داستان یک فرار ناتمام از کابل
زیتون – به علت شرایط وخیم امنیتی از آوردن نام اشخاص خودداری میکنم، مگر در صورتی که قابل شناسایی نباشند.
شش روز از تسلط طالبان بر کابل میگذشت. خودم را در خانه حبس کرده بودم و اخبار شهری را که در آن زندگی میکنم، از شبکههای اجتماعی و تلوزیون دنبال میکردم. موج اخبارهای ناگوار مرا در خود غرق کرده بود و هر روز چیزی در بیخ گوشم اتفاق میافتاد که غافلگیرم کند. هجوم افکار منفی دربارهی آیندهی تاریکی که انتظارمان را میکشید، دیوانهام کرده بود.
سالهای زیادی را با سازمانهای خارجی کار کرده بودم اما با به قدرت رسیدن طالبان امیدم را به آینده از دست داده بودم. از طرفی اخبار بازرسیِ خانه به خانهی طالبان در جستجوی کارمندان سازمانهای بینالمللی و دولتی به گوشم رسیده بود. گاهی هم اخبار ضد و نقیضی دربارهی رفتن همکارانم با کمک خارجیها میآمد که تنها روزنهی امیدم در آن مامنگاه کوچک در میانهی آتش بود.
شنیده بودیم که فعلا طالبان با شهروندان عادی کاری ندارد. با دو نفر از همکارانم که دخترانی جوان بودند، تماس گرفتم و قرار شد آن شب، تمام مدارکمان را برداریم و به فرودگاه برویم شاید بتوانیم خودمان را نجات بدهیم.
دلهامان را به دریا زدیم و قرار شد ساعت پنج عصر در «کوته سنگی» همدیگر را ببینیم. شهر چهرهی ترسناکی به خود گرفته بود، نوعی وحشت که تا به حال تجربهاش نکرده بودم، توامان با ناامیدی در هوا موج میزد. میتوانستم ترس را نفس بکشم، از دهان و بینیام بالا میرفت و در تمام جانم جریان پیدا میکرد.
وقتی به کوته سنگی رسیدم، همکارانم راکه همیشه آراسته و شیک بودند، با ظاهری آشفته دیدم. آنجا برای نمیدانم چندمین بار جگرم برای دختران این سرزمین خون شد، البته اینبار خیلی ملموستر. لبخندی تلخ روانهی همدیگر کردیم، به سمت تاکسیها رفتیم و توانستیم با قیمت دو برابر یک تاکسی کرایه کنیم و به سمت فرودگاه راه بیفتیم.
در راه به خیابانها نگاه میکردم، کابل برایم آنقدر غریبه بود که انگار هیچوقت در آن زندگی نکرده بودم. از کوته سنگی که به سمت خوشالخان میرفتیم، رو به روی رستوران نصیب دو طالب را دیدم که تکه گوشتهای کباب شده را با دست در دهانشان پرت میکردند و سرمست از پیروزی قهقهه میزدند. حتما پول کباب را هم با تفنگ روی شانهیشان میپرداختند.
به فرودگاه رسیدیم. سیل جمعیت با هماهنگی خاص و غریبی عقب و جلو میرفت و به دیوارهای بتنی فرودگاه کوبیده میشد. مردم همگی وحشتزده و حیران بودند و تقریبا هیچکس نمیدانست که چطور باید خود را از این جهنم نجات داد. چند لحظه بعد سربازان طالبان فریادکشان شروع به شلیک هوایی کردند. خیل جمعیت متشنج شد و عدهای پراکنده شروع به دویدن کردند. من سر جایم ایستاده بودم، مات و مبهوت به مردم نگاه میکردم و تمام توانم را به کار گرفته بودم تا بتوانم اتفاقاتی که اطرافم میافتد را هضم کنم. نمیشد، این حوادث حتی را در کابوسهایم هم ندیده بودم.
نگاهم را میان مردم وحشتزده دواندم تا شاید آشنایی را ببینم و سوالات خود را بپرسم که سوزش شدید روی پوست کمرم احساس کردم. سرباز طالبی را دیدم که کلاه قندهاری روی سر داشت و با شلاقی که از سیمهای برق درست شده بود، پشتم ایستاده بود. خوشبختانه تا آنجای کار مستقیماً زنها را نمیزدند. دو همکار خانمم جیغکشان خودشان روی من انداختند و مانع از اصابت شلاقهای بعدی شدند. به سرعت از آنجا فرار کردیم و به جایی نسبتاً امنتر پناه بردیم. آنجا یاد گرفتیم که چطور با سد کردن خانمها از خود محافظت کنیم.
هوا رفته رفته تاریک شد. طالبان همچنان شلیکهای هوایی و شلاقهای سیمی مردم را به عقب میراندند و ما صدها متر از دروازهی اصلی دور شده بودیم. در طول مسیر با دختر و پسر جوان و خوشبرخوردی با نامهای منصور و شیدا آشنا شدیم. اکثر کسانی که در مقابل دروازههای فرودگاه جمع شده بودند، آدمهای عادی بودند که از ترس طالبان تصمیم به فرار گرفته بودند، اما منصور و شیدا در ادارات حساس دولتی کار میکردند. منصور گفت: «شنیدم در دروازهی قَصبه طالبان نیستند و در اختیار اردو (ارتش) است. پس پنج نفره تاکسی گرفتیم و به سمت دروازهی قصبه رفتیم.»
هوا کاملا تاریک بود. من و منصور جلو نشستیم و دخترها عقب. رانندهی تاکسی از ماجراهای این چند روز قصه میکرد و میگفت که خودش هم روز اول با زن و بچهاش آمده بود اما تیراندازی که زیاد شد، برگشت و حالا فقط مسافرکشی میکند.
از ایست بازرسیهای طالبان که میگذشتیم سعی میکردم چهرهام را مصمم نشان دهم و لبخند کوچکی هم بزنم. سرباز طالبی میآمد و با چراغ قوه به داخل ماشین نوری میانداخت و قیافههامان را برانداز میکرد. بعد با دست اشاره میکرد تا راه بیفتیم.
به قصبه رسیدیم. کم کم جمعیت زیاد میشد عدهای بازمیگشتند و عدهای به پیش میرفتند. یکی از کسانی که بازمیگشت به من گفت: «نرو هزاره ها را به داخل میدان هوایی راه نمیدهند.» و من با اعتماد به نفس در دلم به او خندیدم و با خود گفتم حتما مدارکت کامل نیست و جلوتر رفتیم. منصور از سربازی که آنجا بود پرسید کجا برویم و سرباز پیاده روی روبروی درِ ورودی را که صدها نفر مقابلش منتظر بودند نشان داد. از خیابان رد شدیم و باز هم به جمعیت بی سرنوشتان ملحق شدیم. نیمساعتی گذشت و باز هم فقط به مردم نگاه میکردیم که چه میکنند و به کجا میروند. اینجا میدیدم که سربازها مثل طالبان نبودند و مردم را نمی زدند، ولی مثل همانها نوک تفنگ را کنار مردم میگرفتند و هوایی شلیک میکردند.
با گروه پنج نفرهیمان تصمیم گرفتیم به سمت دروازه برویم و از آنجایی که جمعیت خانمها در بین ما بیشتر بود زیاد کاری با ما نداشتند و فقط سربازهای اردوی ملی با فریاد میگفتند: «بروید عقب.» چندینبار با خشونت ما را به عقب راندند. می دیدیم که گروه گروه افرادی به داخل می روند و ما هم امیدوارانه به جلو میرفتیم و هر دفعه باز هم سربازها نمیگذاشتند به جلو برویم. یک سرباز جلو آمد و پرسید: «کجا میروید؟» گفتیم اسنادمان کامل است، “HR litter” و اسناد کار با خارجی ها را داریم و باید برویم. این سرباز کمی مهربانتر بود و ما نامش را گذاشتیم سرباز مهربان و با او با سرعت نسبتا خوبی کمی به جلوتر رفتیم. منصور و شیدا که از قوم پشتون بودند ازما جدا شدند و از یک طرف دیگر رفتند ما حواسمان به آنها نبود، گمشان کردیم و باز هم شدیم سه نفر، هرچه با دقت به پشت سر مان نگاه کردیم آنها را ندیدیم.
سرباز مهربان ما را در جایی تاریک کنار دیوار بتنی برد و گفت منتظر بمانید تا وقتی که شخصی خارجی آمد شما را پیش او میبرم. کمی آنسوتر سرباز خارجیای در تاریکی ایستاده بود و هر کسی نزدیکش میشد، تفنگش را از شانه برمیداشت و فریاد میزد: “Go, Go back”.
چند دقیقه نگذشته بود که دو دختر هزاره را نیز کنار ما آوردند. هر دوی آنها به شدت گریه میکردند و اشک تمام صورتشان را خیس کرده بود. یکی از سربازها پرسید: «برای چه گریه میکنی؟» و آنها هیچ نمیگفتند. حالا باز شدیم پنج نفر، من بودم و چهار دختر جوان. البته این دفعه تفکیک شده و هزاره.
هربار همان سرباز مهربان میآمد، با اشاره به من میگفت: «هر وقت خارجی آمد تو را پیشش میبرم و گپ بزن.» من خوشحال بودم که کار ما پیش میرود . چند دقیقه ای نگذشته بود که یک سرباز بداخلاق آمد و با عصبانیت گفت: «چرا اینها را اینجا جمع کردید؟» و با غضب رو به ما گفت: «برید. برید گم شید.»
خیلی برایم ناراحت کننده بود اما خب کاری هم از دستم بر نمیآمد. مدام به من اشاره میکرد و میگفت: «هی هی تو را میزنم.» منظورش این بود که اگر زنها را نمیتوانم بزنم، تو را که میتوانم. پیش آمد که مرا بزند و ما باز هم تکنیکی را که در مقابله با طالبان یاد گرفته بودیم را انجام دادیم و دختر ها سپر شدند. در همان لحظه سرباز مهربان گفت: «اینها HR litter دارند.» و به من گفت: «با من بیا برویم پیش خارجی.» من ترسیده بودم و گفتم: «دخترها را تنها نمی گذارم. با هم میرویم.»
کمی جلوتر رفتیم، جلوی یکی از دروازههایی که با فنس ساخته شده بود. یک سرباز دیگر جلوی ما ایستاد، تفنگش را به سمت ما نشانه گرفت و گفت: «برگردید.» سعی کردیم متقاعدش کنیم اما او هیچ حرفی را گوش نمیداد و فقط هوایی شلیک میکرد. با شلیک اول گوشهایم سوت کشید و برای چند ثانیه کَر شدم. به سربازها نگاه میکردم، به مردم، به وحشتی که درون تکتک آدمهای آنجا جریان داشت. همهچیز برایم صحنه آهسته شده بود. آن سرباز ما را تا جایی که خودش میخواست به عقب راند.
سرباز مهربان را گم کردیم و رسیدیم پیش همان دو دختر هزاره که گریه میکردند. چند دقیقه ای دور از سربازان خود را در همان تاریکی پنهان کردیم که ناگهان چند سرباز دیگر آمدند و ما سه نفر را به عقب راندند و تقریبا باز هم رسیدیم به همان صد ها نفری که در آنجا سرگردان بودند و هرچه دنبال سرباز مهربان میگشتیم، دیگر پیدایش نمیکردیم و سرباز مهربان هم گم شد.
ما سه نفر تقریبا در جلوترین قسمت جمعیت بودیم که یک سرباز با حالت تهاجمی به سمت من آمد تا بزند که دخترها متوجه شدند و با سپر کردن خودشان مانع از کتک خوردن من شدند. لحظهای بعد با یک سرباز بحث کردیم و گفتیم: «ما منتظر هستیم تا آن سرباز مهربان یک خارجی را برایمان پیدا کند و با او حرف بزنیم.» سرباز پوزخندی زد گفت: «او رفته به مترجمها گفته میخواهم با آن دختر هزاره عروسی کنم و با خود به آمریکا ببرمش.» خشکم زد. باورم نمیشد که حتی سربازهای ارتش همان تفکر طالبانیسم را در سر دارند و بازهم دلم برای دختران این سرزمین خون شد.
من تازه به عمق ماجرا پی بردم و فهمیدم اوضاع از چه قرار است. به سربازها نگاه میکردم، صد ها نفر بودند. چهرههاشان را که میدیدم اصلا غیرِ پشتون دیده نمی شد. بین خودشان کلا به زبان پشتو حرف میزدند. به عقب نگاه کردم تازه متوجه شدم که بیشتر کسانی که بلاتکلیف هستند هزاره و فارسی زبانها هستند. تازه متوجه شده بودم که منصور و شیدا که خیلی هم بچه های خوبی بودند با سربازها به زبان پشتو حرف میزدند. در همان لحظه یاد حرف آن کسی افتادم که به من گفت: «نروید که هزاره ها را نمیمانند بروند». یاد آن دو دختر هزاره افتادم که در گوشهای تاریک گریه کنان منتظر بودند.
سربازها با شلیکهای هوایی ما را به عقب میراندند و ما به عقبتر کشانده میشدیم یکی از سربازها روی سکوی سنگی رفت و با صدای بلند به ما گفت: «همین سر شب بود که گلوله به یک زن خورد و به شفاخانه برده شد. یک نفر هم کشته شد.»
ناامیدی در چهرهها موج میزد. به عقب و پشت سر جمعیت که یک فضای خالی بزرگی بود رفتیم و کمی آب و بیسکوییت هایی را که خریده بودیم را خوردیم بعد از آن باز هم به سمت مرکزجمعیت رفتیم تا ببینیم چطور خواهد شد.
یکی از دختر ها که کمی جسورتر بود به خانوادهای پشتون اشاره کرد و گفت: «من میخواهم با این خانواده خودم را به داخل میدان برسانم.» با جسارتی که از او میشناختیم جلویش را نگرفتیم. صورتش را با شالش پوشاند تا چهرهاش، تا چشمهای زیبای بادامیاش دیده نشود و با شوق فراوان خود را لابهلای همان خانوادهی پرجمعیت رساند و با آنها به سمت دروازه وردی میدان رفت. اما حدود پنج دقیقه بعد با چهرهای افسرده و سرافکنده پیش ما آمد و با ناراحتی تمام گفت: «مرا به عقب راندند، کاش ما هزارهها چشمهای درشتتری داشتیم. سربازها گفتند هزاره برو گمشو، و من برگشتم.» شکستن غرور دختر جسورِ گروه کوچکمان ما را در سکوتی عمیق فرو برد و دو ساعت در یکجا روی خاک نشستیم و فقط به چهرهها و چشمهای بادامی همدیگر نگاه میکردیم. از پشت دیوارهای بتنیِ شش متری که بالایش فنسهای طولیل و بالاترش سیمخاردار کشیده بودند،
هواپیماهای نظامی و هلیکوپترهای بزرگ را میدیدم که بلند میشدند و در سیاهیِ آسمان محو میشدند. با خودم میگفتم: «بازهم عدهای از اینجا نجات پیدا کردند.» دیگر خدا هم با ما نبود. ما تنها مانده بودیم و فقط تبدیل به سرخط خبرهای دنیا شده بودیم.
تصمیم گرفتیم به ایستگاه سوم که میگفتند دست خارجی هاست نرویم و با کمی روشن شدن هوا رفتیم تا تاکسی بگیریم، به خانه بازگردیم و مثل زندانیهای محکوم به حبس ابد که زورش نه به قاضی میرسد و نه به زندانبان، حبس خود را در این جغرافیای خونی، بکشیم.
در حین تاکسی گرفتن با پیرزنی هزاره شروع کردم به حرف زدن و او با مهربانی و با لهجه شیرین هزارگی به من گفت: «بچم بریم خانه هایمان. ما هزاره هستیم و نمیگذارند از اینجا خارج شویم. حتی خدا هم دیگر ما را دوست ندارد.»
* نام نویسنده نزد زیتون محفوظ است