دیده، فرمودند برو بخواب. شاید هم خیال فرمودند که مبادا دو سه نظامی‌که بودند (بقیه همه در کامیون‌ها عقب مانده بودند) گمان کنند من خیال فرار دارم و با تفنک بزنند. ولی در آن‌جا نیمه شب چه جای فرار بود؟

سلطان گفت صبر کن، کامیون‌ها رسیدند، من ترا پهلوی خود جای می‌دهم. به هر حال، حسب الامر برگشته باز با سلطان مشغول صحبت شدیم. قریب سه ساعت طول کشید. گاهی عبا را به خود پیچیده، به روی رکاب اتومبیل که آقای صحّت و ژان و پل بودند می‌نشستم، ولی پاهایم به درجه‌ای سرد می‌شد که مجبور بودم برخاسته، باز راه بروم. متوسّل به خدا شده، مشغول مناجات و بعضی اوراد شدم که صدای‌ آمدن کامیون‌ها به گوش رسید. نظامیان در آن بودند، یک نفر نظامی‌در بالا پهلوی موتور بود. سلطان حکم کرد او پایین آمده نزد سایرین به داخل کامیون رفت و بعد به اصرار و با کمال مهربانی خودش کمک کرده، ابتدا مرا بالا فرستاد بعد خودش هم‌ آمده هر دو در آن بالا نشستیم، مشغول صحبت شدیم. دیدم حقیقتاً به من مهربان شده، و صحبت به میان آمد، فهمیدم که مادر او از شاهزادگان است. کم کم از شدّت خستگی مرا خواب برد. یکدفعه بیدار شدم دیدم سلطان نیست. فردا صبح اظهار کرد که من عمداً پیاده شدم که شما راحت باشید و جای حرکت و دراز کشیدن داشته باشید.
خلاصه، آن شب سلطان به جان من رسید، والّا از شدّت سرما اگر هلاک نشده بودم، یقیناً سخت ناخوش می‌شدم. کما‌اینکه کسالت آن شب تا یکی دو روز بعد باقی بود. در آن شب یک ساعت قبل از رسیدن کامیون، باران هم گرفته، کم کم می‌بارید. ولی یک ربع قبل از رسیدن کامیون باران قدری بیشتر و شدیدتر شده بود. بهر حال خداوند در آن شب خیلی رحم کرد.

باری، روز دوشنبه ۱۵، ساعت شش از همدان حرکت کردیم. یک ساعت به ظهر مانده در نزدیکی بیستون در دهی موسوم به مهینان صرف ناهار نمودیم. نان و چای و سیب زمینی که صالح خان خرید، در خدمت والاحضرت خوردیم و باز به راه افتادیم. باران گرفت. یک کامیون که نظامیان در آن بودند، بواسطۀ بارندگی و گل از راه قدری خارج و کج شد، افتاد و صدمه سختی به یکی از نظامیان وارد آمد. رگ دست چپ او پاره شد که آقای دکتر صحّت رفته، با دستمال بستند تا نزف الدم موقوف شود.‌این شخص شوفر آن کامیون بود.

در ساعت ۵ و نیم بعد از ظهر از پهلوی کرمانشاهان که در سمت چپ ما واقع بود عبور کردیم.

باری، از قزوین که به سمت نهاوند و همدان و اسدآباد و کنگاور و صحنه و بیستون و کرمانشاهان و کرند و غیره و غیره هر جا می‌رسیدیم، تاریخ هر نقطه‌ای را که می‌دیدیم، هر چقدر که می‌دانستیم و در هر موقع، به عرض رسانده و به صحبت‌های مناسب خاطر مبارک والاحضرت را مشغول می‌کردیم.

در قره سو صاحب منصبی‌که سرتیپ بود، از کرما نشاهان قبلاًآمده، هفت، هشت اتومبیل “فرد” آورده بودند. کامیون‌ها عوض شده و نظامیان نیز در “فرد”‌ها نشستند و از‌اینجا به بعد همه جا پست گذاشته بودند.

شب سه شنبه، ۱۶ ربیع الثانی، ساعت ۷ و نیم شب به ماهی دشت رسیدیم.‌امشب شب غریبی‌بود. بمحض‌اینکه ما را نگاه داشتند، همچو اظهار کردند که در‌اینجا اردو است، اردوی غرب است و قریب دو هزار نفر در‌اینجا هستند، از آن‌جا که دروغگو کم حافظه می‌باشد، یک دفعه گفتند دو هزار تا، یک دفعه گفتند قریب دوهزار. به خود من سلطان گفت هزار و ششصد نفر، ابوالفتح میرزا و صالح خان هزار و پانصد نفر شنیدند! روشنایی چند چادر هم دیدیم، بعد معلوم شد سیاه چادرها بودند، اردوی نظامی‌ابداً نبود، بجز پستی که تقریبا” بیست نفر می‌شدند. آن شب سلطان پهلوی اتومبیل والاحضرت همه را صحبت از نقاطی می‌کرد که برای محبوسین دولتی خوب است! و بعضی جاها را می‌گفت بهترین جاها است زیرا که آب و هوای خیلی بدی دارد که هر کس را به آن‌جا ببرند و نگاه دارند، یک ماه و دو ماه بیشتر نمی‌تواند زندگانی کند و از کثرت ردائت آب و هوای مالاریایی و غیره هر چقدر خوش بنیه و پرطاقت هم باشند،‌اینجا دارفانی را وداع خواهند نمود!

ابولفتح میرزا خواست برود و نان و تخم مرغ بخرد، مانع شدند. صالح خان دو تومان داد که نظامی‌رفت نان و پنیر بخرد. نظامی‌رفت و پس از چند ساعت فقط دو تا نان خالی خرید و آورد، فقط دو تانان خالی! ماها هیچیک شام نخوردیم جز مسیو ژان و پل که غذای خود را با کنیاک همراه دارند. ابوالفتح میرزا و صالح خان قدری نان و تخم مرغ پیدا کردند و خوردند، ولی من بجز یک پیاله چای چیزی ننوشیده و غذایی هم نخوردم. آقای صحّت که چای هم نخورد و ابداً از اتومبیل والاحضرت پیاده نشد. والاحضرت هم گرسنه ماند. از قره سو تا به ماهی دشت ما را به عجلۀ غریبی‌بیشتر از سابق راندند. یاور هم گاهی تپانچۀ خود را به مسیو نشان داده، می‌گفت تند بران. به سرعتی آوردند که “فرد”‌هایی که نظامیان و یاقوت در آنها بودند با کامیون اسباب‌ها فردا صبح به ما رسیدند. اسباب‌ها هم در آنها بودند، عقب افتاده بودند. باری آن شب همچو وانمود کردند که از برای آقای دکتر صحّت خیال‌ آمد که می‌خواهند در سر حدّ ما را از والاحضرت جدا کنند. بعضی عبارات و گوشه کنایات که مفاد آن چنین بود، گوشزد می‌کردند و دلیل‌این عجله در شب آخر‌این بود که گویا دستور داشتند که هر چه ممکن است زودتر ما را به سرحدّ برسانند. از قرار مذکور، یاور می‌گفت در هفتاد ساعت باید مسافت بین تهران و سرحدّ را طی کنند. هر چقدر بعضی نگران و خائف و بدحال بودند، من راحت و آسوده، بهیچ وجه خیالاً صدمه‌ای نداشتم و می‌دانستم که در هر صورت به ما کار ندارند و از بابت آنها نیز راحت بودم. ولی هر چه در مواقع تسلّی می‌دادم فایده نکرده، چندین صد مرتبه تفصیل تذکره را پرسید! (یعنی ولیعهد)

در کرمانشاه گویا سرتیپ فرج الله خان (برادر سرتیپ فضل الله خان که گفتند خودش را کشته است) که تا قره سو‌آمده و “فرد”ها را آورده بود، به سلطان و یاور تأکید کرده بود که حتّی المقدور سعی کنید زودتر به سر حدّ برسانید.‌این بود که ما را در ۶۲ ساعت به خسروانی که سر حدّ است، رسانیدند، چنانچه خواهم نگاشت. خلاصه در ماهی دشت من پیاده شده، یک پیاله چای خوردم و از نظامیان اجازه گرفتم ده دوازده قدم دورتر رفته، ادرار نمودم، و در جنب اتومبیل والاحضرت با سلطان‌ایستاده بودم. فرمودند بیا بالا نقل بگو. رفتم و دو نقل از حکایات هفت گنبد نظامی‌بیان کردم. کم کم خوابشان برد، زیرا از ساعتی که از تهران خارج شدیم تا به آن شب یک خواب راحت یک ساعتی یا دو ساعتی هم ننموده بودند.

از غرائب اتّفاقات آنکه یک خواب غرق بسیار سختی برایشان عارض و مستولی شد و‌این استیلای خواب به آن شدّت یکی از علائم الطاف الهی بود و الّا تلف می‌شدند.

روز سه شنبه ۱۶ ربیع الثانی ۱۳۴۴، در ساعت یک صبح، از ماهی دشت به عجلۀ هر چه تمامتر ما را بردند. ساعت شش صبح ما را به خسروانی که سر حدّ است رساندند. سلطان و یاور به کرمانشاه تلفن کردند که به‌اینجا رسیدیم، حکم چیست، بگذاریم بروند یا خیر؟ جواب دادند بروند. بهر کدام از ما یک پاسپورت درجه سیّم دادند! پاسپورت والاحضرت’ محمد حسن میرزا، از راه بغداد عازم اروپا.

آقای صحّت السلطنه: دکتر رضا خان، ولد …، از راه بغداد عازم اروپا.

حقیر: دکتر جلیل خان، ولد …

ابوالفتح میرزا: ولد …

صالح خان: ولد …

مسیو ژان از تهران پاسپورت سفارت بلژیک داشت.

مسیو پل وارنبر، تبعۀ فرانسوی.

به یاقوت پاسپورت ندادند، چون در تهران بواسطۀ عدم دقّت و کثرت عجله اسم او را که جزء همراهان است، نداده بودند. از آن‌جا با کمال نومیدی مراجعت کرد. خیلی دلمان به حال او سوخت. حقیقت، نوکر با وفای درست و خوبی‌است.

این تذکره‌های درجه سوّم مرور زوّار بود و کاغذ زرد داشت. باری، ۱۶ ربیع الثانی از ماهی دشت حرکت کرده و در ساعت شش صبح در خسروانی رسیدیم. هوا گرگ و میش بود، تاریک و روشن. بعد از گرفتن تذکرۀ درجه سیّم، تذکرۀ مرور زوّار، اسباب‌هایی که در اتومبیل یاقوت و غیره بود در کامیون ریخته، از سلطان و یاور خداحافظی کرده، والاحضرت و آقای دکتر صحّت السلطنه و حقیر در اتومبیل رلس ریس سفید که مسیو ژان – که در عالم خودش حکم جان دارد – می‌راند، سوار شدیم. الوافتح میرزا و صالح خان در اتومبیل سیاه که هر دو از خودمانست و مسیو پل می‌راند، نشستند.

سلطان احمد خان و یاور اسدالله خان معذرت‌ها خواستند و حلّیت طلبیدند. ما نیز آنها را بحل کردیم و به حکم المأمور معذور، همه را عفو کردیم. (پسر دریابیگی دویست تومان از والاحضرت ولیعهد قیمت بنزین مطالبه کرد، بنزین اتومبیل‌های تبعیدشدگان!، و دکتر صحّت پیشکار ولیعهد پول را پرداخت – مؤلّف)

ساعت هشت و نیم صبح به قره تو رفتیم. در قره تو اسباب‌ها را از کامیون به اتومبیل پست ریخته، رفتیم. ظهر به خانقین رسیدیم. شب چهارشنبه، ۱۷ ربیع الثانی ۱۳۴۴، در ترن خوابیدیم که بعد از شام به سوی بغداد راه افتاده، صبح روز چهارشنبه ۱۷، ساعت ۶ صبح به بغداد وارد شدیم. شاهزادگان عظام سلطان محمود میرزا و سلطان مجید میرزا و آقای مختارالدوله در گار حاضر بودند. آقا سید مصطفی برادر کوچک آقا سید باقر که رئیس تشریفات ملک فیصل است (یعنی آق سید باقر) همراه‌ایشان بود. آقا سید باقر صاحبخانۀ علیاحضرت ملکۀ جهان در کاظمین است.

شاهزادگان والاحضرت را برداشته، (ایشان) در اتومبیل رئیس پلیس که آورده بودند، با آقای مختارالسلطنه به کاظمین خدمت علیاحضرت تشریف بردند.

اسباب‌ها را در درشکۀ کرایه ریختند. ابوالفتح میرزا و صالح خان هم در درشکه، کرایه نشستند، به سمت هتل کارلتن روانه شدند. آقای دکتر صحّت و آقای سید مصطفی نیز اتومبیلی را که مسیو ژان می‌راند، نشسته، دنبال‌ایشان اسباب‌های مخصوص والاحضرت و جعبه‌های آهنی و غیره را در اتومبیل مخصوص او ریخته، پر کرده و من پهلوی مسیو ژان جلو اتومبیل نشسته، دنبال‌ایشان به هتل کارلتن‌ آمدیم. الحمدالله علی السلامه. ۴ نوامبر چون از تهران به قونسولخانه ماوقع را تلگراف کرده بودند، قونسول خوش ذات علیاحضرت ملکه و شاهزادگان را شبانه ازورودبه قونسولخانه معذرت خواسته بود. ادارۀ پلیس مطّلع شده و در نتیجه آقای سید باقر رئیس تشریفات مطّلع و ملکه را به خانۀ خود در کاظمین راهنمایی کرد. در‌این موقع‌ایشان از تشریف آوردن والاحضرت مطّلع شده به گار (برای) استقبال‌ آمده بودند و با والاحضرت به کاظمین رفتند.
انتهای یادداشت دکتر جلیل خان

◀ یادداشت‌های متفرق

یکی از همسفران محمد حسن میرزا چنین می‌گوید:

وقتی سرتیپ مرتضی خان ولیعهد راتا کنار ماشین آورد، دست برد تا جیب و بغل او را تفتیش و وارسی کند. ولیعهد گفت: مرا تفتیش می‌کنی؟ گفت: دستور چنین است، و همۀ جیب‌ها ، حتّی جیب پشت شلوار را وارسی کرد.

هنگام سواری نمی‌گذاشتند کسی ازهمراهان در اتومبیل ولیعهد سوار شود و می‌خواستند فقط دو نفر، یاور و سلطان و یک سرباز، با او سوار شوند. ولیعهد از نشستن در ماشین جدّاً خودداری کرد و گفت:‌این دیگر برخلاف قاعده است و من محال است با‌این ترتیب سوار شوم! بالاخره چون حضرات مقاومت مرد مسافر را دیدند، بر او رحم کردند و اجازت دادند که با دونفر از اصحاب خود در ماشین خویش سوار شود. یاور احمدخان بمحض آنکه سوار ماشین شده و روبروی دکتر جلیل قرار گرفته بود، سیگاری بیرون آورد و آتش زد و مشغول شد به تدخین و تون تابی‌و حرکاتی می‌کرد که معلوم بود از روی عمد و قصد توهین است، چنانکه از جیب خود مشتی تخمه بیرون آورده، به تخمه شکستن و تف کردن پوست تخمه مشغول شد و به صحّت السلطنه که روبروی محمّد حسن میرزا نشسته بود نیز تعارف کرد.‌ امّا او از دریافت آجیل و تخمه معذرت خواست!
ولیعهد متوحّش بود، از دکتر می‌پرسید کجا خواهیم رفت؟

او نگران بود که مبادا او را به باغشاه برده، حبس کنند. از دکتر خواهش می‌کرده است که مرا تنها مگذار. هوا آن شب خیلی سرد بود، یاور احمد خان سخنان عامیانه می‌گفت، اصرار داشت با ولیعهد صحبت کند و او هم پاسخ دهد، ولی او جواب نمی داد. یاور به ولیعهد آقا آقا می‌گفت …

نزدیک سحر به شریف آباد قزوین رسیدند، مسافرین دربار‌امشب شام نخورده بودند. به‌امر مأمورین نظامی‌دیگ پایها را در مطبخ‌اندرون واژگون کرده و غذاها را ناپخته دور ریخته بودند و آن شب اهل حرم سرا و ساکنان دربار غذا نداشتند که بخورند یا در قابلمه برای مسافرت بردارند و هم از اوّل شب دایم می‌گفتند عجله کنید، باید زود بروید. روز هم در زحمت بوده‌اند، اتّفاقاً شب قبل را هم ولیعهد به اتّفاق پیشکارش، دکتر صحّت السلطنه، تا پاسی از شب مشغول سوزانیدن اوراق و اسناد سیاسی بودند. صبح هم بسیار زود از خواب برخاسته بود، روز را هم بدان طریق گذرانده و‌امشب هم شام نخورده بود.

در شریف آباد ولیعهد گفت: خوب است توقّف کنیم و چای بخوریم،‌امّا یاور صلاح ندانست که چای تازه حاضر شود و اسباب از چمدان ولیعهد بیرون بیاورند،‌امر داد ماشین را به کناری بردند و خود دستور داد چای در استکان قهوه خانه آوردند و مجال نشد نان تهیّه شود و مسافرین از‌این چای نخوردند و رد شدند و تا نیم ساعت بعد از ظهر می‌راندند. در‌این وقت رسیدند به دهی از نهاوند و آن‌جا‌ایستادند و ناهار خوردند و شرح آن را دکتر جلیل داده است. مردی که اگر مویی در غذا می‌دید از خوردن غذا صرف نظر می‌نمود، شاهزاده که در سرویس‌های عالی غذای شاهانه خوده است،‌اینجا چهار عدد تخم مرغ در سینی لعابی‌لب پریده، کثیف قهوه چی با نان لواش سیاه و نمک زرد رنگ درشت پیش روی او آوردند و ناچار شد در‌این سفرۀ شاهانه که مهمانداران برای تدراک دیده بودند، ناهار بخورد!

پشت قهوه خانه چند درخت بود، نیمکتی شکسته آن‌جا بود، ولیعهد نشسته منتظر ناهار بود. دکتر جلیل عبائی به خود پیچیده، با ولیعهد صحبت می‌کرد وتاریخ می‌گفت. ناهار حاضر شد. دکتر جلیل به‌امر ولیعهد داستان عمرولیث را شرح داد، ولیعهد‌ایران تشکّر کرد واز آن ناهار تناول نمود و از آن چای خورد و بنا برحرکت شد.

این‌جا ولیعهد قدری دورتر رفت که دست به آب برساند. یکی از سربازان مستحفظ به دیگری گفت:‌این ولیعهد است؟! رفیقش گفت نه، او وکیل مجلس است که تبعید می‌شود. سوّمی‌گفت نه، او ولیعهد است و من در تبریز او را دیده‌ام. یکی از همراهان ولیعهد آهسته به ترکی به آن سه تن که آنها هم ترک و آذربایجانی بودند فهمانید که ولیعهد است.
این خبر فورا” در کامیون‌ها انتشار یافت که ولیعهد را تبعید می‌کنند. زمزمه بلند شد. بنابراین کامیون‌ها از آن ساعت به بعد متّصل عقب می‌ماندند و دیگر سربازان ولیعهد را تا سر حدّ ندیدند!

آن روز، ساعت یازده شب، مقابل تپّۀ مصلّا اطراق کردند که تفصیل آن را دیدیم. کامیون‌ها عقب ماندند، ظاهراً‌امشب به کرمانشاهان تلفن یا تلگراف شده است که چند عدد “فرد” بفرستند …

ولیعهد شام می‌خواهد ولی شام نیست.

یاور احمدخان به استهزا می‌گوید: در جلو راه شام مفصّلی تهیّه شده است و به استقبال خواهند‌آمد و‌امشب آن‌جا شام خواهیم خورد،‌اما‌این شام هیچ جا تهیّه نشده بود!
امشب گرسنه راندند، ناهار در نزدیک بیستون نان و چای و سیب زمینی خوردند!

یکی از کامیون‌ها‌اینجا برگشت!

در سرحدّ علی افندی مأمور عراق به ولیعهد از طرف “مندوب سامی” ‌تبریک ورود گفت و بسیار انسانیت کرد و مسافرین‌ایرانی گرسنه بر سر سفرۀ علی افندی توانستند فنجانی چای بنوشند. نظامیان از آن‌جا بازگشتند و دویست تومان هم پول بنزین و در واقع کرایۀ مسافرت (مسافرتی که با اتومبیل‌های خودشان کرده بودند) از ولیعهد با سماجت دریافت داشتند! ‌امّا مهمانداران نجیب‌ایرانی حلیت طلبیدند و بازگشتند و مسافرین خسته و گرسنه که سه شب بود چیزی نخورده بودند، وارد خانقین شده، در رستوران ناهار خوردند. دو شبانه روز است مسافران و شوفرها گرسنه‌اند و نخوابیده‌اند، شصت ساعت اخیر را شوفر مشغول راندن بوده است، زیرا در خاک کلهر و کردستان وحشت داشتند که مبادا عشایر حمله کرده، ولیعهد را از آنها بگیرند،‌این بود که تند راندند!

مسافران در خانقین خواب راحتی کردند و در ترن نشسته، به سوی بغداد روان شدند.

◀ در حرم پادشاهی

… ولیعهد وارد حرم شد، از پردۀ قرمز داخل گردید، مستحفظ نظامی‌شرمش‌ آمد که مانع از دخول ولیعهد بشود و خودش هم شرم داشت که داخل شود. ولیعهد داخل شد. قضایا را به بانوان گفت، زنان را وداع کرد، گفت عجله کنید و هر چه اسباب دارید جمع آوری کنید که باید بیرون بروید!

فریاد ناله و ضجۀ زنان بلند شد …

این است بخشی از مکتوبی‌که بانو معزّزالسلطنه همان روزها به شاه نوشته و به یکی از رجال محترم دربار داده است که به شاه برساند و ما موادّ آن نامه را از آن شخص و از روی خط خود آن مرحومه برداشته‌ایم و‌اینست:

بعد العنوان،

اولاً سلامتی و کامکاری وجود مبارک اعلیحضرت را از درگاه احدیّت خواستاریم. بعد هم اگر از راه ذرّه پروری از حال پیره کنیز و سایرین استفسار بفرمایید، شرح حال از روز شنبه تا عصر یکشنبه را به خاک پای مبارک با کمال بدبختی عریضه (کذا) می‌دارم.

صبح شنبه که از خواب بیدار شدم، گفتند که از صبح دیگر رفت و‌ آمد ‌اندرون بکلّی ممنوع شده است و نوکرهای اعلیحضرت اقدس هم که می‌آیند دربار، آنها هم پس از تفتیش می‌آمدند ولی رفتن‌امکان نداشت. تا سه به غروب دور قصرهای سلطنتی محاصره بود. کنیزان هم با چشم گریان منتظر نتیجه بودیم که آغاباشی با آقایان والاحضرت گریه کنان‌ آمدند که دیگر جمع آوری نمایید برای عصر یا فردا صبح که‌اندرون را باید تخلیه کنید. دیگر بکلّی زمام اختیار از دست کنیز رفت. تا یک ساعت هیچ از خود خبر نداشتیم و از طرف والاحضرت هم گفته بودند که بیایید حیاط عمارت بلور، می‌خواهند شما را ملاقات کنند. بالاخره یک ساعت از شب رفته کنیز والاحضرت اقدس را زیارت کردم تا یک ساعت از شب گذشته هم نظامی‌ها پیش والاحضرت بودند که نتوانستند ‌اندرون تشریف بیاورند. دو مرتبه عبدالله خان، مرتضی خان و کریم آقا خان می‌آیند، پس از آنکه سلام می‌دهند می‌گویند محمد حسن میرزا! اعلیحضرت پَهلوی می‌فرمایند که شما محبوس هستید و لباس‌های نظامی‌را هم باید تغییر بدهید. اعلیحضرتا! تحریر و تقریر هیچیک نمی‌تواند اضطراب خاطر کنیز را مجسّم نموده، بیچارگی و بدبختی که هرگز انتظار نداشتم، برای اعلیحضرت شرح دهم. چنین بنطر می‌آید عدم رضایت خداوند به حسد و بغض دشمنان اعلیحضرت معاونت نمود. آن روز ناهار‌اندرون را هم تفتیش کردند. تمام خوراک‌ها را چنگ زده بودند. همینکه دو از شب گذشته، والاحضرت اقدس و تمام اهل‌اندرون مشغول شیون بودیم. پدر و مادر افسر خانم آمدند که می‌خواهیم افسر خانم را ببریم. هر چه کنیز اصرار و ابرام نمودم، قبول نکردند. افسر خانم را بردند و والاحضرت را هم چهار از شب رفته نظامی‌ها بردند. اعلیحضرتا! با درد و‌اندوهی که دارم زندگانی غیرممکن است. آن شب را تا صبح بیدار بودیم، اسباب جمع آوری کردیم.

اگر چه شب گذشته گفته بودند که‌اندرون‌ها را خالی کنیم، ولی والاحضرت در خواست کردند که یک شب مهلت بدهند و قبول شد و صبح هم تا عصر که کنیز در‌اندرون بودم. چون بدرالملوک و خانم خانم‌ها و لیلی خانم را هم صبح زود پدرانشان‌ آمدند بردند و هر چه به‌ایشان گفتم که نروید، عجالتاً با کنیز باشید تا از طرف اعلیحضرت اقدس نسبت به‌ایشان و همه دستوری مرحمت شود، قبول نکردند و رفتند. متّصل نظامی‌ها می‌آمدند ‌اندرون، تیغۀ خزانه را خراب کردند و از طرف خودشان مهر کردند و رفتند. کنیز هم با کشور و عذرا و زرّین تاج و زری و کبری و شمامه و چندین نفر دیگر با درشکۀ کرایه‌ آمدیم ‌امیریه، عجالتاً در عمارت حضرت ملکۀ جهان هستیم و چند عدد هم از تفنگ‌های اعلیحضرت در‌اندرون ماند، نتوانستیم بیاوریم. از خاک پای مبارک استدعا دارم که تکلیف‌اینها که هستند مرحمت بفرمایید.

اعلیحضرتا! چندین دفعه است که می‌آیند پیش کنیز و از کنیز کسب تکلیف می‌خواهند و حالا استدعای عاجزانه از خاک پای مبارک دارم اگر میل مبارک‌این است که‌اینها را نگه دارید باز یک دستوری مرحمت بفرمایید به واجب، پیش هر کسی و هر جایی که رأی مبارک است. چون، از طرف دولت به کنیز سفارش کرده‌اند که اگر فحش به من بدهید، ناسزا بگویید، چه خودتان ، چه آدمها را همان دقیقه در یک گاری شکسته می‌ریزم و از‌این شهر گرسنه و تشنه بیرون می کنم ؛ پس ، به این جهت، کنیز دیگر نمی توانم توقّف کنم، خیال دارم ماه شعبان بروم زیارت که دعاگوی وجود مبارک اعلیحضرت شوم و اگر هم رأی مبارک اقتضا نمود، همۀ‌اینها را آزاد بفرمایید و مقّرر فرمایید مهرشان را بدهند. دستخط بفرمایید اکرم السلطنه از عایدات‌املاک اعلیحضرت سه هزار تومان بدهد و خود اعلیحضرت هم حساب بفرمایید. الهی تصدّقتان بروم، هر طوری که‌امر می‌فرمایید بفرمایید ، اطاعت می‌شود، که تمام‌اینها بی‌تکلیف هستند. کنیز هم بواسطۀ‌اینهاست که تا بحال در‌این شهر مانده‌ام. آنهایی که مانده‌اند جایی را ندارند. چون قصر را مهر و موم نمودند، بدبختانه اسباب اعلیحضرت هم از کتاب و غیره توقیف شد، نتوانستیم همراه بیاوریم. در آخر عریضه پای مبارک را با کمال اشتیاق زیارت می‌کنم، از والاحضرت هم از وقتی که تشریف برده، خبری نداریم، و از خانم (مراد ملکه است) هم اطّلاعی نداریم. از قرینه نمی‌گذارند خبری از حالشان بنویسند. دیگر منتظر اوامر اعلیحضرت هستم. الامر الاقدس اعلی، پیره کنیز معزّزالسلطنه ( ۲)

۱-شنیدم که‌این مبلغ را بعد، از بابت حقوق اجزای جزء دربار ولیعهد کسر گذاشتند و رضاشاه دریافت کرد. ۲ – افسر خانم دختر سردار منتخب و یکی از زنان شاه بود. ۳- بدرالملوک زن اوّل احمد شاه، دختر شاهزاده حسین، مادر‌ایران دخت. ۴– خانم خانم‌ها زن احمد شاه و دختر معزّالدوله، مادر همایون دخت. ۵- لیلی خانم هم زن احمدشاه بود.

توضیحات و مآخذ:‏

‏ ۱- – نصرالله سیف پور فاطمی، آینه عبرت، خاطرات و رویدادهای تاریخ معاصر ‏ایران، لندن، جبهه ‏ملّیون ایران، ۱۳۷۰ – ( صص ۴۷۸ – ۴۷۲ )

‏۲- محمّد تقی ملک الشعرا بهار «تاریخ مختصر احزاب سیاسی» جلد دوّم – ‏ناشر: امیر کبیر-‏‏۱۳۶۳ ‏‏‏– صص ۴۰۰ – ۳۶۶

◀ملاقات رحیم زاده صفوی با احمد شاه

‏◀‏ گزارش اول نیس ‏

‏رحیم زاده صفوی که نمایندۀ مدرس و ملیون ایران در گفتگو با احمد شاه بود و می نویسد: روز دوازدهم اوت ۱۳۰۳ دو ساعت قبل ازظهر شرفیاب حضور شدم، شاه ‏صحبت کردند و تا ‏ظهر این صحبت طول کشید و اینکه قسمتهای برجستۀ بیانات ‏شاه را می نویسم:‏

من چه کرده ام ؟ آیا ملت ایران مشروطه نمی خواست، آیا شاه قانونی با ‏اختیارات محدود آرزو ‏نمی کرد؟ اگر مردم پادشاهی می خواهند که در همۀ ‏کارها مداخله کند و به اراده و میل خودش هر ‏طور مقتضی بداند فرمان بدهد، ‏پس چرا به مرحوم مظفر الدین شاه غیر از این گفتند و چرا بر خلاف پدرم ‏قیام و چرا قانون اساسی نوشتند، و آن همه داد و فریاد و نوحه سرایی خود را به ‏گوش ‏دولتهای عالم رسانیدند؟ اگر راست است که مشروطه می خواستند و ‏حال هم طرفدار مشروطه و ‏آزادی و قانون و محدود بودن اختیارات شاه و ‏دخالت نکردن شخص پادشاه در امور قانونگذاری ‏و اجرائیه می باشند، ‏حرفشان چیست و طرفشان کیست؟ من چه خلافی مرتکب شده ام ؟ و مردم ‏به ‏من چه اعتراضی دارند. مگر من بر خلاف قانون اساسی رفتار کرده ام؟ ‏مگر من از حدودی که ‏قانون معین کرده است تجاوز کرده ام ؟کی، کجا ‏تجاوز کرده ام بگویند، نشان بدهند. تو خودت یکی ‏از اشخاصی بودی که در ‏روزنامه به من اعتراض کردی و گفتی از مملکت بیرون نروم. اما ‏نمی ‏دانستی که من یک وقت نگاه کردم دیدم در تهدید خودی و بیگانه ‏هستم و به من گفتند ملّت ‏به شما بدبین شده است و بعضی عقلا گفتند ‏بروید از مملکت بیرون، در فرنگستان بنشینید ‏بگذارید این شربت تلخی ‏که به دست دشمنان ترکیب شده است، به حلق مردم ریخته شود آن وقت ‏به ‏فکر شما خواهند افتاد و قدر شما را خواهند دانست، من تنها و بدون ‏پشتیبان بودم و گفتم حرف ‏عقلا را بشنوم تا روزی که ملّت مرا بخواهد و ‏پشتیبان من شود به مملکت خود بر گردم. حالا از ‏تو چیزی های دیگر می ‏شنوم . آیا می خواهید من پادشاه مستبدی باشم تا مردم مرا دوست ‏داشته ‏باشند. خیر اشتباه است اگر سر من برود در مقابل خودم را به ضدّیت ‏با آزادی و حکومت ملّی بدنام ‏نخواهم کرد . تو می گویی ملّت ایران پادشاهی ‏می خواهد مقتدر که سرپرست عملی او باشد . ‏بسیار خوب اگر عقلا و ‏وکلای مجلس که آنجا نشسته اند چنین چیزی می خواهند قانونی ‏بگذرانند ‏و آن وقت لیاقت مرا ببینند و تجربه کنند . امّا اینکه من هم مثل ‏رضا خان با قانون ، بازی کنم و ‏حقّ ملّت و قانون اساسی را بازیچه قرار دهم ‏محال است محال… تربیت من از اوّل عمر با وجود ‏اشخاصی مانند ‏ناصرالملک و مستوفی الممالک و مشیرالدوله و دیگران که با من محشور بوده ‏اند غیر ‏از این است . من قسم خورده ام که با قانون اساسی همراه باشم و ‏پایبند قسم خود هستم و نمی توانم ‏و از من بر نمی آید که به طرزی که شما ‏می گویید رفتار کنم. به همین سبب تا امروز یک قدم ‏برخلاف قانون و به ‏ضررسیاسی و اجتماعی ایران برنداشته ام و سعی کرده ام که رجال ‏وطندوست ‏مصدر امور باشند و همیشه بامجلس تا مجلس بوده است و با ‏رجال وطنخواه در غیاب مجلس ‏مشورت می کرده ام و شاید گناه بزرگ من ‏نیز همین باشد…»‏
‏ اینجا شاه قدری عصبانی به نظر رسید، کسل شد و وقت هم گذشته بود ‏مرخص شدم.‏

‏◀ گزارش دیگر از نیس ۴ حمل ۱۳۰۴ ‏

‏ این روز ها شنیدم که تیرگی هایی از جانب جنوبی ها در روابط با شاه ‏موجود است، این ‏موضوع را در یکی از شرفیابی هایم به عرض رساندم . ‏شرحی فرمودند، از جمله قسمتی را می ‏نویسم:‏

« آنچه را که راجع به سیاست خارجی می گویند درست است من این ضربه را ‏می دانی از کجا می ‏خورم؟ از آنجا که زیر بار قرار داد ۱۹۱۹ نرفتم و آن را ‏امضا نکردم.‏
‏… اینها را خوب می دانم اما تو هم خوب بدان که این قدر ملّت ملّت می ‏گوید این ملّت است که ‏دوستانش را به دست خود برای میل دشمنانش خفه ‏می کند…»‏

در پاسخ پرسش اینک از طرف شاه در لندن آیا اقداماتی به عمل آمده است ‏و مردم موثّق و قابلی ‏برای مذاکره توانسته اند بفرستند چنین فرمودند:‏‏

« چند نفر از محترمترین رجال ایران و حتّی دو سه نفر از دوستان خارجی ‏من که در محافل ‏لندن نفوذ و دوستان مؤثّر دارند داوطلبانه رفتند و با اولیای ‏وزارت خارجه و رئیس ادارۀ شرق و ‏بعضی وزرا صحبت کردند. نظر ‏انگلیسی ها نسبت به من عوض نمی شود و اشکارا می گویند ‏که با من نمی ‏شود کار کرد. با تجربه هایی که کرده ام این قدر یقین دانسته ام که دوستی ‏سیاسیون ‏خارجه خیری ندارد ولی دشمنی آنها مضرّ است. ما باید خودمان به ‏فکر خودمان باشیم ، هر ‏روزی که بتوانیم خودمان را روی پای خود نگاه ‏داریم . خواهی دید که آنها اوّل کسی هستند که ‏دست دوستی به ما بدهند والّا ‏نظریۀ انگلیسی ها تنها به من نبوده است که این را عیب کار من یا ‏خطای من ‏بدانند. آنها ازعهد فتحعلی شاه به بعد به خاندان قاجار بد نگاه می کردند. با ‏وجود این ‏صد و چهل سال است که قاجاریه هستند و پادشاه اند و آنها هم ‏هستند. هر زمان یکی از ما قوی بود ‏آنها دوستی می کردند و هر زمان ضعیف ‏بود می گفتند با او نمی شود کار کرد. از همین دورۀ ‏مرحوم ناصرالدین شاه و ‏مظفرالدین شاه و دورۀ پدرم داستانها شنیده ام. خلاصه آنکه باید باید ‏ما ‏خودمان قوی باشیم و بس…»

منبع – عای جانزاده « خاطرات سیاسی رجال ایران » جلد اول – انتشارات جانزاده – ۱۳۷۱ – صص ۲۴۰ – ۲۳۷ ‏

◀ حسین مکی در « کتاب زندگانی احمد شاه» از هوشیاری درایت و علاقه او به تاریخ و ادبیات ایران یاد می کند و به کتاب های خارجی را که به فرانسوی می خوانده و حاشیه می زده است و در ضمن به این دو سه نکتۀ مهم در پیان کتاب اشاره می کند:

◀ تصمیم انگلیسها به خلع قاجاریه

پس ازبهم خوردن بساط جمهوری قلابی سران قاجاریه که متوجه شدند انگلیسها بواسطۀ مخالفت با احمد شاه درصدد تغییر رژیم و بر کناری او هستند، جلسه ای تشکیل داده صلاح دراین دانستند که با انگلیس مستقیماً وارد مذاکره شده و فرد دیگری از خاندان قاجار را روی کار بیاورند. در این جلسه قرارشد نصرت السلطنه وعضد السلطان عموهای سلطان احمد شاه به اروپا مسافرت نموده و آقا خان محلاتی را که انگلیسها به او نظر خوبی داشته، به همراه خود برداشته به لندن بروند ومستقیماً با لرد کرزن وزیر خارجۀ انگلیس مذاکره نمایند.

این هئیت وقتی وارد لندن شدند ، سه نفری تقاضای ملاقات نمودند، وزیرخارجه انگلیس وقت ملاقات داد ، دراین ملاقات منظورخود را با صراحت بیان نمودند. وزیرخارجۀ انگلیس در جواب آنها گفته بود که پرونده این مسئله دردست مدیرکل امور شرق است و او فعلاً به مرخصی با اسکاتلند رفته است. نامه ای به او می نویسم با او مذاکره کنید، شما را در جریان خواهد گذاشت.

سه نفری به استکاتلند رفته ، زنگ خانه ییلاقی مدیر کل را به صدا در آوردند. مدیر کل در حالیکه از حمام بیرون آمده و حولۀ حمام روی شانه اش بود در را باز کرد و علت را سئوال نمود. نامۀ وزیرخارجه را به اودادند، تعارف کرد که وارد شوند، در اتاق ناهار خوری نشستند. آقا خان محلاتی علت ملاقات را بیان نمود و خواهش کرد اکنون که خیال برکناری سلطان احمد شاه را دارید ، بهتر است هر فرد دیگری که مورد قبول شماست به سلطنت انتخاب شود. مدیر کل مزبور پس از آن که سئوال کرد که آیا مطلب دیگری هم دارید؟ جواب منفی شنید. کاغذ وزیر خارجه که روی میز جلویش بود ، با دست سرداد روی میز و گفت ما دیگر با این خانواده که در طول صدو پنجاه سال ما را با روسها همیشه در یک متری جنگ قرار داده بود، نمی توانیم کاربکنیم. آن سه نفر نگاهی بهم نموده، یکی ازآنها گفت انالله و انا الیه راجعون. آنگاه مدیرکله امورشرق نصرت السلطنه وعضد السلطان را مخاطب قرار داده ، اظهارداشت نسبت به شما مزاحمتی نخواهد شد و امنیت شما تضمین است.

این دونفر از راه روسیه عازم ایران شدند، هنگامی که از رشت به طرف تهران حرکت می کردند عده ای ناشناس با سرو کلۀ بسته درامام زاده هاشم اتومبیل آنها را متوقف نمود، هرچه داشتند همه را گرفته ولخت نمودند. نصرت السلطنه خود را به کنسولگری انگلیس در رشت رسانید و وضع خود را بیان نمود ، ۲۴ ساعت بعد کلیۀ اسبابها واثاثیۀ آنها که ربودند، بدون کم و کسر تحویل آنها دادند.

◀ احمد شاه پیشنهاد آتا ترک را نپذیرفت

درآخرین سفری که سلطان احمد شاه به اروپا رفت ومسلم بود که سردارسپه در صدد برکنار نمودن او از سلطنت بر آمده است و نیز قطعی به نظرمی رسید که دیگرنخواهد توانست به ایران مراجعت وبر اریکۀ سلطنتش مستقر شود، دولت ترکیه که ریاست جمهوری آن با مصطفی کمال پاشا (اتا ترک ) بود صلاح دولت جدید ترکیه را در این تشخیص داده بود که در برگردان احمد شاه به ایران پیشقدم شده او را یاری دهد تا به کشورش مراجعت نماید. ازاین نظر وزیر مختار ایران ( انوشیروان سپهبدی ) که از طرف مادر به سلسلۀ قاجار نسبت سببی داشت و قاعدتاً بایستی طرفدارقاجاریه باشد ، او را احضارو به او گفته بود که فوراً خود را به پاریس رسانده ، این پیام محرمانه شفاهی را به سلطان احمد شاه برساند:

« دولت ترکیه از لحاظ مصلحت خود و از جهت دوستی و خیر خواهی و کمک به اعلیحضرت حاضراست که رسماً اعلیحضرت را به ترکیه دعوت نموده با کمک گروههای ترکیه وایران قوائی کافی به اختیاراعلیحضرت بگذارد وازطرف غرب ایران به مقر سلطنت خودشان مراجعت نمایند.» سپهبدی عازم پاریس می شود و پیام آتا ترک را با اطلاع شاه می رساند.

سلطان احمد شاه می گوید ازطرف من تشکر کنید. سپهبدی اظهارمی کند اینکه جواب نشد. اعلیحضرت دعوت را قبول می فرمایند یا خیر؟ شاه می گوید: این در قاموس سلسلۀ ما نبوده که اجداد من با کمک یک دولت خارجی تخت وتاج خود را بدست آورده باشند و این ننگ را به ارث برای من باقی گذارده باشند، فقط از طرف من تشکر کنید و بگویئد قبول نکرد. آتا ترک هم وقتی از شاه مأیوس شد با سردار سپه روابط دوستی بر قرارکرد.

◀استعفا نامۀ سلطان احمد شاه ؟!

پس از جلسۀ نهم آبان ۱۳۰۴ خورشید و انعقاد مجلس مؤسسان و خاتمۀکار آن یکی دو سال که بدان منوال گذشت ، قهرمان این بازی متوجه گردید که سلطان احمدشاه بدون آنکه استعفا داده باشد ، از سلطنت برکنارشده و وضع جلسۀ نهم آبان که عیناً در خاطرعموم مردم این سرزمین کالنقش فی الحجرمی باشد ، و درآرشیو مجلس شورای ملی موجود است و انعکاس جراید آن روز درخارج ایران ممکن است بعدها سوسه ای در کار ایجاد و مردم زمزمه غیر قانونی بودن آن جلسه را بنامند؛ چه اخطارنظامنامه ای مدرس درجلسۀ آبان واظهارات مشارالیه رسماً نشان داد که مجلس در اثراستعفای مؤتمن الملک از ریاست مجلس و بعداً استعفای مستوفی الممالک از ریاست مجلس و توقیف دوسه ساعت مشارالیه در منزل سردار سپه و همچینین نطق مفصل و منطقی و جامع دکتر مصدق السلطنه همچنین نطقهای مؤثر تقی زاده و علائی و دولت آبادی و مخصوصاً این قسمت از نطق تقی زاده :«حرف نزنید، حرف زدن صلاح نیست، برای آنکه خطر دارد !…» و خروج عده ای مخالفین از جلسه به علت آنکه عمل را مخالف قانون اساسی می دانستند. بنا بر این جلسۀ نهم آبان را خدشه دار و عیوب نشان می داد. لذا به فکرافتادند که به هر قیمتی شده وادارنمایند که سلطان احمد شاه استعفای خود را بدهد و یا بفروشد.

به همین نظر از طرف پهلوی ، ذکاء الملک فروغی مأمور به اروپا گردید که در پاریس با احمد شاه ملاقات نماید ومشارالیه را هر طوری ممکن است تطمیع نموده و حاضر سازد که استعفانامۀ خود را نوشته و تسلیم کند و در مقابل پولی هم بگیرد.

پس از آنکه فروغی با سلطان احمد شاه ملاقات کرد و تقاضای خودرا به عرض رسانید ، جواب منفی شنید. فروغی درخاتمۀ تقاضای خود اضافه نمود که من مأمورم و اجازه دارم که تا یک میلیون لیره استعفانامۀ آن جناب را خریداری نمایم.

احمد شاه متغیر شده اظهار داشت که : من حاضر نیستم حتی به هزار برابر این مبلغ هم بفروشم و تو به ارباب خود از قول من بگو که این خیال باطلی است که کرده ای زیرا من پیش وجدان خود در مقابل نسلیهای اینده ایران سرافرازم که حاضرشدم از سلطنت برکنار شوم ولی خیانت نکردم و جزو وظیفه ای که به من محول شده بود کار دیگری انجام نداده ام و تاریخ قضاوت خواهد کرد که من برخلاف ارادۀ ملت ایران از سلطنت برکنار شده ام. بنابراین اگراستعفا نمایم مثل این است که من رضایت داده ام وسلطنت را حق خود ندانسته ام، لذا اگرتمام دینا را به من بدهید استعفا نخواهم داد.»

دراینجا زاند نمی دانم که موضوع دیگری را هم متذکر شوم و آن عبارت ازاین است که پس از فوت سلطان احمد شاه دولت به سلطنت آباد احتیاح داشت و خیال خریداری آن را نمود.

پس از آنکه به نمایندۀ سیاسی خود دستورداد که با محمدحسن میرزا وارد مذاکرۀ خرید آنجا شود، محمد حسن میرزا هم بواسطۀ آنکه وضعیت مالی او خوب نبود، حاضر به فروش گردید، ولی با این شرط که در ذیل قبالۀ فروش امضاء نماید ، ولیعهد حسن میرزا. بنابراین معامله سر نگرفت و او حاضرنشد که حسن تنها امضاء نماید.

حتی پس از آنکه محمد حسن میرزا در لندن بدرود حیات گفت، مخبر تایمزدر لندن به مخبر خود در مصرخبر داده بود که پس از فوت محمد حسن میرزا کلیۀ اثاثیۀ مشارالیه اعم از لباس و نقدینه و لوازم زندگی و غیره مجموعاً تقویم گردید به مبلغ ۵۰۰ لیره که به پول امروزه ایران در حدود شش هزار تومان شده است. قطعاً حوانندگان گرامی از این جمله در می یابند که اگر ولیعهد ایران قصد خیانت داشت ، پس از فوتش بایستی بالغ برچند میلیون لیره تمول داشته باشد.

منبع: حسین مکی – « زندگانی سیاسی احمد شاه » – مؤسسۀ انتشارات امیرکبیر – ۱۳۵۷ – صص ۳۴۶ – ۲۴۲

◀احمد شاه قاجار

دومین فرزند ذکور محمدعلی شاه، در ۲۷ شعبان ۱۳۱۴ هـ. ق مطابق با ۱۲ بهمن‌ماه ۱۲۷۵ ش برابر با اول فوریه ۱۸۹۷ م در تبریز متولد شد. مادرش ملکه جهان بزرگترین دختر کامران میرزا نایب السلطنه بود که در ۱۳۱۰ هـ. ق به عقد و نکاح دائم پسرعموی خود درآمد احمد میرزا از پنج سالگی در مکتب‌خانه ولیعهد تحصیلات خود را آغاز کرد و در ده سالگی به اتفاق پدرش به تهران انتقال یافت و در ۱۹ اسفند ماه ۱۲۸۵ با تشریفات خاصی به ولیعهدی تعیین گردید و بالاخره در ۲۵ تیرماه ۱۲۸۸ به اتفاق پدر و مادر و سایر برادران خود در سفارت روسیه واقع در زرگنده متحصن شدند. سرانجام محمدعلی شاه به حکم فاتحین تهران از سلطنت خلع و احمدمیرزا ولیعهد به سلطنت ایران انتخاب گردید و چون سن وی به نصاب قانونی نرسیده بود، میرزا علیرضاخان عضدالملک ایلخانی قاجار را به نیابت او برگزیدند.

روز اول مرداد ۱۲۸۸ هیئتی به ریاست عضدالملک نایب السلطنه و عضویت شاهزاده مغرور میرزا موثق‌الدوله، شاهزاده ناظر به سفارت روسیه در زرگنده رفته، پس از ملاقات با محمدعلی میرزا خواستند شاه تازه را به سلطنت آباد ببرند. محمدعلی میرزا به آسانی با این انتقال موافقت نکرد و متذکر شد چون انس و الفت زیادی بین من و این فرزند وجود دارد نمی‌توانم از او جدا شوم، بهتر است شما فرزند دیگرم را به سلطنت مبعوث کنید و این فرزند همیشه با من باشد. عضدالملک در پاسخ محمدعلی میرزا اظهار کرد چنانچه حاضر به تحویل ولیعهد به ما نشوید یقیناً سلطنت از قاجاریه خارج می‌شود. سرانجام محمدعلی میرزا با این مفارقت موافقت کرد و احمدمیرزا شاه سیزده ساله را به سلطنت‌آباد برده به تخت نشانیدند. سید محمد امام جمعه جدید خطبه سلطنت را قرائت نمود و مراسم سلام عام به عمل آمد و به مبارکی و میمنت شاه جدید، قیمت گوشت از چارگی ۲۲ شاهی به ۱۸ شاهی تنزل یافت و در همان روز برادر ۹ ساله او به نام محمدحسن میرزا به ولیعهدی برگزیده شد. پس از آنکه محمدعلی میرزا تهران را به سوی روسیه ترک کرد، میرزا حسن خان مستوفی‌الملک با معاونت حکیم‌الملک وزیر دربار شد تا سروصوتی به وضع آشفته دربار بدهد. نخست در دربار مدرسه‌ای دائر کرده از بهترین معلمین آن روز دعوت نمودند که تربیت و تحصیل شاه و ولیعهد زیر نظر آنها قرار بگیرد. در اولین تشریفاتی که شاه جدید شرکت کرد، افتتاح مجلس دوم بود. احمدشاه به اتفاق ولیعهد در پناه عضدالملک وارد عمارت بهارستان شده و نطق افتتاحیه‌ای که به دست او داده بود، قرائت نمود.

مدت نیابت سلطنت عضدالملک طولانی نشد. در شهریور ۱۲۸۹ در سنینی بالاتر از ۹۰ سالگی درگذشت و برای جانشینی او از طرف قاجاریه نام سه نفر برده می‌شد که عبارت بودند از عبدالصمد میرزا عزالدوله پسر محمدشاه و برادر ناصرالدین شاه، مهدیقلی خان مجدالدوله پسردائی و داماد ناصرالدین شاه، و بالاخره میرزا احمدخان علاءالدوله داماد عضدالملک. همچنین کاندیدای وطن‌پرستان و آزادی‌خواهان میرزا حسن خان مستوفی‌الممالک بود. سردار اسعد بختیاری هم برای قبول چنین پستی بی‌میل نبود ولی یکباره دست آشکار سیاست انگلیس از آستین بیرون آمد و یکی از تربیت‌یافتگان و سرسپردگان قدیم خود را کاندیدای این پست نمود. گروه ماسون‌ها و وابستگان به سیاست انگلیس که در رأس آنها ذکاءالملک فروغی رئیس مجلس بود، به تلاش افتاده زمینه را در مجلس برای ناصرالملک فراهم ساختند و سرانجام ناصرالملک با اکثریت ضعیفی (۴۰ رأی) به نیابت سلطنت تعیین شد و مراتب را تلگرافی به وی اطلاع دادند و ناصرالملک ظاهراً برای قبول چنین پستی شرایط سنگینی قائل شد که از جمله ماهیانه یکصد هزار ریال حقوق بود. در اسفند ماه ۱۲۸۹ ناصرالملک با تشریفات زیادی وارد شد و درباریب برای خود تدارک دید و اعلام نمود وظیفه من فقط معرفی رئیس‌الوزار است و مسئول مجلس، وزیران هستند.

میرزا ابوالقاسم ناصرالملک قریب چهار سال نایب السلطنه ایران بود. گاهی در لندن و زمانی در تهران به امور رسیدگی می‌کرد و سرانجام چند روز قبل از آغاز جنگ جهانگیر اول، بار سنگین سلطنت را به دوش سلطان احمدشاه که ظاهراً به سال قمری به ۱۸ سالگی رسیده بود گذاشت و با صول مطالبات گذشته خود به انگلستان رفت و سرنوشت کشور ایران را به دست جوانی بی‌تجربه قرار داد.

هنوز پنج روز از تاجگذاری احمدشاه نگذشته بود که ناقوس کلیساهای اروپا آغاز جنگ جهانی را اعلام داشتند و دولت ناتوان علاءالسلطنه کناره‌گیری و مستوفی‌الممالک جانشین او شد. سلطان احمدشاه طی فرمانی خطاب به رئیس‌الوزاء، بی‌طرفی دولت ایران را در جنگ بین‌الملل اول اعلام نمود و در همان ایام مجلس سوم با نطق او افتتاح شد.

هنوز شش ماه از آغاز جنگ سپری نشده بود که سپاه عثمانی و سپاه روس مرزیهای ایران را مورد تجاوز قرار داده و وارد خاک ایران شدند و در آذربایجان بین آن دو نبرد شدیدی آغاز شد. انگلیس‌ها نیز از جنوب وارد ایران شده، بنادر جنوب و فارس و کرمان را مورد تاخت و تاز قرار خود دادند و سپاه روس تحقیقاً تمام شهرهای شمالی ایران را تحت سیطره خود قرار داده و قوائی به سمت تهران فرستادند. وقتی خبر نزدیک شدن قوای روس به تهران انتشار یافت، عده زیادی از نمایندگان مجلس و روحانیون و رجال به سمت قم حرکت کردند و عملاً مجلس سوم به پایان رسید. احمدشاه نیز تصمیم به تغییر پایتخت گرفت و این تصمیم را طی تلگرافی به دولتین روس و انگلیس اطلاع داد. وزرای مختار دو کشور با احمدشاه ملاقات نموده و او را از تغییر پایتخت منصرف ساختند. عده‌ای از رجال و نمایندگان که به قم عزیمت نموده بودند، اعلان جهاد دادند و به خرید اسلحه مشغول شدند. آنها از قم به اصفهان و از اصفهان به کرمانشاه رفته، یک دولت موقت به زعامت رضاقلی خان نظام السلطنه تحت حمایت آلمان و عثمانی تشکیل دادند و نیروی ژاندارمری هم به دولت موقت پیوست و مشکلاتی برای دولت مرکزی فراهم شد و در چند نقطه جنگ بین نیروهای ملی و روسیه شروع شد. احمدشاه برای حفظ بیطرفی، نظام السلطنه را از تمام القاب و امتیازات دولتی محروم و دستور مصادره اموال او را صادر نمود. ولی نظام السلطنه همچنان در مقام منازعه با نیروهای روس و انگلیس بود. ولی طول زیادی نکشید که ناگزیر به استانبول انتقال یافتند.

جنگ جهانگیر اول قریب چهار سال به طول انجامید و به علت ورود نیروهای عثمانی و روس و انگلیس و آلمان به ایران، مردم وضع اسفناکی یافتند و قحطی عده زیادی از هموطنان ما را به هلاکت رسانید. احمد شاه نیز هر چند ماه یکبار یکی از رجال را به رئیس‌الوزرائی انتخاب می نمود ولی کوچکترین تغییری در وضع مردم ایران حاصل نمی‌شد و بیگانگان به قتل و غارت اموال مردم و اعدام آنها می‌پرداختند. در اوایل ۱۲۹۷ که اوضاع و احوال جنگ بشارت می‌داد بزودی خاتمه خواهد یافت، احمدشاه نجفقلی خان صمصام السلطنه را به رئیس‌الوزرائی منصوب نمود. انتصاب وی بدین سمت موجب نگرانی وجوه مردم و روحانیون شد علی‌الخصوص که وی هیچگونه دانش و تجربه‌ای در مسائل سیاسی نداشت. رجال و معاریف عقیده داشتند باید کسی زمام امور را به دست بگیرد که علاوه بر آشنائی کامل به اوضاع سیاسی جهان، مردی مقتدر و تصمیم‌گیرنده باشد تا بتواند اوضاع آشفته کشور را سروسامانی شایسته بدهد. تدریجاً نام میرزا حسن خان وثوق‌السلطنه سر زبان‌ها افتاد و موضوع از حرف به جنبش کشید و عده‌ای در زاویه مقدسه حضرت عبدالعظیم متحصن شدند و خواستار رئیس الوزرائی وثوق‌الدوله گردیدند. شاه ناگزیر به این خواسته گردن نهاد و علماء را به تهران خواست و فرمان رئیس‌الوزرائی وثوق‌الدوله را صادر کرد.

وثوق‌الدوله در سال اول رئیس‌الوزرائی خود، قاطعانه عمل کرد: اعضای کمیته تروریستی مجازات را کیفر داد و راهزنان و یاغیان و گردنکشان را به کیفر اعمالشان رسانید. این اقدامات در روحیه مردم اثر نیکوئی گذاشت و احمدشاه نیز که آرامشی در کشور مشاهده کرد، به فکر تفرج و دیدار کشورهای اروپائی قصد مسافرت نمود. وثوق همچنین برای احقاق حق ایران، هیئتی را به کنفرانس صلح پاریس فرستاد. همزمان با مسافرت احمدشاه به اروپا، وثوق‌الدوله در کابینه تغییراتی داد و نصرت‌الدوله فیروز وزیر عدلیه را به وزارت امور خارجه تعیین نموده و در زمره همراهان شاه قرار داد، در حالی که مشاور الممالک انصاری به عنوان وزیر خارجه ایران و رئیس هیئت اعزامی به کنفرانس صلح پاریس به هر خس و خاشاکی متوسل می‌شد تا راهی به کنفرانس پیدا کند.

وثوق‌الدوله روز ۱۸ شهریور ماه ۱۲۹۸ اعلامیه بلندبالائی انتشار داد و با اعلام سفر قریب‌الوقوع شاه به اروپا، از انعقاد قراردادی بین دولتین ایران و انگلیس پرده برداشت. به موجب این قرارداد، امور نظامی و مالی ایران تحت نظر مستشاران انگلیسی قرار می‌گرفت و قشون متحدالشکل از قزاق و ژاندارم تشکیل می‌شد و دولت انگلستان نیز مساعده قابل ملاحظه‌ای همه ساله به دولت ایران پرداخت می‌نمود. احمدشاه بار سفر بست و از طریق عثمانی عازم اروپا شد. در استانبول پس از ده سال مفارقت، موفق به دیدار پدر و مادر و برادران و خواهران خود گردید، آنگاه سیر و سیاحت را آغاز کرد.

در داخل کشور انتشار قرارداد با عکس‌العمل‌هائی مواجه شد. با وجودی که چند روزنامه درجه اول با اخذ نازشست به مداحی از قرارداد پرداخته و آن را آخرین علاج برای درمان دردهای کشور می‌دانستند، مخالفین نیز در اجتماعات پرشوری لعن و نفرین خود را نثار عاقدین قرارداد نموده آن را سند فروش کشور تلقی می‌کردند و دولت نسبت به این عده شدت عمل نشان داد و برخی را تبعید و عده‌ای را زندانی نمود. سلطان احمدشاه در لندن مورد استقبال شایانی قرار گرفت و میهمانی‌ها و ضیافت‌های زیادی برای او برپا شد و همه جا صحبت از انعقاد قرارداد بین دو دولت و نزدیکی بیشتر بود. ولی روی‌هم رفته احمدشاه روی خوشی نشان نداد و همان پیشنهاد قبلی خود را که دریافت مبلغ پانزده هزار تومان هرماه و ضمانت‌نامه دولت انگلیس از سلطنت او بود تکرار می‌کرد. تلاش نصرت‌الدوله هم نتیجه‌ای نداد و شاه حتی از وجوهی که وثوق‌الدوله و نصرت‌الدوله و صارم الدوله دریافت نموده بودند، سهمیه‌ای می‌خواست. احمدشاه پس از هشت ماه سیر و سیاحت در کشورهای اروپایی، روز ۱۳ خرداد ۱۲۹۹ به تهران بازگشت و دو هفته بعد وثوق‌الدوله از کار کناره‌گیری نمود.

احمدشاه پس از کناره‌گیری وثوق‌الدوله، میرزا حسن خان مشیرالدوله را به رئیس‌الوزرائی برگزید. مشیرالدوله در نخستین روزهای زمامداری با قیام شیخ محمد خیابانی در تبریز مواجه شد و مخبرالسلطنه وزیر مالیه کابینه با اخذ اختیارات کامل عازم تبریز شد و پس از چند روز شیخ محمد خیابانی به قتل رسید. در همین موقع انگلیس‌ها که رقیب دیرین خود را از بین رفته دیدند، به قصد چنگ‌اندازی به منابع مالی و اقتصادی ایران، احمدشاه و مشیرالدوله را تحت فشار قرار دادند تا صاحب منصبان روسی قزاقخانه را از ایران خارج کنند. مشیرالدوله زیربار تحمل نرفت و پس از سه ماه و نیم زمامداری، از کار کناره گرفت و شاه ناچار میرزا فتح‌الله سپهدار رشتی را به رئیس الوزرائی برگزید و وی به خدمت استاروسلسکی رئیس قزاقخانه و سایر صاحب‌منصبان روسی خاتمه داد و در همان ایام انگلیس‌ها که از اجرای قرارداد ۱۹۱۹ مأیوس شده بودند، راه دیگری برای دستیابی به کشور ایران طرح‌ریزی کردند و انتصاب سپهدار به این سمت نیز برای اجرای مقدمات کار بود.

ژنرال ادموند آیرنساید فرمانده قوای انگلیس در ایران و نرمان وزیر مختار انگلستان در تهران طرح کودتائی را مورد بررسی قرار دادند. نرمان برای عامل سیاسی آن سید ضیاءالدین مدیر روزنامه رعد را در نظر گرفت و ادموند آیرنساید میرپنج رضاخان را برای عملیات نظامی انتخاب کرد و سپیده دم سوم حوت ۱۲۹۹ این برنامه به مرحله اجرا درآمد و تلاش احمدشاه برای جلوگیری از این اقدام جدید به جائی نرسید و به توصیه نرمان قرار شد آنچه کودتاگران می‌خواهند احمدشاه انجام دهد. بزرگان و امراء و سیاستمداران به زندان رفتند و احمدشاه ناچار فرمان رئیس الوزرائی سید ضیاءالدین و فرماندهی لشکر قزاق میرپنج رضاخان را با لقب سردار سپه امضا کرد. رفتار سید ضیاءالدین با خواسته انگلیس‌ها تطبیق نکرد و عذر او را خواستند و پس از صد روز زمامداری و انجام یک سلسله کارهای مثبت و منفی، از ایران خارج شد.

احمدشاه فرمان نخست‌وزیری میرزا احمد خان قوام السلطنه یکی از زندانیان سید ضیاءالدین را به رئیس الوزرائی صادر نمود و قوام، زندانیان را مرخص کرد و به حضور شاه برد. عین‌الدوله به عنوان ریش سفید زندانیان طی گفتاری کوتاه، شاه را ملامت کرد و او را قاصر خواند.

مجلس چهارم در همان موقع با نطق احمدشاه افتتاح شد. احمدشاه در همان روزهای اولیه کودتا، حسابی با سردار سپه باز کرد با این استنباط که او را حفظ خواهد کرد. قوام پس از نه ماه کناره گرفت و مشیرالدوله آمد. او هم پس از چهار ماه میدان را خالی کرد و مجدداً قوام وارد کار شد. قوام نیز نه ماهی سرکار بود تا جای خود را به مستوفی داد. مستوفی هم صندلی را به مشیرالدوله سپرد. تمام این بازی‌ها کلاً سی ماه به طول انجامید. انتخابات دوره پنجم زیر نظر سردار سپه که لاینقطع وزیر جنگ بود انجام گرفت و از ادغام ژاندارمری و قزاقخانه، ارتش متحدالشکلی تشکیل داد و در چند نقطه گردنکشان و یاغیان را سرکوب نمود و برای ارعاب سایر داعیه داران، قوام السلطنه مرد سیاسی نیرومند روز را ابتدا زندانی و سپس تبعید نمود. سلطان احمدشاه در اواخر ۱۳۰۰ برای بار دوم به اروپا سفر کرد و این سفر قریب ده ماه طول کشید. در آبان ماه ۱۳۰۲ فرمان ریاست وزرائی سردار سپه را صادر نمود و چند روز بعد عازم اروپا گردید، سفری که دیگر بازگشت نداشت.

مجلس پنجم در اسفندماه ۱۳۰۲ افتتاح شد.مجلس کارهای مقدماتی خود را آغاز کرد ولی طرفداران سردار سپه وقت را مغتنم شمرده، دست به یک سلسله اقدامات حاد زدند و خواستار تغییر رژیم از سلطنتی به جمهوری شدند و طرحی نیز تهیه و تقدیم مجلس کردند. از هر طرف نغمه جمهوری آغاز شد و تب تند آن سرتاسر کشور را فرا گرفت اما ناگهان گروه مخالف به پیشوائی روحانیت در مقام مخالفت و معارضه برآمدند و سردار سپه ناچار طی اعلامیه‌ای انصراف خود را از جمهوریت اعلام کرد.

وقایع و اخبارتهران قدم به قدم به گوش احمدشاه رسید و او نیز طی تلگرافی سردارسپه را از رئیس‌الوزرائی عزل و از مجلس خواست تا مستوفی الممالک را به رئیس الوزرائی انتخاب نمایند. سردار سپه سه روز بعد از وصول تگراف احمدشاه، از ریاست وزرائی و وزیر جنگی به عنوان تعرض استعفا داد و قصد خروج از ایران را نمود ولی به توصیه دوستان، به ملک شخصی خود به رودهن رفت. نظامیان در تهران و شهرها دست به تظاهرات شدیدی زدند، امیرلشکر غرب و امیرلشکر شرق با مخابره تلگراف بسیار شدیدی به مجلس متذکر شدند اگر ترضیه خاطر سردار سپه فراهم نشود، به تهران حمله خواهیم آورد. لشکر تهران هم با ساز و برگ کامل در مقابل عمارت بهارستان دست به تظاهرات خصمانه زد. بالاخره خیراندیشان به رودهن رفته و سردار سپه را با خود به تهران آوردند و مجلس در یک جلسه فوق‌العاده با ۹۲ رأی سردارسپه را مجدداً به رئیس الوزرائی برگزید و مراتب را تلگرافی به احمدشاه اطلاع داد.

احمدشاه برای مجلس شورای ملی تلگراف زیر را مخابره نمود:

مجلس شورای ملی – با اینکه قانون اساسی به ما حق می‌داد که سلب اعتماد خودمان را از رئیس‌الوزراء وقت بنمائیم، معذلک صلاح‌اندیشی مجلس شورای ملی را رد نکرده به ولیعهد امر شد اعلام دهد کابینه را تشکیل و معرفی نماید. شاه یکی از اقداماتی که مجلس شورای ملی به ضرر احمدشاه انجام داد، سلب فرماندهی کل قوا از او بود که در بهمن ماه ۱۳۰۳ انجام گرفت و در حقیقت آن را باید مقدمه خلع سلطان احمدشاه دانست. با برنامه‌هائی که از چندی قبل فراهم شده بود، روز نهم آبان ماه ۱۳۰۴ طرحی از طرف نمایندگان به شرح زیر قرائت شد:

مجلس شورای ملی به نام سعادت ملت ایران، انقراض سلسله قاجاریه را اعلام نموده و حکومت موقتی را حدود قانون اساسی و قوانین موضوعه مملکتی به شخص رضاخان پهلوی واگذار می‌نماید. تعیین حکومت قطعی موکول به نظر مجلس مؤسسان است که برای تغییر مواد ۳۶ و ۳۷ و ۳۸ و ۴۰ متمم قانون اساسی تشکیل می‌شود.

این طرح با وجود مخالفت‌های عده‌ای، با ۸۰ رأی موافق از ۸۵ نفر عده حاضر به تصویب رسید و همان روز محمد حسن میرزا ولیعهد و حرمسرای او از خانه و کاشانه خویش اخراج شد و روز ۲۲ آذرماه ۱۳۰۴ مجلس مؤسسان اصول چهارگانه را تغییر و سلطنت را به رضاخان پهلوی و اعقاب ذکور او تفویض نمود. بدین ترتیب احمدشاه از سلطنت خلع و حکومت ۱۵۳ ساله قاجاریه پایان یافت. احمدشاه در پاریس پس از اطلاع از خلع خود از سلطنت بیانه‌ای به شرح زیر صادر و منتشر نمود:

در این موقع ملالت‌بار که آینده کشور من دستخوش خطر قرار گرفته و تمام افکارم متوجه ملت ایران می‌باشد این اعلامیه را خطاب به ملت خود می‌فرستم. از وقتی که رضاخان ارتش را در اختیار خود گرفت و تمام منابع درآمد مملکت را مورد سوءاستفاده قرار داد همواره بر ضد قانون اساسی کشور شاهنشاهی اقدام می‌کرد و من برای احتراز از آشفتگی و به هم‌ریختگی اوضاع کشور که سبب ناراحتی و صدمه ملت عزیزم می‌گردید، صلاح در آن دیدم که از میهن خود دور بمانم و این فداکاری را بر خود هموار سازم تا شاید میزان قبح این عملیات غیرانسانی و خودسرانه را نشان داده باشم. کودتائی که به سلطنت من خاتمه داد به زور اسلحه انجام گرفته است. این عمل تیشه به ریشه قوانین مقدس اساسی زده مصائب و بلایائی بر سر ملت بیگناه من وارد خواهد ساخت. من تمام عملیات این حکومت و کسانی که تحت نفوذ و سلطه آن واقع شده‌اند باطل و بی اعتبار دانسته و خواهم دانست.

من هنوز تمام حقوق خود و خاندان خویش را نسبت به تاج و تخت ایران که به لطف پروردگار و به موجب قانون اساسی مملکت واجد آن بوده دارا می‌باشم. من پادشاه قانونی و مشروطه ایران بوده و خواهم بود و در انتظار ساعت مراجعت به مملکت هستم تا بتوانم به خدمتگزاری ملتم ادامه دهم و هرگز نجابت اخلاقی و فداکاری ملت ایران را در ایام سخت و دشوار فراموش نخواهم کرد.

◀سلطان احمد شاه قاجار

احمدشاه پس از خلع از سلطنت اقدامات مذبوحانه‌ای برای خویش انجام داد ولی خود او بهتر از هر کسی می‌دانست دوران او پایان رفته و بازگشتش به تخت سلطنت از جمله محالات است. لذا به فکر تجارت افتاد. در بورس‌ها مشارکت می‌کرد و مقادیری زمین در حومه پاریس خریداری کرد و مبلغی نیز به عنوان سپرده در بانک‌ها به امانت گذارد.

از ۱۳۰۶ به بیماری کلیه دچار شد و تحت درمان چند پزشک معروف قرار گرفت ولی بیماری او نه تنها معالجه نشد بلکه شدت یافت و پزشکان معالج او یک عمل جراحی را لازم و ضروری می‌دانستند و در نتیجه در بیمارستان آمریکائی لوئی واقع در پاریس بستری شد و روز ۲۵ آبان ماه ۱۳۰۷ تحت عمل جراحی قرار گرفت. با آنکه عمل جراحی خیلی دقیق بود معذالک حالت مزاجی او رو به بهبودی نهاد. احمدشاه دوران یک سال که از عمل جراحی او سپری شد مجدداً عوارض بیماری ظاهر گردید و ناگزیر به همان بیمارستان لوئی پاریس انتقال یافت ولی اقدامات اطباء به جائی نرسید و سرانجام روز ۸ اسفندماه ۱۳۰۸ در سن ۳۲ سالگی بدرود زندگی گفت. از جنازه وی تششیع رسمی به عمل آمد و طبق وصیت او جنازه را به کربلا انتقال دادند و در مقبره اختصاصی واقع در کنار قبر امام حسین علیه‌السلام دفن شد.

پس از مرگ احمدشاه، محمدحسن میرزا ولیعهد طی اعلامیه‌ای خود را شاه ایران خواند و به ملت اعلام نمود که هر زمانی که لازم باشد برای تصاحب تاج و تخت به ایران باز خواهم گشت.

احمدشاه مردی باهوش و فراست بود ولی در مقابل هوش زیاد معایبی هم داشت از جمله فوق‌العاده خسیس و مالدوست و پول‌پرست بود. از زبان‌های خارجی فرانسه را به خوبی تکلم می‌کرد و غالباً رمان‌های فرانسوی را می‌خواند. در کودکی مختصری زبان روسی فرا گرفته بود ولی پس از خلع محمدعلی شاه طبق دستور مستوفی الممالک، تدریس آن موقوف گردید. بهترین معلمین تهران مدرس او بودند، از کمال الملک و مزین الدوله گرفته تا مترجم الممالک و مدحت و مشار دلسوزانه در تعلیم او کوشش می‌کردند و چندی نیز تحت نظر سالارلشکر فنون نظامی آموخت. خط و ربط خوبی داشت و به بازی بیلیارد عشق می‌ورزید.

سلطان احمدشاه قاجار قبل از مرگ وصیت‌نامه‌ای تنظیم نموده بود. در این وصیت‌نامه کمپانی گارانتی تروست نیویورک، شعبه نیویورک مجری وصیت‌نامه بود.

احمدشاه بدون ذکر مبلغ و تعداد اوراق بهادار به شرح زیر دارائی خود را تعیین کرده است:

۱-در نیویورک شرکت گارانتی تروست مقیم نیویورک – اوراق بهادار و نقدینه

۲-در لوزان بانک ملی سوئیس – اوراق بهادار و نقدینه

۳- در لندن بانک وست مینستر محدود – اوراق بهادار و نقدینه

۴- بانک کردیت لیونه پاریس – فقط نقدینه.

احمدشاه در آن وصیت‌نامه فرزندان خود را بدین شرح معرفی می‌کند:

مریم خانم متولد ۳۰/۲/۱۲۹۴ (بیست مه ۱۹۱۵) [۱۹۱۵-۲۰۰۵]، – ایراندخت متولد ۲۵/۸/۱۲۹۴ (هفدهم نوامبر ۱۹۱۵) [۱۹۱۶-۱۹۸۴ ] – همایوندخت متولد ۱۱/۷/۱۲۹۶ (پنجم اکتبر ۱۹۱۷)[ ۱۹۱۷-۲۰۱۱ ] – فریدون متولد ۲/۱۱/۱۳۰۱ (بیست و دوم ژانویه ۱۹۲۲)[ ۱۹۲۲-۱۹۷۵].

برای هر کدام از فرزندان خود شهریه‌ای معین نموده بود و قیومیت آنها را به عهده ملکه جهان مادرش قرار داده بود و متذکر شده بود حقوق ماهیانه آنها را تا پایان هیجده سالگی پرداخت نمایند و هر کدام که به سن هیجده سالگی رسیدند، سهم الارث سهمیه خود را دریافت دارند. غیر از فرزندان برای ادامه تحصیل برادرزادگان (فرزندان محمد حسن میرزا) نیز مبلغی در نظر گرفته بود.

احمدشاه زنان صیغه‌ای خود را در وصیت نامه به شرح زیر ذکر می‌کند:

عذراخانم، کشور خانم، کبری خانم، شمامه خانم، بدرالمولک خانم، خانم خانم‌ها، فاطمه‌خانم.

امضاء کنندگان وصیت نامه عبارتند از: رئیس دادگاه ابتدائی سن – مهردار وزیر دادگستری – وزیر امور خارجه – ژنرال قنسول ممالک متحده آمریکا در پاریس – ویس قنسول ممالک متحده آمریکا در پاریس.

فریدون میرزا تنها فرزند ذکور احمدشاه که هنگام مرگ پدر هفته ساله بود تحصیلات عالی خود را در علم حقوق در پاریس به اتمام رسانید و درجه دکترای حقوق دریافت کرد و به وکالت دادگستری اشغال ورزید و سرانجام در [۲ مهر ۱۳۵۴ ] در پاریس درگذشت.

منابع:

۱ نقل از: دکتر باقر عاقلی – « شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران» ، جلد دوم – نشر گفتار باهمکاری نشر علم چاپ اول سال ۱۳۸۰ – صص ۱۱۷۹ – ۱۱۶۷
◀محمد حسن میرزا

محمدحسن میرزا آخرین ولیعهد سلسله قاجاریه و سومین فرزند ذکور محمدعلی شاه در ۱۲۷۹ در تبریز متولد شد. مادرش ملکه جهان دختر کامران میرزا نایب السلطنه بود. محمدحسن میرزا در ۱۲۸۵ به اتفاق پدرش به تهران آمد و از همان زمان تحصیلات خود را نزد معلمین خصوصی آغاز کرد. در استبداد صغیر چندی نزد پدرش در باغشاه اقامت داشت تا سرانجام پس از فتح تهران توسط مجاهدین گیلانی و بختیاری، در معیت پدر و مادرش به کاخ تابستانی سفارت روس واقع در زرگنده شمیران پناهنده شدند. پس از خلع محمدعلی شاه از سلطنت به بلوغ قانونی رسید و پس از تاجگذاری زمام امور را در دست گرفت و طی فرمانی محمدحسن میرزا ولیعهد چهارده ساله را به فرمانروائی آذربایجان تعیین نمود و قرار شد طبق سنت در آذربایجان اقامت نماید ولی به علت جنگ بین الملل اول و اشغال آذربایجان توسط نیروهای عثمانی و روسیه، مدتی مسافرت و اقامت او در آذربایجان به تأخیر افتاد تا سرانجام با پیشکاری و وزارت حاج محتشم السلطنه اسفندیاری به تبریز رفت و تا ۱۲۹۹ گاهی در آذربایجان و زمانی در تهران می گذرانید. در ۱۲۹۹ شیخ محمد خیابانی شهر تبریز را اشغال نمود و محمدحسن میرزا ولیعهد را به وضع افتضاحی از شهر اخراج کرد. در کودتای ۱۲۹۹ محمدحسن میرزا در تهران اقامت داشت. وقتی از ورود نیروی قزاق استحضار یافت، شبانه از کاخ گلستان به فرح آباد گریخت تا در پناه برادر خود جان خویش را حفظ کند.

در اواسط حکومت سید ضیاءالدین، روابط احمدشاه با وی تیره و تار شد و سید ضیاءالدین به این فکر افتاد که موجبات سقوط احمدشاه را از سلطنت فراهم نماید و در عوض محمدحسن میرزا ولیعهد را به شاهی بنشاند. در این زمینه مذاکرات زیادی بین سیدضیاءالدین و ولیعهد انجام گرفت ولی قبل از آنکه اقدام مثبتی به عمل آید، سید ضیاء از رئیس الوزرائی معزول و به خارج از ایران تبعید گردید. چند روز بعد محمدحسن میرزا ولیعهد ظاهرا برای معالجه عازم اروپا گردید و رئیس الوزراء اعلامیه ای در این مورد صادر نمود ولی همه جا صحبت از تبعید ولیعهد به اروپا بود.

احمدشاه سفر دوم خود را به اروپا در اواخر ۱۳۰۰ که مشیرالدوله رئیس الوزراء بود آغاز نمود و در غیاب خود حسنعلی میرزا اعتضادالسلطنه برادر بزرگتر از خود را نایب السلطنه نمود. در اروپا بین احمدشاه و محمدحسن میرزا ملاقاتی دست داد و به هر کیفیتی که بود احمد شاه را راضی کردند از تقصیرات وی بگذرد و اجازه دهد به ایران بازگردد و در غیاب شاه به امور کشور رسیدگی کند. احمدشاه تسلیم شد و به محمدحسن میرزا اجازه داد به تهران بازگردد و وی پس از یک سال دوری از ایران به تهران بازگشت و از وی استقبال شایانی به عمل آمد. پس از بازگشت احمدشاه از اروپا روابط دو برادر صمیمانه بود و در تمام مراسم شرکت داشتند. در اواسط ۱۳۰۲ مجددا احمدشاه تصمیم به مسافرت به اروپا گرفت و مشیرالدوله رئیس الوزراء برای اینکه شاه را از سفر منصرف سازد، استعفا داد و احمدشاه علیرغم میل باطنی خود، رضاخان سردار سپه را به رئیس الوزرائی برگزید و خود پس از خداحافظی با حجج اسلامی در قم عازم سفر سوم شد. سفری که دیگر بازگشت نداشت و در غیاب وی محمدحسن میرزا ولیعهد نایب السلطنه ایران گردید.

مجلس پنجم که انتخابات آن زیر نظر سردار سپه و عوامل وی انجام گرفته بود در جلسه مشاهده شد که این مجلس وظایف خاصی بر عهده دارد. قریب دو هفته مجلس به امر داخلی پرداخت و وقتی تصویب اعتبارنامه ها به حد نصاب قانونی رسید، یک مرتبه چهره اصلی مجلس نمایان شد و از هر طرف فریاد جمهوری بلند شد و طرحی که نمایندگان تنظیم نموده بودند در جلسه علنی قرائت گردید. در تهران و شهرها دسته جات مختلف برای اعلام جمهوری به راخپیمایی و تشکیل اجتماع پرداخته خواستار رژیم جدید شدند. در روز ۲۸ اسفند ۱۳۰۲ رضاخان سردار سپه که رژیم سلطنتی را منقرض و رژیم جمهوری را جانشین آن می دانست، در فکر استعفا و اخراج محمدحسن میرزا ولیعهد برآمد. عده ای از سران قاجاریه و نزدیکان ولیعهد را نزد خود احضار نموده و به آنها مأموریت داد که با محمدحسن میرزا مذاکره و استعفای او را از ولیعهدی بگیرند و کاخ گلستان را نیز تخلیه نماید. هیئتی از بین رجال و شاهزادگان برای ملاقات با ولیعهد انتخاب شدند که عبارت بودند از : حاج معین الدوله، میرزا محمودخان احتشام السلطنه، یمین الدوله فرزند ناصرالدین شاه و حاج مخبرالسلطنه هدایت. این هیئت همان روز با ولیعهد ملاقات نموده به وی تکلیف کردند که از ولیعهدی استعفا داده و کاخ گلستان را تخلیه نماید و در عوض سردار سپه پس از استعفا شئونات او را حفظ خواهد نمود و حقوق مکفی به وی پرداخت خواهد شد. در این دیدار احتشام السلطنه با ولیعهد به تندی برمی خورد می کند ولی محمدحسن میرزا یک روز فرصت می خواهد.

فردای آنروز همان هیئت با ولیعهد ملاقات و پیشنهاد روز قبل خود را تکرار می نماید ولی محمدحسن به اتکای مدرس و چند تن از دوستانش جوابش مساعدی نمی دهد و مراتب را تلفنی به مؤتمن الملک به رئیس مجلس بازگو نموده کسب تکلیف می نماید. مؤتمن الملک به اتفاق مستوفی الممالک، مشیرالدله، حاج میرزا یحیی دولت آبادی، سید محمد تدین و شیخ العراقین زاده عصر روز ۲۹ اسفند با محمد حسن میرزا ملاقات و مذاکراتی در این زمینه انجام می دهند و بلافاصله پس از ملاقات مؤتمن الملک ، جلسه خصوصی مجلس را تشکیل داده و موضوع استعفا و خروج از کاخ گلستان ولیعهد را مطرح می کند. مدرس و حائری زاده به دفاع از محمدحسن میرزا و تدین و قائم مقام عدل در ذم قاجاریه و حمایت مردم از سردارسپه مطالبی اعلام می کند ولی مجلس بدون اخذ نتیجه تعطیل می شود و بعد به علت مخالفت شدید روحانیان با جمهوری، مسئله استعفا و خروج ولیعهد منتفی میگردد وموجباتی فراهم می شود تا روابط ولیعهد و سردار سپه را التیام دهند و از طرف مجلس و شورای ملی این مأموریت به دکتر محمد مصدق ارجاع می گردد و او موجبات آشتی کنان سردار سپه و محمدحسن میرزا را فراهم می کند. روابط محمدحسن میرزا و سردار سپه در ۱۳۰۳ روابطی عادی بود تا اینکه مجلس شورای ملی فرماندهی کل قوا را از احمدشاه منتزع و به سردار سپه واگذار نمود. در همین اوقات ولیعهد به فکر خود افتاده در صدد احراز مقام سلطنت برآمد و با چند تن از یاران سردار سپه این فکر را در میان نهاد و اقداماتی در این مورد بعمل آمد ولی ولیعهد غافل از این نکته بود که سردارسپه پس از بهم خوردن جمهوری، برنامه انقراض رژیم قاجاریه و پادشاهی خود را دارد. محمدحسن میرزا در مهرماه ۱۳۰۴ از سردار سپه درخواست نمود که مبلغی به حقوق وی اضافه کند و سردار سپه موضوع را به کمیسیون بودجه مجلس احاله کرد و مجلس مبلغ ۴۵۰۰ تومان به حقوق وی افزود و جمع دریافتی او در ماه به ۱۴۵۰۰ تومان رسید ولی هرگز این حقوق را دریافت نکرد.

از بامداد روز نهم آبان ۱۳۰۴ که قرار بود در آن روز طرح انقراض سلسله قاجاریه و سلطنت رضاخان به پادشاهی به تصویب برسد، کاخ گلستان تحت کنترل نیروی نظامی قرار گرفته و رفت و آمد در آن ممنوع شد و سیمهای تلفن قطع گردید . در حوالی ظهر که طرح نمایندگان مورد تصویب قرار گرفت ، هیئتی مرکب از امیر لشکر عبدالله خان امیر طهماسبی فرماندار نظامی تهران، سرتیپ مرتضی یزدان پناه فرمانده لشکر مرکز، سرهنگ بوذرجمهری کفیل بلدیه تهران، سرهنگ محمدخان درگاهی رئیس نظمیه و سلطان محمدعلی خان صفاری معاون بلدیه، مأمور تحویل کاخ های سلطنتی و اخراج محمدحسن میرزا و حرمسرای احمدشاه از کاخ های سلطنتی شدند. میرلشکر طهماسبی در این مأموریت خشونت زیادی به خرج داده و به محمدحسن میرزا اهانت نمود و بالاخره در همان روز تمام کاخ ها و اثاثیه سلطنتی مهروموم گردید و در اوایل شب، محمدحسن میرزا را با مقداری اثاثیه شخصی در اتومبیل جا داده، با عده ای سرباز به فرماندهی یاور اسدالله گلشاهیان به مرز ایران و عراق برده و از مرز خارج کردند.

همراهان آخرین بازمانده قاجاریه در این تبعید عبارت بودند از: دکتر جلیل خان ندیم السلطان(ثقفی)، دکتر رضا صحت(صحت السلطنه)، ابوالفتح خان و صالح خان.
امیر طهماسبی برای هزینه تبعید محمدحسن میرزا مبلغ پنج هزار تومان در اختیار دکتر صحت گذارد. در سرحد ایران و عراق به هرکدام از همراهان یک پاسپورت درجه سوم دادند و پس از کسب تکلیف مجددا محمد حسن میرزا و همراهان او را رها ساختند.

در عراق از ولیعهد استقبال شد. غیر از محمودمیرزا و مجید میرزا ، برادرانش و عده ای از قاجاریه از او استقبال کردند، معاون تشریفات وزارت امور خارجه عراق هم از او استقبال کرد و خیر مقدم گفت و محمدحسن میرزا یکسر به دیدار ملکه جهان مادرش رفت که در کربلا اقامت داشت.

محمدحسن میرزا چندی در عراق به سر برد سپس به فرانسه رفته در آنجا خانه و کاشانه ای برای خود تدارک دید و برای فروش املاک خود در ایران با کارگزاران خود مکاتباتی نمود ولی دولت فقط اجازه فروش یک ده او را در اطراف قزوین داد و محمدحسن میرزا در پاریس در عسرت مالی به سر می برد و با مختصر ارثی که از پدرش در اروپا به او رسید و کمک های احمدشاه زندگی می کرد.

در ۱۳۰۸ که سلطان احمدشاه به بیماری دیابت و کلیه درگذشت، محمدحسن میرزا اعلامیه ای در مطبوعات اروپا انتشار داد و پادشاهی خود را اعلام نموده و از ملت ایران خواست که هر وقت بخواهند وی به ایران معاودت خواهد نمود و وظایف سلطنت را طبق قانون اساسی انجام خواهد داد. در همان ایام شورش عشایر فارس در جنوب ایران ابعاد گسترده ای پیدا کرده بود و تحقیقا اداره ایلات از دست مأمورین دولتی و نظامی خارج شده در دست رؤسای عشایر بود. ناراضیان از حکومت پهلوی اقداماتی را شروع نموده و محمدحسن میرزا را نیز با خود همراه ساختند تا پس از سقوط تهران او را به سلطنت استوار سازند ولی ارتش نوبنیاد پهلوی شورش عشایر را فرو نشانید و امنیت را در منطقه مستقر ساخت. در این جریان عده ای از سران بختیاری و سران عشایر فارس متهم به همکاری با محمد حسن میرزا شدند. البته در ایران نیز قرار بود به رضاشاه سوءقصد بشود. رضاشاه قبل از آنکه تیر مخالفین به هدف اصابت کند، از ماجرا مطلع گردید و عده زیادی از سران بختیاری و عشایر فارس را بازداشت نمود. در این رهگذر جعفر قلی خان سردار اسعد وزیر جنگ نیز در مظان اتهام قرار گرفته بازداشت شد و سرانجام روز دهم فروردین ماه ۱۳۱۳ سردار اسعد توسط آمپول و بقیه سران عشایر بختیاری توسط چوبه دار معدوم شدند.

محمدحسن میرزا تا سال ۱۳۲۰ گاهی در لندن و زمانی در پاریس به سر می برد. در روز سوم شهریورماه ۱۳۲۰ که نیروهای نظامی انگلستان و شوروی مرزهای ایران را مورد تجاوز قرار داده و وارد خاک ایران شدند، محمدحسن میرزا مجددا در لندن اقدامات خود را برای جلوس به تخت سلطنت آغاز نمود و با وزارت امور خارجه انگلیس مذاکراتی انجام داد و انگلیس ها تصمیم به خلع رضاشاه و تفویض سلطنت به قاجاریه گرفتند ولی به جای محمدحسن میرزا، یکی از پسران او به نام حمید را که افسر نیروی دریائی انگلستان بود کاندید کردند. ولی مذاکرات دیپلماسی در تهران مخصوصا تلاش شخصی محمدعلی فروغی، این برنامه را نقش بر آب کرد.

محمدحسن میرزا در ۱۳۲۱ در ۴۲ سالگی در بغداد درگذشت و در جوار حضرت امام حسین عایه السلام مدفون گردید. مرگ ناگهانی محمدحسن میرزا در جراید آن روز اروپا و ایران با تردید تلقی شد. محمدحسن میرزا برخلاف برادرش احمدشاه، مردی فعال و جاه طلب و مبارز بود و تا پایان عمر دست از تلاش بر نداشت. تحصیلات متوسطی داشت و زبان فرانسه و انگلیسی را به خوبی تکلم می کرد.

محمدحسن میرزا پس از اخراج از ایران هیچگونه اموال منقولی با خود نبرد یعنی اجازه داده نشد که اثاثیه شخصی خود را همراه داشته باشد. از این رو مادام که حیات داشت، هزینه زندگی وی و فرزندانش توسط ملکه جهان مادرش پرداخت می شد. احمدشاه نیز طی وصیت نامه ای که تنظیم کرده بود، ثلث اموالش را برای معاش برادر و برادرزاده های خود گذاشته بود که در حقیقت مبلغ قابل ملاحظه ای نبود.

محمدحسن میرزا در وقتی که وفات یافت و طبق خبر منتشر شده در روزنامه تایمز کلیه مایملک او اعم از لباس و نقدینه و لوازم زندگی مجموعا ۵۰۰ لیره بود.

ولیعهد اسبق ایران در عمر نسبتا کوتاه خود یک زن عقدی و پنج زن صیغه ای اختیار کرد. در هیجده سالگی با مهین بانو دختر ملک منصور میرزا شعاع السلطنه (دختر عمویش) ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد به نام گیتی افروز ولی این ازدواج دوام زیادی نکرد و به جدائی انجامید.

هنگامی که در تبریز اقامت داشت با عزیز اقدس دختر یک بازرگان تبریزی ازدواج نمود و صاحب یک دختر شد به نام شمس اقدس . این دختر با دکتر خلیل ملک ازدواج کرد و در ۱۳۷۱ درگذشت.

همسر سوم او همایون السلطنه قوانلو قاجار بود. از این زن صاحب یک پسر شد به نام سلطان حسین میرزا که در انگلستان مهندسی کشاورزی تحصیل کرد و سرانجام در ۱۳۵۷ درگذشت.

چهارمین همسر وی محترم السلطنه بود که همراه محمدحسن میرزا به خارج نرفت و متارکه کرد و بعدها به همسری سرپاس رکن الدین مختاری درآمد. محمدحسن میرزا از این خانم پسری داشت به نام سلطان حمید میرزا که در نیروی دریائی انگلیس درجه افسری داشت، بعد در شرکت نفت شل استخدام شد، مدتی هم در کنسرسیوم نفت خدمت می کرد. این همان شاهزاده ای است که انگلیسها در نظر داشتند پس از کناره گیری و تبعید رضاشاه، او را به تخت سلطنت ایران برسانند و بعد به اصرار محمدعلی فروغی منصرف شدند. حمیدرضا در ۱۳۶۷ در انگلستان فوت کرد و پسری دارد به نام محمدحسن میرزا.

شمس الملوک همسر دیگر محمدحسن میرزا نیز یک فرزند به نام رکن الدین میرزا از خود باقی گذارد. رکن الدین میرزا در ۱۳۲۴ به ایران آمد و مطالبه املاک پدر خود را نمود، مخصوصا در مورد ملک اقدسیه پافشاری کرد. دولت وقت مبلغ ۸ میلیون ریال بابت قیمت اقدسیه به او پرداخت.

انیس السلطنه آخرین همسر محمد حسن میرزا بود که فرزندی نداشت و به بیماری سل در جوانی درگذشت.

نقل از: دکتر باقر عاقلی – « شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران» ، جلد دوم – نشر گفتار باهمکاری نشر علم چاپ اول سال ۱۳۸۰ صص ۱۱۸۶- ۱۱۷۹

◀ امیرلشکر عبدالله خان امیرطهماسبی

امیرلشکر عبدالله خان امیرطهماسبی در حدود ۱۲۶۰ در تهران متولّد شد. پدرش از افسران عالی رتبۀ قزّاق مهاجر بود.

پس از طیّ دوران کودکی و آموختن مقدّمات زبان فارسی وارد مدرسۀ افسری قزّاقخانه شد و دورۀ شش سالۀ مدرسه را طی نمود و به درجۀ افسری نائل آمد و زیردست افسران روسی خدمات خود را آغاز کرد. جدّیت و رشادت و صمیمیت در انجام امور او را مورد توجّه فرماندهان روسی قرار داد و مراحل ترقّی و درجات نظامی را سریعاً پیمود. در ۱۲۹۸ با درجۀ امیرتومانی (سپهبدی) به ریاست گارد محافظ سلطان احمدشاه قاجار منصوب شد. در سوّم حوت ۱۲۹۹ که در تهران کودتا شد، احمدشاه قصد داشت از فرح آباد فرار کند ولی امیر تومان عبدالله خان رئیس گارد مخصوص مانع از فرار او شد. در بهمن ماه ۱۳۰۰ رضاخان سردار سپه وزیر جنگ سازمان نوینی برای ارتش بنیانگذاری کرد. درجات سابق را لغو و عناوینی جدید به جای آن تعیین نمود. در سازمان نوین ارتش سردار سپه برخلاف توصیۀ سلطان احمدشاه که گفته بود «بگذار رئیس گارد من باشد، ازش خوب نگهداری کن، کار دیگری هم به او نده» و خود به مسافرت اروپا رفته بود، او را تنزّل درجه و مقام داد، به این صورت که از امیرتومانی به سرتیپی و از فرماندهی گارد به ریاست تیپ سوار تنزّل مقام پیدا کرد، ولی ظرف چند ماه چنان فعّالیت و کاردانی و خوش خدمتی و صمیمیت به خرج داد که سردار سپه به او علاقه مند شد و او را ارتقای درجه و مقام داد و با درجۀ امیرلشکری که در آن روز بالاترین درجات نظامی بود به فرماندهی لشکر آذربایجان فرستاد و امور استانداری را نیز ضمیمۀ کار او کرد.

امیرلشکر امیرطهماسبی با قدرت نامحدود که هر رژیم تازه بنیادی در ابتدای کار به سرداران خود می دهد وارد تبریز شد و تدابیری که در آنجا به کار برد قدرت دولت و فرماندۀ کلّ قوا را در شمال غرب و کردستان تا صفحات مغرب ایران توسعه و بسط داد. امیرطهماسبی در مدّت مأموریت آذربایجان دست به یک سلسله اقدامات وسیع و همه جانبه زد، در هفده شهر آذربایجان سربازخانه درست کرد. در آبادی و خیابان سازی شهرها و ساختن بیمارستان با پول مردم و احداث مدارس و دارالایتام و دارالمساکین و قرائت خانۀ عمومی تلاش بی سابقه ای نمود و راه شوسه بین تبریز و زنجان را فقط با نطق و سخنرانی با کمک مادّی مردم به انجام رسانید.سرلشکر امیرطهماسبی خلع سلاح عشایر را در آذربایجان کاملاًبه مرحلۀ اجرا درآورد و ایلات شاهسون را که در حدود اردبیل و مشکین شهر و اهر سالیان متمادی جان و مال مردم دستخوش آنها بود، برچید و مقدّمات سقوط اسمعیل سمیتقو یاغی کرد را فراهم ساخت. آخرین اقدام امیرطهماسبی در آذربایجان توقیف اقبال السلطنه ماکوئی بود. امیرطهماسبی در آذربایجان وجاهت و نفوذی یافته بود که سردار سپه تنها به وسیلۀ او می توانست نقشۀ برانداختن خان ماکو را طرح و انجام دهد و خزائن و طلاو جواهرات او را تصاحب نماید.

از مکنت و خزائن و دارایی نقدی و جنسی اقبال السلطنه حکایت ها گفته می شود. این اقدام در آن روز صندوق خانۀ وزارت جنگ را آباد کرد. در اوایل ۱۳۰۴ سردار سپه وزیر جنگ و نخست وزیر به اتّفاق عدۀ معدودی از نزدیکان خود برای بازدید آذربایجان و اقدامات امیرطهماسبی به ظاهر و برای تغییر وی به باطن به تبریز رفت. در این بازدید، تمام شهرهای آذربایجان و اقداماتی که ظرف دو سه سال توسّط امیرطهماسبی انجام گرفته بود، مشاهده شد و فرماندۀ لشکر مورد تشویق و عنایت قرار گرفت. هنگام بازدید سلماس اسمعیل آقا سمیتقو یاغی کرد با هشتصد سوار مسلّح جزو مستقبلین سردار سپه بودند. در حالی که سردار سپه فقط با عدّه ای معدود به سلماس رفته بود. دیدار سردار سپه و سمیتقو بسیار سرد برگزار شد و شب را در آنجا گذرانیدند و هیچ کدام از همراهان سردارسپه تا صبح از ترس سمیتقو به خواب نرفتند فقط تدابیر امیرطهماسبی موجب شد که سمیتقو با سواران مسلّح خود سردار سپه و نزدیکان او را از بین نبرد و بعدها سمیتقو بر این شانس از دست رفته تأسّف خورده بود.

سردار سپه پس از بازدید از آذربایجان برای جلوگیری از هر اقدام احتمالی از طرف مردم آذربایجان در حمایت از فرماندۀ لشکر، او را برای کار مهم تری با خود به تهران آورد و سرتیپ محمدحسین آیروم را به جای او به فرماندهی لشکر آذربایجان منصوب نمود. پس از ورود به تهران، سردار سپه معاونت پارلمانی وزارت جنگ را به او سپرد و پس از چندی در اثر توصیۀ بهرامی و یزدان پناه پست فرمانداری نظامی تهران نیز به او سپرده شد و این سمت موقعی به او تفویض شد که جنبشی برای خلع قاجاریه در تمام شهرهای ایران برخاسته بود.

امیرلشکر طهماسبی در سمت جدید تمام فعّالیت خود را مصروف به اجرای مقدّمات خلع قاجاریه نمود تا اینکه در روز نهم آبان ماه ۱۳۰۴ مجلس رأی به انقراض قاجاریه و واگذاری حکومت موقّت به سردار سپه رضاخان داد و در همان روز طهماسبی مأمور اخراج محمّدحسن میرزا ولیعهد و خانوادۀ احمدشاه و تحویل گرفتن قصور سلطنتی گردید. او مأموریّت خود را در کمال خشونت انجام داد، محمدحسن میرزا را از قصر گلستان حرکت داده به سرحدّ عراق رسانید و کلّیۀ قصور سلطنتی را مهر و موم نمود و حرم احمدشاه را به طرزی ناشایسته از اندرون بیرون کرد.

سرلشکر طهماسبی به پاس خدمات خود در خلع قاجاریه در ۲۸ آذر ۱۳۰۴ در اوّلین کابینۀ سلطنت رضاشاه پهلوی که به ریاست محمدعلی فروغی تشکیل شد، به وزارت جنگ منصوب شد. این دولت بیش از شش ماه دوام نکرد و ساقط شد و امیرطهماسبی کنار رفت. چند ماه پس از تشکیل کابینه مهدیقلی هدایت (مخبرالسلطنه) به وزارت فواید عامّه و تجارت معرّفی شد و دست به یک سلسله اقدامات اساسی زد. در اوایل سال ۱۳۰۷ به عزم بازدید راه های خوزستان و لرستان و تسریع در اتمام ساختمان مزبور به آن صفحات عزیمت نمود و ضمن بازدید از اقدامات انجام یافته در قریۀ رنگ رزان که تقریباً بین خرم آباد و بروجرد است با عدّه ای مسلّح مصادف شد و غفلتاً طرف حمله واقع شده سه تیر به او اصابت می کند. او را به بروجرد انتقال دادند. از تهران چند جرّاح با هواپیما به بروجرد رفته او را تحت عمل جرّاحی قرار دادند ولی معا لجات مؤثّر واقع نشد و درگذشت.

منبع: دکتر باقر عاقلی«شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران » جلد اّول – چاپ اوّل سال ۱۳۸۰ – نشر گفتار باهمکاری نشر علم – صص ۱۹۹ – ۱۹۶

◀ سید یعقوب انوار اردکانی

سید یعقوب انوار واعظ، مشروطه‏خواه، نماینده‏ى مجلس، سیاست‏باز حرفه‏اى، عوامفریب، معروف به صدرالعلماء، فرزند آسید خلیل واعظ، متولّد ۱۲۵۳. پس از انجام تحصیلات مقدّماتى در یزد به حوزه‏ى علمیه‏ى اصفهان و تهران وارد شد و تحصیلات خود را تا درجه‏ى اجتهاد انجام داد و در زمره‏ى وعّاظ درآمد. در مشروطیت به مشروطه‏طلبان پیوست و چون از نطق و بیان بهره‏ى کافى داشت، مورد توجّه واقع شد. پس از به توپ بستن مجلس، محمّدعلى میرزا دستور بازداشت او را صادر کرد و او را به باغشاه بردند و در غل و زنجیر کشیدند تا در اثر اقدامات صدرالاشراف آزاد شد. در دوره‏ى دوّم از خراسان به وکالت مجلس انتخاب گردید. در دوره‏ى چهارم از طرف مردم شیراز به مجلس رفت. در این دوره که مقدّمات انقراض قاجاریه فراهم مى‏شد، با شامّه‏ى سیاسى راه آینده‏ى خود را تشخیص داد و با دار و دسته‏ى سردارسپه مناسبات نزدیک پیدا کرد و جزء تعزیه گردانان سیاسى شد. در دوره‏ى پنجم از طرف ایلات خمسه به مجلس راه یافت. ضیاءالواعظین وکیل ایل قشقائى در مجلس با اعتبارنامه‏ى او مخالفت کرد و گفت این شخص اهل اردکان است، یک روز از خراسان وکیل شد، دوره‏ى قبل خود را شیرازى معرّفى نمود و از شیراز سر درآورد و حالا مى‏بینیم در این دوره از طرف ایلات خمسه به مجلس راه پیدا کرده است. ولى گوش کسى به این حرف‏ها بدهکار نبود و سیّد در وکالت مجلس مستقر شد و براى سلطنت پهلوى و انقراض ایل قاجار یقه‏درانى کرد. به پاداش خدمات صادقانه‏ى خود، در ادوار ششم و هفتم نماینده‏ى شیراز در مجلس شد، ولى چون زیاد متوقّع بود و حساب کار قدرى از دستش خارج شده بود، چند سالى از وکالت محروم گردید؛ تا وقتى که به خود آمد و بار دیگر با کانون‏هاى قدرت هماهنگ شد و مجدّداً در ادوار دوازدهم و سیزدهم از کاشان انتخاب گردید. بعد از استعفاى رضاشاه، هنوز شاه از دروازه‏ى تهران خارج نشده بود که براى بدست آوردن وجهه بین مردم و اغفال آنها علیه رضاشاه سخن گفت و جمله‏ى معروف «الخیر فى ما وقع» را ادا نمود. طوفان خشم و غضب رضاخان از سخنان او بلند شد و به روایات موثّق تا آخرین دقیقه‏اى که ایران را ترک مى‏کرد، به سید یعقوب انوار ناسزا مى‏گفت. سیّد بعد از دوره‏ى سیزدهم دیگر به مجلس راه نیافت. براى تقرّب به دربار محمّدرضا پهلوى و راه یافتن به دولت خدمات خود را نسبت به رضاشاه در جراید انعکاس داد، ولى دیگر حربه‏اش مؤثّر نیفتاد و نتوانست به منصبى برسد. سنّش نیز از هفتاد گذشت و از صحنه‏ى سیاسى به کلّى بیرون رفت. از او ثروت نسبتاً هنگفتى بجا ماند. على‏رغم این پدر، پسرش سید عبداللَّه انوار عمر خود را وقف خدمات علمى کرده است. بدون تردید وى یکى از بهترین نسخه‏شناسان و یکى از بزرگترین کتاب‏شناسان ایران است. دخترش خانم فرشتۀ انوار سال‏ها در دانشگاه تهران به خدمت کتابدارى مشغول بود و بعضى از دروس کتابدارى را نیز در دانشگاه تدریس مى‏نمود. وفات انوار در سال ۱۳۳۴ اتفاق افتاد.

منبع: دکتر باقر عاقلی«شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران » جلد اول – چاپ اول سال ۱۳۸۰ – نشر گفتار باهمکاری نشر علم – صص ۲۳۹ – ۲۳۸

خروج از نسخه موبایل