سایت ملیون ایران

مهاجرت و مهاجران در ایران

در دورانی ایران پذیرای مهاجران از هر تیره و طایفه ای می بود و کمتر ایرانی جلای وطن می کرد و به خارج از کشورش مهاجرت. بودند أرامنه ای که نخست از ترکیه و سپس به همراه روس ها و سایر اهالی ان دیار از ان کشور به این کشور امده بودند. مهاجران نخست وارد شمال ایران می شدند و مدتی در گیلان می ماندند و سپس با زمان، بیشترین شان راهی پایتخت می شدند.

در طول زندگانی ام، بسیاری از این مهاجران را دیده و با آنها آشنا شده بودم. اخرین بار روزی در پاریس بود پس از مهاجرت اجباری خودم از ایران،  برای امضای اوراقی در ارتباط با درگذشت دوستی، با خواهرانش به همراه دو تن از آشنایان شان به محضری رفتیم. یکی از آقایان را که همکار دوست درگذشته ام بود، قبلا دیده بودم و می شناختم ولی آن دیگری را برای نخستین بار می دیدم، روس اصیلی که در ایران زاده شده بود و فارسی حرف می زد، و سخنانش بسیار جالب! برایمان به تفصیل از لنین گفت و دانستیم هنگام اقامتش درپاریس، در محله ی پنجم این شهر زندگی می کرد و با دوستانش در رستوران «کلوزری دو لیلا» شام و نهار می خورد، و هزینه زندگی او را هم یک بانک یهودی در امریکا می پرداخت. نام بانک را هم گفت که از یاد برده ام، و نامیست یهودی.

خودم از روس های مهاجر شنیده بودم و در نوشته ها هم خوانده، که یهودیان در آن کشور زندگی خوشی نداشتند و رابطه روس ها با آنان رابطه خوبی نبود. در دوران انقلاب حتی گروهی از آنان به انقلابیون پیوسته بودند و می پنداشتند در حکومت جدید چنین داستان هایی از میان برخواهد خاست، اما خیلی زود پی به اشتباه شان بردند.

شاید رئیس بانک در امریکا نیز چون می پنداشت در مرام کمونیسم تبعیض دینی و نژادی نباید مطرح باشد و در چنین حکومتی انسانها برابرند و برادر، به لنین ــ برای برپایی یک چنین بهشتی بر روی زمین ــ یاری می رساند! دیگر این که این رفیق ما می گفت: یکی از نقشه های لنین، آموزش و تربیت آدمهایی برای پیشبرد هدفهایش می بود که می بایست پس از آموزش، برای اجرای برنامه های او به روسیه بازگردند. هدفش آموزش دستکم صد نفر بود ولی بیش از هژده نفر را نتوانست تعلیم دهد و از این هژده نفر، هشت نفرشان به دنبال اجرای برنامه های لنین رفتند و ده نفر بقیه به خانواده های خود هشدار دادند هرچه زودتر جلای وطن کنند که زندگی در روسیه، با تغییراتی که در آن به وجود خواهد آمد قابل زیست نخواهد بود!

در سوئیس هم خانم دکتری از دوستان دانشگاهی دکتر غلامحسین مصدق را می دیدیم که مادرش روس بود و پس از انقلاب در کشورش، در سوئیس ازدواج کرده و  ماندگار شده بود. این خانواده دوستان مهاجر داشتند و گاه انها را در ان خانه می دیدیم. در دوران تحصیل دکتر غلامحسین خان هرگاه  او برای تعطیلات به ایران باز می گشت، چون سفرش با ترن بود و توقفی در مسکو داشت، مادر این خانم همواره بسته ای توسط او برای خویشانش که مقیم ان شهر بودند ارسال می داشت، وغلامحسین هم هربار خودش به در خانه شان می کوفت و بسته را تحویل شان می داد. در ان دوران در ان کشور خوراک و پوشاک کمیاب که نایاب بود و بار اولی که غلامحسین خان راه  مسکّن  ان خانواده را از دفتر هتل پرسید، خودشان داوطلب رساندنش شدند، ولی او نپذیرفت و با انچه که در ان شهر میدید ترجیح می داد خودش بسته را ببرد و به کسی اعتماد نمی کرد، و بستگان ان خانم هم ممنون او بودند و خبر رسیدش را به مادر دوست ما می دادند، تا این که روزی این داستان سبب دردسرشان شد و بخاطر ارتباط با خارج به انها طنین شدند و انها هم خواستند دیگر چیزی برای شان ارسال ندارند.

این خانم دکتر شبی ما را به شام دعوت کرد و در ان شب با خانواده ای به نام تولستوی که از فرانسه آمده بودند، آشنا شدیم. فردای آن روز زنگ زدم که بدانم کیستند و چه رابطه ای با نویسنده دارند و دانستم از خویشان او هستند. میزبان برایم تعریف کرد: در زمان جنگ و اشغال فرانسه، شبی که فرانسویان یک سرباز آلمانی را در خیابانی کشته بودند، پسر این خانواده را هم ــ که اتفاقآ از آن خیابان می گذشت ــ گرفتند تا به جرم کشتن آن نظامی، به همراه نه فرانسوی بی گناه دیگر، تیرباران شود. این ده نفر در انتظار مرگ، در صف ایستاده بودند و افسر آلمانی کارت شناسایی شان را می گرفت، به او که رسید و نامش را دید، از نسبش پرسید و هنگامی که دانست خویش نویسنده است، کارت شناسایی اش را به او بازگرداند و او را از صف خارج کرد، و بی گناه دیگری در آن شب به جای وی کشته شد.

در میان مهاجرانی هم که از روسیه به ایران امده بودند، از هر تیره و طایفه ای یافت می شد، از جمله تعدادی آموزگار فرانسویی بودند که در آن کشور در خانواده ها تدریس می کردند،

هنگامی که شاگرد دبستان بودم، زن روس مهربان نازنینی خیاط من بود که او را هم یکی از دوستان مهاجر مادرم معرفی کرده بود که به دادش رسد. «چوچ مانیا»خاله مانیا، با همسرش در اطاقی که یک خانواده مهاجر مسلمان در اختیارشان نهاده بود، می زیست. در آن دوران می دیدیم مهاجران در ایران از هر دین و مذهبی، در حد امکان به یکدیگر یاری می رساندند. صاحبخانه قناد بود و در خیابان نادری مغازه ی شیرینی فروشی داشت، و «خاله مانیا» در پختنش به او کمک می کرد و در کنارش خیاطی. درون اتاقش تصویر بزرگی هم از رضاشاه در لباس نظامی بر دیوار آویخته بود! این زن و شوهر مهاجر که پس از ورودشان به ایران یکبار شاه رادیده بودند، او را که پذیرای شان در این کشور شده بود، همچو بتی ستایش می کردند.

برگرفته از کتاب مسافر منتشر نشده جلد سوم

خروج از نسخه موبایل