ابوالحسن بنی صدر، نخستین رئیس جمهور ایران، درگذشت.
بنی صدر کیست و چیست، چگونه به قدرت رسید و چرا برکنار شد. پاسخ این پرسشها را، اکثر هم میهنان مان، کم و بیش (درست یا نادرست) یا میدانستند و یا طی دو سه روز گذشته در لابلای اخبار و شبکههای مجازی، خواندهاند. بنابراین، در اینجا قصد مان – نه تکرار مکررات است، – نه مرده پرستی است و – نه سرزنش و نکوهش. بل که میخواهیم ببینیم، حقایق و واقعیتهای شخصیتی مانند ابوالحسن بنی صدر، کدامند و چه نقشی در سرنوشت میهن مان داشتند و از زندگی و تجربیات او چه درسی میتوانیم بیآموزیم؟
شکل گیری شخصیت
دید و برداشت و اندیشهی هر انسانی، نتیجهی پرورش اولیه در خانواده؛ آموزش در مدارس؛ و سپس تجربیات در جامعه و زندگی میباشد. در مجموع، همه مان زائیدهی فرهنگ مشترکمان هستیم. در این راستا، ببینیم دید و اندیشه ابوالحسن بنی صدر چگونه شکل گرفت و در کجا قرار داشت؟
پدر ابوالحسن، سید نصراله بنی صدر، از فقهای بزرگ همدان بود. بنابراین ابوالحسن، نه تنها در یک خانوادهی مذهبی پرورش یافته بود، بل که پدرش قطبِ تأثیرگذاری در شکل گیری دید و اندیشهی او بود. با این وصف، او در نوجوانی، استقلالِ فکری داشت و توانست پدرش را راضی کند که به جای مدرسه فیضیه به دانشگاه تهران برود.
بنی صدر مانند هزاران دانشجوی دیگر، با راه مصدق آشنا شد، به جبهه ملی علاقمند گردید، و در صف مخالفان حکومت خودکامهی شاه قرار گرفت. اولین نقطه عطف زندگی بنی صدر، خروج او از ایران، پس از واقعه پانزده خرداد ۱۳۴۲ و ادامهی تحصیل در فرانسه بود. دومین چرخش (نقطعه عطف) زندگی بنی صدر، تصادفی و بدون زمینه سازی صورت گرفت. پدر بنی صدر در سال ۱۳۵۰، در نجف درگذشت. بنی صدر که برای تشیع پیکر پدرش، به نجف رفته بود، با روح اله خمینی که سالها با پدرش سابقهی دوستی داشت، آشنا شد. این آشنائی، آغاز رابطه و نزدیکی با خمینی گردید و بنی صدر جزو مشاوران خمینی شد.
“این نزدیکی تا جایی ادامه یافت که بنی صدر یکی از سرنشینان هواپیمای ایرفرانس بود و در تاریخ دوازده بهمن ۱۳۵۷ همراه با آیتالله خمینی به ایران بازگشت و بلافاصله جلسات سخنرانی در دانشگاه صنعتی شریف به راه انداخت و آیتالله خمینی او را به عضویت در شورای انقلاب گمارد اما او حاضر به همکاری با دولت موقت نشد. ” (۱)
در کابینه مهدی بازرگان، بنا بخواست خمینی، بنی صدر سرپرست وزارت اقتصاد و دارائی کشور شد. چرخشِ بعدی، پس از استعفای دولت بازرگان، زمانی صورت گرفت که بنی صدر با کسب یازده میلیون رأی، یعنی ۷۶ درصد از آرای مردم، نخستین رئیس جمهور شد. خمینی فرماندهی کل قوا را نیز به بنی صدر واگذار کرد. این دورانی است که او مورد تأئید خمینی است. زمانی که اسلامگراها این رابطه را مخدوش کردند، و نظر خمینی برگشت؛ همه چیز باژگونه گردید.
“به گفته عبدالله جاسبی، از اعضای وقت حزب جمهوری اسلامی، اکبر هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس وقت، در جلسهای از بنیصدر به خمینی شکایت کرد: “آن قدر این بنیصدر علیه ما حرف میزند و آبروی ما را میبرد شما حرفی نمیزنید؟! و بعد آقای هاشمی ساکت شدند و زدند زیر گریه! امام جلسه را ترک کردند و ما هم همینطور سکوت کرده بودیم. فردای آن روز حاج احمد آقا [خمینی] به ما زنگ زدند و گفتند دیشب امام خوابشان نبرده است و حکم عزل بنیصدر را از فرماندهی کل قوا صادر کردهاند و چند روز بعد نیز حکم عدم کفایت سیاسی بنیصدر در مجلس مطرح شد و رای آورد. ” فردای آن روز، نیروهای حزباللهی به خیابانها ریختند و خواستار اعدام بنیصدر شدند. ” (۲)
سر شب به سر قصد تاراج داشت * * * سحرگه نه تن سر، نه سر تاج داشت
به یک گردش چرخ نیلوفری * * * نه نادر به جا ماند و نه نادری
لِزِک کالوکاسکی، یک تاریخ دان و اندیشمند لهستانی مینویسد: “در سیاست، فریب خوردن، عذر قابل پذیرش و بخشودنی نیست. “
ولی همه مان میدانیم که فریب نخوردن و به بیراهه نرفتن، نه تنها آسان نیست، بل که بس دشوار میباشد. اینکه، میلیونها ایرانیِ ناراضی از رژیم خودکامهی شاه، فریب دروغها و وعدههای پوچ خمینی را خوردند، قابل درک است. آنچه درکش مشکل و غیرقابل هضم است، اغفال شدنِ روشنفکران و تلاشگران و کنشگران سیاسی است؛ که نمیبایستی بدون بازبینی و بررسی به دام میافتادند. آیا این انتظار نادرست است که باید تفاوتی بین تلاشگران و متن جامعه، یعنی مردمان عادی، وجود داشته باشد؟!
در این رابطه، تنها مردم عادی نبودند که قول و وعده هایِ خمینی را پذیرفتند، اکثریت بزرگی از مردم با تفاوت هائی در این دام افتادند. اینکه میلیونها تن در خیابانها فریاد میزدند: “ما همه سرباز توایم خمینی”، بهترین نمودار آنست. حتی اشخاص با تجربهی سیاسی نیز، به خمینی اعتماد کردند و اغفال شدند؛ تعداد قابل ملاحظهای از نویسندها و شعرا و تلاشگران سیاسی؛ حتی شخصیتی مانند الهیار صالح، از سیاستمداران درستکار و از یاران جبههی ملی و مصدق، اغفال شده بود. کیانوری (دبیر اول کمیته مرکزی حزب توده ایران) مینویسد: “بعد از انقلاب در ایران او را دیدم. صالح جزء کسانی بود که جداً انقلاب را تأئید میکرد؛ جداً میگفت: آقا، من نمیدانم که بعضی از این احمقها (جبهه ملی ها) چه میخواهند”. (۳)
آیا ابوالحسن بنی صدر که از ۸ سال پیش از انقلاب، با روح اله خمینی رابطهی نزدیک و تنگاتنگی داشت، و جزو مشاورین نزدیک او بود، در ضمیر ناخودآگاه خود، خمینی را جایگزین پدرش کرده بود؟ خمینی، مانند پدر ابوالحسن، سید نصراله بنی صدر، یک روحانی سالخوردهی مبارز بود. همه میدانیم که این باورِ خود ساختهی ابوالحسن بنی صدر، آنقدر قوی و آشکار بود، که خمینی نیز او را مانند فرزند پذیرفته بود؟!
آیا بنی صدر نمیدانست که خمینی قصد برپائی حکومت ولایت فقیه را دارد؟ کتاب “ولایت فقیه” خمینی را نخوانده بود؟ کتابی که مدعی است: “هر کس عقاید و احکام اسلام را دریافته باشد چون به ولایت فقیه برسد، بیدرنگ تصدیق خواهد کرد و آنرا ضروری و بدیهی خواهد شناخت…. ما معتقد به ولایت هستیم، پیغمبر اسلام باید خلیفه تعیین کند. اگر پیغمبر اکرم خلیفه تعیین نکند رسالت خود را بپایان نرسانده است. ضرورت اجرای احکام و قوهی مجریه و اهمیت آن در تحقق رسالت و ایجاد نظام عادلانهای که مایه خوشبختی بشر است. ” (۴)
چنانچه بنی صدر میدانست و همراهی کرد، بنابراین در پیدایش ولایت فقیه و عواقب ناشی از آن – در ایران امروز – شریک و سهیم میباشد. چنانچه نمیدانست، یعنی از برنامهی خمینی بی خبر بود، و کتاب او را نخوانده بود؛ گناهش نابخشودنی است. زیرا بدون پی بردن به کنه مسائل، مواضع و برنامهی خمینی – مانند یزدی و قطب زاده – “جاده صاف کن” خمینی شد، ملتی را گرفتار کرد و سرنوشتشان را در اختیار آخوندها قرار داد! آیا این رابطهی احساسیِ پدر و پسری بینِ بنی صدر و خمینی، اندیشهی او را چنان “تار و کدر” کرده بود که خمینی را دربست، و بی چون و چرا، پذیرفته بود؟
آگاهی و شناخت
محمد مختاری، در رابطه با نقش انسان آگاه، مینویسد: “کسانی که از امکانی ذهنی بهره ورند، و زودتر از دیگران به نیروها و ظرفیتهای درونی آدمی، و قدرت ارادهی او پی میبرند… زنگهای آگاهانندهی ذهن آدمیاند. ” (۵)
علی شریعتی، مسئولیت و رسالت روشنفکر را “در انتخاب درست ترین راه… و ایجاد و انتقال واقعیت به آگاهی جامعه میداند. ” (۶)
حقیقت اینجاست، که ما ایرانیان، شناخت نیم بند و ناکاملی از آخوندها داشته ایم؛ در حدی که به کم دان ترین و عقب افتاده ترین قشر جامعه، میگفتیم: “علما” و “آقا”!؟ از سوی دیگر، زیر فشارِ حکومت خودکامه و تکبر جنون آمیز شاه، عرصه چنان تنگ شده بود، که جامعه آمادهی پذیرفتن تغییر بود؛ “هر تغییری”!؟ ماجرای ما، کمی شبیه ماجرای “مار غاشیه” و جهنم، شده بود. یعنی “از ترس بدتر، به بد پناه بردن! “
نیمهی دوم زندگانی ابوالحسن بنی صدر، چگونه فولاد آبدیده شد؟
“هیچ انسانی – مخصوصن (مخصوصاً) انسان خواننده و اندیشه گر، انسان متفکر و عارف – بیک حال باقی نمیماند و دائمن در تبدیل است. ” (۷)
مولانا میگوید:
سوختم و سوختم و سوختم تا روشِ عاشقی آموختم
حاصل عمرم سه سخن بیش نیست خام بودم، پخته شدم، سوختم
زندگی بنی صدر، پس از به کژ راهه کشیده شدن انقلاب و شکست و ناکامی، در مبارزه برای برقراری عدالت و برابری و مردمسالاری در ایران، خلاصه شده بود. نوشتهی حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران – همسازی ملی جمهوری خواهان، به بهترین وجه اندیشه و تلاشهای بنی صدر را ترسیم میکند:
“پس از انقلاب در دوران ریاست جمهوری خود، علیرغم اعتقادات مذهبی، با ولایت فقیه مخالفت کرد و با بهشتی، رفسنجانی، خامنهای و آیت و دیگر بنیانگذاران حزب جمهوری اسلامی در افتاد و راه آزادی و استقلال ایران را رها نکرد…. او به درستی نسبت به اشتباه خود در طرفداری از خمینی ابراز پشیمانی کرد. ” (۸)
اندیشکده آگاهی و شناخت بر این باور است که آنچه از زندگی پُر تلاطم و تلاشهای این مبارز میهن دوست میآموزیم با دید و باور ما، همراه است.
هدف، رهائی ملت و نجات ایران است
مسئولیت، برقراری عدالت و آزادی و مردمسالاری است
راه مان، گسترش دانش و بینش میباشد، زیرا آگاهی، کلید رهائی است.
امیرحسین لادن
ahladan@outlook. com
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
(۱) سایت خبری تحلیلی زیتون (۲) بی بی سی (۳) خاطرات کیانوری (۴) ولایت فقیه
(۵) انسان در شعر معاصر (۶) رسالت روشنفکر برای ساختن جامعه (۷) نقشی از حافظ
(۸) بیانیه حزب سوسیال دموکرات و لائیک ایران
از: گویا