کودتای ۲۸ مرداد از بزنگاههای اصلی تاریخ معاصر ایران است. کودتا در شعر معاصر بازتابی اندک داشت، اما پیامدهای آن حال و هوای شعر نو فارسی را از ریشه دگرگون کرد.
دکتر محمد مصدق پیکاری بزرگ در پیش گرفت و سرانجام شکست خورد، اما در بیداری آگاهی ملی و رشد شعور سیاسی نه تنها ایران، بلکه سراسر خاورزمین نقشی فراموشنشدنی ایفا کرد. بسیاری از تاریخنگاران مصدق را در کنار گاندی و نهرو، رهبران هند، ناصر، رئیس جمهور مصر و پاتریس لومومبا، رهبر انقلاب رهاییبخش کنگو، از سران برجستهی جنبش ضداستعماری جهان سوم میدانند.
دکتر مصدق از نیرویی منظم و متشکل که خواستههای او را پیش برد، محروم بود. او بیش از سازمانهای سیاسی به آگاهی مردم و بسیج ملی آنها تکیه داشت. پایگاه اصلی او روشنفکران آگاه و توده محروم بودند و حربه اصلی آنها نیز اعتراضات مدنی بود: تظاهرات و اعتصابات گسترده.
نبرد قهرمانانهی مصدق با بزرگترین قدرتهای جهانی و محبوبیت بالای او طبعا بر ذهن و کلام گویندگان تأثیر گذاشت. بسیاری از شعرای “کهنهسرا” که به جنبش ملی گرایش داشتند، مانند سید علی شایگان و علی صدارت (نسیم)، در ستایش دکتر مصدق شعر گفتند. در این راستا معروفترین شعر بی گمان از آن بدیعالزمان فروزانفر، استاد بزرگ شعر و ادب فارسی، است که پس از قیام ۳۰ تیر از رادیو پخش شد و برای فروزانفر، که سناتور بود، دردسرساز شد.
ای مصدق تو را ثناخوانم / گرچه برهم زن سنا دانم
ای مصدق هزار مردی تو / با دد و دیو در نبردی تو
در سوگ رهبر جنبش
برخی از شاعران نه در زمان زمامداری مصدق، بلکه به تأثر از دوری او از قدرت و سپس مرگ غمانگیز او زبان به ستایش او گشودند، مانند فریدون مشیری که در قطعهای سرود:
نام بزرگ تو / این واژهی منزه / نام پیمبرانه…
مصداق صبح صادق / یادآور طلوع رهایی
پیشانی سپیدهی فرداست.
نام بزرگ تو، در برگ برگ یاد درختان این دیار
در قصهها و زمزمهها و سرودها،
در هر کجا و هرجا
تا جاودان به گیتی خواهد ماند…
اما معروفترین شعر در این مقوله، سرودهای از مهدی اخوان ثالث (امید) است در سوگ مصدق. شعر مقارن مرگ رهبر جنبش ملی در سال ۱۳۴۵، با عنوان “تسلی و سلام” به “پیرمحمد احمدآبادی” تقدیم شد:
دیدی دلا که یار نیامد؟
گرد آمد و سوار نیامد؟
بگداخت شمع و سوخت سراپای
وآن صبح زرنگار نیامد
آراستیم خانه و خوان را
وآن ضیف نامدار نیامد…
سوزد دلم به رنج و شکیبت
ای باغبان! بهار نیامد
بشکفت بس شکوفه و پژمرد
اما گلی به بار نیامد
خشکید چشم چشمه و دیگر
آبی به جویبار نیامد
ای شیر پیر بسته به زنجیر
کز بندت ایچ عار نیامد…
دیری گذشت و چون تو دلیری
در صف کارزار نیامد
وز سفله یاوران تو در جنگ
کاری بجز فرار نیامد
چندان که غم به جان تو بارید
باران به کوهسار نیامد
مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیمایوشیج، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج مرتضی کیوان، احمد شاملو، نیمایوشیج، سیاوش کسرایی، هوشنگ ابتهاج
بیتفاوتی نوسرایان “پیشرو”
در شعر نوی نیمایی تقریبا هیچ نشانی از یاد و نام مصدق دیده نمیشود. علت را شاید بتوان در این دانست، که بیشتر نوسرایان در روزگار مصدق به جنبش چپ، به ویژه به حزب توده ایران، گرایش داشتند و به پیروی از مشی این حزب، نسبت به مصدق بدبین بودند.
حزب توده از آغاز زمامداری مصدق، راه دشمنی با او را در پیش گرفت و هیچگاه اهمیت جنبش ملی زیر رهبری او را به درستی درک نکرد. حزب با برخورد ایدئولوژیک، مدعی بود که مصدق قصد دارد “امپریالیسم نوپای آمریکا” را به “جای استعمار فرتوت انگلستان” بر منابع نفتی ایران مسلط کند.
این بدبینی تا روز ۳۰ تیر در دیدگاه حزب ادامه داشت، اما در کوران وقایع آن روز تاریخی، بسیاری از جوانان تودهای با دیدن فداکاریهای مردم در برابر حملات بیرحمانهی ارتشیان، به ابتکار خود وارد میدان شدند و در کنار مردم مبارزه کردند. پس از وقایع ۳۰ تیر حملات و ناسزاگوییهای حزب توده علیه دکتر مصدق کمرنگ شد، اما هرگز کاملا از بین نرفت.
پس از پایان کار و پیروزی کودتا، چند سال بعد، پلنوم چهارم “کمیته مرکزی حزب توده” در قطعنامهای از سیاست نادرست حزب در قبال مصدق، که راه پیروزی کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ را هموار کرد، انتقاد نمود و از جمله درباره قیام ۳۰ تیر گفت: «در حادثه ۳۰ تیر ۱۳۳۱ ما دیرتر از بورژوازی ملی و تازه آن هم پس از آن که بخشی از توده حزبی به ابتکار خود جنبید، وارد صحنه شدیم…».
گویندگان “متعهد و مبارز” پیرو حزب تا پیش از کودتا نه تنها به پیکار مصدق توجهی نداشتند، بلکه حتی برخی، مانند محمدعلی افراشته، شاعر نامدار تودهای و سردبیر روزنامه فکاهی “چلنگر”، به نکوهش مصدق پرداختند.
نیما یوشیج
افراشته در ادامه شعر معروفی که سرلوحه نشریه “چلنگر” بود، با بیت: “بشکنی ای قلم ای دست اگر / پیچی از خدمت محرومان سر”
چنین سروده بود:
آستانبوس نیم شاهان را / چه بگویم به مصدق رهبر؟
در سوگ میهن کودتازده
تنها پس از کودتا و رو شدن پیامدهای فاجعهبار آن بود که شاعران نوسرای عضو یا هوادار حزب به اهمیت مصدق و پیکار او پی بردند.
ضربه کودتا برای جنبش روشنفکری ایران کمرشکن بود. پارهای از نویسندگان و هنرمندان به زندان افتادند و بسیاری از بیم تعقیب و آزار نظامیان از صحنه اجتماع پنهان شدند. مرتضی کیوان، نویسنده و منتقدی که دوست نزدیک بسیاری از شاعران نوگرا بود، یک سال پس از کودتا در کنار افسران وابسته به حزب، تیرباران شد.
گروه بزرگی از نویسندگان و شاعران “پیشرو” به انزوا فرو رفتند؛ در تنهایی و بیپناهی، سموم یأس و نومیدی به شعر آنها رنگی تلخ و نومیدانه داد. بازتاب این یأس و درماندگی را میتوان از سال ۱۳۳۳ در شعر کسانی مانند مهدی اخوان ثالث، هوشنگ ابتهاج (سایه)، سیاوش کسرائی، نصرت رحمانی، محمد زهری، نادر نادرپور، منوچهر نیستانی و منوچهر آتشی، به روشنی دید. اسماعیل شاهرودی (آینده) با درد و افسوس به گذشته نگاه کرد:
خون آینده را / از سنگفرش انتظار/ شستند
و صلیب دردها را / شکستند
و برچیدند / طاق نصرت آرزوها را / از کهکشانها
زیرا / او/ از جاده دیگر گذشته بود.
نیما یوشیج که شعر او پس از شهریور ۱۳۲۰ از شادابی و امید رنگ گرفته بود و پیوسته از فرا رسیدن “صبح روشن” سخن میگفت، پس از کودتا با لحنی خسته و نومید از چیرگی “شب” سنگینی گفت که با کودتا بر خاک میهن سایه افکنده بود:
هست شب، یک شب دم کرده و خاک
رنگ رخ باخته است.
هست شب،همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمیبیند اگر گمشدهای راهش را.
تمثیل “رهروی که در سنگینی و تاریکی هوا راه خود را گم میکند”، در شعر برخی از پیروان نیما پژواک یافته است. کسرایی در شعر “پاییز” (سروده ۱۳۳۳) میگوید:
پاییز برگریز گریزان ز ماه و سال
بر سینهی سپیده دم تو نوار خون
آویختند
با صبحگاه سرد تو فریاد گرم دوست
آمیختند…
عطر هزار سالهی امیدهای ما
با رنگ سرخ خون
بر خاک خشک ریخت…
دراین شب سیاه که غم بسته راه دید
کو خوشهی ستاره؟
کو ابر پاره پاره؟
کو کهکشان سنگفرش تا مشرق امید؟
“سایه” در قطعهای هول و وحشت “حادثه” را به یاد میآورد:
چه سهمناک بود سیل حادثه
که همچو اژدها دهان گشود
زمین و آسمان ز هم گسیخت
ستاره خوشه خوشه ریخت
و آفتاب در کبود درههای آب غرق شد…
هوشنگ ابتهاج
“سایه” آشکارا گفته است که بسیاری از شعرهای کتاب “یادگار خون سرو” را در رثای دوست خود مرتضی کیوان و قتل بیرحمانهی او سروده است.
برداشت آسمان را،
چون کاسهای کبود،
و صبح ِ سرخ را
لاجرعه سرکشید
آنگاه،
خورشید در تمام ِ وجودش طلوع کرد…
سایه در سوگ دوست خود “کیوان”، از سرگذشت تلخ نسلی یاد میکند که با بهت و وحشت شاهد بر باد رفتن والاترین آرزوهای خود بود:
ما از نژاد آتش بودیم:
همزاد آفتاب بلند، اما
با سرنوشت تیرۀ خاکستر!
عمری میان کورهی بیداد سوختیم
او چون شراره رفت
من با شکیب خاکستر ماندم.
کیوان ستاره شد
تا بر فراز این شب غمناک
امید روشنی را
با ما نگاه دارد.
من در تمام این شب یلدا
دست امید خستۀ خود را
در دستهای روشن او میگذاشتم…
امید: چاووش شکست
مهدی اخوان ثالث به تأثیر از مبارزات پرشور و هیجان دهه ۱۳۲۰ خود را “امید” خوانده بود. او پیش از کودتا، در سال ۱۳۲۸ سرمست از پیکار در راه پیروزی رنجبران سروده بود:
عاقبت حال جهان طور دگر خواهد شد \ زبر و زیر یقین زیر و زبر خواهد شد
گوید امید سر از بادهی پیروزی گرم \ رنجبر مظهر آمال بشر خواهد شد…
همین گوینده پس از کودتا، شعر خود را به عصاره یأس و افسردگی بدل کرد و در عزای عاجل آن “بینجابت باغ” مویه سر داد. او در شعر “باغ بیبرگی” دیاری پرمصیبت را تصویر میکند که پاییز در آن جاودانه خانه کرده است:
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
گو بروید یا نروید هر چه در هر جا که خواهد یا نمیخواهد،
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست…
خندهاش خونیست اشکآمیز
جاودان بر اسبِ یالافشانِ زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
اما در چکامهی نامدار “زمستان” است که “امید” با قدرت تمام پرچم یأس و اضطراب را بر فراز میهن کودتازدهی خود به اهتزاز در آورده است:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدارِ یاران را
نگه جز پیش پا را دید، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
و گر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است…
اخوان تأکید کرده است: «زمستان، داوری این حال و روز من درباره زندگی و زمانهای که در آنم.»
احمد شاملو
فریاد عصیان
اما روی دیگر واکنش به کودتا، عصیان جسورانه بود. نمایندهی نیرومند و یکتای این گرایش را باید احمد شاملو (بامداد) دانست. او در دهها شعر به جای مویه و گلایه، فریاد اعتراض برداشت. شاملو از فاجعه کودتا چنین یاد میکند:
سال بد / سال باد / سال اشک / سال شک
سال روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد
سال پست / سال درد
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه…
سپس شاعر در کشاکش یأس و امید، راه چاره را در سرکشی و عصیان مییابد:
من عشقم را در سال بد یافتم
که میگوید “مأیوس نباش”؟
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گر گرفتم…
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سال بد در رسید:
سال اشک پوری، سال خون مرتضی
سال تاریکی…
در شعری دیگر از یارانی یاد میکند که در برابر هیولای کودتا از پا در آمدند:
نه به خاطر آفتاب
نه به خاطر حماسه،
به خاطر سایهی بام کوچکش
به خاطر ترانهای کوچکتر از دستهای تو
نه به خاطر جنگلها
نه به خاطر دریا،
به خاطر یک برگ
به خاطر یک قطره
روشنتر از چشمهای تو…
به خاطر یک سرود
به خاطر یک قصه در سردترینِ شبها،
تاریکترینِ شبها
به خاطر هر چیز کوچک و هر چیز پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را میگویم،
از مرتضی سخن میگویم…
و در شعری دیگر از امیدواری به آیندهای میگوید که کودتا آن را درهم شکسته اما نتوانسته نابود کند:
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت .
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمیبندند
قفل افسانهایست
و قلب
برای زندگی بس است…
و من آن روز را انتظار میکشم
حتی روزی که دیگر نباشم…
از: دویچه وله