سایت ملیون ایران

کاوه یا سیمرغ؟ بر سر دو راهیِ، انتخابی سرنوشت ساز!

کاوه آهنگر و سیمرغ، دو سمبل ملی ولی بسیار متفاوت هستند.

کاوه، سمبل قهرمانی ملی است که اکثر مردم، او را نجات بخش و نجات دهنده می‌پندارند و در انتظار ظهورش هستند. کاوه، نمودارِ رهبری قدرتمند و شجاع است که با زور و قدرت و استقامت، بر ضحاک پیروز می‌گردد.
“کاوه پیام آور دادخواهی در برابر حکومت ناعادلانه است که تأثیری شگرف در فرهنگ و نمادهای شاهنشاهی ایران داشته است. کاوه آهنگر مربوط به دوره‌ی پیشرفت عصر آهن می‌باشد… صنعت گر است… و سواد نوشتن و امضا کردن دارد که نشان از طبقه‌ی اجتماعی اوست. ” دانشنامه آزاد
کاوه متعلق به دوران حکومت‌های سلطنتی و فردی است. کاوه، خواهانِ شاهنشاهی است که شایسته تر و انسان تر باشد؛ ولی دنبال شاهنشاه است!؟ مشکل با حکومتی که ما، نقشی در به وجود آوردنش و سهمی در امورش نداشته باشیم؛ فردی بودن آنست. حکومتی با رهبری همه کاره. زیرا همه چیز تنها با اراده‌ی او، بوسیله‌ی او، و با دست‌های او شکل گرفته، ساخته شده و به وجود آمده است. یعنی ما با این انتخاب، گر چه شایسته تر، یک حکومت فردی و خودکامه‌ی دیگر را، سوار کار می‌کنیم.

در انتظار کاوه آهنگر بودن، یعنی کسی بیآید و ما را نجات بدهد. مشکلات مان را معجزه آسا، بر طرف کند و همه چیز را سریع و بی درد سر و بدون پرداخت هزینه تغییر بدهد. تجربه‌ی تاریخی ما ایرانیان نمایانگر آنست که با تعویض مهره‌ها، تحول اجتماعی امکان پذیر نیست، و بار دیگر، گرفتار یک حکومت فردی، می‌شویم.

گزینه سیمرغ
سیمرغ، سمبل استقامت و پایداری است، به رازهای نهانی آشنا، دانا و توانا می‌باشد. سیمرغ در کوه قاف زندگی می‌کند؛ و دسترسی به او، چنانچه نا ممکن نباشد، بسیار دشوار است. عده‌ای از هم میهنانمان سیمرغ را پرنده‌ای افسانه‌ای در شاهنامه می‌دانند؛ برخی‌ها سیمرغ را در منطق الطیر عطار نیشابوری خوانده‌اند، و تعداد معدودی نیز با نوشته‌های جدید تری مانند “سیمرغ و سی مرغ”،‌م – آزاد آشنا شده‌اند. برای آشنائی بیشتر و روشنگری، ماجرای سیمرغ را مرور می‌کنیم.
سیمرغ در اوستا، هم صفات پرنده‌ای بزرگ و هم حکمت، انسانی خردمند را دارد.
در شاهنامه فردوسی، سیمرغ دانا و تیز هوش و ساکن کوه البرز است.
یکی کوه بُد نامش البرز کوه به خورشید نزدیک و دور از گروه
بدان جای سیمرغ را لانه بود که آن خانه از خلق بیگانه بود
ماجرای سیمرغ در رابطه با موضوع مورد نظر ما، از آنجا آغاز می‌شود که پرندگان از جور قفس، تیر، دام و سنگ به ستوه آمده؛ از کمبود دانه و آب، از کلاغ‌های پیر و پلید، و از لای و لجن و مُردار در عذاب بودند. پرندگان، برای آزادی و رهائی، در جستجوی یک نجات دهنده بودند.
“گنجشک جوان جیغ کشید: امان از تیر، نه دانی، نه آبی! گنجشک‌ها، سارها، کبک‌ها همگی جیغ زدند: شهر دام، دشت دام، جنگل دام، همه جا دام! جغد پیر خسته و دلگیر، آرام آرام گفت: افسوس افسوس! خانه‌ها ویران شد، شهر و ده ویران شد، شکوفه سوخت، گل پژمرد، سرو را بریدند، تاک را دریدند! ” سی مرغ و سیمرغ
زین سخن مرغان وادی سر به سر سرنگون گشتند در خون جگر
منطق الطیر
مرغ حق نالید: افسوس، افسوس! شهر ویرانه ست، خانه ویرانه ست، همه جا ویرانه ست…! باز تیر پرواز از اوج آسمان به زیر آمد و بانگ زد: دنیا پُر از مُردار شد. دنیا پُر از مرداب شد. گند و لای و لجن کبوتر‌های سفید را پراکند، زمین سیاه شد از کلاغ‌های پیر و سیاه! بوتیمار بر لب آب نشست، گریه کرد و گریه کرد: آه، دریا قطره قطره خالی شد، خُشک شد، ماهی‌های قشنگ، ماهی‌های آزاد بر خاک افتادند. جغد و بلبل، قرقاول و طاوس، باز و گنجشک، بوتیمار و قو همه ناله می‌کردند، گریه می‌کردند، فریاد می‌زدند.
شانه به سر گفت: پرنده‌ها، گریه چرا؟ زاری چرا؟ چه می‌خواهید؟
طوطی‌های خوش سخن گفتند: ما رهبری می‌خواهیم تا قفس‌ها را بشکند، پرنده‌ها را آزاد کند. جغدهای دانا گفتند: ما رهبری می‌خواهیم تا ویرانه‌ها را آباد کند، دل ما را شاد کند؛… هم دام‌ها را برچیند، هم تیرها را بشکند، هم زمین را از لای و لجن و مردار پاک کند… هم دریا را لبریز کند؟
شانه به سر، بانگ زد: پرنده‌ها، کدام پرنده است که هم قفس‌ها را بشکند، هم ویرانه‌ها آباد کند،… و هم زمین را از مردار و لجن پاک کند؟
پرنده‌ها خاموش شدند. سرهاشان را میان بال‌ها فرو بردند و فکر کردند، فکر کردند.
طوطی از شانه به سر پرسید: تو که تا آنسوی دریاها سفر کردی، به کوه قاف رسیدی؟ هُدهُد گفت: نه نرسیدم؛ اما از دور کوهی دیدم که تا آسمان هفتم بالا رفته بود. باز پرسید: در آن جایگاه، رهبر پرنده‌ها را ندیدی؟ هدهد پاسخ داد: ندیدم، اما شنیدم که پشت کوه قاف، مرغی هست که نامش سیمرغ است، پرنده‌ی پرنده‌ها است. طاوس رنگین بال گفت: شنیده‌ام در سرزمین سیمرغ آزادیست: نه قفسی، نه دامی، نه توری، نه تیری،…
سیمرغ پرنده‌ی پرنده هاست: خوش آواز تر از خوش آواز ترین بلبل ها؛ تیز پرواز تر از تیز پرواز ترین بازها، سحر خیز تر از خروس، رنگین بال تر از طاوس، و نیکو سخن تر از طوطی… – از هر پرنده‌ای نشانی دارد سیمرغ، – در پشت کوه قاف بر درختی آشیان دارد سیمرغ،… کشتزارها زرین، دانه بسیار، آب فراوان، دشت و جنگل سبز،… در سر زمین سیمرغ شادی ست. “… این گفت و شنودها مدتها بین پرنده‌ها ادامه داشت.
پرندگانی که از جور و ستم، به ستوه آمده و جان به لب‌شان رسیده بود؛ اراده کردند و مصمم شدند برای دستیابی به سیمرغ بسوی کوه قاف، به حرکت در آیند. هدهد بانگ زد: پرنده‌ها! جنگل سبز آرام می‌خواهید؟ شهر آزاد بی قفس می‌خواهید؟ دانه‌های بی دام می‌خواهید؟ پرنده‌ها فریاد زدند، آری. هدهد بانگ زد: پرنده‌ها پرنده‌های شهر و دشت، رود و دریا، کوه و جنگل، پرواز کنید – پرواز! از شهرها به دشت‌ها، از دشت‌ها به جنگل‌ها، به رودها، به دریاها به کوه‌ها و از کوه‌ها تا کوه قاف!
هر که از آتش می‌ترسد، نیاید؛ هر که از تاریکی می‌ترسد، نیاید و به آشیانه‌ی خویش رود؛ هر که از تنهائی می‌ترسد، همین جا بماند. سی هزار مرغابی نیامدند، سی هزار قناری به آشیانه رفتند، و سی هزار بلبل ماندند. هزاران هزار پرنده، به آسمان برخاستند.
پرندگان پریدند و پریدند، به دریائی از آتش رسیدند؛ آتش در آتش، آسمان سیاه از دود؛ مرغان دریائی، فریاد زدند: دریا، دریا! این دریاست، ما به دریا باز می‌گردیم؛ هزاران مرغ دریائی فرود آمدند، گردابی از آتش دهان باز کرد، مرغان را در خود کشید و بسته شد…. جنگل بزرگی از دور پیدا شد… این جنگل گرگ‌های وحشی است… سراب است سراب… سراب دهان باز کرد و پرندگان جنگل را در خود کشید… زوزه هزارها گرگ و ناله‌های هزارها پرنده به گوش رسید.
سال‌ها رفتند در شیب و فراز صرف شد در راهشان عمری دراز
آنچه ایشان را در این رَه رخ نمود کی تواند شرح آن پاسخ نمود
پرنده‌ها همچنان پرواز کردند، پریدند، پریدند؛ سال‌های سال – سال‌های بیشمار. خاک پشت خاک؛ آب پشت آب، سنگ پشت سنگ. دشت پشت دشت، کوه پشت کوه، کوه، تا کوه قاف! هدهد از شادی بانگ زد: آن کوه بلند، قاف ست؛ قاف!
زان همه مرغ اندکی آنجا رسید از هزاران کس، یکی آنجا رسید
کوهی از دور پیدا شد. دیواری بود از سنگ بلور، بلندِ بلند؛ گوئی دیوار آسمان ست. از آن همه پرندگان، هفتاد پرنده‌ی خسته خونین و ناتوان مانده بودند. هدهد بانگ زد: دوستان، این پرواز آخرین ست. هفتاد پرنده خونین خسته با همه‌ی نیرو بالا رفتند و بالاتر؛ بیست پرنده شکسته بال برگشتند. هدهد بانگ زد: یاران! یاران، دیگر چیزی نمانده است. پرنده‌ها جانی گرفتند، بالا آمدند و بالاتر. یکروز… دو روز… سه روز، بالا رفتند و بالاتر. هر چه رفتند به سر کوه نرسیدند. بیست پرنده خونین ناله کردند و فرو افتادند.
عالَمی پُر مرغ می‌بردند به راه بیش نرسیدند سی آن جایگاه
سی تن بی بال و پر، رنجور و سست دل شکسته، جان شده، تن نا درست
هدهد بانگ زد: یاران… یاران… بکوشید… دیگر رسیدیم… و سی پرنده بالا رفتند و بالاتر؛ هفت روز… ده روز… بیست روز… روز سی‌ام، ناگهان آینه‌ی خورشید درخشان تابید؛ خورشید به بزرگی آسمان، سی پرنده بر قله قاف نشستند و در آینه‌ی درخشان خورشید، سیمرغ شکوهمند را دیدند با بال‌های سرخ از خون.
گفت، هان‌ای قوم از شهر کیید در چنین منزلگه از بهر چیید

ما همه سرگشتگان در گهیم بی دلان و بی قراران رهیم
مدتی شد تا درین راه آمدیم از هزاران، سی به درگاه آمدیم

سیمرغ، سی مرغ بود، سی مرغ یگانه! سیمرغ، همان سی پرنده بودند.
هدهد گفت، آری سیمرغ همان سی مرغ بودند. سیمرغ گفت: سیمرغ جز شما نیست اگر یگانه شوید. و اگر یگانه شوید، دام‌ها را از میان بر می‌دارید؛ قفس‌ها را می‌شکنید، زمین را از لای و لجن پاک می‌کنید. کلاغ‌های زشت سیاه را تار و مار می‌کنید. سیمرغ شمائید! شما… سی مرغِ یگانه‌ی توانا که نمی‌ترسند، که تردید نمی‌کنند، که ناامید نمی‌شوند، که پیش می‌روند و پیش می‌روند…
سیمرغ، خودمان هستیم، خود هائی که با آگاهی و شناخت به درجه‌ی شهروندی رسیدند، درک کردند که منافع جمعی را ارج نهند، و با اراده و از خودگذشتگی برای رهائی خودشان و نجات میهن‌شان، همراه و همگام و همصدا شده‌اند.
تجربیات تاریخی میهن مان، به ما آموختند که حکومت‌های فردی و خودکامه، در دایره‌ای مدار بسته حرکت می‌کنند، و فرد گرائی، مطلق گرائی و خودکامگی را باز تولید و دوباره سازی می‌کنند. ما با واقعیت دردناکی روبرو هستیم، کشورمان گرفتار اجانبی فاسد و غارتگر و مردممان اسیر تبعیض نژادی و فرهنگی هستند. بنابراین، ما بر سر دو راهی قرار نداریم، و خرد گرائی حکم می‌کند که راه سیمرغ، حکومت مشورتی و جمعی، یعنی “مردمسالاری”، تنها رهِ رهائی است.
اندیشکده آگاهی و شناخت، پیشنهاد می‌کند که انتخاب بین نیکبختی فردی یا بدبختی عمومی، شایسته‌ی اهریمن است! آرمانشهر (مدینۀ فاضله)، جامعه‌ای است که همه چیز برای مردم باشد؛ حکومت از مردم، برای مردم و بوسیله مردم.
مسئولیت انسانی و وظیفه‌ی شهروندی حکم می‌کند
که باید به این فاجعه هولناک پایان داد و دست غارتگران را قطع کرد.

امیرحسین لادن
ahladan@outlook.com

از: گویا

خروج از نسخه موبایل