سایت ملیون ایران

جمال صفری :تجدّد، اصلاحات و توسعه در دوران «پهلوی اوّل » (۱)

mossadegh

۲۶ خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (۹۲)

«روزی به شاه عرض کردم تمدنی که آوازه اش عالم گیر است، دو تمدن است؛ یکی تظاهرات در بولوارها، یکی تمدن ناشی از لابراتوراها: تمدنی که مفید است و قابل تقلید، تمدن ناشی از لابراتوارها و کتابخانه ها است. گمان کردم به این عرض من توجهی فرموده اند، آثاری که بیش تر ظاهر شد، تمدن بولوارها بود که به کار لاله زار می خورد و مردم بی بند و بار خواستار آن بودند. »
مخبر السلطنه هدایت (۱)

اندیشه ی تجدّد خواهی و توسعه

این فصل را با گفتۀ مخبرالسلطنۀ هدایت شروع نمودم زیرا جامعه ملی ما همچنان دچار«تمدن بلواری» است واساس زندگی سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی اش را «مصرف محور» تشکیل می دهد!

در ذهنیت بیاد می آورم که مهدیقلی هدایت (مخبرالسلطنه) از رجال عصر قاجار و پهلوی و مامور تدوین قانون اولین انتخابات مجلس و انتخابات دور نخست قانون گذاری بود و در اولین کابینه قانونی ایران به وزارت معارف منصوب شده بود، و در مقاطع مختلف متصدی مناصب مختلفی ازجمله حکومت آذربایجان وفارس، نمایندگی مجلس در صدر مشروطه، وزارت علوم، وزارت فواید عامه، وزارت عدلیه، ریاست دیوان تمیز (دیوانعالی کشور) و بالاخره نخست وزیر از سال ۱۳۰۶ شمسی تا سال ۱۳۱۲ در دوران پهلوی اول بود. مخبر السلطنه تاریخ و فرهنگ ایران را می شناخت و همچنین « زبان وادبیات فارسی، عربی، آلمانی و فرانسه را خوب می دانست، تا حدی به زبان انگلیسی هم آشنا بود. در فن گراور سازی و کلیشه سازی سررشته داشت و به موسیقی علاقه بسیار داشت و از نظر علمی آن فن را آموخته بود. در ریاضیات، هیئت و فلسفه هم فضلی داشت.» ( ۲)

دیگراینکه، دراین فصل دو رسالۀ اندیشه تجدّد خواهی از دو روشنفکردراواخر دوران قاجارو اوائل عصر پهلوی یعنی ابوالحسن فروغی و سید حسن تقی زاده را می آورم.

این دو رساله از چهار رساله ای که بکوشش امیر هوشنگ کشاورز صدر در یک کتاب جمع آوری کرده است را انتخاب نمودم.

هوشنگ کشاورز صدر در مقدمۀ این کتاب می نویسد:

«آنچه پیش روست چهار رساله است در بارۀ مقوله هایی چون ملیّت و دین، تجدّد و آزادی، تساهل و ویژگی های تمدّن دنیای غرب و لزوم توجّه عاجل و بهره گیری ما ایرانیان ازآن، از نیم تا یک قرن پیش.

اشتراک نظر نویسندگان این چند اثر در باور آنها به ضرورت دگرگونی اساسی در زندگی اجتماعی و اقتصادی ِ جامعۀ آن روز ایران است. الگوی این « دگرگونی » نیز اروپایی است که رنسانس و انقلاب صنعتی را پسِ پشت دارد. ناگفته پیداست که ریشه ی فکر و ضرورت اندیشیدن به آن در تحوّل های سال های پایانی قاجارها و طلوع مشروطیت نهفته است، دورانی که رابطه ی ایران با غرب روز افزون و اجتناب ناپذیر است.

اما پراگندگی یِ دل و نگرانی آنها در چگونگی به کارگیری این مدل و سرمشق است، پس از این نظر در افتراق اند.

یکی را برا ین باور است که« از سرتا پا باید فرنگی شد»( تقی زاده )، هرچند حدود چهار دهه بعد خود این نظر را نقد و تعدیل کرد.

دیگری ( شادمان ) برای احتراز از اشاعۀ ظواهر و پوستۀ تمدّن غرب، بر این باور است که باید به مدد فرهنگ غنی و دیرپای ایران، تمدّن غرب را « مسخّر» کرد.
کاظم زاده ایرانشهر ضمن تاکید بر ضرورت « دگرگونی »، دل نگران عوامل مُخّل بومی است و بیش از همه به نظام اجرایی مذهب رایج ما یعنی نظام حاکم روحانیون توجّه دارد. از این روی برای متحقّق شدن دگرگونی های ِ لازم و قرار گرفتن در مدار تحوّل هایِ جهانی، پالایش دین و زدودن خرافه را از اذهان تودۀ ایرانی، از راه کوتاه کردن دست این متولّیان دین پیشنهاد می کند. راه عملی آن را نیز « تفکیک امور جسمانی از امور روحانی » (جدائی دین از سیاست ) می داند.
ابوالحسن فروغی، بر باور تلفیق تمدّن غرب با فرهنگ ایران است. او ایران و فرهنگ آن رابه درختی کهن تشبیه می کند که باید تمدّن غربی را بدان پیوند زد و با استدلالی فیلسوفانه این راه را وسیله ی پذیرش و شرکت مردم در امر تغییرات می داند.

محتوای نوشتارها چنان که ملاحظه خواهید کرد، طرح نیازهای مبرم جامعه ی ایران در صد سال پیش است به زمانی که بانک ناقوس های مشروطه، ما را از خواب گرانِ تاریخی بیدار می کند. حالا رو در روی ما پاسخ هائی به این سئوال اساسی است که : ما که هستیم، چه می خواهیم و تحقّق این خواست ها چه زمینه ی اجتماعی را طلب می کند. مباحثی در حکایت هویت ما، ملاحظاتی در فرهنگ و ساختار اجتماعی ما و بالاخره جستجو برای یاقتن راهی در برون رفت از این باتلاق اجتماعی.
سبب انتشار مجدّد رساله های مذکور آن است که بعد از گذشت یک قرن جامعۀ ما با همان معضل ها و به یقین با دشواری های بزرگتر روبروست و به تعبیری همان پرسش ها که تأمّل و تفکّر و نگرانی ها ی صاحبان اندیشه را به خود معطوف داشته بود امروز نیز در مقابل جامعه ی ایران، روشنفکران و پاک باختگانی که سربر آرمان استقرارنظامی که راه رسم آن آزادی و سعادت مردم است گذاشته اند. قرار داد.

به نظرمی رسد آگاهی بر چگونگی راه تاریخی طی شده، و استمرار آن، به ویژه برای نسل جوان کشور ما که دل و جان در گرو ایرانی آباد و آزاد و به ویژه انسانی که در این بوم، از قید و بند فردی و اجتماعی رها شده باشد دارند، در خور اهمیت است.» (۳ )

درمتن رسالۀ فروغی آمده است « باری نتیجۀ عملی این عقیده و نظر یعنی این گمان که کوشش درتجدّد برما واجب گشته و آن سعی در تقلید محض از ملل متمدّنۀ اروپاست ناچار اهتمام تمامی می شود درمحوآثار و حیثیات خاصّۀ خودمان و درآمدن در لباس تمدّن و آثار واحوال دیگران، اما درعین این عقیده و میل با عزم جزم برتجدّد تقلیدی که فراموشی ذات خودش وفنا شدن در وجود سایرین باشد» وی هوشیارانه به این تناقض درراه و روش مقلّدین اشاره می کند که :« اگرچه در نفوس خود ما هیچ علاقه به ملّیت و آثارملّی خودمان نباشد، بازاین مشکل برای ما پیش می آید که نزد اروپائیان یکی از اشرف احساسات بلکه سرآمد همه و متفّق علیه بیشتر جماعت ها حسّ وطن خواهی و حفظ ملّیت را می بینیم، پس درمقام تقلید کامل باید واجب بشماریم که از این صفت ایشان نیزبه درستی پیروی کنیم لیکن حسّ ملّیت و وطن خواهی درهر قومی عبارت است از بستگی به استقلال و اسم و اعتبار یا تفرّد قوم وملّت خود در میان اقوام دیگر. لهذا چنان که نزد ملل متمدّنه که اخلاق و احوال ایشان را سرمشق خود قرار داده ایم مشاهده می کنیم این حسّ متضمّن بستگی کلّی است از جانب دارندۀ آن به جمیع حیثیات مشخّصه و ممیّزۀ قوم خویش»
سید حسن تقی زاده بعد از چهار دهه از این گفتۀ معروف « سرتا پا باید فرنگی شد!» می گوید : من باید اقرار کنم که فتوای تند و انقلابی من در این امر در چهل سال ‏قبل از روزنامۀ کاوه و بعضی مقالات بعدی مبنی بر دعوت به تغییرات کلّی انقلابی نیز ‏متضمّن مقداری از این نوع افراط بوده، خاصّه که به تجربه دیده شد که بعضی از تبدّلات ‏در آداب ملّی گاهی موجب بعضی تسلسل‌های نامطلوب می‌شود و حتّی منتهی به خلل در ‏زبان هم که اختلال آن باعث تزلزل ارکان ملّیت تواند شد می‌گردد، و این اندیشه باید عایقی ‏جلو سستی و مسامحه در حفظ و حتّی تندروی در ترک آداب ملّی دیگر گشته و محرّک ‏اعتدال باشد. من هم در آن موقع در حکم به لزوم اخذ کامل تمدّن و آداب فرنگی زبان را ‏استثناء کرده بودم. ‏ در اینجا این دورساله و خطابه را در اختیار خوانندگان ارجمند قرار می دهم :

◀ ابوالحسن فروغی : تحقیق درحقیقت تجدد و ملیت

« ابوالحسن فروغی متفکروشخصیت فرهنگی ایران ( ۱۳۰۱هـ.ق.- ۱۳۳۸ هـ.ش.) مدیردارالمعلمین ( ۱۳۹۷ هـ. ش.) مدرّس مدرسۀ حقوق و سیاسی، مؤسّس مجلۀ ماهانۀ فروغ تربیت نمایندۀ ایران درجامعۀ ملل در۱۳۱۰ شمسی) وظاهراً وی نخستین کسی است در ایران که نمایشنامۀ منظوم «شیدوس وناهید» راتصنیف کرده است(دانشنامۀ فارسی مصاحب). فروغی به زبان فرانسه اشراف داشته و کتابهایی درحکمت و فلسفه به زبان فرانسه تآلیف نموده است. او مسلّط به حکمت، فلسفۀ عرفانی بود و در زمینۀ ادبیات فارسی و عربی هم مطالعات زیاد داشت. آثاراوعبارتنداز: سرمایۀ سعادت یا علم وآزادی، تهران۱۳۲۷ ق.،اوراق مشّوش یا مقالات مختلفه، تهران۱۳۳۰ ق.، مجموعه ی اشعار، تهران۱۳۳۰ق.،تاریخ شعرا، با مشارکت محمّدعلی فروغی،تهران ۱۳۳۵ق.،نمایشنامه ی منظوم شیدوش وناهید، تهران۱۳۴۰ق.، تحقیق درحقیقت تجدّد وملّیت و تناسب ایندو معنی با یکدیگر، تهران ۱۳۰۹.و…)

ابوالحسن فروغی در رسالۀ « تحقیق درحقیقت تجدّد وملّیت» می نویسد:

بسم الله الرحمن الرحیم

« رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی وَیَسِّرْ لِی أَمْرِی»

چندی است که منظور و مطلب ملل مشرق عموماً و ما ایرانیان خصوصاً طرزاصلاحی در اوضاع عمومی شده که به نام تجدّد می خوانیم وتجدّد را کوشش دراخذ تمدّن جدید می دانیم. تمدّنِ جدید را نیز تمدّنِ مخصوص به اروپا یا ممالک مغرب شناخته ایم و از این جهت درنظرما تجدّد عبارت شده است از تقلید رسوم و آداب واخلاق و آثار ملل مغرب، اعم از علم و صنعت و تربیت زندگی و آداب معاشرت و غیرها. به عبارت آخری، چنین فرض می کنیم که تمدّن ما ازهرجهت ناقص وناقابل است. بلکه به طورمبالغه می گوئیم ما وحشی هستیم و اروپائیان متمدّن و چون برتری تمدّن را بر توحّش واضح می دانیم برخود واجب می شناسیم که از هر حیث مقلّد اروپائیان شویم و از راه این تقلید خود را به ایشان برسانیم غافل که هیچ مقلّدی دررتبه و مقام بیانیۀ مخترع و مبتکر اوّل نمی رسد و با اصل هم سر وهم دوش نمی شود. لیکن به همین سبب همّت ما چنان پست شده که دیگرمنظور ما در باطن وظاهر، رسیدن به رتبۀ ترّقی اروپائیان نیست. بلکه به نزدیک شدن صوری و تشبّه به ایشان راضی و قانعیم.

باری نتیجۀ عملی این عقیده و نظر یعنی این گمان که کوشش درتجدّد برما واجب گشته و آن سعی در تقلید محض از ملل متمدّنۀ اروپاست ناچار اهتمام تمامی می شود درمحوآثار و حیثیات خاصّۀ خودمان و در آمدن در لباس تمدّن و آثار واحوال دیگران، امّا درعین این عقیده و میل با عزم جزم برتجدّد تقلیدی که فراموشی ذات خودش وفنا شدن در وجود سایرین باشد (مثل عرفای قدیم که طالب فنای فی الله و فی المراد می شدند) اگرچه در نفوس خود ما هیچ علاقه به ملّیت و آثارملی خودمان نباشد، بازاین مشکل برای ما پیش می آید که نزد اروپائیان یکی از اشرف احساسات بلکه سرآمد همه و متفّق علیه بیشتر جماعت ها حسّ وطن خواهی و حفظ ملّیت را می بینیم،پس درمقام تقلید کامل باید واجب بشماریم که از این صفت ایشان نیزبه درستی پیروی کنیم لیکن حسّ ملّیت و وطن خواهی درهر قومی عبارت است از بستگی به استقلال و اسم و اعتبار یا تفرّد قوم وملّت خود در میان اقوام دیگر. لهذا چنان که نزد ملل متمدّنه که اخلاق و احوال ایشان را سرمشق خود قرار داده ایم مشاهده می کنیم این حسّ متضمّن بستگی کلّی است از جانب دارندۀ آن به جمیع حیثیات مشخّصه و ممیّزۀ قوم خویش. پس اگرتجدّد ما باید به همان معنی تقلید صرف ازملل اروپا باشد ناچارشامل تناقض صریحی خواهد بود. چه ازیک طرف این تجدّد چون تقلید صرف از دیگران است مقتضی تغییر و محو آثار خود ماست از طرف دیگر چون آن دیگران حفظ ملّیت و آثارملّی را واجب می داند ما هم باید همین کار را بکنم به عبارت آخری برای تجدّد باید در ترک آثار و حیثیات خویش بکوشیم و در همان حال برای وطن خواهی و حسّ ملّیت که جزو لازم همان تجدّد است نگاهبان همان آثار و حیثیات حاصل خود باشیم و پیداست که این دو وظیفه متناقض و جمع هردو با هم محال است.

حال مسئله این است که این تناقض وتکلیف محال راباید ازحقییقت تجدّد وملّیت، و ناسازگاری این دو معنی با یکدیگر دانست یا از نقص فهم و خطای فکر ما ؟

شک نیست که اگر نقص فهم و خطای فکری به این درجه فاحش هست در فکر و فهم عامّه یا عوام تجدّد مآب ماست نه در علم خواص پس باید گفت صورت تناقض مزبور یا عقیده ای که حاوی این صورت است از بی تصرّفی و میل تقلید مخصوص به عوام ناشی شده که علامت پستی نظرو نقض همّت و بی مغزی و نادانی است و همه بالاخره نتایج فساد اخلاق و طلب زرق و برق ظاهر و مفتون و مرعوب شدن نسبت به صاحبان قدرت و غلبه می باشد. پس قابل آن نیست که وضع تحقیق و ردّ و قبول به مباحثۀ علمی شود و اگرفی الحقیقه، شبهۀ مزبورفقط دراین مرتبه می بود کافی می بود که از جانب عقلای قوم تقلید بی تحقیق اخلاقاً مورد مذمّت و سرزنش گردد و به حسن تربیت، این خُلقِ زشت را به قدرِ مقدور از نفوس تربیت پذیر دور نماییم تا تناقض مزبور از فکرها بیرون رود و امکان جمع تجدّد و حفظ ملّیت با هم به خوبی دانسته شود. و البتّه باید سران قوم این نظر تربیتی را فراموش نکنند و همواره به کار داشته باشند تا در نتیجۀ دون همتی و نادانی عوام یک باره خلق را تقلید شان بر باد ندهد. لیکن علاج تمام درد به این یک دوا نخواهد شد چه باز در مرتبۀ بالاتری یک اشتباه نظری هست که ممکن است برای خواص نیز تجدّد و حسّ ملِّی با حفظ خصایص قومی را در درجۀ اعلای آن با یکدیگر منافی به نظر آورد و لزوم رفع آن اشتباه علاوه برذمّ تقلید جاهلانه، تحقیق در حقیقت ملّیت و تجدّد و تناسب این دو معنی را با یگدیگر واجب می گرداند.

اگر تمدّن را یک حقیقت واحدۀ خالی از تنوّع بدانیم که هر قوم و جماعتی درهرجا وهر محیط در راه ترقّی درآید به آن حقیقت واحدۀ بسیط خواهد رسید نتیجه این خواهد بود که همۀ اقوام متمدّنه بالاخره باید به یک شکل و یک حال در آیند. مثلاً اگر تمدّن حقیقی دراین زمان چنان که معتقد شده ایم تمدّن اروپایی است و مقابل و هم عرضی ندارد، همۀ ملل عالم باید بکوشند تا خود را به صورت ملل اروپایی در آرند. به این فرض، ترقّی و تعالی یِ همه دراین هم شکل شدن با اروپائیان خواهد بود و برگشت از شکل اصلی خود به این یکسانی یِ حال و صورت با اقوام متمدّنه، تجدّد خوانده خواهد شد. پس به فرض این عقیده که تمدّن یک حقیقت واحدۀ خالی از تنوّع است در درجۀ نظر خواص نیز تناقض و تخالفی که گفتیم بین دو معنی تجدّد و ملّیت اثبات می گردد و این گمانی نیست که از عدم تحقیق برای ما آمده باشد بلکه اگر قدری دقیق شویم می بینیم این مشکل در طرز فکر محقّقین اروپایی و غیر اروپایی دخیل است چه اختلافاتی که در آراء و اقوال علماء در معنی ملّیت و بنیان آن هست ( یعنی بحث های معروف در این که آیا بنیان ملّیت یک قوم، اشتراک نژاد یا زبان احساسات یا ساکن بودن در یک خاک یا امر دیگری را باید دانست). همچنین عقیده ای که اخیراً نزد بعضی جماعت ها بر ضدّ وطن خواهی و ملّیت یا نزد بعضی از خود متمدّنین جدید بر ضدّ تمدّن جدید دیده می شود، در معنی ناشی ازهمین اشکال است. پس واقعاً مشکلی در معنی تجدّد و ملّیت و تناسب این دو امر با یکدیگر موجود است که باید به حلّ آن پرداخت و بالاختصاص برای ما که باید راه حقیقی ترقّی را بیابیم تا تکلیف خویش را در اصلاح ضروری احوال و تهیۀ شرایط و لوازم رستگاری خود بدانیم حلّ این مشکل و شناسایی حقیقت امر در نهایت وجوب می باشد.
اگرچنین است و مطلب فی الحقیقه به این درجه مهم و دقیق، پس باید درحلّ این مسئله برای رنج دماغ و صرف همّت درتأمّل و تدقیق حاضرشد. واگرنکته نیز راست باشد که همین مشکل در اختلافات آراء و اقوال محقّقین و علمای اروپا موضوع ملّیت و اساس قومیت دخیل است پس حقیقت امر بر همۀ ایشان نیز روشن نگریده و این حال باید علّت خاصیّ داشته باشد.

به عقیدۀ ما علّت این است که به اقتضای روش تحقیق و اسلوب عادی بحث در علوم جدیده یعنی روش استقرایی معمول در این علوم، مسئله را چنان که باید از ریشه یعنی مبانی و مبادی حکمتی آن شروع نمی کنند. لهذا اگر ما بخواهیم واقعاً به حلّ این مسئله که برای ما به اصطلاح روز، از اوّلین مسائل حیاتی و مماتی است برسیم باید مطلب را از جایی شروع کنیم که نکرده اند، یعنی از اعلی مرتبۀ مباحث حکمتی ابتدا کنیم اگر چه این کار بدواً فوق طاقت و استعداد ما به نظر آید چه حال از دو بیرون نیست یا استعداد و قوّۀ کشف این حقیقت را که مقدّمۀ هر اصلاحی است خواهیم یافت و در طریق این تحقیق کوشش ما مفید فایده خواهد بود پس از این راه روزنۀ امیدی برای نجات و فلاح ما گشوده خواهد شد یا به کلّی از این قوّه و استعداد محرومیم و در آن صورت از فلاح و نجات محروم و به فنا و زوال محکوم خواهیم بود. پس چون امر دایر بین امید نجات و بقا ویقین برهلاک و فناست شرط عقل آن است که کاری را فوق طاقت و مایل توانایی خود نکنیم و به تصوّرضعف ونقص خویش از صرف فکر درهیچ تحقیق و تدقیق عالی و مطالعۀ سخت و صعبی تن نزنیم تا رشتۀ امید را از دست نداده باشیم.

* مقدمۀ حکمتی امر

بلی چون دومعنی تجدّد و ملّیت هرکدام امری است که در امور بشری دراوّل درجۀ اهمّیت و اصالت است و بشرنیزدر دنیای ما خلاصه ی عالم وجود به شمار می آید، لهذا حقیقت هر دو به احکام و اصول اوّلیۀ عالم وجود به شمارمی آید، لهذا حقیقت هردو به احکام و اصول اوّلیه وجود بستگی دارد یعنی مقدّمات آن باید از بالاترین اصول فلسفه گرفته شود.

حقیقت و ضرورت وجود ملّیت و تجدّد شناخته نخواهد شد جزبه این که دخالت وجود و کثرت را در معنای هستی و وجود بدانیم. همیشه حکما و اهل تحقیق، خصوصاً عرفای مشرق از وحدت و کثرت و مقابلۀ این دو معنی گفتگو کرده اند و نزد اهل عرفای عموماً مسّلم است که اصل و مبدأ هستی یا حقیقت غیبیۀ وجود، متّصف به وحدت و یگانگی است ( و این معنی توحید است). امّا چون وجود ازغیب به شهود، و بود به جلوه و نمود می آید لباس کثرت می پوشد. پس حاصل نظرعُرفَا و حکمایِ صاحب نظر چنین می شود که وحدت و کثرت هردو درعالم وجود واجب است، یکی در طرف ذات و هستی و دیگری در طرف صفات و نمود به عقیدۀ ما علّت این حال این است که کمال وجود را باید در ترکیب دو امر شناخت یکی قوام یا قیام یعنی بنیان و ثبوت هستی دیگر فزونی و بیشی یعنی آنچه در فرانسه به لفظ دارایی یا دارندگی richesse) ) تعبیرمی کنند چه پر واضح است که وجودی که در صفات و آثارفقیر باشد پست و حقیراست و آن که علیل در قوام و ثبوت باشد سست و ضعیف خواهد بود. امّا قوام و قیام هر وجودی به یک حیث وحدت و یگانگی است. چه اجزایی که به هیچ وجه یگانگی، یا بستگی به یکدیگر که وجهی از یگانگی است، نداشته باشد به کلّی پراکنده خواهد شد و پراکندگی علّت ضعف و سستی است بلکه فنا و نیستی همان نهایت پراکندگی است. در مقابل، فزونی و دارندگی یا پرمایگی richesse) ) به کثرت و بسیاری است. لیکن وجه کامل آن، بسیاری و کثرتِ ناشی از تنوّع را باید دانست زیرا که زیادتیِ شماره با یکسانیِ حال، چون از حدّ تجاوزکند به همان پراکنگی برمی گردد ونشان نقص و ضعف می شود. درحقیقت تقسیم یک نوع واحد به افراد کثیره بی آن که هر فرد از خود اختصاصی داشته باشد در حکم تفرقه در یک حقیقت است نه به وجود آمدن حقایق عدیده که نمایندۀ فزونی و پرمایگی شمرده شود و به هر حال خیلی روشن است که در کثرتِ همراه با تنوع و زیادتیِ خصایص و مزایای متنوّعه، پرمایگی و بیشی یا فزونیِ وجود بیشترنمایان است پس این حال به کمالِ هستی نزدیک تر می باشد.

شک نیست که برای فهم و ذوق انسان نیکی و زیبایی برترین شرایط و نشان های کمال است. و زیبایی خصوصاً مشروط به همین ترکیب دو حیث وحدت و کثرتی است که همراه با تنوّع یا بیشی و پرمایگی وجود باشد. پس از این راه می توانیم مقصود و مطلب فوق را به چند مثال ذیل روشن سازیم:

صحرای لوت یا ریگسان های مسطّح از صحرای کبیرآفریقا بسیار وسیع و شامل مقدار بی شماری از دانه های ریگ و خاک است. پس از حیثی مظهر بزرگی و بسیاری است. لیکن به سبب یکسانیِ حال وعدم تنوع شکل، منظر زشتی دارد و چون به علّت این یکسانی ویک هوایی خالی به نظر می آید برای بیننده وحشت می آرد. امّا منظر کوهستان هرچه باشد چون تنوّع اشکال دارد زیباتراست و بیشترنمایش بزرگی و فزونی می دهد. با این که منظرسبزی برای انسان بسیارمطلوب و چمنِ سبزِ گشاده محلّ فرح و صفاست، هرگاه چند فرسخ راه در چمن بی گُل و همواری حرکت کنیم که سبزۀ آن تمامأ به یک اندازه و از یک گیاه یا برگ ساده باشد خسته خواهیم شد و صفای آن زمین را کم و طبیعت آنجا را فقیرخواهیم یافت. اگرباغبانی یک باغ را تماماً یک درخت بی شکوفه و گل بکارد وبی صفا خواهیم دانست. زیباتر و مصفّا ترباغ وچمن درنظر ما آن است که آب و سبزه و انواع و اقسام درخت وگل و گیاه را با الوان واشکال گوناگون در هم داشته باشد و درهرجا کمال قوّت وگرانبهایی خاک و زمین را به کثرت آثار متنوّعۀ آن ازاقسام معدنیات و نبات و حیوان می شناسیم.

این ها همه شواهد آن است که کمالِ وجود، بسته به فزونی و بسیاری است و کمالِ افزونی یا پرمایگیِ حقیقی، در بزرگی و کثرتِ شماره در یک قسم اشیاء یک سان وهم شکل نیست بلکه در تنوّع اقسام و کثرتِ انواع و افراد متفاوته است. لهذا آن حیث و حدت نیز که قوام و قیام هستی به آن باشد، در این عالم یگانگی یک ذات بسیط وعاری ازتعدّد صفات نخواهد بود، بلکه در یک جهتِ یگانگیِ خاصی خواهد بود که عدّۀ کثیری از اجزای متنوّعه را به هم بستگی داده یک هیئت بسازد، و این بستگی اجزاء به یکدیگر سبب قوام و ثبوت هستی مجموع گردد یعنی ازآفت پراکندگی محفوظ دارد. یک یک چیزها در حکم دانه های پراکنده از یک تسبیح گسیخته که در کار گم شدن است نباشد، بلکه دانه هایی باشد که به توسّط یک رشتۀ درونی به هم پیوسته ومجموعاً در حکم یک تسبیح یا گلوبند تمام در آمده باشد.

امّا درعالم وجود، محکم تر رشتۀ پیوند رشتۀ معنوی است و به سبب همین معنویّت که بستگی و پیوندی که بین اجزاء و اشیاء می دهد. بست و بند جسمانی نیست به وحدت و یگانگی تعبیر می شود و نمایش آن در ظاهر به امری است که تناسب (harmonie ) می گوییم و از این رو زیباترین و با قوام ترین مجموعه ها آن است که اجزای آن کاملاً متناسب باشد. از این سبب است که نظم و اتّخاد شکل، در جای خود هم علّت قوّت و استحکام هم موجب زیباییِ ظاهربه نظرمی آید. و حق این است که زیبایی و قوّت، هر دو نه درکثرت و اختلاف اشکال، نه دراتّخاد شکل تنهاست بلکه در وجود یک مجموعۀ متناسب و منظّم است که کثرت و وحدت هر دو را شامل می باشد. یعنی کثرت اشکال با رعایت نظم و قرینه که درعین حالِ جلوۀ فزونی و بسیاری، نمایش اتّخاد شکل را نیز می دهد یا در عین وحدت نظم و تناسبِ اجزاء تنوع اشکال و فزونی آثار را به جلوه و ظهور در می آورد.

تنوع اشکال اگر چه درنظر بَدوی، کثرت و اختلاف است، در واقع نزدیک تر به قوام و قیام و حقیقتِ وحدتی می باشد که قوام و قیام وجود را به آن دانستیم زیرا که تناسب بین اجزای متنوّعه دقیق تر می شود و آن اجزا را بیشتر به یکدیگر بستگی می دهد چنان که دانه های تسبیح یا گلو بند را که همه هم شکل است بدون رشته بندی اضافی نمی توان به هم پیوند داد لیکن اجزای یک خاتم کاری یا یک زیور مرصع و امثال آن را می توان طوری ساخت که همان تناسب اجزاء با یکدیگر سبب بستگی و پیوند آنها با هم شود چه هر جزء، متمّم جزء دیگر است وعلّت قیام آن را تکمیل می نماید. به عبارت آخری، درک هیئت مرکّبه از اجزایِ متنوّعه و متناسبه با یکدیگر، چون هر جزء متمّم جزء دیگرمی باشد صورتِ مجموعِ دارای وصف یگانگی و وحدت می شود. از این رو، تنوّع اشکال به شرط تناسب، پیوند میان دو حقیقت وحدت و کثرت است نه فزایندۀ اختلاف و پراکندگی. و درمقابل هم شکلی ویکسانی که فقط نمایندۀ فقر وجود است از کمالات هستی، که چون فرد ازهرافراد متشابهه متمّم فرد دیگرنیست، همان یکسانی و تشابه درمعنی سبب بیگانگی و دوری آن افراد و استعداد دشمنی و فرار از یکدیگر می گردد ( گریزندگی دو الکتریستۀ منفی و مثبت را می توان داخل در شواهد این حکم دانست).

عقیده ای که درطبیعی، به پیروی ازمذهب داروین، بر تنازع بقا و جنگ عموم موجودات با یکدیگرپیدا شده، ناشی ازهمین فرضِ عدم تنوع بین ساختمان اصلی وجودها وحوائج موجودات است. زیرا که چون بین انواع موجودات احتیاجات مشترک شد بر سر وسایل رفع آن قهراً کشمکش و نزاع پیش آید ( اگرچه آن وسایل و مواد آن محدود نباشد چه در بسیاری از موارد ربودن نعمت حاضراز دست غیر سهل تر از تحصیل و به دست آوردن آن به راه دیگر است). اما اگرموجوداتی باشند با حوائح متفاوته و استعدادات متنوّعه به طوری که استعدادات خصوصاً متمّم ومکمّل یکدیگرشمرده شود، به جای جنگ و تنازع طبعاً تجاذب و تعاون پیش خواهد آمد. و این است سِرّ آن که در مقابل مذهب مبارزه و تنازع بقأ، اخیراً مذهب تعاون وبستگی موجودات نیز نزد حکماء و محقّقین معاصراعتباری حاصل نموده ودر نقّادی ومقایسۀ دو مذهب با یکدیگر، باید گفت کسانی که بیشتراحوال مشترکه یا اشتراک حوایج را بین موجودات دیده اند جهت تفرقه و نزاع را بیشتریافته وبه عمومیت تنازع بقا معتقد گشته اند، و کسانی که آثار تنوع دراستعدادات و حوائج وامکان تناسب بین آنها را بیشترملتفت شده راه تجاذب بین موجودات را کشف نموده وازاین راه قابل به اصالت تعاون وهمدستی درعالم وجود گردیده اند. و به عقیدۀ ما حق این است که هرچه مرتبۀ وجود پست ترباشد تنوع در احوال موجودات و حوائج و استعدادات آنها کمتراست و صفات و قوای هرموجود کمتر و متمّم و مکمّل قوای دیگران به شمارمی آید لهذا تنازع بقاء بیشترقوّت دارد. هر چه موجودات در مراحل کمال بیشتر آیند چون فزونی و پرمایگی وجود بیشتر می شود بر تنوّع حوائج و استعدادات هر دو می افزاید و صفات و قوایی که متمّم و مکمّل یکدیگر باشد در افراد وانواع مختلفه بیشتر یافته می شود به این سبب تنازع بقاء به تجاذب بین وجودها و تعاون وهمدستی مبدّل می گردد و این حال نمایندۀ کمال هستی است چه تناسب بین استعدادات و قوای افراد و اصناف مختلفه و تعاون وهمدستی ایشان جهت وحدت و قوام و قیام وجود را فراهم می سازد و تنوّع احوال و آثار، حیثِ بیش و فزونی یا پرمایگی هستی را موجود دارد.

حاصل آن که ازهر وجه نظر کنیم، کمال هستی با وجود تمام وحدت و کثرت هر دو را شامل می باشد، و وجود به حیث وحدت، قوام و قیام می یابد وبه کثرت، فزونی و بیشی یا پرمایگی خویش را ظاهر می سازد. ازاین رو درعالم ما، کمال درهیئت یا مجموعه ای است که دارای اجزای متنوّعه متناسب با یکدیگر باشد تا دو شرط لازم با دو بنیان واجب کمال را جمع دارد و این حکم است که در جمعیت بشری نیز دو معنی تجدّد و ملّیت را توأماً واجب ساخته و تشریح این کلام به توضیح ذیل خواهد شد.

* حل مسئله

به حکم جمیع آثار و جمیع اقوال پسندیده جمعیّت بشری بالاتر مجموعۀ وجودی است که ما در عالم خود می شناسیم پس از آنچه را شرط کمال وجود است به الضروره باید شامل باشد یعنی از دو حیث وحدت و کثرت به وجهی که گفته شد نمی تواند خالی گردد مگر آن که در حال تنزل درآید و رو به فنا رود امّا حیث وحدت و یگانگی بین جماعت های مختلف بشردرصفات مشترکۀ انسانیت است و شک نخواهد بود که منظور ازاین صفات اوصاف جسمانی نیست چه طبیعت به اختلاف نژاد و تأثیر مختلف اقلیم و آب و هوا خلقت ظاهر بشر را از رنگ و قد و قامت و ظاهرچهره و قیافه و غیرها متفاوت ساخته و این تفاوت صوری هیچ جماعت را از بشر بودن نینداخته است بلکه مراد صفات معنوی و روحانی است از عقلیات و ذوقیات و اخلاقیات به این معنی که هرگونه تفاوتی به اقتضای اختلاف محیط و استعداد اقوام جسماً و روحاً بین جماعت های مختلف بشرموجود و وجود آن جایزباشد هیچ جا سزاوارمقام انسانیت نیست که خلق انصاف یا عدل یا راستی را مذموم دانند و ترک کنند و عدم انصاف یا ظالم یا دروغ مقبول و معمول باشد همچنین همه جا و درهرحال دانش وکار کردن از روز دانایی مفید و واجب است و نافهمیده کارکردن مضر و منافی شأن انسانیت به شمارمی آید بنابراین انسانیت مستلزم پاره ای صفات مشترکه بین افراد و اصناف نوع انسان است و آن صفات مشترکۀ واجبه را می توان حیث وحدت و مایۀ قیام و قوام جمعیت بشری دانست. اما اگر بخواهیم حیث وحدت یا جهت جمع بین مجموع این صفات را نیز به دست آریم یعنی بخواهیم رشتۀ پیوند حقیقی را که قوام و قیام وجود هر جماعت و بستگی و پیوستگی همۀ جماعت های بشری به آن باشد و همۀ صفات معنوی انسانیت جزء یا فرع آن محسوب گردد معلوم کنیم باید بگوییم آن رشتۀ پیوند معنوی داشتن یک کمال مطلوب کلّی ومشترک است (commum et ideal universel) یعنی در نظر داشتن یک مرتبۀ بلندی از کمال معنوی برای نوع انسان که جمع ازافراد و اقوام به جمیع قوای خود ازعقل واحساس و ذوق و اراده باید به سوی آن سیر نمایند تا بر طبق ناموس کلّی ارتقاء قابل دوام و بقاء و پیشرفت در راه سعادت حقیقی باشند و از کاروان هستی که خواهی نخواهی در گردش و جویای برتری است واپس نمانند.

واضح است که این کمال مطلوب کلّی هنوز برای همۀ اقوام به خوبی روشن نشده وبه طور آشکارمنظور و مطلوب مطلق جماعت ها نگردیده ولی باید گفت به همین سبب است که هنوز اقوام عالم، آن بستگی را که باید بین جماعت های انسانی باشد دشمنی های غیرمعقول وجنگ و بدبختی های عظیم فعلی را مرتفع کند حاصل نکرده اند و هنوز قوام و قیام نوع بشرکامل نیست اما درهمین حال آن چه ازمکارم اخلاق و کمالات صوری و معنوی وآثارترقّی درعالم دیده شده نتایج تصویرهای جزیی است که از کمال مطلوب انسانیت میان هر قوم دردماغ افراد با استعداد یا دراذهان عامۀ ناس مصوّر بوده و مقدّمۀ ظهور و تشکیل کمال مطلوب کلّی به شمارآمده و می آید که بالاخره باید نمایندۀ سرمنزل سعادت وقوام هستی نوع یا غایت وجود انسانی باشد.

اکنون که با جمال رشتۀ پیوند معنوی و حیث وحدت را در نوع بشرشناختیم و این معنی را درتوجّه به سوی کمال مطلوبی کلّی و مشترک یافتیم می توانیم متذکّر شویم که تمدّن همان طرز جمعیت بشری و آثار و کمالاتی است که متناسب با سیر به سوی آن کمال مطلوب کلّی باشد چه بدون منظور و مقصود مشترکی جمعیت فراهم نمی آید و نیز سیر به سوی مقصود و مطلوبی که فزایندۀ کمالی نباشد ترقّی محسوب نمی شود و حال آن که ما تمدّن و ترقّی را لازم و ملزوم یکدیگر می دانیم پس حکمت وجود جمعیتی که به وصف تمدّن شناخته شود توجّه یا سیر به سوی کمال مطلوب انسانیت است و این نکته به خوبی مدلّل می کند که قوام و قیام جمعیت وحیث وحدت یا پیوستگی بین جماعت های بشری که عین معنی تمدّن است(از وجه مقابلۀ با توحّش که متضمّن پراکندگی است) باید توجّه به کمال مطلوب کلّی و سیر عمومی به سوی آن باشد و نیز روشن می سازد که ترقّی واقعی همۀ نوع دراین سیراست و به این سبب باید گفت ترقّی نیز فی نفسه شرط واجب قوام وقیام جمعیت بشری می باشد.

اما جریان ترقّی نیزبه یکی از دو صورت خواهد بود: یا دائم است یعنی بدون آن که توقّف و تنزّلی برای قوام و جمعیت حاصل شود مستمرّاً پیش می رود و در این صورت احوال قوم ترّقی کننده دائماً درتجدید است چه هر روز از مرتبۀ پس تری به مقام بالاتری منتقل می گردند و درحال نوی در می آیند یا سیر ترقّی منقطع است و به دفعات واقع می شود یعنی درضمن سیر گاهی تنزّل و توقّف اتّفاق می افتد گاهی دوباره جنبش و ترقّی بازگشت می کند پس دراین بازگشت باید احوال دور و زمان عقب ماندگی بالنسبه به طور ناگهانی تغییریابد و از این رو دفعات ترقّی قابل نامیدن به نام تجدّد می گردد و چون ترقّی دائم درعالم نقص امکانی تقریباً محال است هر سیر ارتقاء ناچار شامل ادوار تنزل و اوقات تجّدد خواهد بود پس از همین راه هر وقت در یک جماعت آثارتوقّف وعقب ماندگی دیده شد باید گفت برای آن جماعت نهضت به سوی تجدّد واجب گشته و اگر چنین نهضتی پیش نیاید جمعیت مزبوراز آنچه مایل قوام و قیام است محروم خواهد ماند یعنی نه فقط از پیشرفت وعزّت برتری بی بهره خواهد بود بلکه قهراً به سوی فنا و هلاک خود نزول خواهند نمود.

به این بیان تجدّد امری است که از حیث وحدت و قوام ترقّی و تمدّن ناشی می گردد معذالک از هر دومعنی وحدت و کثرت نمی تواند خالی بماند تجدّد حقیقی ازاین حیث که تجدّد سیربه سوی کمال مطلوب کلّی و مشترک انسانیت است جهت و حدت را شامل می باشد و جمیع اقوام وجماعت های متجدّد را در معنی به سوی یک منظور واحد سیرمی دهد امّا اگر در وجه ظهورآن تنوّع و تفنّن اشکال و آثارنباشد حیث فزونی و بسیاری در مایۀ وجود انسانی و جمعیت بشری ازمیان می رود. دارندگی و پر مایگی هستی richesse) ) مبدّل به فقرمی گردد و کمال وجود که منظور اصلی بود حاصل نمی آید به عبارۀ آخری یکسانی و بی فرقی در آثار یا عدم تنوّع که نمایندۀ کسر و نقض است حیث وحدت معنوی را به جای آن که علّت قوام و قیام باشد مبدّل به رشتۀ جامد یا چوب بست خشکی می کند که آزادی حرکت و نرمی حیات را از پیکر تمدّن گرفته شجر ترقّی و برتری را بالاخره از نو و رسیدن به شکوفه و ثمر باز خواهد داشت.

چنین یکسانی و بی فرقی در آثار نه فقط منافی ذوق و دوراز قبول عقل و روح است بلکه در همین عالم ناقص جسمانی و کرۀ خاکی ما خلاف طبیعت نیزخواهد بود چه طبیعت به ذات خویش یعنی به تصرّف قدرتی که وجود دهندۀ ذات اوست جنبۀ کثرت و تنوّع را بیش از حدّ تصوّر ما بزور و ظهور داده و از این راه نهایت فزونی و دارندگی را در مایۀ هستی خود به نمایش در آورده است. بر اثر این جلوۀ بیشی و پرمایگی کرۀ مسکونۀ ما با آن که در جنب باقی و عا لم وجودی صغیر و حقیر است شامل محیط های بی شمارمختلف الاحوال گردیده چه از حیث وضع اراضی و جنبش معدن و چه از حیث آب و هوا و اقسام حیوان و نبات و به وسیلۀ همین تنوّع و اختلاف درمحیط های طبیعی که با فرق استعداد در اقوام و افراد بشر ترکیب می شود کثرت و تنوع آثار را در احوال و امور متعلّقه به انسان نیز داخل نموده است. این حال به حکم مقدّماتی که دیدیم بی تردید عین صلاح و خیر بشر است زیرا که معلوم شد کمال وجود و سعادت نوع بشرنیز در تعدّد و تنوّع آثار وجودیۀ این نوع می باشد پس هر جماعتی در عین آن که درتوجّه و سیر به سوی کمال مطلوب کلّی و مشترک نوع بشرکه حیث وحدت و وسیلۀ بستگی هر جمعیت به وجود نوع است باید در هر زمان با پیش قدمان راه ترقّی هم آهنگ باشد موظّف است که خصایص و مزایایی را که هم طبیعت برای آن جماعت پیش آورده است و طبعاً طرز و طور خاصیّ در وجه اظهار و ابراز کمالات فراهم می سازد با نهایت علاقه حفظ نماید بلکه باید به جدّ تمام بکوشد تا در میدان هنر و بازار تعالی روز به روز کمالات خاص تر به خود و متمایز تر از آثار دیگران به جلوه در آرد تا در جمعیت کلّ بشر از وجود خود فایده و نفع مخصوصی ظهور داده باشد و عضو زیادتی بی ثمرکه مستحقّ قطع یا بی اعتنایی و کنار گذاشتن باشد به شمارنیاید و این امتیاز ضروری و مفید عین فرق و فصلی است که امروز به نام ملّیت خوانده میشود بلکه صورت حقّانی ملّیت و بنیان معقول و مرغوب آن را باید در این وجه از امتیاز و اختصاص در حیثی از کمال دانست که فزونی دهندۀ کمالات و آثار وجودیۀ نوع و جمعیت بشری باشد.

این است علّت مقبولیت تجدّد و حکمت اختلاف ملّیت یا قابلیت علاقۀ که عقل و فطرت سلیم درعین قبول تجدّد برای حیثیات ملّی می شناسد پس به این بیان و کشف این بنیان برای اصولی ملّیت، تناقضی که بین دو معنی ملّیت و تجدّد به نظر می آمد مرتفع و نکات کثیرۀ دیگرنیز معلوم می گردد که مشکلات چند را به سهولت حل می کند و باب وصول به مصلحت و صلاح علمی و عملی را به روی ما می گشاید :

اولاً، دانسته می شود که اختلاف ملّیت صورتی است که مدبّر امر عالم برای خیر و صلاح خصوصی اقوام و عمومی بشربه ظهور آورده نه آن که شرّی باشد که از اتّفاقی و بی حکمت بودن امور دنیا پیش آمده باشد. نه چنان که عقیدۀ بعضی مخالفین وطن خواهی و طرفداران وحدت سیاسی اقوام و ملل ( internationalisme ) است می توان آن را از میان برداشت و مصلحت را در برداشتن آن دانست نه موافق سلیقه و رأی متعصّبین خشن و بی تصرّف قومیّت فرقی است که اقوام و ملل را ازهر جهت از یکدیگر جدا کرده منافع آنها را منافی یکدیگر ساخته باشد به طوری که ناچار مستلزم کشمکس و دشمنی یا سعی در افنای یکدیگر به اسلوب تنازع بقاء شناحته شود بلکه درحقیقت بنیانی است برای توزیع وظایف و تقسیم کار در تهیۀ لوازم ترقّی و تمدّن و ترتیب آثار حشمت و کمال انسانیت که معنی فزونی و بیشی و جلوۀ دارندگی و پرمایگی را باید به ظهور رساند لهذا اگربه این راه اختلاف صورتی بین جماعت های مختلف به نظر رسد در معنی این اختلاف یعنی فرق ملّیت اقوام با استعداد دنیا را بیشتربه یکدیگر بستگی می دهد چه تنوّع استعدادات و تعدّد وجوه اظهار آن مناسب تعاون وهمدستی درتکمیل آثار وجودی است و به داد وستد اسباب ترقّی و تتمیم قوای یکدیگر در فراهم ساختن شرایط و آثار سعادت و کمال دعوت می نماید بلکه طبعاً این همدستی و تعاون در ردّ وبدل معلومات و افکار و منقولات اموال وقوع می یابد وهمین قدرکه سوء سیاست اهل جور وطمع صورت موحش خصومت و تنازع خونخوارانه را درکارنیارد بستگی و پیوستگی اعضاء را در جمعیت کلّ بشر محفوط می دارد.

ثانیاً، از همین راه اثبات می گردد که اگر چه اختلاف خاک و نژاد و زبان وامثال آن از مقدّمات یا آثار اختلاف ملّیت است لیکن هیچ کدام بنیان ملّیت هیچ قومی نمی شود بلکه ملّیت یک ملّت آن است که خدمت خاصّی را در تکمیل مزایا و ترقّی نوع بشر ازعهده بر آید و نمایندۀ وجه مخصوصی ا ز کمالات انسانی باشد که آن قوم و ملّت را به منزلۀ عضو مفید و واجبی در پیکر کلّ نوع بشناساند به وجهی که جمعیت بشری برای قوام و کمال هستی خود از وجود آن جماعت بی نیاز نباشد و این امر را می توان با ان چه مورّخان این دوره و اهل فلسفۀ تاریخ در مورد آثار مترقّیه و منتظره از وجود هر قومی مأموریت تاریخی آن ( mission historique ) می نمایند تطبیق نمود با شرط توجّه به این نکته که آن مأموریت تاریخی که بنیان ملّیت است نمی تواند امر تخریبی باشد یعنی نمی تواند از قبیل جنبش یا استیلایی باشد که جزتخریب آثار تمدّن و ضرر و آزار نوع یا ملل و اقوام دیگر هیچ نتیجه نداشته باشد بلکه تنها مأموریت تاریخ مفید در ترقّی عمومی تمدّن بنیان ملّیت است و بس و جمعیّتی در حقیقت یک ملّت به شمار می آید که ودیعه دار چنین وظیفه و همّت نافعه برای هیئت اجتماعیۀ بشری باشد و از عهدۀ وظیفۀ خود بر آید هر جماعت که عاطل و عاری از چنین اثر خیر است و فقط برای تمتّع جسمانی خود یعنی برای خور و خواب به طور زندگانی حیوانی می خواهد زنده باشد یا در حوزۀ زیست و جوانب و اطراف زیستگاه خویش اثر مضر و مخرّب آثار تمدّن دارد اگر چه به اختلاف نژاد و زبان وامثال آن از اقوام دیگر متمایز باشد یا به اضافه دارای زوربدنی و شجاعت جنگی بوده چندی نیز بر یک قسمت از دینا مستولی شده باشد به واقع ملّت نیست در بدو امر نژاد یا گروه جداگانۀ از مردم است لیکن هیئتی به شمار نمی آید که سزاوار عنوان ملّیت باشد و در خور استقلال و محترم بودن به این عنوان محسوب گردد بلکه بالضروره چنان که سوابق تاریخ نشان می دهد دیریا زود محکوم به فنا و زوال یا استهلاک در ضمن سایراقوام خواهد بود ( تاریخ ممالک خود ما یعنی ممالک آسیای غربی هم چنین تاریخ اروپا که امروز به مناسب قوّت واعتبارملل اروپایی مشهورتراست چه بسیارازهجوم کنندگان وحشی وعاری از استعدادات غیر جنگی را می نماید که عاقبت نسل ایشان خود به خود برطرف شده و آنچه برطرف نشده به طوری در ضمن دیگران مستهلک گرده اند که امروز کمتر جماعتی از ایشان شناخته می شود و حال آن که از صاحبان استعداد و مزیّت خاصّ درتمدّن اینگونه هلاک و استهلاک کمتر دیده شده یا بالعکس گاهی مثل نژاد بنی اسرائیل یعنی قوم انبیاء و پارسیان هند یعنی فراریان ایران قدیم دوام و بقای این سنخ از شرکای همّت انسانیت با وجود انواع شداید و در بدری ها مشهود گردیده است) جای حرف نیست که شهامت و شجاعت و مردی و رزم آوری به هنگام از شرایط واجبۀ بقا و استعلاست لیکن این قوّه نیزمانند قوای دیگرحیاتی مایه ای که به وجه ظهور و مخلّ صرف خویش شرافت می یابد و برای نگاه داری وپیشرفت جمعیّت مفید می گردد. شجاعت قومی که مزایای معنوی دیگر دارد ناجی آن قوم و پشتبان تمدّن دنیاست لیکن تهوّرگروهی نادان و عاری از لیاقت تمدّن مانع هلاک آن گروه نیست بلکه عاقبت موجب قطعی فنا و زوال ایشان است. به هر حال و به هرصورت وجود بشرنامی که اثرمفید و مکمّل یا لااقل حافظ تمدّن از خود آشکارنکند سازندۀ عنوان ملّیت و قابل دوام و بقا به این عنوان نخواهد شد. درعوض آن مظهر کمالی از کمالات حقیقی انسانیت و مصدر خدمتی به تمدّن معنوی و مادّی بشریّه به زور بازوی خود نگاهدار اساس تمدّن است ملّت حقیقی و در ملّیت خود ثابت و باقی است و این باقی بودن او گذشته از فلاح و نجات خود اوخیرعموم نوع بشر و حوزۀ انسانیت دانسته خواهد شد ( خوشبختانه اهل آگاهی و خبردر ملل متمدّنۀ قدیمه یکی ازکامل ترین مثال ها برای این طبقه قوم وملّت ایران را خواهند شمرد واگر مثالی از غیر خودمان را بخواهیم یونان و مصر را ازممالک نزدیک به خود می توانیم به یاد بیاوریم.)

ثالثا،ً چون کمال وجود و جمعیت بشری در آن کثرت و فزونی است که متضمّن تنوّع آثار باشد تمدّن بشرنیز نمی تواند یک حقیقت واحدۀ خالی از تنوّع شناخته شود. ازاین جهت که دانستیم تمدّن آن طرز زندگانی و آثار اجتماعی است که متوجّه سیر به سوی کمال مطلوب کلّی و مشترک انسانیت باشد یک حقیقت واحدۀ کلّیه است ( به قول منطقیین جنس است) لیکن ازاین حیث که باید فزونی در معنی تنوّع را حاوی باشد شامل انواع و اصناف خاصّه می شود که هر یک از آن تمدّن های خاص به تناسب لوازم و مقتضیات مختلفۀ محیط ها و اختلاف انواع استعدادها اختصاص به یک قوم و ملّت مخصوصی می یابد. نه تنها در تمدن درجات هست بلکه در هر درجه اقسام متعدده در یک وقت موجود است زیرا که در طوایف و اقوام دینا اختلاف حال تنها به بیش و کم استعداد نیست بلکه بین جماعت های مستعد نیز نوع استعداد مختلف است. به علاوه هرمحیط طبیعی و مسکن و مأوایی اقتضای دیگر را دارد و ازهر قسم ازاستعداد و هر مسکن و محیطی یک وجه تمدّن خاص به وجود می آید که ممکن است چندین تمدّن مختلف و متساوی در رتبه وجود باید که همه درجای خود پسندیده و مفید بلکه به همان وجه خاصّ خود واجب باشد و مکمّل و متمّم مصالح و کمالات جمعیت کلّ بشرشمرده شود. ازاین رو بیانی را که در فقرۀ قبل از بنیان ملّیت کردیم می توانیم به تعبیردیگر درآورده روشن تر و واضحترنماییم و بهتر به دلیل مدلّل داریم یعنی می توانیم بگوییم چنان که نظر دانشمندان علوم اجتماعی است یک گروه وحشی لایق تسمیه به لفظ ملّت شمرده نمی شود چه توحّش روابط لازمۀ ملیت وقومیت که همان اصول تشکیل جمعیت و اساس تمدّن است به درستی برقرارنیست بنابراین عنوان ملّیت مخصوص به جماعت های متمدّن است وچون تمدّن نیزدارای اقسام واصناف است و گروهی که اختصاص به قسم خاصّی از آن است که منسوب به تمدّن خاصّی باشد یا تمدّن خاصّی به او منسوب گردد تا این امتیاز و اختصاص برای آن جماعت استحقاق هستی مستقل که استقلال سیاسی مظهر آن است فراهم سازد. و نیز ملّت اهل ترقّی آن است که در تمدّن مخصوص خود از ترقّی وتکمیل باز نماند ودر ادای وظیفۀ خاصّۀ خویش نسبت به مقداری که سایرین هرکدام در سنخ وظایف خود پیش رفته اند عقب نیفتد.

رابعاً، چون ترقّی و تمدّن نیز دوحیث وحدت و کثرت را فرا می گیرد لهذا تجدّد نیزکه بر گشت به سوی ترقّی و از سرگرفتن طرزابداع و ابتکار در آثارتمدّن است هر دو معنی را شامل می شود چه در هر دوره که تنزّل و توقّفی برای یک قوم اتّفاق افتد و تجدّد را لازم آرد آن توقّف و تنزّل هم جهات عمومی و مشترک تمدّن و کمال مطلوب انسانیت را نزول و وقوف می دهد هم امیتازات ومزایای مختصّۀ به تمدّن خاصّ آن قوم را پس تجدّد در این خواهد بود که هم امور عمومی را از اخلاقیات و علم و حکمت به طور کلّی به مرتبۀ مقتضی زمان برسانند هم در افزایش وتکمیل خصوصیات و فضایل و مزایای خاصّۀ ملّی پیش روند و اصل در وظیفۀ هرمّلت همین قسمت دویّم است وقسمت اوّل به عنوان پایه وبنیان عمومی کارمنظور و مطلوب می باشد لهذا برای هرمّلتی باید متناسب باحاجتی باشد که وظیفۀ خاصّۀ آن قوم و ملّت یعنی تکمیل تمدّن مخصوص به آن جمعیت به این پایه و مقدّمه دارد پس طریق صحیح کار این نیست که آثارمنظوره را بدون تصرّف از دیگران اخذ کنند به تقلید ناقص اکتفا جویند به فرض همّت به رسیدن به دیگران قانع باشند بلکه باید میزان حاجت خود و حدّ ضرورت امر را به تناسب دخالت آن در وظایف خصوصی خویش درنظرگیرند اگرچه آن حدّ فوق مقامی باشد که امم راقیه یا پیشقدمان ترقّی به آن رسیده اند. تدبیرعقلی در رعایت تناسب مذکور و بلندی همّت دراین عدم توقّف به حدّ وصول دیگران است تقلید بی تحقیق و پیروی با چشم بسته نه مفید فایده است نه شایان کوشش واجب نیست چه اگر قوم عقب مانده ای با اقوام پیش رفته ای در تمدّن و ترقّی روبروشد مزایای تمدّن آن اقوام که امورعمومی منظور جزء آن است بدون سعی و جهد بسیاربه طورسرایت اخذ واقتباس می شود امّا همین اخذ اقتباس امور و کمالات عمومی مصالح خصوصی را چنان که امروز در احوال ما مشرقیان نمایان است به شدّت به خطرمی اندازد و از این راه اساس ملّیت بلکه وجود قوم وملّت عقب مانده در تهدید زوال وهلاک می افتد. زیرا که درضمن کمالات عمومی ومشترک تمدّن خصایص وامتیازات شخصیۀ اقوام پیش افتاده نیز به خوبی و برتری جلوه می یابد وبه خطا مطلوب ومرغوب عموم می گردد یعنی به نظرها عموماً شایستۀ اخذ و اقتباس می آید در حالی که قوم عقب مانده امتیازات و خصایص ملّی خود را اگرچه تماماً فضیلت وهنر باشد به قیاس تنزّل عمومی که احوال خویش می بینند حقیر وخفیف می شناسند و به چشم پستی دیده فرق آن را بااحوال دیگران از بدی و عیب آن فرض می کنند لهذا طالب تقلید صرفی می شوند که عاقبت وجود قوم مقابل را زشت وغیر مفید و مستحق زوال می سازد بنابراین درعین آن که نباید بستگی به حیثیات ملّی عایق و مانع پیشرفت درتهیّه و تکمیل آثار عمومی و مشترک تمدّن گردد کوشش و اهتمام کلّی باید متوجّه نگاهداری و برتری دادن جنبه های خصوصی ملّی باشد. تنها اصلاحی که این حکم برمی دارد این است که آثارعمومی و مشترک تمدّن یعنی آن چه باید مراقب حدّ پیشرفت آن نزد ملل راقیه بود چون بیشترامور معنوی است ازانظار کوتاه عامّۀ ناس پوشیده می ماند ودر صورتی که واجب ترقسمت کسب کردنی است دیرتر موضوع اخذ و اقتباس می گردد لهذا کشف و شناسایی این قسمت و اخذ اقتباس آن به همان درجۀ حفظ و تکمیل خصایص ملّی یا قدری بیشتر سزاوار جهد و سعی است لیکن این نکته نیزکلّیت حکم ما را نقض نمی کند چه باز از این راه تقلید بی تحقیق تجویز نمی شود بلکه ظاهر می گردد که بزرگتراستفاده برای عبرت و تنبّه ازتوجّه به پیشرفت و برتری ملل راقیه سعی در تحقیق و تجسبس معنویاتی است که علل و اسرار تقدّم ایشان را معلوم سازد و به کشف طریق ترقّی و درآمدن در آن طریق مدد نماید پس درهر حال کار با تحقیق است نه تقلید و این تحقیق اضافه برآنچه پیش گفته شده این نکته را نیز به یاد می آورد که در هر جا و هرمقام معنویات بیشتر محلّ حاجت و سزوارکوشش و اهتمام است.
در تکمیل این معنی باید متذکّر شد که عادات و رسومی که داخل در فروع زندگانی است مثل ادب ظاهر و طرز نشست و برخاست وخوراک و پوشاک وامثال آن چندان درحقیقت تمدّن داخل نیست چه بستگی صریحی به کمال مطلوب کلّی و معنوی انسانیت ندارد لیکن در همین حال اوّلین اموری است که در ضمن حشر اقوام با یکدیگر بیش یا کم از قومی به قوم دیگر سرایت می یابد پس نظر به کمی اهمیت آن با قوّت سرایتی که دارد بهتر است که آن را به سیرطبیعی خود واگذارند چه صرف وقت به دفع و جلوگیری این گونه سرایت ها یا به ایجاد و تقویت و تسریع آن هر دو باز دارنده از مقصود حقیقی ترقّی و تجدّد و از این رو مضروّخطاست یعنی تلف وقت و اسراف در قوایی است که قابل صرف در موارد مفیدۀ حقیقی خواهد بود امّا از این که این گونه اقدامات به نام تجدّد بشود بیشتر احراز واجب است زیرا که دراین صورت لفظ تجدّد را به کلّی بی معنی و قوّۀ نهضت را عاطل و بی مغزمی سازیم و به این که چنین امر سَبُکی را به نام تجدّد که حقیقتی سنگین وعظیم است خوانده و به جای آن مستحقّ کوشش دانسته ایم و بی مایگی خود را اثبات می کنیم یا عمداً به سوی بی مایگی و بی مغزی می رویم.

* نتیجه

اکنون می توانیم بگوئیم حلّ مشکل و رفع تناقض شد چه مشکل حقیقی از این جا برخاسته بود که حقیقت معنی ملّیت و تجدّد هیچ کدام را به درستی نمی دانستیم و تناقضی که بین این دو امربه نظرمی آمد ناشی از خطای ما در فهم معنی هردو بود. حال می دانیم که اختلاف قومیت ها و ملّیت ها نمایندۀ حیث فزونی و پرمایگی در حقیقت انسانیت با جمعیت کلّ بشری است که مظهرآن حقیقت باشد وچون این فزونی و پرمایگی باید در کمالات انسانیت باشد والّا تکثیر نواقص یا آثارغیرقابل اعتنا مفید نخواهد بود چه درمعنی نمایش بی مایگی و فقری معنوی و مقرون به پراکندگی است لهذا بنیان ملّیت هرملّت خدمتی است که نسبت به ترقّی نوع و جمعیت بشری ازعهده برآید و کمالی که برکمالات نوع بیفزاید بنابراین ملّت حقیقی باید اهل ترقّی نیز باشد و چون پیش آمد روز گار تنزّل یا توقّفی را در یک حال برای یک ملّت پیش آرد بازگشت به سوی ترقّی یعنی ابداع و ابتکار کمالی تازه واجب می شود تا برحیث ملّیت و قوام وجود آن قوم و جماعت شکستی وارد نیاید و این بازگشت به سوی ترقّی وابداع کمال یا کمالات تازه همان تجدّد صالح وحقیقی است پس ملّیت وتجدّد دو امر متمّم ومکمّل یکدیگر است دومعنی متخالف و متناقض و حق این است که ملّیت به منزلۀ اصل و ریشه است چه قوام هستی هرجمعیتی به این معنی است یعنی به حیث امتیازی در جمعیت است که واجب سازندۀ وجود آن باشد و تجدّد درمواقع لزوم متمّم این اصل شمرده می شود. می توان گفت قومیت و خصایص قومی با تربیت خاصّ ملّی درحکم تنه و ساقۀ درخت و تجدّد به جای پسوند و اصلاحی در شاخ هاست که برگ و بار درخت را قوّت و بهبودی بخشد به علاوه تجدّد به فعل آمدن امری است که رشتۀ پیوند و حیث وحدت را در جمعیت کلّ بشری می سازد و آن طلب ترقّی حقیقی است که حقیقت آن توجّه و سیر به سوی کمال مطلوب کلّ انسانیت باشد. از این وجه تجدّد قوام دهندۀ بنیان ملّیت نیزمی گردد چه ملّیت بیشترمظهر کثرت و تجدّد مظهر حیث وحدت می شود لیکن در واقع امر در جمعیت بشری حیث وحدت که بخشندۀ قوام و قیام وجود باشد آن حقیقت معنوی است که ملّیت و تجدّد هر دو از آن مغز و معنی می گیرد یعنی توجّه به سوی کمال مطلوب انسانیت و تجدّد اختلاف ملیت یا تنوّع خصایص و آثار ملّی هر دو مظهر کثرت یا فزونی و پرمایگی است در حقیقت انسانیت و جمعیت بشری به قول محقّقین اروپایی اختلاف ملّیت تنوّع در مکان است و تجدّد تنوّع در زمان یا به اصطلاح حکمای خودمان یکی تفنّن و تنوّع را عرض است دیگر تفنّن و تنوّع در طول چه اگر اختلاف ملّیت آثار وجود اقوام و ملل عالم را در یک زمان مختلف ومتنوّع می سازد و تمدّن های کثیرهم عرض به وجود می آرد تا بیشی و پرمایگی استعداد بشری را در یک وقت به نمایش در آرد تجّدد صالح در یک قوم تولّی تراوش و فزایش کمالات کثیره را از منبع استعداد آن قوم در ازمنۀ عدیده به ظهور می رساند پس تجدّدهای صالح اقوام برروی هم فزونی مایل وجود را درنوع بشردرطّی ادوار واعصارحیات بشری به جلوه می آرد. ازاین جا می توان به این نکته منتقل شد که وجوب تجدّد بالاصاله ناشی ازضرورت این معنی است که چون ترقّی برای هرجمعیتی واجب است و تکمیل وترقّی نیزباید به ظهورآرندۀ فزونی و بیشی وجود ازمنه باشد لهذا دوام غیرمحدود دریک صورت ویک طرز. اسلوب واحد اگرچه درنوعی ازکمال باشد پسندیده نیست بلکه توقّفی است که با تنزّل همسایه است و جوباً باید طرز وسبکی جدید آن یکسانی زشت احوال را از میان بردارد واسلوب تازه وبدعی را به جای آن گذارد به عباره اخری کمال و تکمیل در ابداع و ابتکار است و مخالف جمود و تقلید هردو می باشد پس تجدّد حقیقی دوای دو درد جمود و تقلید است و خواه قبلاً تنزّلی در احوال قوم مشاهده شده باشد خواه نشده باشد برای رفع آن دردها که مزمن شدن سکون و یک حالی با غلبۀ خفت و ناپایداری است واجب خواهد بود نهایت آن که آشکار شدن وقوع تنزّل و توقّف این وجوب را نمایان ترمی سازد. امّا ازهمین راه که تجدّد باید علاج جمود و تقلید هر دو باشد وجه حقیقی و صالح آن تماماً ابداع و ابتکار خواهد بود یعنی ابراز کمالاتی که ازفطرت واستعداد خود قوم متجدّد ناشی گردد نه آن که به کلّی از دیگران اخذ و اقتباس شود وهمین معنی یعنی تراوش از فطرت و استعداد خود قوم کافی است که آثارعصر تجدّد را به حیثیات قومی و ملّی بستگی دهد و ملّیت و قومیت را از شکست ومحو شدن درضمن فساد تقلید محفوظ دارد چنان که جنبۀ نوسازی ابداع و ابتکارعیب جمود یعنی پابند آثارکهنه و مبتذل بودن و اسیرحالات و عادات نا مرغوب قدیم ماندن را چاره خواهد کرد. نیزاز یک طرف علاقۀ قوم به گذشتۀ خویش به وجه صحیح و صالح آن یعنی بستگی به کمالات خاصۀ پیشینه محکم می گردد چه هر تازه ای وقتی کمال تازه است که فزایشی باشد بر کمالات سابقه پس همۀ آن کمالات درحکم مقدّمات آن خواهد بود. برای وصول با این تازه باید همۀ آن کهنه ها (کمالات و فضایل نه نواقص و معایب کهنه ) محفوظ و محلّ رجوع باشد از طرف دیگر وجوب توجّه و سیر نظر در کمالات دیگران به همین راه واضح می گردد زیرا که ابداع و ابتکار بسته به قوّۀ تصرّف است و امری که قوّۀ تصرّف را بیش از هر چیز بسیط می دهد مشاهده و مطالعۀ آثار متنوّعه است خصوصاً آن چه از نوع فضایل و کمالات باشد و برترین درجۀ این تنوّع در بازدید احوال و آثار و فضایل و مآثر امم و اقوال مختلفۀ عالم محسوس و مشهود خواهد شد.

باری اختلاف ملّیت در وجه صالح خود تنوّع کمالات است نه تباین اوصاف واخلاق تا مستلزم دشمنی و آن بیگانگی باشد که مانع هم خبری و داد وستد در بازار معارف ومعالی گردد و تجدّد ابداع و ابتکارکمالات تازه است به تراوش ازفطرت و استعداد خود قوم نه به تقلید بی تحقیق تا ضعیف کنندۀ ملّیت وحیثیات خاصۀ ملّی برای ملّت متجدّد شود یا سبب یکسانی دراحوال ملل و تمدّن های ایشان و کسرو نقص در بیشی و فزونی مایۀ وجود و تمدّن بشر باشد. تمدّن بنا برمقدّماتی که دیدیم یک حقیقت واحدۀ خالی از تنوّع نیست تا وصول به آن همۀ اقوام و ملل دنیا را هم شکل و ترقّی و تجدّد عقب ماندگان را مستلزم تقلید صرف از ملل پیش افتاده نماید و به حیثیات ملّی شکستی وارد سازد بلکه هرملّت قابل تسمیه به این اسم باید تمدّن خاص به خود داشته باشد و تجدّد او متوجّه تکمیل و ترفیع آثار و مزایای آن تمدّن خاص گردد. تمدّن و جمعیت کلّ بشری که مظهر حقیقت نوعیۀ انسانیت است حیث وحدتی را برای قوام و قیام خود در بر دارد و آن توجّه به سوی یک کمال مطلوب کلّی است که طلب آن سزاوار مقام معنوی انسانیت و استعداد نوع بشرباشد لیکن چون آن کمال مطلوب نیز برای تمام بودن درهستی وکمال خود باید حیث فزونی و پرمایگی یعنی کثرت صفات و آثار را فراهم داشته باشد واز این جهت طلب آن نیز از وجوه کثیره و به نمایش استعدادات مختلفۀ عدیده انجام یابد هر قوم وملّتی باید دارای راه و روش خاصیّ دراین طلب و خواستاری عمومی باشد واز این جا تنوّع اقسام در تمدّن لازم آید. نیز حیث وحدت و قوام و قیام تمدّن به تناسبی باید محفوظ شود که همۀ روندگان را در تمام وجوه مختلفه رونده به سوی یک منظور کلّی نگاهدارد و این تناسب چنان که حالا به خوبی می دانیم به تنوّع احوال و آثار که هر وجودی می تواند نفع مخصوص برای هیئت مجتمعه داشته باشد و از این راه به جای خود واجب گردد بهتر فراهم می آید تا به هم شکلی و یکسانی که چون عدّۀ اجزای هم شکل از حدّ تجاوز کرد و جود اجزای آخربالاحقین چیزی زائید و ذیل و حشوی سزاوار بریدن خواهد شد. در چنان تنوّع با تناسب که در این مقام مرغوب و مطلوب است صفات مشترکه و واجبۀ انسانیت از دانش و بینش و مکارم اخلاق در عین آن که درهر جماعت وجه خاصی ظاهرمی سازد و اسباب کمال نوع را به ترکیب وجوه مختلفه فراهم می دارد همه جا موجود و نمایان خواهد بود رشته های پیوند بین اعضایی خواهد شد که به نام بنی آدم خوانده می شوند و با پیوستگی به بند این رشته ها جمعیت کّل بشر را تشکیل می دهند پس دستورعملی برای عموم ملل واقوام با استعداد عالم این است که هر قومی باید همۀ همّت خود را مصروف ترقّی و تکمیل خویش داشته باشد و اگرتنزل یا توقّفی در خود مشاهده می کند به سوی تجدّد گراید وبکوشد تا به این وجه درنهضت در آید و تجدّد حقیقی و صالح او نیز در این خواهد بود که تمدّن خاصّ به خود را افزایش و برتری دهد واین فزایش و تکمیل مشروط به آن است که مبانی موجوده یعنی آثار و اصولی را که تمدّن آن قوم از پیش داشته در نهایت عزّت نگاه دارد ازعوارض تنزّل و فساد که سبب عقب ماندگی شده به جدّ تمام مانند زنگی که از آینه می زدایند پاک کند و به آنچه موجبات کمال و فزونی است و هنوز در آن تمدّن نشکفته به وجهی که متناسب با تمدّن مزبور و تراوش فطرت و استعداد خاصّ خود قوم باشد یعنی به ابداع و ابتکارنه به تقلید و گدایی آرایش وافزایش دهد تا در جمعیت کلّی بشری ملّیت هرملّت که همان قوام وجود اوست چنان که باید ثابت و مستجکم باشد و هر تمدّن خاصّی به مقام ومرتبه ای که درهر وقت شایستۀ دور و زمان است برسد ازاین راه سعادت خصوصی هر قوم حاصل شود و عموماً کاروان تمدّن و تعالی نیز که باید عموم نوع بشر را حاوی باشد به یک نظم و آهنگ به سوی منزل نیک بختی پیش رود.

◀ کمال مطلوب ایرانیت یا مأموریت تاریخی ایران

غور و تأمل در این دستورکلّی با یک نگاه منصفانه به تاریخ گذشتۀ خودمان وموقع ومقام ملّت ایران دستورخصوصی ما را نیز در نهضت وتجدّد مقتضی این زمان معلوم می سازد:
به شهادت تاریخ و گواهی محقّقین خارجی ( یعنی شهادت اعدا یا اقلّاً مردم بی طرف) در حالی که بسیاری ازمجاورین ومخالطین ما که بار دوّمش و بلای جان ما بوده و درهمان حال رعونیت و تکبّر به ما فروخته اند بنا بر اصول مذکوره در فوق به واقع ملّت شمرده نمی شده دلایل ملّیت و کفایت و لیاقت ملّی ایرانیان بسیار است بلکه کمتر قومی می تواند از این حیث با ملّت ایران برابری کند: قرن ها اجداد ما به زور بازو نگاه دار حوزۀ تمدّن بوده و در جایی که گفته اند:

پدر بر پدر پهلوان بوده ام نگهدار تاج کیان بوده ام

درمعنی به این نگاه داری خود ازحوزۀ تمدّن عالم بالیده اند. مکرّرسبب ارتباط وامتزاج تمدّن های مختلف با یکدیگر وازاین راه فراهم کنندۀ پیوستگی بین عوامل ترقّی و تمدّن گردیده اند( دردورۀ هخامنشی عصرانوشیروان زمان خلافت عبّاسیان وغیرذالک) درهمۀ ادوارسختی حافظ و پاسبان تمدّن عالم و کمالات انسانیت شده در هر امری از امور معنوی و مادّی از روحانیت و اخلاقیت ( دین و مکارم اخلاق ) ذوقیات و عقلیات ( صنایع منتظرفه و ادبیات علم و حکمت ) لوازم معیشت و آبادی ( زراعت وصنعت تجارت و سیاست ) در ادوارعدیده با سبک و روش مخصوص به خویش سهم عمل و اقدامی ظاهرساخته و سازندۀ تمدّن خاصّی بوده اند که کمتربه نام خود ایران خوانده شده (چنان که گاهی به اسم عرب گاهی عموماً به نام مسلمین یا به مشرق منسوب گردیده) چون فی الحقیقه فوق تمدّنی است که بدواً قابل منسوب شدن به یک قوم واحد به نظر آید و دربسط و نشر کلّی که دارد اصل و منشأ آن به آسانی یافته شود واینها همه چنان که گفته شد ادّعای خودما نیست شهادت دانشمندان بیگانه است درحقّ ما از ایشان نیزنه فقط قول زبانی است بلکه اقرارهای کتبی آن درهمۀ زبان های علمی موجود است و به اندک تجسّس به دست همه کس می آید.
بنابراین قومی که هیچ حق ندارد حیثیات ملّی خود را فراموش کند وحاضر یعنی درعرضه گاه لیاقت و برتری بدون آوردن تمدّنی خاص به خود و عاری از لباس ننگین و پرمذلّت تقلید به میدان بیاید قوم ایرانی است. به همین دلیل امروز ایران مکلّف و مجبور به در آمدن در نهضت تجدّد است تا ننگ در خواب ماندگی و از راه دورافتادگی خود را بشوید و به سر بلندی که شرط حیات و بقاء در کشاکش دریای وجود است زنده بماند. مجبور و مکلّف به اختیار تجدّد است اما تجدّد به معنی حقیقی و کامل آن شک نیست که اگر به راستی بیدار و مهیّای کار شود استعداد این نهضت را به خوبی خواهد داشت چه این بار اوّل نیست که ایران محتاج به تجدّد شده بلکه در طول مدّت سه هزار سال زندگانی تاریخی خود ناچار بوده است که مکرّر افت و خیزها داشته باشد پس مکرّر چنان که در تواریخ می بینیم در نتیجۀ خوشی ها یا نا خوشی ها تن پروری و فساد اخلاق ناشی از رفاه و دارندگی یا بی اسبابی و دست بستگی اوقات شکست و سختی و به حال تنزّل وتوقّف افتاده لیکن به دلیل وجودی که امروز دارد وآثارهنر و فضایلی که به طورشکسته پاره ها ازکشتی طوفان زده اش دراطراف عالم منتشر است و دیگران می دانند و بعد ازهر دورۀ تنزّل باز گشتی به سوی ترقّی نموده وغالباً ازآنچه پیش ازآن زمان پستی بوده پیشتررفته است بنابراین ادوارتجدّد ایران مکرّر و به تصدیق اهل خبر دراین جهت نیز تفاخر تاریخی ایران بیش ازاکثراقوام دیگر است پس دلیلی نیست بر این که امروز ازعهدۀ کاری که دفعات چند کرده و به توانایی و درخشندگی انجام داده برنیاید و در چاهی که چندین باربا چابکی از آن جسته یک باره فرو بماند.

شاید بعضی از فریفتگان شوکت وعظمت عصر کیانی و ساسانی برتری بزرگی برای نژاد باستانی ایران شناخته اختلاط با نژادهای بیگانه را که به گمان ایشان از استیلای عرب پیش آمده سبب انحطاط و پستی ما فرض کرده باشند و ازاین راه فکر ایشان نزدیک باشد به آن که بگویند نژاد فعلی ایران قابل آن نیست که بار دیگرهنرهای پیشنیان را از خود باز نماید. چنین عقیده خطای محض است و تحقیق حقیقت به شرح ذیل خواهد شد:

در اوّل امر یعنی در بدو ایجاد یک تمدّن و تشکیل یک ملّت استعداد نژادی بسیار دخیل است و نژاد باستانی ایران از این حیث یعنی از جهت کمال استعدادی که در آن مقام ابراز کرده شرافتی را که گمان برده اند بی گفته دارا است لیکن بعد از آن که تمدّن مهمّی تشکیل یافت معنی و روحی در جمعیّت دمیده می شود که بر قوای مادّی و جسمانی غالب می گردد و از آن به بعد ناقل استعداد و اوصاف قومیّت تنها خون و نسل و نژاد یا خویشی بدنی نیست بلکه بزرگتر ناقل آن استمرار تربیت خواهد بود به عبارت اخری افراد چنان قوم متمدّن دیگر کسانی نیستند که از پشت گذشتگان آن قوم به وجود آمده بلکه افرادی هستند که به تربیت ناشی از روح آن تمدّن پرورش یافته باشند خواه جسماً از نسل پیشینیان همان ملّت باشند خواه نباشند پس اختلاط نژادهای مختلف به طور مطلق نه چنان که بعضی گمان برده اند سبب تکمیل است نه به قول طرفداران ایران باستانی یا مخالفین عصر اسلامی علّت نقص بلکه بعد از هر دورۀ اختلاط باید نظر کرد و دید روح تمدّن و تربیت گذشته باقی است یا نه تنزّل کرده یا ترقّی نموده و تکمیل شده است. اگر آن روح تربیت تنزّل کرده اختلاط نژاد صورت مضرّی داشته و ملّیت ملّت قدیمه را ضعیف و خراب نموده اگر عیناً در همان مقام سابق خود باقی است پس روحاً همان ملّت است که با وجود اختلاط با نژادهای جدید ثابت و باقی می باشد و بالاخره اگر بهبودی و تکمیل یافته پس ملّت مزبور در این اختلاط و امتزاج رو به ترقّی و برتری رفته و آن ترکیبی از خون ها صورت گرفته که مکمّل استعداد و قوای نژادی و آثار جسمانی و روحانی بوده است.

اماّ اختلاط نژاد در ایران به استیلای عرب شروع نشده بلکه از قدیم ترین اعصار تاریخی گاهی کم تر و گاهی بیش تر این امتزاج و ترکیب در کار بوده است و معذالک در جمیع ادوار چه پیش از اسلام چه بعد از اسلام به تصدیق مورّخین و محقّقین اروپایی که بهتر بینای این دقایق هستند ملّت ایران مزایای خاصّۀ خود را به خوبی نگاه داشته و چه در غالبیت و چه درمغلوبیت بزرگی و برتری و فرق و امتیاز خویش را از اقوام دیگر آشکار نموده است و این همان اثر روح تمدّن و تربیت باستانی ایران است که کهن بنیان ملّیت ماست و به قوّت نفوذ روحانی خود هر نژادی را که به ایران وارد و در تمدّن ایرانی داخل شده روحاً با پیشنیان اهل ایران خویش و در حکم افراد یک نسل و نژاد ساخته است و حق این است که اگر برای ما اختلاط نژادی سبب تکمیل استعداد نگردیده برخورد به تمدّن های دیگر و وصلت با روح تربیت هایی که در پیش آمدهای تاریخی و داد و ستدهای معنوی نزد سایر اقوام یافته ایم چنان که قانون کلّی وجود است تمدّن و روح تربیت ایرانی یعنی بنیان معنوی ملّیت ما را تکمیل کرده و برتری داده است و به این سبب است که باز به تصدیق دانشمندانی که خبرۀ کارند نهایت ترقّی و کمال تمدّن گذشتۀ ما در عصر اسلامی است که بر ترین آثار علمی و ادبی و صنعتی و هنری ایران را در اعصار مابعد اسلام باید جست ( هر کس می تواند معتقد شود که شاهنامۀ فردوسی و کلّیات سعدی، خمسۀ نظامی، مثنوی مولوی، دیوان حافظ ویک دریا آثارادبی که از برترین آثار ذوقی و روحانی عالم است یا مصنفات فارابی و شیخ الرئیس و خیام و خواجۀ طوسی و فوج ها از حکما و علما در حکمت و علوم یا بنای گنبد شاه خدابنده و مسجد گوهر شاد خراسان و ابنیۀ اصفهان یا خطوط میر و درویش و تذهیب ها و نازک کاری ها در نقاشی یا به قول فرنگی ها مینیاتور ایرانی که هوش از سر اهل ذوق عالم ربوده همه از قبل ازاسلام است؛ مختارخواهد بود که استیلای عرب و نشر اسلام را به طور کلّی مبدأ تنزل و رونق تمدّن ما نداند والّا چاره از تصدیق برتری این دوره نخواهد بود) این فضلیت دورۀ اسلامی ایران در حیث کمال تمدّن ناشی نتواند بود جز از این معنی که دمیده شدن روح ایمانی قرآن و اسلام که دم و نسیم محرک نهضت برای اقوام بدوی و شهری پیرو جوان وحشی و متمدّن بوده ( چون محدّد اصول اوّلیه اخلاق و روحانیت مهیّج ذوق عشق و در همان حال بیدار کننده و به حرکت آرندۀ عقل و فهم است) وضمناً خصایص و مزایای استعداد و روح ملّت قومی دیگر را برای پیوند معنوی با روح تربیت و تمدّن کهن و فشرده شدۀ ایرانی همراه می آورده ترکیبی از قوای معنوی و تجدّدی روحانی و مقتضی وقت را پیش آورده که کشانیدۀ راه و رانندۀ رهروان به سوی ترکیب های دیگرمثل آشنایی با علم و حکمت یونانی گردیده و این نهضت ممتد درمعنویات تمدّن با وجود تجزیه و ضعف سیاسی مملکت مکمّل تربیت و جهات قوام و قیام ملّیت ایرانی شده و ثروت و رفاه و کثرت آثار آبادی و ذوق وهنر را به طور برگ و بارآن نهال یا درخت پیوند خورده معنی ومعنویت فراهم آورده است و نتیجه این گردیده که پس ازاستیلای عرب اسلام به همان وجه روح تمدّن ایران و داخل دربنیان ملّیت ایرانی شده که کیش زردشتی در روز گار باستانی بوده است.

باری آن اختلاط کلّی ایرانیان با نژادهای اجنبی که همراه با خرابی کلّی نیز بوده درهجوم ترک و تاتار و استیلای مغول که بی خبران سهواً یا عمداً خرابی های عظیم آن را به غلبۀ عرب واسلام نسبت می دهند واقع گشته و فی الحقیقه تنزّل وانحطاطی را نیزسبب شده که جبران آن محال می نموده و اگر کسی بگوید آن بلای نازل روح تربیت و معنویت تمدّن ایران وعموماً مشرق را کشته و استعداد ترقّی و تجدّد حقیقی را از ما سلب نموده چندان مورد ملامت نیست.

لیکن به فضل خداوند شاهدی در دست است که خطای این نظر را نیز به آسانی معلوم می کنند و آن ترقّی درخشان عصر صفوی است که آثار گران بهای آن در صنایع هنوز آبروی تمدّن مشرق است و راستی رونق و شکوه آن عهد به جایی رسید که هیچ عقلی از پیش چنان آبادی و جلال را بلافاصله بعد از آن خرابی های موحش وغیرقابل تصوّر باور نمی کرد. دراین بازگشت ترقّی و صنایع وهنرهای بدیع از هیچ زمانی کم نیامده. علم و حکمت اگربه مقام اّول خود نرسیده دراوّل دوره به خوبی قابل اعتناء بوده و شعر و فصاحت که درعین زمان شداید به وجود حضرت خواجه شمس الدین حافظ و یک عدّه استادان بزرگ که تحت الشعاع آن وجود بی نظیرشده اند دراوج رفعت جا داشته اگراز بوالعجبی های روزگاردر عصرصفوی نهایت تنزّل خود را دیده در دورۀ بعد باز گشت نمایانی به سبک صحیح قدما نموده ومقدّمۀ تجدید رونقی را به اسلوب رنسانس فرنگستان دراوایل قرون جدید ظاهرساخته است واینها همه شواهد آن است که بدترین بلایا یعنی استیلای مغول و عواقب آن نیزمایۀ معنوی را که بنیان ملّیت و اصل استعداد ملّت ایران است از میان نبرده و توانایی و امکان ترقّی و تجدّد می باشند ساکنین فعلی خاک ایرانند خواه از حیث نژاد اصل ایشان به ایرانیان باستانی برسد خواه نرسد پیوند قرابت ما روح تربیت ایرانی است که همان تکمیل شدۀ تربیت باستانی ایرانی است و به عوامل معنوی تازه تر مانند فصاحت عربی و ذوق صنعتی و هنری یونان و چین وهند وعلم و حکمت یونانی و از همه بالاتر به کمال مطلوب الهی اسلام و عرفان خاصّ ایرانی با آزادی فکر و لطف ذوق پیروان آن مکمّل گشته پس اگرعموم سکنۀ ایران این روح تربیت را چنان که باید دریافته اند به خویشی معنوی یعنی اشرف و اقوای خویشی ها فرزند و وارث تمدّن و قومیّت همان نیاکان بزرگوارند که هنوز دوام و بقای ملک و ملّت ایران به بلندی نام ایشان است و اگر آن روح تربیت را در نیافته اند باید علّت عمدۀ تنزّل اخلاقی وعلمی عصر اخیر را دانست که ازابتلاء به بلیات عدیده عظیمه و گرفتاری مربّیان عقلای قوم به اصناف موانع نتیجه شده و کوشید تا مقتضی فراهم شده زودتر آن مایۀ تربیتی را در ضمن اسلوب مجدّد و کاملترین دریابند و بوی نا خوش بیگانگی ازبوستان وطن سعدی و فردوسی بیرون رود.

سوای پارسیان زردشتی هیچ یک ما نمی دانیم چه خون ها درعروق ما جاری است تا بتوانیم از حیث نسب منحصراً خود را به ایرانیان کیانی و ساسانی منتسب سازیم و دیگران را دشمن و بیگانه بخوانیم پس بیگانه آنست که ادباً و روحاً فرزند تربیت و تمدّن ایران نباشد و دشمن آن که حیثیات ملّی ما را که سبک و طرز هنر و مکارم اخلاقی و روحانیات وذوقیات خاصۀ ایرانی باشد فدای شهوت خود یا منافع بیگانگان بخواهد باقی همه خویشند اگر جسماً خون دشمنان قدیم ایران را در عروق خویش داشته باشند چه در طیّ تاریخ گذشته دیده ایم که همان دشمنان و بیگانگان را معجز روح تمدّن و تربیت ایرانی ( و پس از اسلام روحانیت اسلامی) آشنا ساخته و در تکمیل یا تجدید بنای ملّیت ما شریک نموده : گنبد شاه خدا بنده کمتر از طاق کسری نمایندۀ آثارگذشته ایران نیست و زیج الغ بیگی و هنرهای بایسنقری به همان عنوان دخیل در تشکیل و تکمیل تمدّن معنوی ایران است که دارالعلم جندی شاپور ومدرسۀ نوشیروانی بوده است ( نباید فاموش کرد که جمع آوری شاهنامه یعنی بزرگ تربنای تازه کننده و نگاهدارندۀ نام و زبان و ملّیت ایرانی پس از پراکندگی کلیّ به اقدام بایسنقر شاهزادۀ هنرمند تیموری شده است ) بلی مرهم زخم خرابی ها و گسیختگی ها در رشتۀ وجود این ملّت همین پیوستگی هاست که به حسن استقبال تازه واردان در جمعیت و دم مسیحایی تربیت ملّی ظهور می یابد تا مرده را زنده و کهنه را نو را به قرابت هم قدمی در راه شرافت و افتخار با یکدیگر ممزوج و سازنده یک ملّت واحده می سازند لهذا اگر در نتیجۀ شداید و نوایب گذشته اثری از پراکندگی و سستی نیز در بنای ملّیت ما راه یافته باشد چارۀ آن امروز به همان در آمدن در طریق تجدّد به معنی حقیقی یعنی به کوشش در ترفیع و ترقّی دادن تمدّن خاصّ ایرانی است که وجهی خلاصۀ تمدّن شرقی و اسلامی به شمار می آید زیرا که این کوش و حصول کمال منظور پیکر تمدّن و تربیت ما را جان تازه خواهد داد و بین تمام کوشندگان در این طریق خویشی معنوی و یگانگی درهستی را کامل کرده وحدت ملّی ایرانیان ولیاقت تامۀ ایران را برای استقلال و سربلندی درمیان ملل و ممالک عالم بهتر ثابت و روشن خواهد نمود.

امّا این تجدّد حقیقی ما در چیست؟ بنا برمقدّماتی که گذشت در این که یک نظر به آینده کمال مطلوب کلّ بشر و نظر دیگری به آثار گذشتۀ خویش و سرمایۀ معنوی که بر اثرسیر تاریخ و کوشش پیشینیان برا ی ما فراهم شده همچنین نگاهی به موقع و مقام ملک و ملّت خود درعالم انداخته ببینیم سهم عمل و طرز کار ما با کمال مطلوب خاصّی که غایت تمدّن خصوصی ما باید باشد چیست و به حکم این بینش قدم کوشش در سیربه سوی آن کمال مطلوب خاص بگذاریم به آن تناسب و طرز و اسلوبی که مقتضی این توجّه است دراحیاء و تکمیل آثارملّیت و تمدّن خود ازعلم و ادب و هنر و مکارم اخلاق بکوشیم تا به جایی رسیم که با عضاء پیش روندۀ کاروان تمدّن به آوردن آثارتازۀ مخصوص به خود هم قدمی نماییم و بدانیم که همین قدر که به صحّت و راستی به راه افتیم این منزل اوّل یعنی رسیدن به پیش رفتگان چندان دور نیست چه آن قدر که خود گمان می کنیم از مایه عقب نیستیم عقب بودنی که می بینیم درهمین است که ما بر سر گنج شایان خویش بیکار و بیخبرنشسته و دست خود را از گرفتن گوهرهای آن بسته ایم درحالی که دیگران به دل آگاه و به جان در جنبش و کوششند وسرمایه های معنوی و مادّی خود را بی دریغ در کار دارند و نوبه نو از آن سود برمی دارند. سرمایۀ درخاک مانده یا به خواری برخاک ریختۀ ما هیچ کم نیست یا مایۀ دیگران فرقی درجنس و نوع دارد و این فرق چنان که دانسته شد فضیلت وعلّت سودمندی یا قیمت و گرانبهایی آن در بازار معرفت و داد و ستد اموال است که نشان پستی و نقص و عیب آن نقص و عیب حقیقی در این است که ما صاحبان این ماهی ازسعی و عمل عقب مانده ایم و این عقب ماندگی و سستی کاهلی اگرممتد شود منتهی به فقدان هرحیثیت و رسیدن به فنا و زوال خواهد بود و در حقیقت از این تنزل خویش بی خبریم چه بلندی مقام گذشته را به کلّی از یاد برده ایم و رجز خوانی به عنوان تاریخی مرکّب از حکایت زورمندی و جهان گیر یعنی ستمگری بر اقوام دیگر با رعایای زیر دست که راست و دروغ آنرا نیز ازهم نمی شناسیم هرچه می خواهیم به طور قصّه و زمان پهلوانی به آن می افزائیم جای شناسایی. معرفت در تمدّن گذشته و بلندی مقام آن نمی گیرد بلکه چون خودمی دانیم که واقع را ندانسته لاف می زنیم هر چه نیز ا ز حقیقت بشنویم به سخن عادی خود قیاس کرده و بی اعتبار فرض می کنیم و درآنچه نیز باور داریم و به آن می بالیم چون همه داستان زور وغلبه شمشیراست پیشینیان خود را در ردیف وحشیان شمشیر زنی می آوریم که فرزندان ایشان باید یک روز در مکتب مغلوبین و روز دیگر در دبستان غالبین الفبای تمدّن و تربیت را بیاموزند و حال آن که از اوّل عهد باستان گذشته کار ما همیشه به عکس بوده یعنی اگرغالب بوده این مغلوبین را تربیت کرده و به تمدّن آشنا نموده و اگر مغلوب شده ایم غالبین را درمعنی مغلوب تمدّن و تربیت خود ساخته ایم باری دراین بی خبری فعلی تمدّن خویش را نمی دانیم چه بوده تا بلندی مقام آن را بدانیم پس نمی توانیم به واقع بدانیم حالی که درآن هستیم تنزّل و واپس رفتگی است نه مرتبۀ اصلی و ذاتی ما بلکه چون ضعف خود وقوّت دیگران را به شدّت احساس نموده و به اغراق در واهمه زیاده از حد بزرگ دیده ایم اصلاً به پستی وجود خود معتقد شده ایم و کسی که بالذات خود ازپست دانست هرچه اظهارغیرت و پرهیز ازننگ وعار کند ودروغ و فریب است چه عارداشتن ازعیبی است که شخص سزاوار نفس خود نداند که ذاتاً خود را پست شمارد پستی را سزاوار وجود خویش می شناسد پس چه ننگی از آن داشته باشد ؟ بنابراین کسانی از ما که در این خظا هستند و به فرومایگی قوم خویش که خود ازآن بیرون نتوانند بود معتقد گردیده اند درباطن ازاین پستی ننگ ندارند و دروغ است که از راه غیرت و خیرخواهی خواهان عزّت قوم و ملّت خویش و طالب نهضت و تجدّد می باشند بلکه این کلمات فریبی است برای آن که اسباب تقلید ازمتنعّمین دینا فراهم گردد و این کامجویان فرو ریزندۀ نام به رذالت و شناعت از وسایل عیش اهل شهوت و هوس متمتّع شوند و به طورشخصی اسباب تنعّم منعمین و دارندگان بی کار ممالک و ملل توانا را که ریزه خواران خوان تمدّن محسوبند می طلبند نه سربلندی با کوشش وهمّت اهل کمال وهنر را که سازندگان بنای تمدّن و شرافت ملّیت و انسانیت می باشند پس به راستی تجدّد نمی خواهند ریزه خواری خوان ریزه خواران دیگر یعنی اهل نعمت ممالک متمدّنه را به این نام طمع دارند و این نه تنها به حقیقت رزالت وذلّت است بلکه علّت محرومی از همان خیرمادّی است که مطلوب مطلق طالبان دنیاست چه مادّیات مرغوبه همه صورت است و صورت بدون معنی قیام وهستی نمی پذیرد بلی تا مکارم اخلاق بزرگان بی طمع و علم وهنر دانشمندان از همه چیز گذشته نمی بود درهمین ثروت طلبی عصر آن همه آبادی در ممالک متمدّنه که جهّال نا متمدّن ایشان را مادّی صرف می خواهند صورت نمی بست و در تاریخ قدیم خود ما تا پشت پازدگان به دنیا یعنی به گفتۀ حافظ آن روندگان طریقت که « قبای اطلب هرکس که ازهنر عاریست» به نیم جو نمی خریدند به وجود نمی آمدند امثال دولت زرین و آباد عضدالدوله وشاه عبّاس کبیرقیام نمی یافت.

برای آن که از مقدّمه به نتیجه رسیم یعنی در این موضوع نیز که کمال مطلوب خصوصی ما با مرام کلّی ملّت ایران در تجدّد و حفظ و اثبات ملّیت و حقّ حیات خویش چه باید باشد علی الاجمال وارد شویم باید به جنس و نوع استعداد ملّی خود و حدود و جوانب آن نیز نظری بیفکنیم و این از میزان چندین رساله تجاوز می کند چه باید به سوابق تاریخ ایران و آثار استعدادی که تاکنون از ایرانیان بروز کرده مراجعه نماییم و این جمله که شرح مأثر و مفاخر گذشتۀ ماست در کتاب ها به آسانی نگنجیده است پس باز باید به امیدی که بر تصدیق اهل خبرداریم متّکی شویم و به اختصار بگوئیم انواع استعدادی که از مردم ایران به ظهور رسیده کثیراست و درکمتر چیزی است از علم و هنر و شعر و ادب صناعت و زراعت سیاست و تدبیرمنزل یا آبادی بلاد که کمال ذوق و لیاقت ایرانیان در آن ظاهر و واضح نگردیده باشد لهذا برای تجدّد این قوم نمی توان نظرمقصور به یکی دو منظور جزیی کرد که گفته شود به حکم محدود بودن استعداد به این یکی دو امر بایستی به آن اکتفا جوئیم بلکه چون از مرام کلّی و کمال مطلوب ایرانیت تنها آنچه را موضوع تجدّد است از آثار مختلفۀ تمدّن و تربیت به نظر گیریم ( چنان که منظور فعلی ما از این تحقّق است) باز تنوّع اموری که مقصود و مطلوب می شود به قدری است که به سهولت نمی توان به شماره و شرح بیان آن پرداخت لیکن ازخوشبختی وجه مخصوصی درکارهست که پس از روشن شدن دستوری کلّی به دست ما دهد لااقل در این که بازگشت به ترقّی در آثارتمدّن را از چه راه باید بکنیم از سرگشتگی بیرون می آرد.
این اواخر در ایران قولی به دهن ها افتاده می گویند تمدّن مشرق معنوی وازمغرب مادّی است به اختلاف سلیقه بعضی این قول را ذمّ مشرق و مدح مغرب و برخی قدح مغرب و مدح مشرق می شناسند این تعبیر به این شکل یکی از اشتباهات بزرگ ماست زیرا که هیچ تمدّنی خالی از دو حیث معنوی و مادّی نبوده و نخواهد بود؛ تمدّن یعنی زندگانی کردن عقل و حکمت و عقل و حکمت عین معنی است. از طرف دیگر هیچ زندگانی انسانی بی اسباب وآلات نیست واسباب وآلات ناچارجسمانی ومادّی است پس همیشه و درهرجا معنویات بنیان و روح تمدّن است و مادّیات به منزلۀ جسم و لباس جسمانی آن فرق دقیق در این است که چون بالاصاله طلب کمال خصیصۀ انسانیت است باید منظور ومطلوب اصلی و حقیقی تمدّن معنی و معنویات را دانست و مادّیات را اسباب و آلات جسمانی کار شناخت امّا چون قوّت معنی ازهر جهت مولد آثار و نتایج است فواید و منافع کثیرل مادّی نیز به طور تراوش و ریزش فرعی از آن حاصل می آید و به قول شعرا برگ عشرت کامجویان و نعمت خواهان دنیا را فراهم می سازد و از این رو همه جا این اختلاف نظر پیش می آید که بزرگان اهل دانش و بینش معنویات را اصل مقصود و مطلوب می دانند و عوام کوتاه نظر و فریفتگان شهوات دنیوی منظور و مقصود اصلی مادّیات مرغوبۀ خویش را می شناسند وعجب آن که در این جهل و استغراق در طلب متاع مرغوب خود به حدّ غفلتی می رسند که وجود اهل معنی و خداوندان کمال هنر را نیزبا معنویت کمال و هنر ایشان که ایجاد همان مادّیات مطلوبۀ جماعت را کرده فراموش می کنند و هر چه منافع و آثار خیر تمدّن بیشتر می شود این حرص و آز بشر بالاتر می رود تا به جایی می کشد که در پیکر ظاهر تمدّن و قسمت مشهود جمعیت جز جنبۀ مادّی و مفاسد و معایب شنیعۀ آن چیزی دیده نمی شود و این حالی است که کوتاه بینان ما در تمدّن مغرب دیده و به مادّی بودن آن معتقد شده اند و الّا درهر تمدّنی معنویات و مادّیات با یکدیگرهمراه است و دو لفظ معنوی و مادّی دوحیث مختلف یک تمدّن را باز می نماید چنان که فضلا و علمای مغرب هر وقت تمدّن معنوی می گویند مراد ایشان معنویات یک هیئت جامعه است از روحانیات و اخلاقیات و علم و حکمت وفصاحت و ادب چون تمدّن مادّی می گویند مقصود ایشان لوازم ثروت وآثار آبادی وغیره است وهر دو جنبه را در تشریح احوال یک قوم و جمعیت مذکور می دارند پس ما نیز باید این خطای عظیم را که تمدّنی ممکن است معنوی یا مادّی صرف باشد از سر بیرون کنیم تا به این عقیدۀ فاسدۀ خطرناک که مادّیات خالی از معنویات یا صورت بی معنی قیام پذیر تواند بود گرفتار نمائیم.

امّا اگر دو جنبۀ مادّی و معنوی از هیچ تمدّنی جدا نشدنی نیست به علل چند از وجه استعداد نژادی یا مقتضیات آب و هوا یا سوابق تاریخی ممکن است از یکی دوجنبۀ زمانی بر دیگری غالب گردد واگردرممالک متمدّنۀ مشرق عموماً وایران خصوصاً دراعصار سعادت و عظمت جنبۀ مادّی نیز به دلیل کثرت آباد و ثروت بی حسابی که محلّ طمع ورشک جمیع اقوام بوده نهایت جلوه و رونق را داشته این افتخار نیز برای ممالک ما ثابت است که درهر حیث ازحیثیات معنوی تمدّن و ازهمه بیشتر درآن چه به حیث روحانیت و جنبۀ ذوق بسته است همیشه پایگاهی بلند نمودارساخته اند و این حسن استعداد برای ما این خیر بزرگ و نعمت بیرون از حدّ شکر وسپاس را فراهم ساخته که اگر مادّیات تمدّن و ثروت ظاهر ما به حکم زوال پذیری سریع ماّدیات و صوریات دنیوی به زودی در معرض کسر و زوال در آمده چون معنی و معنویات دراین عالم ناقص جسمانی نیز بهتر ثابت و باقی است سرمایۀ معنوی ما کمتر کسر و نقص دیده در مقام نسبت معنویت تمدّن ما بیشتر فزایش یافته تا این نیک بختی و سرافرازی را نه از نظر چشم دوختگان به مادّیات پنهان است برای ما پدید آورده که در عوض ضعف فعلی در جنبۀ مادّی یا ثروت عمومی تمدّن ما را بیشتر به صورت تمدّن معنوی جلوه داه است پس به فضل و رحمت خداوند منّان بعد از همۀ شدّت ها این راه فرج خیر برای ما بازاست که درچشم منصفان وآگاهان دنیا امتیازما درجهات معنوی تمدّن ومتاع مرغوب ما درداد وستد بین اقوام وملل عالم اشرف قماش ها یعنی خواسته وکالای معنی است وبه واقع نیز تمدن قدیم ما سرمایۀ معنوی معظمی ازحکمت وادب و فضل وهنر برای ما گذاشته که می تواند بنیان نهضت جدید ما دراین طریق گردد و گذشته از آن که این درهر زمان و درهرحال بزرگترین سعادت ها و شرافت ها است امروز یگانه روشنایی است که می تواند روزنۀ فرج حتمی ما شود چه خواهیم توانست جبران ضعف و فقرخود را به توسّل به این سرمایۀ معنوی که فعلاً درعین بلندی مرتبه و دقیق و خفی بودن برای ما سریع الوصول تر است بنمائیم علیهذا تکلیف قطعی ما آن است که بکوشیم تا در تقسیم کار بین المللی و داد وستد ارباب مدنیّت هنر خویش را در سهمی از معنویات تمدّن ظاهر سازیم و این کار را به شرط تنبّه و کوشش به زودی و آسانی می توانیم در حکمت و ادب و سبکی از صنعت و هنر انجام دهیم.

در مقدّمۀ کلام گفتیم آن حقیقت واحده که پیوند دهندۀ عموم تمدّن ها به یکدیگر است کمال مطلوب کلّی و مشترک انسانیت می باشد و نگفتیم این کمال مطلوب به تفصیل معلوم نیست. همین قدر می توان دانست کمال مطلوبی هست و معنوی است و بالاجمال منتهی مرتبۀ کمال انسانیت و سعادت ممکن را برای نوع انسان باید حاوی باشد. منظور اصلی و فایدۀ حقیقی از حکمت و فلسفه تحقیق در همین معنی و سعی در کشف و شناسایی تفصیلی این کمال مطلوب کلی است چنان که برترین سود و شرافت شعر و ادب و صنعت و هنر در تهییج احساسات انسانی است به سوی آن مقصود کلّ بشر و تکمیل لطف و ذوق و دقّت فهم برای دریافت حقیقت و شناخت نشان ها وآثار آن. پس هیئت مجتمعۀ جسیمی مثل ممالک مشرق و ملّت کهن شده، در تمدّن و تربیت مانند ملّت ایران نمی تواند درهیچ نهضت و تجددّی قدم بگذارد مگر آن که برای معنی دادن به آن نهضت و احتراز از سرگشتگی و گیج کم بودن در راه ( از نشناختن مقصد وجهت حرکت ) قبلاً در تحقیق حقیقت این کمال مطلوب کلی وارد شود علی الخصوص که معنویات تمدّن اسلامی و ایرانی از مبانی ایمانی وحکمت و عرفان و معانی مندرجه در شعر و سخن منظوم و غیر منظوم که هنوز در مشرق و مغرب محلّ استفادۀ اهل و ذوق و معرفت است بلکه روزبه روز بیشترمورد توجّه والتفات دانشمندان دنیا می شود زمینۀ کلّی از پیش تهیّه کرده بلکه مسلمین یا عموم شرقیین و درمیان ایشان ایرانیان را خصوصاً ( چون به سبب نزدیکی نژاد و ذوق یا روح تربیت به آرین های اروپا می توانند جامع ذوقیات شرق و غرب و قدیم و جدید شوند ) بیش از اقوام دیگر برای ورود درمبحث منظور مستعد و مهیّا ساخته است به طوری که به آسانی می توانند در این میدان به هم قدمی با متمدّنین دینا به جلوه و جولان درآیند به شرط آن که به جان و دل ساعی و جاهد شوند و در نگاه داری افزایش مایۀ قدیمی خود مطالعه وآموختن معلومات زمان یعنی به دست آوردن حاصل مطالعات دیگران به جد تمام بکوشند.

بندۀ گویندۀ این کلمات را یقین به حدّ ایمان است که اگرما چنان که باید آرد این طریق شدیم پیش ازآن که انبان فنون و علوم جدیدۀ دیگر را به جزئیات و تفصیل ها کاویده باشیم درفن معقول یعنی حکمت و فلسفه وآن قسمت از کلیات علم که بنیان علوم دیگراست به احیا و تجدّد حقیقی که مقتضای زمان باشد موفّق و به چندین نتیجۀ خیرنایل خواهیم بود:

اوّلاً از این ننگ که نسبت به زمان خود مطلقاً ازاقوام جاهل وعقب مانده درعلم وتربیت شمرده شویم خواهیم رست و در صورتی که سوابق معارف و آثارقدیمۀ خود را ترک نگوئیم و درمسایل جدیده نیز به نظر تحقیق نظرکنیم از بدو امر به تناسب خصوصیات ذوق و استعداد خود و مقتضیات خاصّۀ محیط بالطبیعه سبکی تازه و خاص به خویش خواهیم داشت و جهانی از مطالب را منظور گرفته به نکاتی بر خواهیم خورد که شاید جالب توجّه و محلّ التفات دیگران نشده باشد پس درآن چه جان ومغز دانش و بینش و روح تمدّن است متاع نوی به بازار دنیا آورده سری درمیان سرهای بلند عالم می افزایم و این خدمت بزرگ یا تکلیف واجب خود را نسبت به تمدّن دنیا انجام می دهیم که یکی از وجوه مهمّۀ نظر را که به اقتضای ضرورت کثرت یا فزونی و بیشی در مایۀ وجود برای تکمیل علم وحکمت وشناسایی کمال مطلوب انسانیت مفید ولازم است به کارآورده بر وجوه نظردیگری که در کارهست و به حکم بیداری وهشیاری لوازم تکمیل خود را از هرسو می طلبد می افزائیم ( برای آن که اهمیت ضرورت این مداخلۀ ما وعموم متمدّنین مشرق در اصول حکمتی و معقول تمدّن خصوصاً کشف و بیان کمال مطلوب انسانیت به درستی مورد التفات شود باید به خاطر آورد که پیش ثابت کرده ایم که باید کمال مطلوب کلّ بشر برای تمام بودن مایه و کمال وجودی خود جمیع جهات کمالیۀ ممکنه را حاوی باشد و طرق سیر به سوی آن نیز به همان نسبت تعدّد و تنوّع یا نمایندگی از حیث بیشی و فزونی هستی داشته باشد از این رو تنوّع استعداد اقوام که هر یک را صاحب راه وروش خاص می سازد مقدّمۀ طبیعی این کثرت وتفنّن در طرق و آثار کمال انسانیت است پس برهرقوم مستعد که بتواند سبک و روش مخصوص به خویش داشته باشد واجب است که استعداد خاص خود را لااقل در این مقام به کاراندازد و نظر به اهمّیت واصالت این موضوع معنوی اوّلین وظیفۀ واجبۀ او اظهار هنرخود دراین طریق خواهد بود.)
ثانیاً ازهمین راه کمال مطلوب خصوصی یا مرام ملّی خود را درامر تجدید یافته مقتضای کارخویش و روش صالح ومفید اصلاحات را درهر جهت به دست خواهیم آورد از جمله همان اسلوب حکمت وشناسایی کمال مطلوب ملّی که باید معرفت استعداد و ذوق ملّت و اوضاع طبیعی محیط و موقع و مقام ملّت و مملکت ما را نیز متضمّن باشد. اسلوب مقتضی مملکت داری را معلوم و بنیان استقلال و پایۀ سیاست ما را مستحکم خواهند نمود به عبارت آخری مطالعۀ کامل درطریق ادارۀ مملکت و اصلاحات لازمه و نقشه سیاست ما که بدون آن که هرجه بکنیم نقش بر آب خواهد بود بالاخره باید در ضمن این التفات به کمال مطلوب کلّی وعمومی بشر و خصوصی قوم و ملّت خودمان انجام گیرد و ما را از جنبش به طور چشم بستگی و گیجی و سرگشتگی برهاند.

ثالثاً تصویر یک کمال مطلوب کلّی که کمال مطلوب خصوصی ما از آن به دست آید مهیّج بزرگی برای احساسات لطیفه وعالیه و قوّۀ شریفۀ ذوق خواهد شد. جان و روان تازه به ادبیات و صنایع مستظرفه و کلّیۀ آثار ذوق و هنر خواهد داد و مشوّق همّت و جمیع مکارم و قضایل اخلاقی گردیده فساد اخلاق وسستی و بیکارگی فعلی را برطرف خواهد ساخت بلکه یگانه علاج درد فساد وتنزّل اخلاقی که منشأ همۀدردهای دیگراست همین شوق مهیّج ذوقیات وآن معرفت مشوّق ایمان به معنی و معنویات است و بس وهر وسیلۀ دیگربه نظر گیریم تا این اصل و ریشه درست نشود شاخ بی ثمرخواهد بود.

امّا چون به دمیدن این نفحۀ مسیحایی ذوقیات ما از صنعت و ادب بار دیگرجانی گرفت واز نو رو به ترقّی گذاشت تا با طرز و سبکی مخصوص به خود و یادآور سوابق هنر و آثار مشهوره و مرغوبیۀ خویش شاهکارهای تازه به ظهور آوردیم و به گنج خانۀ بدایع و نفایس دنیا بردیم خواهیم یافت که در بازار سودا و داد وستد فضایل و معانی دست پری داریم: اگر مخترع طیّاره و راه آهن نیستیم یا کاشف رادیو نبوده ایم مبدع آثاری هستیم که در ارزش حقیقی کمتر نیست بلکه همان مایه ای است که یکی از نتایج و فواید آن گشودن راه برای آن گونه اختراعات و اکتشافات است و پیش از رسیدن به این نتیجه برای خود ارزش و قدر مستقلی دارد چه مبداء ومنتهای سیر ارتقاء هر دو دراینجا است و دراین پایه و پلّه بودن برترین برتری ها و چه بی مایه و کوتاه نظر کسی است که نداند نهایت شرافت و افتخاریک قوم در آن است که در تقسیم وظایف اجتماعی بشر مأمور اشرف و اعلای همه یعنی شرکت درشناسانیدن کمال مطلوب انسانیت وبه کار آوردن وجه خاصّی از آثارذوقیه و روحیۀ انسانی باشد !

از نظرمادّی و اقتصادی نیز نهایت صرفه و صلاح ما درهمین است که علاج فقرخود را درسرمایۀ نقدی به نقد معنی کنیم یعنی در صنعت نیزدر این طرق باشیم که سهم خویش را در تقسیم و توزیع فنون و حرف بین ممالک و بلاد عالم از آن صنایع بدیعه اختیار کینم که امتۀ آن به مقدار کم ارزش بسیار داشته باشند تا قابل ساختن به دست بوده ماشین و مواد اوّلیۀ کثیر المقدار و گران نخواهد به عبارت اخری بعد از محصولات فلاحتی که آن نیز به افزایش علم و معرفت و تهییج ذوق و لطف سلیقه تکمیل پذیر است سازندۀ مصنوعاتی باشیم که مظهر دقّت و رقّت هوش و حسّ کارکنان ما گشته نتایج لطف صنعت وهنر ما را که به نمونه ها ی مختصر مانند فرش قالی و خاتم کاری تذهیب و جلد سازی و امثال آن درعین زمان کم کاری و غلط کاری ما مقبول و مشهورآفاق است بیشتر منتشر سازد. در تجارت خارجی امتعۀ ساختۀ ماشین را ازدیگران بخریم و پرداخته های انگشت هنر و به بار آوردهای ذوق و سلیقۀ خویش را در بها بدهیم. صنعت خری وهنرفروشی کنیم تا به جای فزایندگی زیان بر سود خود بیفزاییم و بدون آن که دیگران را به غنیمتی ی گرفتار نماییم برای خویش و خویشان غنیمتی به سرافرازی به دست آریم.
اکنون به فضل و کرم خداوند یکتا با آن که کتابی مبسوط در ورقی چند گنجانیده شده و از این جهت سخن بسیار موجز و مشکل افتاده می توانم بگویم گفتنی ها گفته شد. دیگر لیاقت و شایستگی زیور پیکرآن شنوندگان است که به کاربستنی ها را به توفیق الهی و یاری عزم و همّت به کار بندند. والحمدالله خیرالختاک والسلام و الاکرام.(۴)

◀ سید حسن تقی زاده ‏: اخذ تمدّن خارجی، آزادی، وطن، ملّت، تساهل

سید حسن تقی زاده ( ۱۳۵۷ – ۱۳۴۸ هـ.ش) دانشمند، مورّخ وپژوهشگری بر جست ه در تاریخ و فرهنگ ایران، رجل سیاسی سرشناس و از سران جنبش مشروطه ایران و نمایندۀ نخستین مجلس شورای ملّی از تبریز است. او پایه گذارمجلّه ی کاوه درسال ۱۳۳۴ هـ. ق در برلن است و مدّت شش سال این ‏مجلّه به زبان فارسی در برلن انتشار می‌یافت،

به زبان‌های ترکی، عربی، فرانسه، انگلیسی و آلمانی تسلّط کامل داشت.‏ وصاحب مقاله های بسیار به زبان های فارسی، انگلیسی، و آلمانی است.

از آثار او که از وسواسی زیاد برخوردار بود می توان، «گاه شماری در ایران قدیم»، « مانی و کیش او » و… نام برد ( رک به پژوهشگران معاصر ایران» هوشنگ اتّحاد، جلد ۱. همچنین به رجال آذربایجان در عصر مشروطیت ». مهدی مجتهدی » و- کتاب شرح رجال سیاسی نظامی معاصر ایران، ج ۱، نوشته دکتر باقر عاقلی.

سید حسن تقی زاده در دو خطابه بدعوت انجمن مهرگان در بارۀ« اخذ تمدن خارجی، ‏

آزادی، وطن، ملّت، تساهل» بدینگونه نظراتش را بیان می کند:

* دیباچه ‏

خطابه یا درواقع دو خطابه‌ای که در ذیل ملاحظه می‌شود در دو مرتبه در ۱۶ و ۱۸ ‏ماه آذر سنۀ ۱۳۳۹ در انجمن مهرگان ایراد شد و. بعد اینک باهتمام آقای درخشش بشکل ‏رساله ای جداگانه طبع و انتشار می‌یابد. این خطابه‌هامشتمل بر تصوّرات و تفکّراتی است ‏که در نتیجۀ تجارب و بحث مدّتی از عمر برای اینجانب حاصل شده و در این موقع با ‏استفاده از فرصتی که آن انجمن محترم به من دادند قسمتی از آنها را برای جمعی از ‏علاقه‌مندان بیان کردم. یقین دارم برخی از این نظرها و عقاید که اظهار شده موافق آراء ‏بعضی یا بسیاری از فضلای مملکت و اشخاص با معرفت و صاحب نظر نیست و البتّه در ‏این گونه مباحث و موضوعات که جزو علوم مثبته نیست اجتهادات و عقاید مختلف است و ‏چون من خود نیز خود را از خطا مصون ندانسته و دعوی وصول به حقیقت قطعی ندارم و ‏ممکن می‌دانم که بعضی از مطالب مندرجه در این خطابه‌ها مبنی بر خطای اجتهاد شخصی ‏باشد خوشوقت می‌شوم اگر عقاید مخالفی که محصول اجتهادات و تحقیقات دیگران است ‏طرح و مورد بحث و تأمّل واقع گردیده بی‌غرضانه بیان شود تا مورد استفادۀ نقّادان دانشمند ‏و صاحبدل و افراد دیگری مانند خود اینجانب گشته و بر اثر تحقیق برق حقیقت از تصادم ‏افکار لامع گردد. ‏

در موقع ایراد خطابه چنانکه رسم اینجانب است تقاضا کردم که اگر شخصی از ‏حاضرین سؤالی راجع به مطلبی از آنچه بیان شد داشته و نکته‌ای به نظرش برسد ‏بی‌ملاحظه و مضایقه آن را اظهار نماید و بپرسد. ولی جز یکی دو سؤال شفاهی که ‏فی‌المجلس به عمل آمد و جواب مختصری داده شد بعضی از حضّار سؤالاتی کتباً دادند که ‏مجال جواب فوری نشد و صلاح چنان دیده شد که جواب آن سؤالات را نیز تا جایی که برای ‏من ممکن است در ذیل این دفتر بیان کنم، خاصّه که محتمل است که آن نکات منحصراً به ‏خاطر سؤال کننده نرسیده و در ضمیر بعضی دیگر هم بوده باشد. اگر من خطایی کرده باشم ‏به سهولت می‌توان به کلام عقلاء که گفته‌اند المعصمه لله وحده پناه ببرم و اگر بعضی ‏منتقدین برگوینده بسیار برآشفته باشند و او را مستحقّ طعن بدانند باز جواب لازم در آخر ‏خطابه داده شده که تساهل باید مانع تعصّبات گردد. ‏

دی ماه ۱۳۳۹‏

◀خطابۀ اوّل ‏

برای موضوع خطابه امروز بسیار تفکّر و تأمّل لازم بود و عاقبت با موافقت آقای ‏درخشش که شوق و علاقه و همّت ایشان این مجلس را برای سلسله‌ای از خطابه‌های ‏متفکّرین و صاحب نظران دائر نموده موضوع فوق انتخاب شد و من اگرچه در زمرۀ ‏ارباب بصیرت و دانشمندان نبوده و نیستم به دو سبب پیشنهاد سخن گفتن در این موضوع را ‏پذیرفتم. یکی آنکه این مطلب در این زمان محلّ بحث و علاقۀ بسیاری از طبقۀ اهل معرفت ‏و فکر و مورد توجّه خاطر آنان که در طرح‌ریزی رسم و راه ترقّی و تمدّن سهمی کم یا ‏بیش دارند بوده و هست. دوّم آنکه اینجانب در تحریص و تشویق به اخذ تمدّن مغربی در ‏ایران (اگر هم قدری به خطا و افراط) پیش‌قدم بوده‌ام و چنانکه اغلب می‌دانند اوّلین ‏نارنجک تسلیم به تمدّن فرنگی را در چهل سال قبل بی‌پروا انداختم که با مقتضیات و ‏اوضاع آن زمان شاید تندروی شمرده می‌شد و به‌جای تعبیر «اخذ تمدّن غربی» پوست‌کندۀ ‏فرنگی‌مآب شدن مطلق ظاهری و باطنی و جسمانی و روحانی را واجب شمردم و چون این ‏عقیده که قدری افراطی دانسته شد در تاریخ زندگی من مانده اگر تفسیر و تصحیحی لازم ‏داشته باشد البتّه بهتر آنست که خودم قبل از خاتمۀ حیات خود نتیجۀ تفکّر و تجربۀ بعدی ‏این مدّت را روزی بیان و توضیح کنم. ‏

تا حدّی توضیح یا عذر آن نوع افراط و موجب تشویق بی حدود به اخذ تمدّن غربی ‏در اوایل بیداری و نهضت ملل مشرق آنست که چون این ملّت‌ها بی‌اندازه نسبت به ملل ‏مغربی در علم و تمدّن عقب‌مانده و فاصلۀ بین اینها و آنها بی‌تناسب زیاد شده بود وقتی که ‏تکانی خورده و این بُعد مسافت را درک کردند و چشمشان در مقابل درخشندگی آن تمدّن ‏خیره گردید گاهی پیشروان جوان آنها یکباره بدون تأمّل زیاد و تمیز و تشخیص بین ‏ضروریات درجۀ اوّل تمدّن و عوارض ظاهری آن اخذ همۀ اوصاف و اصول و ظواهر آن ‏را چشم بسته و صددرصد و درواقع تسلیم مطلق و بی‌قید به آن تمدّن غربی را لازم ‏شمرده و دل به دریا زدند و آن را تشویق کردند و خواستند به یک جهش آن فاصله را ‏طّی نموده خود را به کانون تمدّن جدید عصری که در هزاران سال تکامل یافته بود ‏بیندازند. هوس و شوق و میل شدید به ترک عادات و آداب و سنن قدیمه قومی و پذیرفتن ‏رسوم و راه زندگی مغربیان گاهی به جائی رسید که یکی از متفکّرین و پیشروان اصلاحات ‏عثمانی در قریب پنجاه سال پیش می‌گفت که باید همه چیز اروپایی را بگیریم حتّی ‏‏«فرنگی» را و شاید غالب حضار ندانند که کلمۀ «فرنگی» در ترکی عثمانی به معنی ‏مرض منحوس جنسی تناسلی است که من اسم آن را در فارسی و فرنگی چون قبیح است ‏ذکر نمی‌کنم (چون آن مرض ظاهراً ازآمریکا و به هرحال از ممالک فرنگی به شرق آمده و ‏شاید همان داءالافرنج کتب قدیمه عربی باشد، لذا در مملکت عثمانی لفظ «فرنگی» را به آن ‏استعمال کرده‌اند. گو.یندۀ این حرف که در حضور خود من هم فاش گفت دکتر عبدالله جودت ‏ادیب و نویسندۀ معروف عثمانی بود که با آنکه اصلاً کرد بود روح خود را فرانسوی ‏می‌شمرد. و از این قبیل است نسخ کلّ قوانین شرعی و عرفی ناشی از مقتضیات دینی و ‏عادات قومی و اخذ قانون مدنی و غیره سویس به‌طور مطلق و بدون تصرّف و تغییر و ‏بالجمله تبدیل غالب سنن و آداب موجود در مملکت عثمانی حتّی خط و بعضی لغات زبان به ‏آداب اروپایی به دست حکومت نظامی بعد از جنگ اوّل جهانی که آن نیز قسماً ناشی از ‏همان میل شدید هیأت حاکمۀ وقت به ترک اصول و آداب شرقی و استحاله در مغرب بود که ‏به قول خودشان می‌گویند ما «غربیدیم». ‏

این بیان مبنی بر حکم به خطا بودن همۀ آن اقدامات انقلابی نیست، بلکه برای ‏توضیح سبب انقلابی فکری حادّی است که گاهی به متفکّرین ملل شرقی پیدا شده و می‌شود ‏و موجب آن می‌گردد که ظواهر و عوارض غیر مهم و حتّی گاهی نامطلوب زندگی ‏مغربیان را هم مطلقاً به اندازۀ اصول تمدّن علمی آنان ترویج بکنند و هم از تدریج طبیعی و ‏تکامل صرف نظر کرده طرفدار تحوّل انقلابی برقی و سریع شده و بخواهند یک شبه ره ‏صد ساله بپیمایند و من باید اقرار کنم که فتوای تند و انقلابی من در این امر در چهل سال ‏قبل از روزنامۀ کاوه و بعضی مقالات بعدی مبنی بر دعوت به تغییرات کلّی انقلابی نیز ‏متضمّن مقداری از این نوع افراط بوده، خاصه که به تجربه دیده شد که بعضی از تبدّلات ‏در آداب ملّی گاهی موجب بعضی تسلسل‌های نامطلوب می‌شود و حتّی منتهی به خلل در ‏زبان هم که اختلال آن باعث تزلزل ارکان ملّیت تواند شد میگردد، و این اندیشه باید عایقی ‏جلو سستی و مسامحه در حفظ و حتّی تندروی در ترک آداب ملّی دیگر گشته و محرّک ‏اعتدال باشد. من هم در آن موقع در حکم به لزوم اخذ کامل تمدّن و آداب فرنگی زبان را ‏استثناء کرده بودم. ‏

این مختصر اگر برای اخطار لازم و دعوت به احتیاط و حزم نسبت به بعضی ‏افراط‌ها و تندرویهای حاد ضرور باشد نباید داعی بر تفریط هم تلقّی شود یا حمل بر جایز ‏بودن سستی و توقّف در سیر تدریجی و طیّ طریق در راه وصول بغایت تمدّن مطلوب ‏شمرده شود. ‏

از این مقدّمه گذشته وارد اصل مطلب می‌شویم و ابتدا میخواهم بگویم که تمدّن چنانکه ‏همه می‌دانند در اصل لغت به معنی شهرنشینی و درواقع آن چیزی است که ما آن را تخته ‏قاپو می‌گوئیم در مقابل صحرانشینی یا زندگی کوچ نشینان وچادرنشینان و شکارچیان. ‏اگرچه حالا این کلمه در بین بعضی ملل شرقی مثلاً در میان عربها غالباً به مدارج عالی‌تر ‏اطلاق میشود و مدنیّت سادۀ ملل عقب‌مانده را «حضارت» مینامند. ولی در حقیقت درجات ‏اوّلیۀ زندگی اجتماعی نیز آغاز تمدّن است هرچند که تمدّن مراحل و مدارج مختلف بسیار ‏بالا و پایین دارد. ‏

درحقیقت نوع انسان از موقعی که به زندگی اجتماعی در یک ناحیه شروع کرد یعنی ‏عدۀ معتنابهی به شکل طایفه یا قبیلۀ کوچک یا بزرگ در کنار هم سکنی گرفته و مقرّ ثابت ‏گزیدند و زبان مرتبّی ولو ناقص و ساده و ابتدائی برای تفاهم بین خود پیدا کردند و آتش را ‏کشف و استعمال نموده و کم کم به زراعت و رام کردن و تربیت حیوانات پرداختند و ‏حکومت یا شبه حکومتی به شکل بدوی برای استقرار نظم در امور داخلی و فصل ‏منازعات یا سرداری در جنگهای با قبایل دیگر به راه انداختند و عقاید روحانی و پرستشی ‏هر قدر هم ابتدایی و خرافی بود مانند توتمی ‌یا آنیمیسم یعنی پائین‌ترین درجات آئینی که به ‏آن به تسامح عقاید دینی یا شبه دین بتوان اطلاق کرد و رؤسای روحانی و کاهنان پیدا کردند ‏و فکر بعد از مرگ افتاده خیالاتی دربارۀ روح انسان و عاقبت آن داشته و اجساد مرده‌های ‏خود را دفن یا نگاهداری کردند، از همان موقع درواقع پا به مرحلۀ اوّل مدنیّت گذاشته اند و ‏نوعی از تمدّن ابتدایی را دارا شده‌اند. طیّ این مراحل ابتدائی هم البتّه محتاج به زمان ‏درازی بوده و شاید بین هر درجه از درجات تکامل فکری و اجتماعی و درجۀ دیگر هزاران ‏و شاید ده هزاران سال فاصله بوده است. ‏

این تکامل مدنی به‌ تدریج بالا رفته و مخصوصاً در بعضی نواحی عالم که آب فراوان ‏و رودخانه‌ها و هوای بالنسبه معتدل و یا گرم وجود داشت مانند وادی نیل و نواحی ‏بین‌النهرین و سواحل سند و گنگ و رودخانۀ زردچین زودتر به مراحل عالی‌تر رسیده‌اند. ‏اختراع خط و کتابت در مصر و سومر و شاید در سند و کریت در حدود شش هزار سال قبل ‏بزرگترین قدم اساسی در راه این تکامل بوده اگرچه در دوره‌هایی قبل از آن هم آثار تمدّن به ‏شکل ساختن ظروف گلی خام و پخته یا لعابی و نقش و نگارهای قابل توجّه و کاشف از ‏ترقّی عقلی و فکری در ظرف مدّتی که شاید دو سه هزار سال بوده وجود داشته و باید جزو ‏مراحل و مدارج تمدّن بشری شمرده شود. در دورۀ عظیمی که خط و ثبت مطالب با نقوش ‏نگاشته رواج یافت از طرفی هم بناهای بزرگ و پایدار که حاکی از هنر و صنعت عالی ‏بودند به وجود آمدند و از طرف دیگر انتقال معلومات به واسطۀ نگارش از نسلی به نسلی و ‏افزایش دانش و هنر به‌تدریج و تراکم آنها وسیلۀ تکامل مستمر و منظّم علم و هنر گردید. ‏
در قرون قدیمه که بین چهل قرن و هفت قرن قبل از میلاد مسیح واقع است (یعنی در ‏واقع در طی ۳۳ قرن) تمدّن علمی در بعضی نواحل تکامل یافت و آثار آن به وسیلۀ ‏نوشته‌های باقی‌مانده به‌دست آمده است. در مصر و سومر (که در قسمت جنوبی بین‌النهرین ‏است) و عیلام که در مشرق سومر بود و آشور در شمال بین‌النهرین و بابل در شمال سومر ‏و سند در مغرب هندوستان و جزیرۀ کریت (در بحرالجزایر) و میگنی یا به‌اصطلاح بعضی ‏از اروپائیها میسن (در نواحی ساحلی جنوب شرقی یونان) و فلسطین و سوریه و اوگاریت ‏در ساحل شمالی سوریه (لاذقیه) و فنیقیه در سواحل جنوبی لبنان و مستعمرۀ فنیقی در ‏قرطاجنبه در شمال آفریقا و مملکت ختی‌ها در آسیای صغیر و اورارتو در مشرق آناطولی و ‏قفقازیه و شمال غربی ایران و ممالک معینی‌ها و سبائیها و قتبانی‌ها و حضرموتیها در یمن ‏و در بعضی نواحی ساحلی شمال غربی عربستان و همچنین در چین تمدّنهائی از این نوع ‏دارای خط نشو و نما یافتند و در آن میان خبر از ترقّی علم نجوم در بابل و علم حساب و ‏طب در مصر داریم. لکن این علوم در مراحل ابتدایی بود ‏

این دوره که آنرا دورۀ خط توان نامید درواقع اوّلین دورۀ تمد|ن بشری به‌معنی ‏اصطلاحی و پایدار آن است و فصلی مهم در تاریخ تکامل آن تمدّن و آغار علم و هنر باید ‏شمرده شود. انتشار این تمدّن در بین ملل دیگر محدود بوده و فقط اقوامی که خطّ میخی ‏استعمال می‌کردند (مانند چند قوم از اقوام سابق‌الذکر) و یا با خطّ تصویری مصر آشنا بودند ‏‏(مانند ختی‌های هیروگلیفی نویس) کم و بیش اقتباساتی از بابل و مصر نموده و گاهی تا ‏حدّی معرفت را در بعضی رشته‌ها تکمیل و ابتکارهائی کرده اند، مانند فنّ تربیت اسب نزد ‏ختی‌های بوغازکوی. ‏

پس از آن دوره یک مرحلۀ بسیار عالی از تمدّن علمی در سرزمینی که آن را بعدها ‏در بعضی از ممالک مشرق و از آن جمله در ایران یونان نامیدند و نواحی مجاور آن و بین ‏اقوام یونانی‌نژاد و خویشاوند یونان در سواحل مشرقی و جزایر دریای مدیترانه و سواحل ‏جنوب غربی دریای سیاه و نواحی مختلف آسیای صغیر به ظهور آمد و در این مرحله ‏درواقع عالی‌ترین درجۀ تمدّن بشری از بدو تاریخ انسان تا نهضت مدنی و علمی اخیر ‏اروپا پس از «رنسانس» (یعنی دورۀ تجدّد و احیاء علوم و آداب یونانی از نیمۀ دوّم قرن ۱۵ ‏مسیحی) به‌وجود آ‌مد که زائیدۀ روح و عقل و فعّالیت فکری و علمی قومی بود موسوم به ‏هلن (یعنی یونانیان) این نهضت علمی و مدنی و ادبی و فکری و عقلی که از قرن ششم قبل ‏از مسیح یعنی عصر تالس و فیثاغورس تعالی گرفت سرچشمۀ علم و تمدّن و منبع فیض ‏کمال بشری برای دنیا بود و به حقیقت نور عظیمی در آن قطعه زمین و در میان آن قوم ‏ساطع شد و طلوع کرد که مانند آ‌فتاب جهانتاب تمام ستاره‌های قوی و ضعیف تمدّنهای ‏دیگر و علم و صنعت سایر نواحی عالم را چه قبل از خود و چه بعد از خود تحت‌الشعاع ‏انداخت. سرّ اصلی این فیض و موهبت طبیعی خارق‌العاده و قیاس‌ناپذیر با تمدّنهای دیگر ‏قدیم و جدید (از بابل و مصر وچین و هند) چنانکه باید بر من و شاید حتّی بر بسیاری از ‏محققین تاریخ علم و تمدّن هم (کاملاً) معلوم نیست و برای هم‌نسلهای بعدی و اقوام جهان نیز ‏مورد اعجاب و حیرت بوده است. برای مثال می‌خواهم عرض کنم که در ممالک اسلامی و ‏ایران هم که به واسطۀ ترجمۀ کتب یونانی به عربی و استفاده از علوم یونان و قرنها مطالعه ‏و بحث و تتبّع و غور در آنها حکماء و علمای زیاد پیدا شد و مانند فارابی و ابن‌سینا و ‏ابن‌رشد و بسیاری دیگر از آن منبع فیض کسب روشنایی کردند ولی مقلّد یونان مانده و کمتر ‏چیزی ابتکاری بر آن علوم که علوم اوایل می‌نامیدند افزودند. تا همین عصر ما یعنی اوایل ‏قرن چهاردهم یونان کعبۀ علم و سرمشق معرفت شمرده می‌شد. به‌طوری که در عهد جوانی ‏من که منطق و حکمت قدیم نزد علما و مدرّسین می‌خواندیم همیشه خاک یونان را منشأ علم ‏و سررشتۀ حکمت می‌شمردند. تا آنجا که افسانه‌ای بین آنها رواج داشته و به شاگردان خود ‏می‌گفتند که در خاک یونان خاصیت فوق‌العاده سحرآسایی هست که وقتی که کاروانهای ‏مسافرین از ‌آنجا عبور می‌کنند در ورود به آن سرزمین در خاطر هر کسی از مسافرین همه ‏آنچه در عمر خود دیده و شنیده و فراموش کرده به ناگهان بیدار می‌شود و به یادشان می‌آید و ‏چون از سرحدّ یونان خارج می‌شوند باز از ذهن آنها فراموش می‌شود!!! هنوز دانایان ‏مغرب زمین به علم و تمدّن یونانی به نظر اعجاب می‌نگرند. چنانکه چند سال پیش بالدوین ‏رئیس‌الوزراء انگلیس در مجلس ملّی آن مملکت در ضمن نطق خود قریب به این مضمون ‏گفت که بعضی علوم مادّی و صنعتی از زمان حکمای یونان تا حال خیلی ترقّی فوق‌العاده ‏کرده، ولی شک دارم که فهم و عقل و علم مبنی بر تفکّر انسانی قدمی بالاتر از عهد ارسطو ‏رفته باشد. رومیها و سریانی‌ها و مسلمین قرون اوّلیۀ اسلامی به وسیلۀ ترجمه از یونانی ‏مایۀ عظیمی از تمدّن و علم و هنر خود را از آن منبع اخذ کردند. ‏

به نظر من تاریخ تمدّن بشری را بر چهار دورۀ بزرگ می‌توان تقسیم کرد: دورۀ خطّ ‏و کتابت از آغاز ظهور آن در حدود چهار هزار سال قبل از مسیح تا قرن هفتم و ششم قبل ‏از مسیح و دورۀ تمدّن یونانی از قرن ششم قبل از مسیح تا قرن اوّل قبل از مسیح و دو سه ‏قرن بعد هم، پس از سقوط قسطنطنیه در سنۀ ۱۴۵۳ مسیحی و اختراع طبع و کشف دماغۀ ‏امید و آمریکا و ظهور کوپورنیک و نیوتون و بیکن و دکارت.‏

در حالت تمدّن ملل و ممالک قدیمه و کیفیّت آن هم دو نوع مختلف دیده می‌شود که ‏یکی را می‌توان تمدن علمی نامید مانند یونان عهد قدیم و مراکز یونانی اسکندریه و سوریه ‏در قرون بعد از خاموش شدن یا ضعف کانون قدیم آن در مرکز اصلی که بیش از قدرت و ‏زور با علم و آزادی ارتباط داشت و دیگری تمدّن جهانگیری و کشورگشائی و عظمت و ‏قدرت و انتظام و تشکیلات حکومتی و سلطنتی و استحکات آن بود که نمونۀ بارز آن آشور ‏در قدیم (تا حدّی) و ایران و روم بعد از آن بودند. ‏
پس از ظهور و انتشار علم و تمدّن یونانی ملل دیگر آسیای غربی و آفریقای شمالی و ‏اروپای جنوبی و حتّی هندوستان به‌تدریج از آن مدنیّت استقاضه نموده و بهره یافتند و پیرو ‏یونان شدند. درایران از عهد داریوش اوّل هخامنشی تا زمان ناصرالدین شاه قاجار برای رفع ‏احتیاجات صحّی از طبّ یونانی استفاده می‌کردند. داریوش برای معالجۀ پای خود که مفصل ‏آن پیچ خورده بود ابتدا به اطبّای مصری مراجعه کرد ولی فایده‌ای ندید. پس به طبیب ‏عالقیدر یونانی به اسم دموکدس از اهالی کروتون در جزیرۀ ساموس که در دربار ‏پولیکراتوس جبّار آن جزیره بود و به دست اوروتیوس والی ایران سارد پایتخت قدیم لیدی ‏افتاده و بعدها به شورش آماده شده بود مراجعه نمود و او بدون استعمال فشار و زحمت ‏معمولی اطبا پای داریوش را معالجه کرد و هم سلعۀ زن داریوش یعنی ملکه آتوسا را که در ‏سینه داشت نیز دفع کرد و مقرّب دربار داریوش شد و بعد در عودت به وطن خود داریوش ‏او را مأمور کرد سواحل یونانی را با کشتی دور زده و معاینه کند و نتیجه را اطلاع بدهد. ‏اردشیر اوّل هخامنشی (درازدست) هم در زمان خود (۴۶۵-۴۲۴ق.م.) طبیبی یونانی داشت ‏به اسم آپولدنیدس (از اهل کس) همچنین اردشیر دوّم (۴۰۴-۳۵۹ق.م.) طبیب یونانی بسیار ‏نامداری به اسم کتزیاس در دربار خود داشت که مادر آن پادشاه و زنش و اطفال او را ‏معالجه نموده و سالیان دراز (قریب ۲۰ سال) در دربار ایران ماند و پس از عودت به ‏وطنش در سنۀ ۳۹۷ قبل از مسیح کتاب عظیمی مشهور در تاریخ ایران و هند نوشت که ‏پس از کتاب هرودت مرجع عمدۀ تاریخ ایران بود و هنوز بعضی قطعات آن باقی است. آن ‏پادشاه پس از وی طبیب یونانی دیگری داشت به اسم پولوکریتس. علاوه بر طبّ بعضی ‏علوم دیگر مخصوصاً فلسفه نیز از یونان به ایران آمده بود و در تواریخ دیده می‌شود که ‏وقتی که کتاب هراکلیتوس فیلسوف یونانی (که در حدود ۵۰۰ قبل از مسیح می‌زیست). به ‏ایران رسید داریوش شرحی به آن فیلسوف نوشت مبنی بر این که بعضی از قسمتهای کتاب ‏شما اینجا خوب فهمیده نمی‌شود و بهتر است خودتان به اینجا بیائید که برای ما توضیح ‏نمایید. مشارالیه نپذیرفت و جوابی نوشت مبنی بر اینکه وی از تبختر و درخشانی وحشت ‏دارد و با چیز اندکی که با سلیقۀ وی موافق است قناعت دارد و به این جهت نمی‌تواند به ‏ایران بیاید. متن یونانی و ترجمۀ انگلیسی هر دو مکتوب در مجموعۀ متون یونانی در ‏‎(Loeb Classical Library)‎‏ چاپ شده است. اگرچه بعضی از محقّقین در اصالت این ‏نوشته‌ها شک دارند. هم‌چنین داریوش سکیلاکس یونانی کاریاندری را که از اوّلین ‏جغرافی‌دانان محسوب می‌شود در سنۀ ۵۱۹ قبل از مسیح مأمور کرد قسمت مجرای پائینی ‏رود سند را معاینه و تفتیش کند و وی از مصبّ سند حرکت کرده و پس از طیّ سواحل ‏عربستان به سواحل مصر در بحر احمر رسید. ‏

پس از تسلّط اسکندر و اخلاف او یعنی سلوکی‌ها به ایران زبان و آداب یونانی در ‏ایران خیلی رواج گرفت. حتّی پادشاهان اشکانی خود را در سکّه های خودشان که قریب ‏پانصد سال به خطّ یونانی ضرب میکردند با افتخار «فین هلن» یعنی محبّ یونان و ‏به‌اصطلاح امروزی فرنگی‌مآب می‌نامیدند. در دورۀ ساسانیان هم با مخالفتی که با اشکانیان ‏و رومی‌ها داشتند تا حدّی علوم یونانی در ایران رواج محدود داشت و اگرچه از کتب و آثار ‏علمی آن دوره (اگر بوده) چیز قابلی به‌دست نیامده، از چند کتاب در علم احکام نجوم و ‏اندکی از فلسفۀ اشراقی و شاید کمی از طبّ یونانی که به زبان. ایرانی ترجمه شده بوده خبر ‏داریم که بعضی از آ‌نها بعدها در عهد اسلامی از پهلوی به عربی ترجمه شدند. شاپور دوّم ‏ساسانی (۳۰۹-۳۷۹م) طبیبی یونانی داشت به اسم تئودوسیوس و یا تئودوروس که او را ‏برای معالجۀ خود دعوت کرد و بعد در جندیشاپور برقرار کرد. اسم وی در کتب اسلامی ‏ثبت شده و کتابی در طبّ به زبان پهلوی هم به او نسبت داده شده که بعدها به عربی ترجمه ‏شده است. در عهد شاپور اول (۲۴۲-۲۷۲مسیحی) بنابر آنچه در کتب پهلوی ذکر شده در ‏ضمن جمع آوری و تدوین کتاب اوستا مقدار معتدٌ به از علوم یونانی از مآخذ یونان و هم ‏چنین هندی و غیره راجع به نجوم و طبّ و ریاضیات و فلسفه اخد در اوستا درج شده که ‏بدبختانه آن قسمت که ظاهراً در بخش سوّم آن کتاب بوده از میان رفته و فعلاً موجود نیست ‏‏(رجوع شود به ادبیات اوستا تألیف گلدنر در جزو اساس فقه اللغه ایرانی جلد ۲ صفحه ۳۴-‏‏۳۵). در قرون بعد علوم یونانی بیشتر از مملکت روم شرقی به ایران راه می‌یافت و در ‏میان سریانیهای سوریه و بین النهرین مراکز علم یونانی استقرار داشت. مانند نصیبین و ‏انطاکیه و ادسا در شمال غربی بین النهرین (اورفا) که مراکز روحانی مسیحی هم بودند و ‏سریانیهای معروف به صائبین دروغی در حران که دین قدیم یونانی داشتند و تا حدّی کانون ‏علوم و آداب یونانی در آنجا بود رواج داشت. بسیاری از کتب یونانی از هر نوع در قرون ‏چهارم تا هفتم مسیحی به سریانی ترجمه شد و نسطوری‌ها در مهاجرت از مملکت روم به ‏قلمرو ایران در سنۀ ۴۸۹ مسیحی آن آثار را به ایران آوردند و در مراکز استقرارشان در ‏ایران رواج دادند و مدارسی تأسیس نمودند که یکی از آن مراکز علمی جندی شاپور بود که ‏حالا آثاری از آن شهر در شاه آباد نزدیکی اهواز توان دید. در عهد اسلامی همین کتب ‏سریانی به زبان عربی ترجمه شد و از نیمه دوّم قرن دوّم علوم یونانی چه به وسیلۀ ترجمۀ ‏آن کتب سریانی ترجمه شده از یونانی و چه از طریق ترجمه مستقیم از یونانی به عربی در ‏بین مسلمین انتشار یافت و به این وسیله تمدّن عالی در ممالک اسلامی با مراکز علمی ‏پرمایه بوجود آمد که بعد از دورۀ اوّل تمدّن قدیم یونان تا قرون اخیر، در تاریخ بشری ‏نظیری نداشت، اگر تمدن رومی را ذیل و سایه‌ای از تمدن یونانی و مشترک با آن بشماریم. ‏در اواخر ساسانیان هم که حکمای اشرافی یونانی را دولت روم در سنۀ ۵۲۹ مسیحی از آتن ‏تبعید کرد و به ایران آمده فلسفه و طبّ یونانی را در ایران تعلیم کردند باز تعلیمات آنها ‏یونانی باید شمرده شود نه رومی.‏

در دورۀ ورود تمد ّن و علوم و فنون یونان به حوزۀ مسلمین قدرت معنوی و روحانی ‏اسلامی و آداب آن و تسلّط قوی و فوق العادۀ ادبیات عرب و عجم و نموّ و رشد و تکمیل و ‏تشکّل و انبساط زبان فارسی جدید اسلامی به‌قدری روح ملل اسلامی و ایرانی را تسخیر ‏کرده بود که برای بیان مفاهیم عالیۀ حکمت و فلسفه و فنون یونانی از حساب و هندسه و ‏نجوم و ریاضی و طبّ همان زبان عربی را طوری وسعت و صیقل دادند که تمدّن با ‏استقلالی به‌وجود آمد و هر چند بعضی لغات یونانی به میزان کم داخل کتب علمی شد آن ‏لغات استحاله شد و تأثیر در زبان ادبی نگذاشت. کتاب مجسطی را که دفعه اول در بغداد از ‏یونانی ترجمه شده بود نپسندیدند و ترجمۀ بهتری را خواستند و به‌وجود آمد و نیز کتاب ‏مفردات ادویه دیسقوریدس را که در بغداد ترجمه شده بود چون در مقابل معدودی از لغات ‏نباتات طبّی کلمات مناسب عربی درج نشده بود یعنی مترجمین پیدا نکرده بودند در اندلس ‏در زمان خلیفه ناصر یعنی عبدالرحمن سوّم (۳۰۰-۳۵۰) به کمک راهبی که به خواهش آن ‏خلیفه پادشاه قسطنطنیه (ظاهراً قسطنطین هفتم) به قرطبه فرستاد ترجمۀ بهتر و صحیح‌تری ‏که در آن حتّی‌الامکان لغات عربی را به جای لغات یونانی گذاشتند پرداختند. ‏

در قرون دوّم و سوّم وچهارم نهضت عظیمی بین مسلمین مخصوصاً برای تحصیل ‏کتب یونانی و ترجمۀ آنها پیدا شد، به حدّی که به قول ویتینگتون انگلیسی موجب تعجّب ‏قیصر روم شد وقتی که دید از جمله شروط صلحی که مسلمین (به قول او وحشیان) پس از ‏غلبه بر روم بر آنها تحمیل کردند تحصیل حقّ جمع‌آوری و خرید نسخه‌های کتب یونانی بود ‏و باز به قول همان مؤلّف یک نسخه کتاب مفردات ادویه دیسقوریدس بهترین هدایایی بود که ‏از طرف سلاطین روم به امیر مسلم دوست اهداء شود. ‏

بعد از تمدّن یونانی تا ظهور تمدّن جدید اروپایی در چند قرن اخیر بزرگترین و ‏عالیترین و پرمایه ترین تمدّنهای عالم تمدّن اسلامی بین قرن دوّم تا هفتم بود که رونق علوم ‏و فنون عقلی درآن دوره اگرچه با ترجمۀ کتب یونانی شروع شده بود به بالاترین درجۀ کمال ‏رسید و علماء و حکما و فلاسفه و ریاضیون و منجّمین و اطبای بیشماری به وجود آورد که ‏عدۀ منجّمین و ریاضیون نامدار و صاحب تألیف آن تنها به قریب هفتصد نفر می‌رسید. ‏

اساس تمدّن اروپایی هم تا آنجا که مربوط به علوم و فنون است به وسیلۀ ترجمۀ کتب ‏علمی عربی از قرون یازدهم و دوازدهم مسیحی به وسیلۀ مترجمین نامداری چون آدلارد از ‏اهل بث و قسطنطین معروف به آفریقائی و جرارد گرومونی و غیره هم پیدا شده و موجب ‏تولید نهضتی گردید که پنج شش قرن در تکامل بود، اگرچه البتّه زندگی مدنی و اجتماعی ‏اقوام مسیحی اروپا همواره همانا در تحت تأثیر حیات مدنی یونانی و رومی بود. از قرن نهم ‏‏(قرن پانزدهم مسیحی) عوامل تمدّن عالی‌تری در اروپا به وجود آمد و به وسیلۀ این عوامل ‏که توأم با حدّی از آزادی اجتماعی و سیاسی و نیز(از گاهی بگاهی) صلح و سکون ممتدّی ‏بود علم و حکمت و مدنیت رونق گرفته و به مدارج بالایی رسید که تمدّن روم هم قابل قیاس ‏با آن نبود. از طرفی این تمدّن جدید مغربی با سرعت ترّقی و انبساط آن به مقام بلندی رسید ‏و با اختراع فنّ طبع و کشف دماغۀ امید و آمریکا و اصلاح دینی لوتر انبساط گرفت و از ‏طرف دیگر مشرق زمین و ممالک اسلامی پس از استیلای مغول که سرفصل دورۀ ‏جاهلیت و خاتمۀ دورۀ تمدّن بود به انحطاط فوق العاده گرائید و مشعل علوم و فنون عقلی در ‏آن دیار جز در بعضی موارد استثنایی خاموش و یا خیلی ضعیف شد. مثلاً در ایران حتّی ‏علوم روحانی و معارف دینی نیز بالنسبه سست و پوچ و بی‌مایه گردید. برای فرمانروایان ‏مغول یاسای چنگیز کتاب مقدّس و متّبع گردیده به اوستا و قرآن سبقت یافت و در قبال علوم ‏اسلامی از فلسفه و کلام و حکمت الهی و کتب فارابی و رازی و ابن سینا و ابن رشد به ‏اصطلاح علوم کیمیا و لیمیا و هیمیا و سیمیا و ریمیا (که آنها را با جمع حروف اول ‌آنها کله ‏سر نامیدند) و رمل و جفر و اعداد و خرافات و موهومات مغولی و ترکی و کف‌بینی و ‏اختلاجات اعضاء و اوزقنق و احکام نجوم عوامانه و جادو و استخراج خبی و ضمیر و ‏تسخیر جن و ارواح و تسخیر کواکب و طلسمات و نظایر ‌آنها رایج شد و حتّی به جای علم ‏تفسیر و نحو و صرف و عروض و ادب عالمانه به مقدار ضرورت، علمای ظاهری و ‏قشری غرق در مباحث الفاظ بی معنی و بدیع و الغاز و معمّیات بیهوده شدند. ‏

تا جائی که قول قاسم بیک امین مصری در اعراب بسمله یعنی وجوه مختلف ترکیب ‏نحوی بسم الله بدون مبالغه لاقل هزار شق قائل شدند. حتّی انشای فارسی نیز از پایۀ تاریخ ‏بیهقی و سیاست نامه تا گودال درۀ نادری انحطاط گرفت. ‏

این دورۀ انحطاط عظیم درممالک مشرق اسلامی و مخصوصاً در ایران قرنی بعد از ‏قرن دوام داشت و دراین اثنا چنانکه گفته شد نهضت جدیدی مدنی درمغرب زمین پیدا شد ‏و به‌تدریج بالا گرفت و بر اثر احیاء تمدن و علوم یونانی درآن سامان و کشفیات و ‏اختراعات جدید فاصلۀ مدنی مغرب و مشرق بیش از حدّ تصور زیاد شد.

پیشرفت آزادی ‏سیاسی و روحانی و ظهور لوتر و اصلاح دینی او و مبارزه‌اش با جمود روحانیون قشری ‏نادان عقل را که بزرگترین موهبت الهی برای نوع انسان است از زندان جهل و قیود تعبّد و ‏تعصّب آزاد کرد و عجب آنکه نه تنها در این چند قرن اخیر تمدّن و ترقّی در مغرب زمین ‏پس از رنسانس متوالیاً و مستمراً بالا رفت و درمشرق اسلامی مستمرّاً و به‌طور فاحش و ‏ننگ‌آور راه سقوط و نزول و انحطاط گرفت، بلکه ملل شرقی از آن نهضت مدنی و علمی ‏جدید مغرب اصلاً و ابداً مطّلع هم نشدند و اگر هم چیزی می‌شنیدند عطف نظری ننمودند و ‏شاید سبب عمده همانا اختلاف دین بود. چه در قرون گذشته دین و مذهب مهم‌ترین و ‏قوی‌ترین و مؤثّرترین عامل اجتماعی بوده و استیلاء و تسلّط عظیم فوق‌العاده بر افکار و ‏اذهان و اعمال و زندگی افراد و جامعه‌ها داشته و شاید نود درصد امور زندگی تحت تأثیر ‏عقاید و افکار دینی جریان داشت و به همین جهت مسلمین تمدّن غربی را که در بین ملل ‏مسیحی ظهور کرده و رواج گرفته بود تمدّن مسیحی شمرده و از نظر اجتناب از تشبّه به ‏کفّار درهیچ امری حتّی امور دنیوی صرف و علم و تمدّن هم تقلید کفّار را جایز نشمردند و‏ازبزرگترین عالم اسلامی (یعنی ابوریحان بیرونی) که این نوع اجتناب از تشبّه را در ‏رسالۀ خود به اسم «افرادالمقال» تمسخر کرده است پیروی نکردند و این حالت افتراق و ‏اجتناب در قرون اخیره به مرور زمان در تحت قیادت پیشوایان متعصّب و بسیار شدیدالعمل ‏و مخصوصاً مسلمانان ایرانی دوام کرده و روز به روز شدّت گرفت و نمونۀ آن حکایت ‏خاک ریختن است به جای قدم سفیر فرنگی که به دربار شاه طهماسب صفوی آمده بود و این ‏جهالت در دورۀ قاجاریه هم تخفیف نیافته بلکه از بعضی جهات سخت‌تر و بدتر هم شد و به ‏همین سبب است که وقتی که از قریب ۱۷۰ سال به این طرف به‌تدریج اندک از علم و تمدّن ‏فرنگستان درمملکت عثمانی ازعهد سلطان سلیم ثالث و سلطان مصطفی چهارم و سلطان ‏محمود (که نظام جدید عسکری را در سنۀ ۱۲۴۱ برقرار کرد) و سلطان مجید (که تنظیمات ‏مدنی را با خطّ همایونی گلخانه به عنوان «وقعۀ خیریه» تأسیس نمود) و در مصر پس از ‏آمدن ناپولیون اوّل فرانسوی و اردوکشی او به آن دیار و تقلید محمّدعلی پاشا از او بعد از ‏تخلیۀ مصر رواج گرفت باز ایران شیعه به تقلید از ممالک سنّی رغبتی نشان نداد و نیّت ‏اصلاحات میرزا تقی‌خان امیرنظام که در مدّت توقف سه سالۀ خود در ارزروم انتظامات ‏جدید عثمانی را مشاهده کرده بود و تشبّثات میرزا حسین خان سپهسالار که مدّتی در ‏استانبول سفیر بود و میل به اجرای همان نوع انتظامات و اصلاحات در ایران کرد عقیم ‏ماند. اگر مشاهدۀ بالعیان قدرت نظامی ممالک اروپایی و شکست خوردن از فرنگیها و عدم ‏قدرت بر دفع تجاوز آنها به خاک عثمانی و ایران نبود شاید یکی دو قرن دیگر هم آغاز ‏بیداری تأخیر می‌یافت.‏

هرکس هرچه می‌خواهد بگوید، به نظر من بدیهی است که بزرگترین تکانی که در ‏ایران برای شکستن طلسم جهالت و تعصّب و عقب ماندگی به وجود آمد در آخر ربع اول ‏قرن چهاردهم با طلوع مشروطیت بود و از آن تاریخ است که فجر تمدن و بیداری ساطع ‏شده و رخنه‌ای در بنیان سدّ جاهلیت پیدا شد که سال به سال در وسعت بود و نهضتی ولو ‏ضعیف برای کسب تمدّن جدید عصری و آزادی آغاز شد و اگرچه این تحوّل بسیار ضعیف ‏بوده و هست و برخلاف آنچه در نظر بعضی متجدّدین می‌نماید هنوز از هزار قدم پنج قدم ‏پیش نرفته‌ایم و دقایقی بیش از صبح نگذشته و تا طلوع کامل آفتاب تمدّن مراحل بسیار در ‏پیش داریم و هنوز در غالب نواحی ایران همان روح شاه طهماسب و اجتناب از غیر مسلم ‏باقی است شکّی در این نیست که آن نهضت قوّت می‌گیرد و خواهد گرفت و قطعاً اگر ‏آزادی سیاسی و اجتماعی محدودتر نشود طیّ دورۀ بین الطلوعین یا تاریک و روشنی تا ‏طلوع کامل خورشید خیلی طولانی نخواهد شد و بدون آنکه غیب‌گویی کنم امید آن دارم قبل ‏از آخر قرن پانزدهم(ق) نور تمدن حقیقی در این مملکت بسط یافته و استبداد و تعصّبات ‏جاهلی راه زوال خواهد گرفت و معرفت و تربیت محدود به قلعه‌های مدارس عالیۀ طهران ‏و حوزۀ جوانان آشنا به زبانهای فرنگی نمانده بین سکنۀ ولایات دوردست کرمان و سواحل ‏خیلج فارس و بلوچستان و اهالی بشاگرد و لرستان و طبس و غیره نیز انتشار خواهد یافت. ‏

برای دفع شبهه مناسب است گفته شود که این اظهار من راجع به مدّتی که امید است ‏از تاریکی به روشنایی برسیم شاید قدری حمل بر بدبینی شود و تصوّر شود با بسط تعلیم و ‏تربیت و تزاید عدد مدارس و عدۀ تحصیل کرده‌ها که حالا سعی در حصول آن می‌شود ‏ممکن است زودتر به سرمنزل برسیم، لذا عرض می‌کنم منظور من از تمدّنی که غایت آمال ‏‏(محدود) ما باید باشد تنها باسوادی اکثریت مردم و فراگرفتنشان مبادی علوم را یا تبدیل ‏عادات و لباس و وضع معیشت ظاهری آنها به عادات و آداب مغربی نیست، بلکه روح ‏تمدّن و فهم و پختگی و رشد اجتماعی و روح تساهل و آزادمنشی و آزاده فکری و ‏مخصوصاً خلاصی از تعصّبات افراطی و متانت فکری و وطن دوستی از نوع وطن پرستی ‏مغربیان و شهامت و فداکاری در راه عقاید خود است که هنوز به این مرحله نزدیک ‏نشده‌ایم. ‏

شرایط رسیدن به آن آمال در درجۀ اوّل بسط آزادی است برای همۀ طبقات ملّت و ‏حقّ اظهارنظر در امورعامّه و شرکت و دخالت آنها در حلّ و فصل ‌آن امور، منسوخ شدن ‏مالکیت زمین زراعی برای غیر زارعین یعنی اصول ارباب و رعیت قرون وسطایی ‏حکومت ملّی به شکل ممالک مغربی و آزادی کامل و حقیقی مردم دراعمال حقوق سیاسی ‏خود، تربیت و تکامل تدیّن حقیقی خالی از خرافات و موهومات و تعصّبات متعدّیانه وطن ‏پرستی حقیقی و عادلانه و با رعایت انصاف و اعتدال و فراهم آوردن اسباب حصول و نمو ‏این وطن‌پرستی از راه رفاه عمومی و عدالت و آزادی که موجد دلبستگی به وطن باشد، ‏احتراز از وطن‌پرستی کاذب و بعضی ظواهر ملّت‌پرستی کاذب و بعضی ظواهر ملّت‌پرستی ‏افراطی که درادوار اخیر در بین بعضی ملل شرقی شدّت یافته و شبیه به غلّات شعوبیه ‏قرون اوّلیۀ اسلامی است و آن را به زبانهای فرنگی «شوونیزم» گویند و به زبان خودمان ‏شاید آن را «ملّت بازی» توان نامید و غالباً مبنی بر خودپرستی و خودستایی ملّی است با ‏افراط و دعوی مزیّت و تفوّق بر اغیار و برتری براقوام دیگر و غرورتعصّب آمیز ملّی ‏‏(که منشأ سرودها و حماسه های آلمان فوق همه در آلمان و ماییم که از پادشهان باج گرفتیم، ‏در ایران میشود) که افراط درآن به ناسیونال سوسیالیست آلمانی هیتلرتواند رسید ونه تنها ‏دور از عقل و انصاف و عدالت است بلکه موجب مضرّات عظیمۀ ملّی و بین‌المللی و ‏خطرات و مولّد خصومتهای افراطی بی‌جهت بین اقوام تواند شد. البتّه ملّت‌دوستی معقول و ‏معتدل مقتضای طبیعی اقوام است. ولی اگر از اعتدال خارح شد ولو برای فرنگی‌پسند کردن ‏آن ترجمۀ فرنگی آن یعنی اسم «ناسیونالیزم» برآن اطلاق کنید باز مستحسن نخواهد بود ‏‏(کلمۀ «ناسیونالیزم» در زبان‌های فرهنگی و به‌معنی مصطلح بین اروپائیان به حقیقت معنی ‏وطن‌پرستی دارد نه ملّت‌پرستی) و از این قبیل است گاهی خلط و مغشوش کردن تاریخ و ‏تفسیر آن به نفع خود و نسبت دادن همۀ بزرگان تاریخی به قوم و نژاد خود که حالا در نزد ‏گروهی از غلات قومیّت و متعصّب خودپسند بعضی ملل شرقی گاهی به افراط اندر افراط ‏رسیده و می‌رسد شرط دیگر برای رسیدن به این آمال غیر از آ‌نچه گفته‌اند عبارتست از نشر ‏علوم و مخصوصاً صرف قسمت اعظم و بلکه صدی نود عایدات مملکتی برای رفاه و ‏وسعت معیشت و راحت و علم و معرفت طبقۀ پایین ملّت از دهقان و کارگر و اصناف که ‏بدین طریق‌ها تمدّن عالی حقیقی به‌تدریج حاصل می‌شود. ‏

بدبختانه فعلاً در مملکت ما گذشته از عدّه‌ای دانا و با فهم وطن‌دوست حقیقی سه طبقۀ ‏متضاد و مختلف وجود داد که هرسه موجب دور ماندن ملّت از تمدّن حقیقی و رشد است: ‏یکی طبقۀ عوام و متعصّب و منهمک در ظلمت که تابع پیشوایان جاهل و متعصّب و ‏متظاهر به تدیّن و عاری از روح دیانت حقیقی وغالباً دنیاپرست و طالب منافع خویش ‏هستند، و دیگری ملّت پرستان جاهل افراطی که در نسبت همۀ مفاخربشر به قوم خود و ‏ترجیح صفات و کمالات ایرانی بر مواهب اقوام دیگری اغراق بی‌تناسب نموده حتّی ‏مملکت و ملت خود را منبع تمدّنها و علوم عالم می‌شمردند و جز اثبات جهل خود نتیجه‌ای ‏نمی‌گیرند و گاهی هم این دعاوی وسیلۀ قبول عامّه برای مدّعیان می‌شود. طبقۀ سوّم آن ‏زمره فرنگی‌مآب خودپرست و منفعت‌پرست و بی‌عقیده و ایمان است که جز تحصیل پول ‏‏(به هر وسیله که باشد) و عیش و اخذ ظواهر زندگی فرنگی‌ها و میل به جمع مال و ‏یادگرفتن زبان خارجی (نه برای کسب علم) و مسافرت موقّت و مکرّر و یا در صورت ‏اسکان دائمی به اروپا و آمریکا هوسی نداشته و به هیچ چیز از معنویات اعتقاد و دلبستگی ‏ندارد و البتّه از شهامت و استقلال نفس وعزّت و فداکاری در راه خیر به وطن و ملّت خود ‏عاری هستند. البتّه در طبقۀ تربیت یافته و منوّر چنانکه اشاره شد استثناهایی هم پیدا می‌شود ‏مع‌ذالک آنان که دارای حسّ فداکاری و حیثیت انسانی هستند فعلاً معدود و محدود هستند و ‏بسیاری از ملّت و وطن خود نفرت داشته عاشق فرنگی و آداب و عادات عارضی آنها ‏هستند و حقارت نفس ملّی بر آنها غلبه دارد. این قبیل اشخاص میل دارند زن و فرزندانشان ‏آنچه ممکن است از ایرانیت دور بوده و ظواهر کم اهمّیت و حتّی نامطلوب و جلف فرنگیان ‏را اخذ کنند و بچّه‌های آنها از کودکی زبان فرنگی آموخته و فارسی درست یاد نگیرند و ‏گاهی در مقابل ملامت برای بیسوادی در زبان ملّی خود خط فارسی را مشکل شمرده و عذر ‏جهل خود قرار می‌دهند و گاهی هم کلمات فارسی عربی‌الاصل را لغات خارجی شمرده و ‏فرقی بین آنها و لغات فرنگی دارای همان معانی قائل نیستند و این مخالفت با آن نوع ‏کلمات را جزو وطن پرستی خود می‌دانند و از دشمنی با عرب وترک دم می‌زنند و خود را ‏قوم و خویش آریایی فرنگیها می‌شمارند. ‏

من البتّه معتقد به لزوم اخذ تمدّن غربی و علم و معرفت و کمالات و تربیت و فضائل ‏مطلوب و ضروری و بلکه حتّی مستحبّات و مستحسنات اوصاف ملل متمدّن هستم، ولی ‏آرزومند آنم که زبدۀنفوس تربیت یافتۀ ما آداب و سنن ملّی مطلوب و بی‌ضرر خود را نیز ‏حفظ کند و آنها را حقیر نشمرده با نهایت متانت و سرافرازی به رعایت آنها مقید باشند و ‏بدون خصومت به ملل دیگر و آداب آنها یا حقیر شمردن آنها حیثیت ملی خود را نگاه ‏دارند. ‏

گاهی درمقال نکوهش برای تقلید کورکورانه ازفرنگیها واخذ همه اصول و ظواهر ‏و عوارض تمدن آ‌نها و فرق نگذاشتن بین اصول ضروری وعوارض غیر ضروری وبلکه ‏گاهی نامطلوب و مضرگفته شده که تمدن تجزیه ناپذیراست. اگر آن را اخذ کردید همه ‏متعلقات آن بالضروره پایبند شما می‌شود و نمی‌توانید یک قسمت را قبول و قسمت دیگر را ‏رد کنید. این حرف که شاید ظاهراً منطقی به نظر بیاید اساس صحیحی ندارد و اختیار امور ‏معقول و تمیز آن از نامعقول بسته به قوت نفس و قدرت اخلاقی و حیثیت و عزت نفس و ‏شرافت افراد وملل و ذوق سلیم آنها است و آنها که حس حقارت نفس ملی ندارند به آسانی ‏می‌توانند به عوارض آداب اجتماعی اقوام دیگر بی‌اعتنا باشند. ‏

چنانکه دو قوم متمدن شرقی یعنی ژاپونیها و هندیها با کمال عزت و شرافت نشان ‏داده‌اند که اصول تمدن غربی را با حفظ مدنیت اصیل خود و زبان خود اقتباس نموده و ‏اعتنایی به ظواهر آداب غربیها نکرده‌اند و این صفت دلیل سربلندی و سرافرازی و حیثیت و ‏عزت است. ژاپونیها به عالی‌ترین درجات تمدن و علم وهنر رسیده‌اند ولی عادات قدیم خود ‏را حتی زمین نشستن و طرز خوراک و خط مشکل خود را که در حداقل مرکب از هفت تا ‏هشت هزار نقش است و تاریخ و سال و ماه خود را ترک نگفته‌اند و در مدت بالنسبه کمی ‏کل نفوس آنها باسواد شده است. هندیها هم پس اززیستن قریب دو قرن درتحت حکومت ‏انگلیس به خط «دوانگاری» می‌نویسند و خط لاتینی را اخذ نکرده‌اند هم چنین سال و ماه ‏هندی و تاریخ خود را استعمال می‌کنند. در ممالک غربی هم بعضی ملل خصوصیات ‏زندگی اجتماعی خود را به استقامت حیرت‌انگیزی حفظ کرده و می‌کنند شاید از همه ثابت ‏قدم تر مردم انگلستان هستند که پس از دو سه قرن روابط خیلی نزدیک با ملل دیگر نزدیک ‏به خود و مراودات بین المللی نه املای مشکل زبان خود را تغییر داده‌اند و نه اوزان و ‏مقیاسهای خود را (اگرچه این نوع ثبات در نظر دیگران مستحسن شمرده نمی‌شود) این ‏صفت ثبات ممکن است گاهی جمود خوانده شود، ولی تا ملتهای مختلف وجود ذاتی متمایز ‏دارند میل خواهند داشت تشخیص ملی وخصائص ذاتی و فطری یا عادی قدیمی خود را به ‏خاطرتشبّه به ملت دیگری از دست نداده وعزت نفس قومی را حفظ کرده از روح حقارت ‏که فرنگیها به آن طبیعت پستی نفس نام می‌دهند احتراز بکنند. البته می‌توان گفت که فی‌حدّ ‏ذاته جمود تعریفی ندارد و استعداد اخذ عادات مستحسن از اقوام دیگرباید پسندیده باشد. ولی ‏بی‌ثباتی مفرط و قابلیّت ترک آداب خود به ‌سهولت هم نباید از اوصاف مطلوب شمرده شود، ‏مگردر مواردی که معایب فاحش و مضرّ آن آداب مسلم شده و فواید مهمۀ کسوت جدید ‏انکارناپذیر باشد. ‏

چون بعضی از آثار این حقارت نفس ملی و تبعیّت حقیرانه به زورمندان قوی‌پنجه و ‏با ثروت ملل دیگر درطبقۀ جوان ما نمایان است به‌حدی که زبان خود را بدون جهت به ‏تعبیرات فرنگی پرکرده و حتی به جای کلمات معمول زبان خود ترجمۀ فارسی زبان ‏خارجی را استعمال می‌کنند و مثلا به جای فلانی روز شنبه از طهران به سوی اصفهان ‏حرکت کرد که زبان فارسی است می‌گویند «طهران را ترک کرد» که ترجمه از فرانسه ‏است و به جای «هم» می‌گویند «به‌ نوبۀ خود» و بدون هیچ جهتی در دنبالۀ نقل کلام ‏شخصی در وسط بیان می‌گویند «افزود» و هکذا صدتا تعبیر دیگر که در این باب اخطار ‏جدّی لازم است در این زمینه اخیر حالا افراط زیاد است و رو به شدت است و خلل در زبان ‏که احداث می‌شود موجب تأسف جدی است. ملل دیگری سربلند و با عزت در دنیا هستند که ‏در مجاورت و حتی زیر تسلط ملت بسیار بزرگ و پر زوروبا قدرتی زندگی کرده یا ‏می‌کنند وابداً از هیچ حیث در آنها اثری از استحاله در بزرگتر دیده نمی‌شود. مثال بارزی ‏از این قبیل فنلاند کوچک است در مجاورت روسیۀ بزرگ که مدت مدیدی (قریب یک قرن ‏ونیم) هم درتحت تبعیتّ سیاسی او بوده ولی همۀ آثار ملی خود را کاملاً حفظ نموده و ‏معرض نفوذ معنوی آن همسایۀ قوی نشده است. ‏

گمان می‌کنم این جمله برای صحبت امروز کافی باشد و باید برای احتراز از تصدیع ‏افراطی خاطر حضار محترم حالا سخن را کوتاه کنم و از بیان بقیۀ مطالبی که در نظر بود، ‏صرف نظر شود و شاید در صورت اقتضاء و احتمال مورد علاقه شدن آن مطالب در موقع ‏دیگری به عرض آنها مبادرت شود.‏

◀ خطابۀ دوم ‏

‏ در آخر خطابۀ گذشته عرض کردم که من علاوه بر مبحث اخذ تمدّن خارجی که ‏موضوع آن خطابه بود بعضی یادداشتهای دیگر هم در باب بعضی مواضیع دیگر دارم که ‏اگر فرصتی پیدا شود ممکن است از آن مقولات نیز سخن بگویم، لکن ضیق وقت به‌ناچار ‏موجب ختم کلام شد. ولی آقای درخشش که علاقه و توجّه ایشان به افکار و بیانات من ‏موجب تشویق و جرأت من به عرض مطالب و تصوّرات خودم و این جرأت هم البته باعث ‏مزاحمت زیاد خاطر شنوندگان شده و می‌شود تقاضا و اصرار فرمودند که باز در آن ‏موضوعات باقی‌مانده مصدّع گردم. اینک در اجابت تقاضای ایشان دنبالۀ سخن تعقیب ‏می‌شود. (قبلاً ‌باید خشنودی خود را از این فقره اظهار کنم که تا آنجا که متوجّه شدن طبع و ‏نشر خطابه سابق من در جراید برخلاف انتظار کم‌غلط بود که از اندر نوادر است اگرچه باز ‏ارزروم با زاء را ظاهراً به‌اجتهاد خود حروف چین ارض‌روم با ضاد طبع کرده بودند.)‏

آن موضوعات که در نظر بود شرحی در باب آنها بیان شود عبارت بود از: آزادی ـ ‏وطن ـ ملّت و تساهل. اینک به ترتیب مجملی دربارۀ هر کدام از آنها سخن گفته شود:‏

اوّل: آزادی ـ در خطابۀ گذشته بیان کردم که تمدّن و علم و هنر بشری در مرحلۀ ‏عالی آن از یونان ظهور کرده یا در آن قوم کمال یافته است و حالا باید بگویم که نه تنها ‏علم و هنر بلکه آزادی و حبّ استقلال و حیثیت انسانی نیز منبعش همان سرزمین و همان ‏ملّت بوده است. آزادی، این کلمۀ مبارک و معنی واقعی آن بسیار مورد بحث و تحقیق شده ‏است. البته مقصود آزادی سیاسی و مدنی و روحانی جامعۀ مردم است و آن همان چیزی ‏است که یونانیهای قدیم و مخصوصاً‌ مردم آتن به آن علاقۀ شدید پیدا کردند و آنرا به مقام ‏عمل هم آوردند.‏

در قرون بعد تا نهضت جدید اروپا دیگر این نعمت نصیب ملّت دیگری نشد بجز ‏گاهی در بین رومیها در بعضی دوره‌ها. آزادی به آن معنی که فعلاً در اصطلاح ملل متمدّن ‏استعمال می‌شود در قرون اخیره در ممالک فرانسه و انگلیس اساس گرفت. مشروطیت در ‏انگلستان در قرن هفتم (قرن سیزدهم مسیحی) و انقلاب عظیم فرانسه در اوایل قرن سیزدهم ‏دنیا را تکانی داده و انظار مردم کم و بیش متمدّن عالم را به آن معنی متوجّه ساخت. مردم ‏در همه جا هزاران سال به چیزهایی نامطلوب و ناگوار عادت کرده و در جزو زندگی خود ‏به آنها انس گرفته بودند که منسوخ بودن آنها به ذهنشان نمی‌آمد، مانند خرید و فروش ‏غلامان و کنیزان و وجود ارباب و رعیّت و تعلّق زمینهای زراعتی به غیر زارعین و ‏تبعیت عامّه از روحانیان و کاهنان. درهم شکستن آن اوضاع تسلّط بی‌حدود زبردستان ‏زورمند یا مالدار یا وابستگان به مقامات روحانی در مغرب‌زمین مبدأ تاریخ جدید و آغاز ‏دوره‌ای شد که آن را دورۀ آزادی می‌گویند. تحقیق در معنی منطقی و ماهیت حقیقی آزادی ‏خود موضوع بسیار مهمّی است و چون قابل تأویلات گوناگون است بحث در آن بی‌فایده ‏نیست و حتّی در میان اهل فضل و معرفت اشخاصی پیدا می‌شوند که در خوبی و بدی و ‏صلاح و فساد آزادی اصلاً تردید دارند و آن را مسأله غامضی فرض می‌کنند. به عقیدۀ من ‏آزادی که بزرگترین نعمتی است که خداوند به نوع انسان بخشیده ضروری و ذاتاً لازم است ‏و بدون آن رشد افکار و عقل میسّر نیست. البته آزادی بدون قید و شرط مطلوب و مفید ‏است و تنها قیدی که بالبداهه لازم است عدم تجاوز به حقوق دیگران است که به نظر من ‏تصریح نکرده است. این قید بدان ماند که گفته شود غذا برای وجود انسان لازم است مشروط ‏به آنکه مخلوط به سنگ نباشد. در بعضی افواه این حرف جاری شده که بدون رشد کافی در ‏ملّتی آزادی برای آنها جایز نیست و مضرّ است. ‏

این سخن اگر قول اشخاصی است که خود در فقدان آزادی منفعت دارند غرض گوینده ‏واضح است و همیشه نظیر این نوع دلایل برای حفظ سلطۀ قدیم در کار بوده است. ولی ‏گاهی هم اشخاص بی‌غرض از روی عقیده چنین اظهاری می‌کنند و غافل از آن هستند که ‏بدون آزادی اصلاً رشد حاصل نمی‌شود و عقل جز با تجربه ولو ناقص رو به کمال ‏نمی‌رود. در اواخر ایّام مظفّرالدین شاه که مردم جنبشی برای تحصیل آزادی کردند بزرگان ‏مملکت استهزاء می‌کردند و البته درباریان و اعیان به کسر کردن و محدود نمودن خردلی از ‏سلطۀ پادشاه راضی نبودند و یکی از تربیت‌شدگان تحصیل کرده در اروپا در مجلس درباری ‏که برای گفتگو دراین موضوع و تقاضای مردم منعقد شده بود با کمال استخفاف گفت که ‏مشروطیت برای ایران مثل آنست که جوشن رستم را به یک طفل شش ماهه بپوشانند. از ‏بعضی اشخاص عاقل و بی‌غرض در همین زمان خودمان نیز شنیده شده که عدالت مهم‌تر ‏از آزادی است و آزادی بدون عدالت موجب فساد و هرج و مرج می‌شود و عدالت بدون ‏آزادی باعث سعادت و رفاه مردم تواند شد. این حرف با منطق سازگار نیست و در مقابل ‏استدلال عقلی دوام نمی‌کند. فرض آزادی سیاسی افراطی بدون عدالت اجتماعی و مدنی ‏محال نیست و البته آزادی بعضی قیودی معقول و معتدل و بی‌غرضانه لازم دارد که ‏روی‌هم‌رفته در همان قید عدم تجاوز به حقوق و آزادی دیگران جمع است.

لکن حتّی فرض ‏وجود عدالت و بسط و تکامل آن بدون آزادی در دایرۀ عمل (نه خیال) مجال و ممتنع است و ‏در مقام بحث می‌توان به‌مدّعی چنین عقیده گفت که فرضیات وهمی را کنار گذاشته از ‏واقعیات و وجود خارجی سخن گوید. در دنیا ممالکی هست که درآنها آزادی تا حدّ کمالی که ‏ممکن است وجود دارد و عدالت هم موجود است و البته ممکن است درجامعه‌ای آزادی ‏به‌معنی متعارفی وجود داشته باشد و عدالت مفقود یا ناقص باشد. ولی آیا شما یک اجتماعی ‏را در دنیا سراغ دارید که آنجا آزادی نباشد ولی عدالت برقرار باشد. اگر چنین جایی را پیدا ‏کردید حرف شما معنی و مفهوم پیدا می‌کند. البته تکامل آزادی به‌تدریج نتایج مطمئن‌تر ‏می‌دهد. بعضی اوقات البته در استفاده از آزادی سوء استعمالاتی هم شده است و غالباً‌ همین ‏کارها باعث ارتجاع و نفرت مردم از سیرت آزادی شده و می‌شود و در زمان خودمان هم در ‏ممالک مختلف این وضع و حالت را مشاهده کردیم و گاهی دیده شده که دشمنان دموکراسی ‏و طرفداران حکومت فردی یا عمداً خودشان آن افراطها را تحریک کرده‌اند و یا از وقوع ‏آن سالها استفاده کرده‌اند و در واقع دکانی برای ادامۀ واهمه های دروغ و اعمال قدرت و ‏سلطه و بگیر و ببند خود باز کرده‌اند که گاهی خالی از دخل عمده هم نبوده است و هیچ ‏وقت به بسته شدن آن دکان راضی نمی‌شوند. تیراندازی چند نفر بابی نادان و غافل به ‏ناصرالدین شاه در سنۀ ۱۲۶۸خیلی به درد او و دستگاه استبدادی وی خورد و سالیان دراز ‏هر جنبش آزادی و عدالت‌خواهانه را و هر آنچه را که برخلاف منافع شخصی خود ‏می‌پنداشتند به نام بابیگری تعقیب می‌کردند. از این نکته نباید غافل شد و همیشه باید توجّه ‏داشت که آزادی وسیلۀ تمرین و تکمیل تجربه است. برای دادن آزادی به مخلوق خدا انتظار ‏اینکه به‌ مرور ایّام آن جماعت عالم و کامل‌تر و با رشد شوند شبیه آنست که جوانی که میل ‏به یادگرفتن شنا در آب دارد کنار استخر بزرگی پر از آب بایستد و شناگران ماهر جلو چشم ‏او شنا کنند و به او اجازۀ رفتن به آب داده نشود تا با مشاهده و مراقبت حرکات شناگران شنا ‏یاد بگیرد. اگر آن جوان سالها ناظر عمل ملّاحان باشد در آخر باز اّولین روزی که داخل آب ‏بشود غرق می‌شود و تا به‌تدریج در آب کم عمق داخل نشده و دست و پایی نزند شنا یاد ‏نمی‌گیرد. ‏

بدبختانه با کلمۀ آزادی هم در گذشته در بعضی ممالک خیلی بازی شده و در هیچ ‏جای عالم حتّی مستبدترین مدیران امور نگفته که در آنجا آزادی نیست و با شرافت و ‏صداقت به فقدان آزادی اقرار نکرده‌اند بلکه همیشه دعوی آن بوده و هست که در آن کشور ‏آزادی کامل وجود دارد و گاهی چنانکه در موقع تأسیس دوما در روسیه برای اغفال مردم ‏برخلاف حقیقت اعلان آزادی هم بدون قصد اجرای آن شده به‌حدّی که دیگر مردم آن اقلیم ‏اعتقاد و اعتمادی ابداً و اصلاً نداشتند و به هزار سوگند و تأکید هم به حقیقت وعده‌ها باور ‏نمی‌کردند، به‌طوری که اگر درآن ممالک روزی واقعاً و براستی وعدۀ آزادی حقیقی داده ‏می‌شد کسی باور نمی‌کرد و مثل قصۀ فریاد مکرّر آمدن گرگ به دروغ، عاقبت وقتی که ‏واقعاً ‌هم گرگ بیاید به راست بودن آن یقین نمی‌کنند. گاهی در ‌آن ممالک آزادی را به‌طوری ‏که به‌وضع موجود صدق کند تفسیر می‌کنند و حقیقت آنست که منظور اصلی آزادی‌خواهان ‏آزادی حقیقی است که در بعضی از نقاط عالم مانند سوئد و هولاند و انگلستان و غیره وجود ‏دارد و همه‌جا باید آن نوع آزادی بالتمام خواسته شود و اگر آنچه داده می‌شود فرقی با آن ‏نمونه داشته باشد نباید آن را آزادی نامید و قبول کرد و راضی شد چنانکه حالا حکومتهای ‏بسیار استبدادی کمونیستی نیز به خود اسم حکومت دمکراتیک خلق می‌دهند. ‏

وطن و ملّت ـ این دو کلمه که اوّلی در لغت به معنی زادگاه و مسکن انسان و دوّمی ‏در اصل به معنی دین و مذهب بوده در این عصر به معنای دیگری استعمال شده و ‏می‌شوند و هر دو لفظ به این معانی فعلی از مملکت عثمانی به ایران آمده است. ‏

وطن به معنی سیاسی آن عبارت است از قطعه زمینی با سرحدّات معیّن که در تحت ‏حکومت واحدی و قلمرو دولت یا پادشاهی باشد و سکنۀ آن تابع قوانین مشترکی بوده در ‏منافع و زیان و غم و شادی شریک باشند، قطع نظر از آ‌نکه دارای دین مشترک یا زبان ‏مشترک یا نژاد مشترک باشند یا نباشند. اتّصال و پیوند آن مردم به وطن خود و به همدیگر ‏و دلبستگی آنها بیشتر موکول به رفاه و آزادی درآن ملک است که موجب آن باشد که به ‏رضا و رغبت در آن اجتماع زیست کنند و خوش باشند. در بسیاری از ممالک آزاد جماعاتی ‏هستند که از نژاد مختلف بوده ولی هموطن وفاداری هستند. درکانادا مردم انگلیسی‌نژاد با ‏قومی فرانسوی‌الاصل زندگی می‌کنند و هر کدام همان زبان اصلی خود را حرف می‌زنند. ‏در سویس سه قوم مختلف دارای سه یا چهار زبان ساکن هستند که همه تحت عنوان ‏‏«هلوتی» علاقه و دلبستگی شدیدی به وطن خود دارند. سکنۀ مملکت آلمان از دو فرقۀ ‏مذهبی مسیحی و مرکّب بوده و مع‌ذالک قوم واحدی هستند. اهالی مملکت بلژیک مرکّب از ‏دو قوم مختلف با زبانهای کاملاً مختلف هستند با حقوق مساوی یعنی والون‌ها که فرانسه ‏حرف می‌زنند و فلامانها که بیشتر از نصف سکنه هستند به زبان فلامانی (قسمی از زبان ‏هولاندی) سخن می‌گویند. در مملکت فرانسه در نواحی برتانی قریب یک میلیون نفر به ‏زبان برتونی حرف می‌زنند، ولی غالب آنها زبان فرانسه را هم می‌فهمند. در جزیزۀ بریطانیا ‏سه قوم با سه زبان وجود دارد:‏

انگلیسی که زبان قسمت اعظم سکنه است و سکوتلاندی که زبان بیش از صد و سی ‏هزار نفر است و قریب به هفت هزار نفر از آنها فقط همان زبان را استعمال می‌کنند و ‏انگلیسی نمی‌دانند و زبان ولش که در قسمت ولس (به فرانسه گال) بیش از یک میلیون نفر ‏با ‌آن سخن می‌گویند و قریب دویست هزار نفر از آنها منحصراً همان زبان را استعمال ‏می‌کنند و انگلیسی نمی‌دانند. این ارقام مأخوذ از کتاب معروف «السنه عالم» تألیف میه و ‏کوهن است. زبان ولش زبان کلتی است که در قرون قدیمه در انحاء اروپا و حتّی در آسیای ‏صغیر و آن نواحی که پایتخت حالیۀ ترکیه یعنی آنقره در ‌آن واقع است انتشار زیاد داشته ‏است. در همۀ ممالک مذکور در فوق زبان رسمی وجود ندارد. در هندوستان بیش از صد ‏زبان آریایی وجود دارد و زبان قریب ۲۹۰ میلیون نفر است و اقلاً ۱۵ یا ۱۶ زبان از آنها ‏زبان ادبی و زنده و در قسمتی از مملکت زبان رسمی است و چندین زبان دراویدی در آن ‏مملکت موجود است که عمدۀ آنها چهار تا است و ۷۲ میلیون نفوس با آنها حرف می‌زند و ‏همۀ آن زبانها ادبی و مستعمل است و یکی مزاحم دیگری نیست و اگرچه زبان هندی زبان ‏رسمی دولتی مقرّر شده هیچ نوع اجباری برای غلبه آن برسایر زبانها نیست. در عراق هم ‏عربی و کردی زبان مسلم است و مزاحم هم نیستند. در بلوچستان هندی که حالا یک ایالت ‏پاکستان است و هم‌چنین بلوچستان ایران دو نژاد بکلّی متباین پهلوی هم زندگی می‌کنند که ‏یکی (بلوچی) از نژاد ایرانی بوده و زبان ایرانی‌الاصل دارد و دیگری براهوی‌ها که اصلاً ‏‏‌از نژاد دراویدی جنوب هند هستند و زبانشان نه زبان آریایی است و نه قرابتی با زبان ‏آریایی دارد و حتّی از السنۀ هند و اروپایی هم نیست. در مصر قریب یک میلیون و ربع ‏میلیون از مصریها مسیحی هستند و باقی مسلمان. ‏

اکثریت مسیحی‌ها قبطی‌های بومی مصرند (قبطی‌ها تا دویست سال پیش زبان ‏مخصوص خود را حرف می‌زدند و زبان عربی غلبه نکرده بود). در لبنان تقریباً نصف ‏نفوس مسیحی و نصف دیگر مسلمان هستند که قسمتی معتدٌبه هم از آنها شیعه هستند (قریب ‏‏۱۵۰۰۰۰ نفر) و عدۀ زیادی هم (قریب پنجاه هزار نفر) از دروز (فرقه‌ای منشعب از ‏اسمعیلیه که الحاکم بامرالله را می‌پرستند) در آنجا وجود دارد. ‏‏

البته در بعضی ممالک دنیا دین تا حدّی اساس ملّیت است. مثلاً در ایرلاند (جنوبی) ‏که با آنکه زبان انگلیسی در آ‌نجا غالب است مذهب کاتولیک حافظ ملّیت اهالی آنجا بوده و ‏هست. در پاکستان هم که ۹/۸۵ درصد نفوس آن مسلمان است دین بر زبان و نژاد غلبه دارد ‏و قائمۀ ملّیت آن مملکت است. اهالی هر یک از این ممالک مذکور در فوق با اختلاف نژاد ‏و زبان و دین ملت واحد محسوب می‌شوند و خود را از همان ملّت می‌دانند و در حقوق ‏انسانی و مدنی و سیاسی امتیازی به همدیگر ندارند و مساوی هستند. ‏

در ایران تا ۵۰ سال قبل مسیحیان ایرانی (از ارمنی و آسوری) و یهودیان ایرانی حتّی ‏زردشتیان را ملل متنوّعه می‌نامیدند و هنوز هم تحت این عنوان یا اصطلاح اقلیت وکیل ‏مخصوص در مجلس شورای ملّی دارند. مشروطیت ایران با هزار زحمت مساوی بودن ‏اتباع ایران را از هر طایفه در مقابل قانون مملکتی اصولاً برقرار نمود. ‏

گاهی نسبت به وطن دوستی بعضی از طوایف و فرقه های ایرانی اظهار شک و سوء ‏ظن شده است و دلیل آن را تمایل آنها به بعضی از دول خارجی ذکر می‌کنند. ‏
البته در موقع جنگ های ایران و عثمان در قرون سابق احساسات دوستانۀ سنّی‌های ‏ایران را نسبت به عثمانی نمی‌توان انکار کرد. گاهی هم سبب مهاجرت دادن ارامنۀ جلفای ‏آذربایجان به اصفهان را دور کردن آنها از ممالک مسیحی نزدیک و بیم تمایل آنها را به ‏دولت مسیحی مجاور فرض کرده‌اند. حالا هم در مملکت ما عناصر و اقوام و مذاهب و ‏زبانهای مختلف وجود داشته و دارد. ظاهراً بیش از یک میلیون سنّی‌مذهب و قریب صد ‏هزار نفر مسیحی (ارمنی و آسوری) و پانزده هزار نفر زردشتی و عدۀ زیادی از اهل حقّ و ‏عدۀ کمی صابئی (صبه) و چندین هزار نفر شیعۀ اسماعیلی جزو نفوس ایران هستند… ‏

همۀ این اختلاف مذهب و زبان و نژاد ادنی خللی به وحدت ملّی ایران و وطن پرستی ‏آن ایرانیان نمی‌رساند، فقط به‌شرط عدالت و آزادی و رفاه اجتماعی و اگر این شرط موجود ‏باشد جای هیچ‌گونه نگرانی از آ‌ن اختلاف مذهب و زبان نخواهد بود چنانکه حالا در فرانسه ‏نسبت به پروتستانت های آن مملکت نگرانی نیست. ‏
ولی در قرن شانزدهم مسیحی که آنها مورد آزار بودند نگرانی بوده و شب سنت ‏بارتلمی در سنۀ ۱۵۷۲ مسیحی که پروتستان‌ها را قتل عام کردند و در همین کتاب معروف ‏لغت لاروس فرانسوی صفحۀ ننگین تاریخ تعصّب در فرانسه، شمرده شده. در موقع جنگ ‏اروپا نه سویسی‌های آلمانی‌نژاد و زبان ادنی تمایلی به آلمان نشان دادند و نه سویسی‌های ‏فرانسوی‌زبان نسبت به‌فرانسه و همۀ آنان مملکت خود را که مقرّ آزادی و عدالت است بر ‏همۀ ممالک خارجی مجاور خود ترجیح می‌دهند پس وطن پرستی حقیقی براساس آزادی و ‏عدالت قائم می‌شود، ورنه وطن پرستی اجباری ریشه پیدا نمی‌کند و حبّ وطن گرچه حدیثی ‏است صحیح، طبع انسان هم راحت و رفاه و عدالت و آزادی و حرّیت در زبان و دین خود ‏در اقامتگاه خود می‌خواهد و به آسانی به مردن به سختی و ظلم و سلب آزادی تن در نمی‌دهد ‏و پیشوایان ما گفته اند که مملک با کفر دوام می‌کند ولی با ظلم دوام نمی‌کند. ناصرخسرو ‏قبادیانی بلخی که افتخار ایران و شاعر سخنور با ایمان فارسی است به سبب اسماعیلی ‏بودن یعنی هفت امامی بودن از وطن خود آواره شد و خانمان او را به حکم روحانیان و ‏امرای متعصّب ویران و تاراج کردند و او به بدخشان گریخت و در درۀ کوهی به نام ‏یمکان در حوالی فیض‌آباد و جرم کنونی (افغانستان) بقیۀ عمر خود را که به‌هرحال بیش از ‏پانزده سال بود به عسرت و سختی و تنهایی و عزلت و غربت در آنجا گذراند و با نالۀ ‏دلسوز شکایت کنان گفت:‏

در بلخ ایمنند زهرشرّی می‌خوار و دزد و لوطی و ‏زن‌باره
ور دوستدار آل رسولی تو از خانمان کنندت آواره
آزاد و بنده و پسر و دختر پیر و جوان و طفل به گهواره
بر دوستی عترت پیغبر کردندمان نشانۀ بیغاره

چنانکه معروف است فردوسی را هم به عنوان اینکه رافضی است از دفن در قبرستان ‏مسلمانان مانع شدند. خسرو انوشروان که بقدر مقدّر آئین‌های عادلانه برای رعایا جاری کرد ‏‏(اگرچه نسبت به مانویان و مزدکیان تساهلی نشان نداد) باز قریب ۴۸ سال سلطنت با ‏استحکام و با آسایش کرد و خسرو پرویز که مملکت ایران را وسعت فوق‌العاده داده و ‏فتوحات عظیمه کرد و سوریه و فلسطین و مصر و قسمت بزرگی از خاک روم را تا تنگۀ ‏بوسفور و پشت دیوار قسطنطنیه مسخّر ساخت و درنتیجۀ ظلم زیاد و اسراف و جمع مال از ‏رعایا، عاقبت به دست خود ایرانیان هلاک شد. دولت امپراطوری اتریش تحت سلطنت ۶۸ ‏ساله فرانسوا ژوزف با وجود اختلاف عناصر و زبان و اقوام قلمرو او و تقریباً بیش از ‏صدی پانزده نبودن قوم حاکم بر پایتخت یعنی آلمانی نژادها از کلّ نفوس مملکت (۴۵ ‏میلیون نفر) که قریب شش میلیون بودند در همۀ آن مدّت به قدر کافی دوام و استحکام داشت ‏و بدون صدمۀ اساسی جنگ اوّل اروپا درهم نمی‌ریخت و پایدار می‌ماند. چه سیاست آن ‏پادشاه و آن دولت براساس تساهل و مدارا و توافق و آزادی بود و بنابر آنکه وقتی در جوانی ‏در کتابی خوانده بودم و حالا درست خاطرم نیست کجا دیده‌ام (و یقین قطعی به آن ندارم) در ‏مجلس ملّی آن مملکت نه قوم از اقوام مختلف قلمرو آ‌ن امپراطوری وکلایی داشتند که دارای ‏نه زبان بودند و به هشت زبان از آنها در آ‌ن مجلس نطق می‌شد و فقط زبان روتنی استثناء ‏بود که عدۀ آن قوم بالنسه کم بود.‏

این ملّت‌بازی افراطی که در بعضی از ملل شرقی در قرن جدید پیدا شده و علامت ‏مزاج غیر سالم است و بعضی اوقات آثار سرایت آن به ایران هم در بعضی محافل دیده ‏می‌شود هیچ مناسب تقلید نیست و می‌خواهم بگویم لغو و خطرناک و مضر بوده و فقط ‏موجب خطر و خصومتها تواند شد و مخصوصاً ‌برای مملکت ما که بر پایۀ وطن مشترک و ‏خاک و ایرانیت و وحدت ایرانی و وحدت آداب (کولتور) و وحدت تاریخ و تاج و تخت ‏پادشاهی متّکی است بعضی تفوّهات جاهلانه و احداث نفاق و دوتیرگی و اختلاف ابداً صلاح ‏نیست. بعضی‌ها چشم بسته گاهی به عرب و ترک طعن کرده و بدزبانی می‌کنند گذشته از ‏آنکه این نوع افراط‌ها و تعصّبات مذموم با روح اسلام که برادری بین مسلمین را ترویج ‏کرده منافات دارد و از جوهر عالی اسلام دور است برای سیاست داخلی نیز فوق العاده ‏خطرناک است…‏

خصومت به عرب برای اینکه بیش از هزار سال قبل به خاک ما هجوم آورده بودند و ‏دینی مبنی بر توحید با مبانی عالی و پرفضیلت و زبانی پر ثروت هم همراه آورده و زبان ‏ایرانی را پرمایه کرده‌اند به بهانۀ اینکه در این زمان اشخاصی از ‌آن قوم نسبت به ایران ‏مجادلات و اختلافاتی دارند دور از عقل و سیاست است و برای یک ناسازگاری با هیأت ‏حاکمۀ یک مملکت عربی یا گاهی یک فرد جاهل از آنان سنگی به تمام قوم عرب را مانند ‏اقیانوس از سرحدّات ایران تا سواحل آتلانتیک و اواسط قارۀ آفریقا به‌طور اتّصال بسط دارد ‏و بیش از پنجاه میلیون نفر نفوس را شامل است انداختن و توهین کردن شایسته نیست و ‏درواقع اظهار کراهت به آمدن عرب به ایران در سیزده قرن پیش نوعی اظهار تأسّف بر ‏قبول دین اسلام و آرزوی ماندن در کیش قدیم است که ترجیحی است بدون مرجع منطقی و ‏عقلی و انصاف. هم چنین طعن‌های خصومت‌آمیز به اقوام ترکی زبان که از شمال شرقی ‏سیبری تا بالکان در قریب نه هزار کیلومتر زمین انتشار دارند و بر طبق احصائیۀ رسمی ‏‏۵۱ میلیون نفرند و به حساب دقیق‌تر و معتدل‌تر به هرحال کمتر از ۵۰ میلیون نیستند ‏سزاوار نیست زیرا که جلب خصومت اقوام زیادی منبسط در هزاران فرسخ از زمین بدون ‏جهت وداعی مهم نه تنها مضرّ است بلکه با ملاحظۀ اینکه اغلب آن اقوام و شاید بیش از ‏صدی نود آنها مسلمان هستند موجب اختلاف بین مسلمین است.‏

بدبختانه همین بدعت تصفیۀ زبان فارسی و افراط در ضدّیت با لغات فارسی ‏عربی‌الاصل که چندی است در بین طبقه‌ای از متجدّدین شایع شده نه تنها افتراق ما را با ‏ملّت افغان و پاکستان و ترکی‌زبانان همسایه زیادتر نموده و ما را نسبت به‌هم پاک بیگانه ‏می‌کند، خود ایرانیان عربی‌زبان وترکی‌زبان هم که تا حالا زبان فارسی فصیح ادبی را ‏به‌واسطۀ اشتراک در بسیاری از لغات سهل‌تر می‌فهمیدند حالا اکثریت بی‌سواد آنها به‌تدریج ‏زبان عجیب تازه را نمی‌فهمند و به زبان رسمی بیگانه می‌شوند. ملل اسلامی هر چه ‏زبانشان به‌هم نزدیکتر شود در صلاح جامعۀ شرقی و اسلامی است. جای آرزو است اگر ‏سعی شود زبان فارسی در بین ملل غربی و ملل عربی و ترک. .. بیشتر و بلکه به‌طور ‏عمومی تعلیم شود.‏

معلوم نیست که چرا درصورتی که وزارت خارجۀ ما به خارجیانی که چند سال در ‏ایران توقّف و اقامت کرده‌اند در صورت تقاضای آنها اغلب حقّ تابعیت ایرانی می‌دهد به ‏لغات عربی که هزار سال در ایران توطّن کرده‌اند حقّ ایرانی شدن نمی‌دهند.‏

البته ما به هیچ ملّتی نباید خصومت و کینه زیاد بپرورانیم. ولی باز باید بین ملل ‏شرقی و اسلامی و ملل غربی قدری فرق بگذاریم و این دو گروه اقوام را یعنی غربی و ‏شرقی را نباید مقایسه کرده و به یک چشم دید. زیرا که اگر از ملل شرقی ما در گذشتۀ قدیم ‏صدماتی خورده‌ایم بعضی ملل غربی از دویست سال به این طرف تعدّیات گوناگونی مادّی ‏و معنوی به ما کرده‌اند. و هر زخمی به سرعت و سهولت التیام نمی‌پذیرد و هنوز بعضی ‏از آنها در تسلّط جابرانۀ خود بر اقوام اسلامی اصرار و مداومت دارند. چنانکه همین روزها ‏اخبار فاجعه‌آمیز آن را در جراید ملاحظه می‌کنید و ما گذشته از جهت جامعۀ اسلامی بر اثر ‏همدری با اقوام شرقی چون خود نیز مدّتها گرفتار درد آنها بوده‌ایم نمی‌توانیم آن ظالمان را با ‏این مظلومان به یک جشم ببینیم و استعمارگران را به معنی تمام برادر خود بخوانیم. اینست ‏که هم از این جهات و هم به سبب آداب مشترک (کولتور- که در ترکی عثمانی حرث ‏گفته‌اند) هزار سالۀ بین ما فرق عظیمی بین ملل شرقی و مخصوصاً اسلامی و بعضی ‏مغربیان متجاوز حس می‌کنیم، البته باز بدون اینکه در خصومت و کینه نسبت به دوّمی‌ها ‏افراط ورزیم یا از اخذ آثار مستحسن تمدّن آنها بپرهیزیم. ‏

بعضی از جوانان مجذوب ظواهر مدنی مغرب و مغربیان و بی‌مایه از آداب و زبان و ‏تاریخ ملّی خود در نهایت غفلت از این جهانی اشتراکی و افتراقی گاهی در مقام محاجّه با ‏مخالفین ورود بی‌قید و بند و بی‌گمرک لغات فرنگی به زبان ما در غیر موارد ضرورت ‏قطعی می‌گویند چه فرقی دارد اگر به جای کلمۀ خارجی فرانسوی کلمۀ فارسی عربی‌الاصل ‏استعمال می‌کنید آن هم خارجی است!!! و حتی پای سامی‌(!) بودن لغت‌نامه و هندواروپایی ‏بودن لغت فرانسوی به میان کشیده می‌شود که دیگر چه عرض کنم. سبحان‌الله از این غفلت ‏و مغالطه و استدلال سوفسطایی! ‏

من وقتی در این باب و مضحک بودن ترجیح کلمات فرانسوی یا روسی که به قول ‏متجدّدین از لغات هند واروپایی هستند بر لغات عربی که باز به قول آنها از اصل سامی ‏است در مقام تشبیه نوشتم اگر یکی از خوانین ایل عرب ورامین قصد ازدواج داشته باشد آیا ‏از ازدواج با یک دختر از ایل اصانلوی خوار یعنی ناحیۀ همسایۀ خود احتراز کرده و به ‏جای آن یک دختر حبشی را که زبان سامی امهری قریب به عربی دارد به زنی اختیار ‏می‌کند به این دلیل که زبان دختر اصانلو ترکی و دور از عربی است و زبان دختر حبشی ‏سامی است و قرابت با عربی دارد؟

یکی از بلاهای جدید نازل بر مملکت‌ما همین داستان آریائی بودن این و سامی بودن ‏آن و آلتائی بودن آن دیگری است که از اصطلاحات جدید فن زبانشناسی مغربیان است و ‏ورد زبان هوسناکان جدید ما شده است و در مقام خود دست کمی از حیدریان اتباع قطب ‏الدین حیدر و نعمتیان پیرو شاه نعمۀ‌الله ولی ندارد که هر دو از یک فرقۀ مذهبی اسلامی ‏بوده و بی‌خود به منازعه برخاسته و قرنها به جان هم افتادند. اولاد نوح هم از سام و حام و ‏یافث نزاع موجّهی با هم نداشته‌اند و باید دعا کرد که خدا ما را از اینگونه بلیات محفوظ ‏دارد. ‏

اگر گفته شود که بعضی از اقوام شرقی و مسلمان نیز در گذشته به ما و مملکت ما ‏تعدّی و تجاوز کرده‌اند درین صورت چه فرقی با متجاوزین عصر اخیر دارند. این‌گونه ‏فکرها که به قول علماء جواب نقضی است از انحطاط قوّۀ تمیز و تشخیص و فقدان محاکمۀ ‏عقلی صحیح و موازنۀ منطقی است، زیرا که خود مرور زمان از احکام معقول طبیعی و ‏اجتماعی است. هیچ ایرانی وطن‌پرست عاقلی نسبت به اسکندر مقدونی که بیش از دو هزار ‏سال قبل به قهر و غلبه به ایران دست یافت آن احساس خصومت نمی‌کند که به خارجیان ‏دارزنندگان وطن‌پرستان تبریز و مرحوم ثقۀ‌الاسلام در روز عاشورا در پنجاه سال قبل ‏می‌کند. بعلاوه در کشمکش با اقوام مجاور ما هم گاهی تجاوزاتی به آنها کرده‌ایم و مجادله از ‏طرفین بوده است. اما ما به ساکنین سواحل نوا و ولگا هیچ وقت نگفته‌ایم بالای چشمتان ابرو ‏است. اگر یونانیان تحت لوای اسکندر به ایران صدمه زدند ما هم کمتر از دو قرن پیش از ‏آن به خاک یونان تاخته و از هیچ گونه صدمه خودداری نکرده بودیم. راست است که ‏یونانیان قریب هشتادسال مستقیماً و صدها سال غیر مستقیم در ایران تسلّط یافتند، ولی آنها تا ‏حدّی تمدّن خود را اینجا آوردند و سعی در ریشه‌کن کردن نژاد ایرانی نکردند، بلکه امتزاج ‏و اختلاط را ترویج و تشویق نمودند. عربها هم اگرچه سلطنت بومی ایران را برانداختند قوم ‏ایرانی را از میان نبردند و فقط دینی آوردند که اساس آن مبنی بر مساوات و عدم ترجیح ‏عرب برعجم بود و لغاتی از زبان آنها که اغلب محتاج الیه بود داخل زبان ایرانی شد. ‏

پس همان‌طور که احترازی از استعمال لغات یونانی داخل در فارسی در زبان خود ‏نداریم مانند پیاله و دیهیم و سپهر و الماس و درم و دینار و فنجان (از پنگان) و لگن و قپان و ‏کالبد و لنگر و هیون و پسته و نرگس و زمرد و سیم و مروارید (که پاول هورن آنها را در ‏اساس فقه‌اللغۀ ایرانی ذکر کرده) همانطور هم لازم نیست که دشمنی با عرب را مانند خون ‏سیاوش دنبال کرده با کلمات عربی‌الاصل فارسی شدۀ خودمان به خصومت برخیزیم. این ‏نوع دشمنی‌ها به خاطر جنگهای هزاران سال پیش منطقی نیست. اگر عرب‌ها سلطنت ‏ایرانی را برانداختند در کمتر از دویست سال بعد سلسله‌های سلاطین بومی در ایران شروع ‏به استقرار کرد و مملکت ایران باقی‌مانده اهالی آن هم عرب نشدند. درصورتی‌که ایرانیان ‏سلطنت بومی مصر را در عهد کمبوجیه برانداختند و دیگر تا دو هزار و پانصد سال بعد ‏دولتی مصری از نژاد مصری و مستقل در آن کشور ظاهر نشد، ولی امروز کسی در مصر ‏به این کینه با ایران ستیزه نمی‌کند. ولی بعضی از ما نمی‌خواهیم کینۀ عرب و شکست ‏قادسیه و جلولا و نهاوند را فراموش کنیم و می‌خواهیم انتقام همه را از لغات بدبخت فارسی ‏خودمان که از اصل عربی آمده و هزار سال در اینجا توطّن نموده و در آغوش فارسی نمو ‏کرده اند بگیریم و آنها را اجنبی و خارجی بشماریم. ولی تریبون و بیوگرافی و بیبلیوگرافی ‏و کونسولتاسیون و پارانتز و انستاله شدن و سوژه و گرامی و پروتست و کادو و تیراژ و ‏گیومه و تیتر و سن و کلاس و لیسانس و سالون و دیپلم و رمان و سانسور و کنفرانس و ‏سندیکا و کمیته و کمیسیون و کنترول و پنجاه کلمۀ فرنگی سراپا بیگانه را خارجی ندانیم. ‏عرب چنانکه گفته شد با خود دینی مبنی بر تنزیه و تقوی و مساوات آورد و زبانی بسیار ‏بسیار غنی و وسیع که با امتزاج به زبان شیرین پارسی زبانی فوق العاده لطیف و جذاب و ‏دلکش برای ما ارث گذاشت و به زبان ما حلاوت عجیبی بخشید که گلستان و بوستان سعدی ‏و غزلهای حافظ و قصاید عنصری و اشعار ناصرخسرو نمونه‌های دلربای آنست و ما از ‏لغات آن زبان حالا می‌خواهیم اجتناب کنیم. ولی بعضی لغات مغولی را که زبان قوم وحشی ‏مغول است که بلای آسمانی بوده و شبیه‌ترین چیزها به پلنگ و سباع درنده و مار و عقرب ‏بود بی آنکه کمترین مزیّت بشری و فضیلت انسانی داشته باشند و برای تخریب و قتل عام و ‏برانداختن تمدّن مثل سیل هولناک به سوی مملکت ما روی آوردند و قابل قیاس با ‏استیلاکنندگان قبل نبودند هنوز در زبان فارسی مانند بومی و یگانه استعمال می‌کنیم مثل ‏لغت نوکر و داروغه و سیورسات و غیره و غیره و از آنجمله برای اجتناب از لغت فارسی ‏‏(عربی‌الاصل) مجلس، کنگاشستان و جعل شده از کلمۀ کنگاش مغولی را استعمال می‌کنیم. ‏

غرض آنکه به نظر من نغمۀ خصومت با عرب و ترک زبان که گاهی از طرف ‏بعضی اشخاص خام شنیده می‌شود علاوه بر آنکه موجّد اختلاف و نفاق بین ملل شرقی و ‏اسلامی و همسایه تواند شد ناشی از سوء سیاست در داخله هم هست؛ زیرا که چنانکه گفته ‏شد ما همۀ ایرانیان را دارای هر زبان و مذهبی که باشند جزو ملّت ایران و برادر وطنی ‏خود می‌دانیم و نباید هیچ وقت این وهم باطل در اذهان اقوام غیر فارسی‌زبان و غیر مسلم و ‏غیر شیعۀ ایرانی ایجاد شود که جماعت ساکن پایتخت می‌خواهند زبان و آداب و مذهب خود ‏را بر سکنۀ ولایات تحمیل کنند و آن ولایات را در حکم مستعمرۀ خود بشمارند. بعضی ‏ممالک که این تعصّب را داشتند سودی نبردند. آلمانها بیش از چهل سال برای برانداختن ‏زبان فرانسه از دو ولایت آلزاس و لورن همه نوع جدّ کردند و عاقبت کوشش آنها بی‌نتیجه ‏ماند. در قرون سابق شاید جبر و سخت‌گیری شدید برای هضم یک عنصر قومی بدون سر و ‏صدای زیاد نتیجه می‌داد. در مملکت عثمانی سابق که قوم حاکم (یعنی ترکها) فقط یک ربع ‏نفوس امپراطوری بیشتر نبود و شاید چهار خمس نفوس یا بیشتر مسلمان بود آن قوم حاکم ‏قرنها با عناصر غیر ترکی و مخصوصاً مسلمین مدارا داشت و با مسیحیان و یهود هم رفتار ‏تا حدّی قابل تحمّل داشت و حتی در هیأت وزراء همیشه وزیرانی از آن عناصر داشت و ‏غالباً وزیران ارمنی و اولاح (یعنی از رومانیها) در کابینه بودند و به‌هرحال مسلمین آن ‏مملکت وسیع (که در وسعت چند برابر مملکت ترکیه کنونی بود) با وجود اختلاف زبان با ‏دولت خود یکدل بودند. بعد از انقلاب مشروطیت سال ۱۳۲۶ در عثمانی و تجدّدطلبی و ‏فوران ملّت بازی ترکان جوان تندروی سرکار آمدند که میل داشتند سایر عناصر و اقوام را ‏در صورت امکان به‌تدریج از بین ببرند و درنتیجه نه تنها با غیر مسلمین به‌ خصومت و ‏میل به افتراق برخاستند بلکه ولایات اسلامی هم که به آنها سختگیری می‌شد و زبان قوم ‏حاکم را بر آنها به‌شدّت تحمیل می‌کردند و از آنجمله عربها و ارناودهای (آلبانیها) مسلمان ‏قیام کردند و نتیجه عاقبت شدّت عمل و دار زدن بزرگان و پیشروان عرب شد. یکی از ‏عقلای ترک در استانبول وقتی به خود اینجانب گفت که در این گرفتاریها که با عناصر ‏مسیحی مملکت خودمان داریم همه گناه به گردن سلطان محمد فاتح است که در آن زمان که ‏استانبول و قسمتی از بالکان را فتح کرد اگر شمشیر به گردن سکنۀ غیر مسلم گذاشته و آنها ‏را بین قبول اسلام و اعدام مخبر می‌کرد همه مسلمان می‌شدند و ما حالا ملت واحد داشتیم و ‏آسوده بودیم ولی حالا دیگر در این عصر آن کار غیر ممکن است و موجب جنگ با خارجه ‏می‌شود. به همین جهت وقتی که بعد از جنگ اوّل جهانی و از دست رفتن همۀ ولایات ‏عرب نشین و غیره و فانی کردن ارامنه در ‌آناطولی از آن امپراطوری تنها همان قسمت ‏آناطولی و کمی از قسمت اروپایی که شاید روی هم رفته بیست درصد وسعت اوّلی بود باقی ‏ماند، باز بعضی از همان ملّت پرستان افراطی علناً می‌گفتند که حمد خدا را که ما خلاص ‏شدیم و یک ملّت متجانس شدیم (اگرچه کردها با عدۀ عظیمی که داشتند هنوز در داخلۀ ‏مملکت وجود داشتند.) اینگونه عقیدۀ عجیب بی‌شباهت نیست به آنچه به ناحق و افتراء و ‏محض خصومت به یکی از رجال ایران در طهران نسبت می‌دادند که بر ضدّ بعضی ‏تندرویهای آذربایجانیان گفته بود که آن ایالت حکم شقاقلوسی در بدن ایران دارد که باید به ‏خاطر سلامت باقی بدن آن را بریده دور انداخت. یقین دارم که این اسناد بی اساس بود و ما ‏هیچ وقت چنین سیاستمدار کوته‌نظری نداشته‌ایم. ‏

در مملکت عثمانی بعد از استقرار مشروطیت بعضی افراطیون از تاتارستان روسیه ‏و قفقاز وارد آن مملکت شدند و شروع به تبلیغات تند کردند و یکی از آنها (که از تندروان ‏تاتار بود) رساله‌ای نوشته و منتشر ساخت به نام «سه طرز سیاست» و در آن به عثمانیان ‏تبلیغ کرد که برای آن مملکت سه طریقۀ سیاست وجود دارد که می‌توانند یکی از آنها را ‏اختیار کنند: یکی سیاست وطنی عثمانی است. یعنی همه ی سکنۀ مملکت را یک ملّت دانستن ‏و تقویت حسّ وطنی در آنها کردن، و دوّمی اتّحاد اسلام است که فقط سکنۀ مسلمان مملکت ‏را ملّت خود دانسته و مایل به یگانگی با مسلمانان دیگر دنیا هم باشند، سوّم علاقه مندی فقط ‏به قوم ترک و بیگانه شمردن اقوام دیگر مملکت. نویسنده سعی کرده بود با استدلالات ثابت ‏کند که همان شقّ سوّم ترجیح دارد. این عقیدۀ آن شخص متعصّب تاتار که چنگیز را ‏می‌پرستید و خود شنیدم که اسم آن ظالم خونخوار را با دعای صلی‌الله علیه و آله می‌برد ‏پیشرفت کرد و سفسطه‌های لئون کاهون یهودی فرانسوی در کتاب قصّه مانند خود به اسم ‏‏«مقدّمه به تاریخ آسیا» که در آن چنگیز را بزرگترین سیاسی و شاه مرد عالم می‌شمارد به ‏وسیلۀ ترجمه به ترکی در بین جوانان ترک رواج گرفت و سیاست اتّحاد اتراک به وجود آمد ‏که چندی خواب امپراطوری ترک از حدود بالکان تا حدود مانچوری را می‌دیدند و این ‏سیاست فقط با ظهور و تسلّط مصطفی کمال (آتاتورک) ظاهراً متروک شد. در همین زمان ‏خودمان هم نمونۀ دیگری از این نوع سیاست که مبنی بر تفوّق نژادی و از میان بردن ‏نژادهای دیگر مملکت بود در بین ملّتی که خود را بالاترین ملل دنیا می‌دانست دیده شد که ‏برای تصفیه و یک نواخت کردن سکنۀ مملکت خود خطّ مستقیم را که اقصر فاصله در راه ‏مقصود است انتخاب کرده و قسمتی عمده بیش از هفت هشت میلیون از یک عنصر دیگر ‏اهل وطنشان را کشتار کردند. ‏

آنچه در باب وضع سیاست عثمانیان در دورۀ سابق گفته شد نباید حمل بر انتقاد ‏افراطی یا خدای نخواسته طعن بر آن ملت شود که امروز هم دوستی با صفا در بین ما و آنها ‏برقرار است و هم اولیای آنها آن سیاست اشتباهی قدیم را در مملکت خود متروک داشته‌اند ‏بلکه محض دلسوزی به آنها و بیشتر برای عبرت خودمان آن چند کلمه عرض شد. ‏

غرض آنکه مملکت دارای عناصر مختلف اگر پیرو سیاست عاقلانه باشد باید بر ‏وطن مشترک متّکی باشد و در بین اقوام مختلف خود تبعیضی روا ندارد و به عدالت قلوب ‏همه را جلب کند و رشتۀ اتّحاد ملّی را استوار نگاه دارد. ورنه اگر هم مدّتی نگهداری آن ‏اقوام در تحت حکم یک مرکز قوی ممکن باشد آن اتّحاد ظاهری اجباری است (چنانکه فعلاً ‏در مملکت روسیه یا به‌اصطلاح خودشان «اتّحاد جماهیر شوروی» بنا بر اظهار آکادمی ‏علوم روسیه (چنانکه در دائرۀ المعارف بریطانی در مادۀ روسیه آمده) ۱۶۹ قوم و نژاد در ‏تحت انقیاد به یک قدرت مرکزی هستند. ولی چون قلوب آن جماعات به واسطۀ عدم آزادی ‏با اولیای آن کشور متّحد و یکرنگ نیست همیشه در موقع تزلزل بنیان به واسطۀ صدمه و ‏تکان خارجی یا داخلی از بیم تلاشی ایمن نخواهد بود). گاهی ملّت- پرستان افراطی اصلاً ‏وجود اقوام و عناصر و زبانهای مختلف را در ایران بالمره انکار می‌کنند و گمان می‌کنند با ‏تندگویی و تندخویی و مجادله آن عناصر هضم می‌شوند و متوجّه نیستند که فقط عدالت و ‏تساهل و برادری و توجّه فوق- المعمول به رفاه آنها و آزادی آنها بر قوّت هاضمۀ حکومت ‏مرکزی می‌افزاید، نه جبر و سخت‌گیری و طعن بر ناصحین در این باب. ‏

تساهل ـ یکی دیگر از مطالب من که فقط به اجمال و اختصار تمام می‌خواهم به آن ‏اشاره بکنم، آن چیزی است که گویا بهترین لغت برای آن همان تساهل است یا وسعت صدر ‏و تحمّل عقاید مخالف خود و درواقع همان جملۀ ارشادی قرآن است که گوید: «الذین ‏یستمعون القول فیتبعون احسنه» و این صفت بسیار مفید و مهم و عالی است ومی‌ترسم ‏متّصفین به آن بین ما زیاد نباشد و خیلی لازم است که ترویج و تشویق شود و البته مجاهدت ‏و تسلّط بر نفس و ریاضت و تمرین و تهذیب خُلق و قوی بودن اعصاب برای آن ضرور ‏است. بعلاوه وجود آزادی به معنی حقیقی، من از اول جوانی و حتّی ایاّم صبی وقتی که ‏اساتید و علمای ما به‌شدّت مانع گفته شدن و نوشته شدن بعضی مطالب می‌شدند و طعن شدید ‏و تکفیر بلکه قصد جان کسی را که چیزی برخلاف عقاید مسلّم آنها که آن را حقّ مطلق و ‏حتّی بدیهی می‌دانستند می‌کرد می‌دیدم و می‌شنیدم که دلیل آنان برای این شدّت عمل و تندی ‏فوق العاده اینست که چون راه ما حقّ است نباید به تقریر و تحریر ناحق اجازه بدهیم و از ‏آنجمله تحصیل علم حکمت قدیم را هم غدغن می‌کردند و حتّی خودم دیدم که استاد ما که ‏مجتهد عالمی بود می‌گفت که کتاب مثنوی مولانا را با دست نمی‌توان گرفت و فقط با انبر ‏می‌توان آن را گرفت. ‏

همیشه با شدّت ایمانی هم که خودم داشتم به خاطرم می‌گذشت که اگر عقاید ما حقّ ‏است چرا از ذکر و تحریر خلاف آن اندیشه داریم و فقط بیم از قول مخالف وقتی معذور ‏است که مال ما سست باشد و به یک گفتار یا نگارش خلاف آن متلاشی شده و درهم بریزد و ‏این خود علامت خوبی برای عقیدۀ صواب نیست. خلاصه آنکه افکار و عقاید با بحث و ردّ ‏و شنیدن هر طرف مسأله در هر امری پخته وکامل و راسخ‌تر می‌شود و بس. ترویج صفت ‏تساهل در ایران وظیفۀ پیشروان و پیشوایان قوم است. پس از وجود آزادی و بهتر از کلام ‏ولتر فرانسوی سخنی نمی‌توان یافت که گفت من با عقیده‌ای که شما دارید کاملاً مخالفم، ولی ‏حاضرم حتّی جان خود را فدا کنم برای آنکه شما بتوانید آن عقیده را به آزادی اظهار و تبلیغ ‏کنید. سعدی هم این را در قصۀ نزاع جهود با مسلمان به این معنی اشاره کرده که چون: ‏

گر از بساط زمین عقل منعدم گردد
به خود گمان نبرد هیچکس که نادانم
پس بگذار هر کس حرف خود را بگوید. ‏

سخن ما و تصدیع طولانی که حضّار محترم با شکیبائی و حوصله به آن گوش داده و ‏خسته شدند تمام شد و مخلص عرایض امروز من درچند کلمه می‌گنجد. ضرورت آزادی ‏اجتماعی و سیاسی و روحانی به اعلی درجه و تا سرحدّ تجاوز به حقوق غیر (آنهم نه با ‏تأویل و تفسیر) تمسّک به وطن پرستی حقیقی و راستین و استوار بودن و حاضر شدن به ‏فداکاری در دفاع وطن از یک‌طرف و سعی عظیم در گوارا کردن توطّن در آن وطن با ‏فراهم نمودن اسباب رفاه و عدالت و آزادی ـ برادری با تمام هموطنان و احتراز از ‏نژادپرستی و ملّت بازی افراطی و بالاخره تساهل کامل به‌قدر مقدور برای مدارا با صاحبان ‏عقاید و سلیقه‌های مختلف.‏

◀ سؤالات و جوابهای آنها ‏

س ـ از بیانات شما چنین برمی‌آید که درجۀ عالی علم و تمدّن در یونان بوده و از آن ‏سرزمین ظهور نموده است. آیا آنچه ما اغلب شنیده‌ایم که ایران مهد تمدّن بوده موافق ‏حقیقیت نیست؟ و آیا یونان مدیون ایران نبوده است؟

احمد جواهری ‏

ج ـ در اینکه ایرانیان یکی از ملل متمدّنۀ قدیمه مشرق بوده‌اند شکی نیست. لکن در ‏آثار مثبت و علوم مربوط به تمدّن آ‌نها بدبختانه در بین خودشان خبری نمانده و نه تنها در ‏قرون اخیره بلکه حتّی در قرون وسطی هم از اثری کتبی راجع به ادوار قدیمه در ایران خبر ‏نداریم. نه تنها در دورۀ اسلامی پس از انقراض سلطنت ساسانیان بلکه حتّی در عهد ساسانی ‏هم ظاهراً اطّلاعی از تاریخ قدیم ایران مثلاً از هخامنشیان و مادیها نبوده، ورنه در خدای ‏نامه که در آن عصر تألیف شده ذکری می‌شد. شاید حتّی از دورۀ بلافصل قبل از اردشیر ‏بابکان یعنی دورۀ اشکانیان و سلوکی‌ها نیز اطّلاع مرتّبی در دست نبود و فردوسی در ‏شاهنامه خود که منظومۀ شاهنامۀ منثور فارسی ترجمه شده از خدای نامه است در باب ‏اشکانیان گوید (و باید نقل از همان خدای نامه عهد ساسانی بوده باشد): ‏‏

«از ایشان بجز نام نشنیده‌ام
‏«چو کوتاه شد شاخ و هم ‏بیخشان نه در نامۀ خسروان دیده‌ام»
نگوید جهاندیده تاریخشان»

در نوشته‌های قرون اسلامی مانند کتب طبری و بیرونی و مطهّربن طاهر مقدّسی و ‏مسعودی و حمزۀ اصفهانی و ثعالبی و نهایۀ‌الارب و الاخبار الطوال و دینوری و مجمل ‏التواریخ و کتب ابن قتیبه و ابن البلخی و ابن الفقیه و ابن الجوزی و بلعمی و سبط ابن ‏الجوزی و مسکویه و غیره هم فهرستهای بسیار مختلفی از اسامی و عدد و مدت سلطنت ‏اشکانیان (البته به نقل از تواریخ عهد ساسانی) ثبت شده که قریب سیصد سال با هم اختلاف ‏دارند. در عهد ساسانیان مدت بین اسکندر مقدونی و اردشیر بابکان را که در حقیقت ۵۴۷ ‏سال بود ۲۶۶ سال می‌شمردند و این عدد در تواریخ و حسابهای رسمی آنها به‌طور مسلّم ‏منظور شده است که ناشی از اشتباهی بوده که بعداً تاریخ سلوکی را با ظهور زردشت ‏التباس کرده‌اند. ‏

اطّلاعی که از تاریخ حقیقی ایران قدیم از یک قرن به این طرف کم و بیش در بین ‏ایرانیان عهد اواخر قاجاربه پیدا شد به نقل از کتب فرنگیها به دست آمده، مثلاً از کتب ‏اعتمادالسلطنه (محمد حسن خان) و مرحوم ذکاء الملک و جمله از منبع مورخین یونانی قدیم ‏معاصر هخامنشیان و بعد از آن است. شاید غالب ایرانی‌های معاصر حتّی عده‌ای از تربیت ‏شدگان حرف مورّخین یونانی را هم قبول نمی‌کردند و بی‌اساس و خلاف حقیقت شمرده و ‏حمل بر «غرض» می‌کردند اگر کتیبۀ داریوش در کوه بیستون به وسیلۀ محققین فرنگی در ‏قرن اخیر خوانده و مندرجات آن کشف نمی‌شد که عیناً با نوشتۀ هرودوت یونانی بی‌کم و ‏زیاد مطابقت دارد. آنچه در شاهنامه و نسخۀ اصلی پهلوی آن (خدای نامه) به‌عنوان تاریخ ‏قدیم ایران آمده افسانه‌ها و اساطیری بیش نیست که حقیقت ندارد. با این‌همه به‌قول علماء ‏عدم وجدان دلیل عدم وجود نمی‌شود و آثار بنائی ومنقوشات قدیم کم و بیش دلالت بر وجود ‏مایه‌ای از هنر و صنعت درعهد قدیم درایران دارد، ولی البتّه از طرف دیگر عدم وجدان ‏دلیل وجود هم نمی‌شود. ایران قدیم تشکیلات دولتی و لشکر نیرومند و تقسیمات کشوری و تا ‏حدّی نظم اداری داشته است و کاخهای با عظمت به وجود آورد و حتّی داریوش اوّل پیک ‏منظّم میان انحاء دور ممالک خود راه انداخته بود. بعضی جنبه‌های اخلاقی هم که از ارکان ‏تمدّن باید شمرده شود موجب افتخار ایرانیان تواند شد، مثلاً تأکید فوق‌العادۀ سلاطین و ‏پیشوایان دینی قدیم در احتراز از دروغ چنانکه جارج گروندی در دائرۀالمعارف بریطانی در ‏مقایسۀ یونانیها با ایرانیها با همۀ ثنائی که از فضائل و خصال و اوصاف ستودۀ یونانیان ‏در مقابل ایرانیان می‌کند گوید که ایرانیان بزرگترین مقام را در اخلاق و روش به ‏راست‌گوئی می‌دادند، درصورتی که یونانیان آن صفت را تالی مزایا و صفات نیک دیگر ‏قرار می‌دادند. ‏

خدمات ایرانیان به علم در قرون اوّلیۀ اسلامی و حتّی تا قرن نهم و عهد غیاث‌الدین ‏جمشید کاشی به حقیقت مایۀ بزرگترین افتخار تاریخ این ملّت شمرده تواند شد و ابن‌سینا و ‏بیرونی و محمّدبن زکریای رازی و محمّدبن موسی خوارزمی و نصیرالدین طوسی و همان ‏غیاث‌الدین جمشید درخشنده‌ترین ستارگان قدر اوّل تاریخ این ملّت هستند. در باب اینکه ‏یونان در علم و تمدّن چیزی از ایران اخذ کرده باشد اطّلاعی ندارم و بعضی روایات ‏افسانه‌آمیز مبنی بر استفادۀ افلاطون ازمغ‌ها یا فیثاغورس از منابع شرقی و تعلیمات ‏جاماسب (؟) و مجموعۀ اشعار ملیون ملیون بیت زردشت که پلین رومی روایت کرده و ‏افسانه‌های منسوب به هرمس و ارتباط او با منابع شرقی شایان اعتماد نبوده و ارزش ‏تاریخی ندارند و ما ایرانیان لازم نیست که بیرونی و خوارزمی و رازی و ابن‌سینا را دور ‏گذاشته سرافرازی خود را مرهون جاماسب بسازیم.‏

س- آیا از مضمون بیان شما در باب ملّت‌پرستی افراطی یا به‌قول شما «ملّت‌بازی» ‏این‌طور باید استنباط کرد که ترویج ناسیونالیسم مطلوب نیست و جزو فضائل یک ملّت ‏نیست؟ (بهمن گرشاسبی) ‏

ج- ناسیونالسیم لغت فرنگی است که اگرچه معنی لغوی آن تعصّب ملّی است معنی ‏معمول و مصطلح آن در زبانهای فرنگی وطن پرستی است، چنانکه در انگلیس ‏وطن‌پرستان ایرلاندی را همیشه ناسیونالیست ایرلاندی می‌گفتند و وطن‌پرستان استقلال طلب ‏هندوستان را ناسیونالیست‌های هندی و اغلب آنها را برای ترسانیدن مردم از آنها آنارشیست ‏و انقلابیون هم می‌نامیدند، و ناسیونالیست به این معنی البتّه برای ما مطلوب و مقبول است ‏و جزو فضائل است. لکن اگر در موردی مراد از آن معنی تعصّبات قومی باشد مثلاً تعصّب ‏کردی بر علیه فارسی زبانان ایرانی یا تعصّب فارسی زبانان ایران. .. و یا تعصّب مسلمین ‏ایران بر علیه اقوام غیر مسلم این مملکت این مفهوم برای وحدت وطنی مملکت مضر تواند ‏شد. آن نوع ملّت‌پرستی با تعبیرصحیح‌ترملّت‌ بازی ناسیونالیسم نیست، بلکه معادل کلمۀ ‏فرنگی «شووینیزم» و گاهی «راسیزم» است که شدّت اعلای آن در آلمان در دورۀ ناسیونال ‏سوسیالیست و در مملکت عثمانی در عهد حکومت اتّحاد و ترقّی دیده شد. همۀ بلژیکیها به ‏معنی معقول کلمه ناسیونالیست هستند و البتّه خود را ناسیونالیست هم می‌دانند، اما ‏تعصّبات قومی ندارند و در بلژیک فلامانها بر ضدّ والونها یا بالعکس نیستند. ‏
س- فرمودید در اجتماعی که آزادی به مفهوم واقعی حکمفرما نباشد عدالت وجود ‏ندارد. چه می‌فرمائید دربارۀ عدل انوشیروان در آن محیط غیر آزاد؟ ‏
‏(صدیق اسفندیاری) ‏

ج- نه آزادی و نه عدالت امروزه، آن مفهومی را که در قرون سابق داشته ندارند. مثلاً ‏نه؛ آزادی عهد کریم‌خان زند شباهتی به آزادی حقیقی مملکت سویس این زمان دارد و نه ‏استبداد نادرشاه قابل مقایسه با استبداد پسرش عادل شاه است. عدالت غازان‌خان که بهترین ‏سلاطین مغولی بود در مقابل خونخواری چنگیز نمود و جلوه می‌کرد نه در مقابل عدالت ‏آبراهام لنکولن. «عدالت» انوشروانی نه محکمه داشت و نه قضات مستقل و نه مدّعی‌العموم ‏و نه ژوری (هیأت منصفه). بلکه عدالت پادشاهان آن ایّام ناشی از خوش‌طینتی نسبی اتّفاقی ‏شخص سلطان و تفضیل او بود. انوشروان در مالیات سرانه که به اشخاص بین ۲۰ و ۵۰ ‏ساله بست و بین ۱۲ و ۴ درم بود نجباء و اشراف و اعیان و روحانیان و آنها را که در ‏خدمت دولت بودند و لشکریان را مستثنی کرد. ‏

شهرت دادگری او شاید بیشتر مرهون ستایش موبدان زردشتی بوده که به جهت دفع ‏مزدکیان و برانداختن مذهب مزدکی او را جنّت مکان قلمداد کردند. ‏
نخویرغ سردار ایرانی را که در لازستان شکست فاحش خورده بود به حکم انوشروان ‏زنده پوست کندند و در چندین مورد به امر او چوب سرتیزی به روده‌های مغضوبین فرو ‏کردند (رجوع شود به کتاب «ایران در زیر حکم ساسانیان» تألیف کریستن‌سن). پس عدالت ‏انسانی این عصر فقط در مملکت آزاد به‌وجود تواند آمد که هزاران زبان و قلم مراقب ‏حصول آن و مؤاخذۀ کار حرکات مخالف آن هستند. در سال ۱۳۱۳ رئیس یک مملکت ‏بسیار متمدّن اروپائی با هشتاد ملیون نفوس تربیت شده که حکم مطلق واستبدادی برای خود ‏برقرار کرده بود با وجود قانون اساسی و محاکم بی‌شمار قضایی که چندین قرن در آنجا ‏مستقر بود به قول خود ۴۸ ساعت قوه قضائیه را ابطال کرده و حکم بلامنازع را به دست ‏خود گرفته صدها اشخاص را بی محاکمه اعدام کرد، زیرا قبلاً آزادی را در آن مملکت سلب ‏کرده بود. اماّ در فرانسه که آزادی جاری بود با وجود توطئه و همدستی غالب مقامات عالی ‏لشکری و کشوری برای محکوم کردن دریفوس یهودی صاحب منصب کوچک نظامی ‏به‌ناحق در مقابل هیجان مردم آزادی‌خواه و انتقاد شدید امیل زولا شکست خورده مجبور به ‏عودت دادن دریفوس از جزیزۀ شیطان که محبس او در آ‌ن بود به فرانسه و تجدید محاکمه و ‏آزاد کردن او شدند و در این مورد آزادی یکی از بزرگترین آثار باهرۀ خود را نشان داد. ‏

شخصی هم به نام باقر نجفی از کاشان که خطابه را در جراید خوانده شرحی به ‏اینجانب نوشته و سؤالاتی راجع به موضوع آزادی کرده که چون با نهایت تواضع و فروتنی ‏می‌نویسد: «امیدوارم به کوچکی بنده نگاه نکرده و عرایضم را بدون جواب نخواهید ‏گذاشت» و آثار بی‌غرضی و میل به کشف حقیقت از مراسلۀ او پیدا است. البتّه «اینجانب ‏که با کمال میل به هر سؤال کننده و مخصوصاً به اشخاصی از طبقات پایین اجتماع جواب ‏می‌دهم اینک جواب خدمتشان عرض می‌کنم خصوصاً که نظیر اشکال ایشان در خاطر ‏بسیاری از مردم خلجان می‌کند مبنی بر اینکه وجود آزادی مُخِلّ نظام عالم و جامعه و ‏موجب ایجاد هرج و مرج تواند شد. لُبّ آن فکر مبنی بر اینست که آزادی را به معنی عمل ‏و فقدان قیود در زندگی و به عباره اخری بی‌بند و باری فرض می‌کنند که هر کسی بتواند ‏هر کاری که دلش می‌خواهد بکند ولو آنکه مستلزم تجاوز به حقوق دیگران و اجحاف به ‏غیر و اخلال نظم باشد. چنین معنی را هیچ آزادی‌خواهی اراده نکرده و مخالف عقل و نظم ‏اجتماعی و قوانین عادلانۀ مدنی بودنش بدیهی است و هیچ آزادی‌طلبی حتّی آنارشیست وجود ‏نداشته و ندارد که اصول احکام و وصایای عشرۀ نازل بر موسی و مخصوصاً لزوم اجتناب ‏از قتل و دزدی و طمع به مال غیر و ناموس دیگران و غیره را قبول نداشته و کسی را در ‏ارتکاب هرگونه تجاوز آزاد بداند و قدرتی اجتماعی برای مقیّد داشتن افراد به رعایت آن ‏اصول لازم نداند. دایرۀ عمل هر کس درحدود حقوق غیر پایان می‌یابد و مقصود از آزادی ‏انسانی در اصطلاح مردمان متمدّن امروز آزادی سیاسی یعنی آزادی نطق و آزادی قلم و ‏انتقاد از اعمال متولّیان امور عامّه است و آزادی عقیده و پرستش بر طبق «لااکراه ‏فی‌الدین» و «لکم دینکم ولی دین» و آزادی ذات یعنی حرّ بودن هر فرد انسان و نبودن ‏بردگی و آزادی کار و شغل و اجباری برای کار بدنی مانند اسیر نباشد، مگر در مورد ‏ضرورت اجتماعی که در تمام دنیا و نزد ملل متمدّنۀ آن ضرورت مسلّم باشد مانند خدمت ‏نظامی در بسیاری از ممالک. به‌طور کلّی اساساً دادن آزادی به‌ ملّت آنهم به میزان محدود و ‏معیّن از طرف ارباب قدرت که اندازۀ لازم و مفید را بسنجند و هر وقت لازم دیدند به ‏میزانی که صلاح بدانند قدری بیشتر و یا کمتر بدهند اگرچه فرضی معقول و مطلوب است ‏امکان عملی ندارد، یعنی اگرچه محال عقلی نیست قریب به محال عادی است. زیرا که هیچ ‏صاحب قدرتی به اختیار به گله‌ای که وی خود را شبان آن می‌داند آزادی نداده ونمی‌دهد مگر ‏بسیار به‌ندرت. چه آزادی رعایا غالباً موجب محرومیت وی از هوسها و شهوات و طمع‌ها و ‏تمتّعات و ملذات زندگی می‌شود. روحانیون دنیاپرست نیز که تسلّطشان بر رمۀ خودشان به ‏وسیلۀ ترسانیدن آنها از عقاب در صورت عدم اطاعت و انقیاد به آنها پایدار می‌شود مروّج ‏آزادی مخلوق خدا نیستند و غالباً سازمان عظیم فشار و تضییق آنان بر ارواح مردم بدبخت ‏خداترس با‌سازمان‌های ظالمانۀ کشوری و سیاسی حکومتهای جابر و جائر عقد اتّحاد ‏داشته‌اند، مانند دستگاه «تأمینات» روحانی «انکیزیسیون» در اسپانیا و بعضی ممالک دیگر ‏در قرون وسطی و حکومتهای اسلامی اولوالامر خلفای اموی و عبّاسی یعنی آنان که پس از ‏خلفای راشدین تا سقوط بغداد به دست مغول به ناحق لقب و منصب امیرالمؤمنین داشتند ‏‏(به‌استثنای عمر بن عبدالعزیز). ‏

برای دفع کامل هر شبهه نظیر آنچه گفته شد کافی خواهد بود گفته شود که مقصود از ‏آزادی بی کم و بیش همان است که نمونۀ آن امروز در بعضی ممالک مانند اروپای غربی ‏‏(به‌استثنای شبه جزیرۀ ایبری) و آمریکای شمالی و ممالک اقیانوسیه (اوسترالی و زلاند ‏جدید) و هندوستان وجود دارد و بیشتر از ۸۰۰ میلیون نفوس از آن بهره‌مند و برخوردارند و ‏خللی در نظام و انتظام عادلانۀ آن ممالک پیدا نشده و نمی‌شود و اگر برای مملکت و ملّت ما ‏تقلیدی مطلوب و مستحب باشد. همانا تقلید نظام اجتماعی این ممالک است که مردم آن ‏سامان رفاه و آزادی و عدالت که محصول همان آزادی است دارند، نه تقلید هوسناکانه از ‏بعضی ملل دیگر دنیا که مصداق «ای دو صد لعنت بر آن تقلید باد» خواهد بود. تقلید از ‏ممالک مذکور در فوق هم که مستحسن شمردیم همانا محدود بر نظام سیاسی مبنی بر آزادی ‏و علم است که مطلوب است نه بسیاری از عادات و آداب نامطلوب آنها.‏( ۵)

◀ توضیحات و مآخذ:‏

۱ – مهدیقلی هدایت( مخبر السلطنه) « خاطرات و خطرات» تهران، زوار، چاپ چهارم ۱۳۶۳،، ص ۳۸۳ – (صحبت مخبر السلطنه (متولد۱۲۴۳ درتهران – درگذشت ۱۳۳۴)،در ملاقات با رضا خان در بارۀ تفاوت های تمدن بلورای با تمدن لابراتورای )

* مهدیقلی هدایت (ملقب به مخبرالسلطنه ) در «خاطرات و خطرات » می نویسد:

«تمدن و تربیت در مشرق سابقه دارد. در مغرب در اکتشافات علمی و صنعتی پیش افتادند. در اخلاق هنوز به مقام مشرقیان نرسیده اند بلکه در مائه اخیر که مذهب اهل حل و عقد ماتریالیسم شد عقب رفتند. تمدن بولواری بر تمدن لابراتورای غلبه کرد وآن تمدن ناچیز به ما سرایت.

تمدن را به صورت گرفتیم. کلا همان را عوض کردیم که رنگ تمدن به خود بدهیم در حوزه خواص ملیت ما از دست رفت. در مقابل، هنرهای لابراتواری بی سیم، رادیو و هواپیما مستسبع شدیم، رقص، قمار، شرب، تظاهر به فواحش را ترقی دانستیم. افکار بی پای ماتریالیسم را به خود راه دادیم که امروز از بیداد آن همه جا غوغا بپا است و فریاد بلند.

دور سر خود چرخ می زنیم و نمی دانیم چه کنیم. یکی از مراحل رسیدن به راه عاقبت برگشتن از این راه غوایت است که العود احمد و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم. (I)

هدایت در ادامه می افزاید:«عنوان مجلس که پیدا شد، سخن های سخیف و افکار کثیف در عنوان آزادی بی پیکر بر سر زبان ها افتاد. به تقلید تمدن بولواری و تفنن در بی عاری، رشته زندگی ساده خودمان از دست رفت و پا به دایره تجدد گذاردیم، آن دمکراسی حقیقی فراموش شد و فساد اخلاق بالا گرفت، درب خانه ها بسته شد، علاقه ها گسسته، شکایات پیوسته، روز به روز بر تکلفات زندگی افزود و از تعیشات عمومی کاست، بین طبقات افتراق افتاد و از هر طرف تزریق نفاق شد، کارخانه اگر داشتیم بازار ارسی دوزها بود باز هم العود احمد. » «حکایت ما حکایت آن مکتب دار شد که شاگردان روی مواعده گفتند، جناب میرزا خدا بد ندهد مگر کسالت دارید؟ (II)

در ادامه آن به این موضوع اشاره می کند که «امر بر جناب میرزا مشتبه شد، برخاست واز پی معالجه رفت، مرض را در ذهن ما تزریق کردند و مشتبه شده ایم تا رفع اشتباه نکنیم، صحت نخواهیم یافت. مرض در ممالک سایره، آزادی و مساوات دروغی است در ولایت ما تعقیب تمدن و ترقی بولوری و تکلفات مضر. » (III)
پی نوشت:

I – مهدیقلی هدایت( مخبر السلطنه) « خاطرات و خطرات» ، ص، ۴۹۲

II – پیشین، ص، ۴۹۳.

III –پیشین، ص، ۴۹۳

* از منظر سیف پور فاطمی: « مخبرالسلطنه درحکومت طولانیش اثری ازخود باقی نگذارد و بقول خودس فقط اسم بود. دشمنانش او را دوستدار انگلستان نامیده و مدرس می گفت که سر پرسی لرن سفارش او را به رضا شاه کرده است. در مقابل تسلیم و معتقد بود«پنجه با شیر و مشت با شمشیر زدن کار خردمندان نیست» درجنجال های سیاسی قبل از رضا شاه در میان دستجات مختلف طریقه اعتدال و میانجیگری را می گرفت و با همه گروهها حتی محمد علی میرزا و در بارش نرد آشتی و همزیستی می باخت. خوب صحبت می کرد، اهل دانش و خرد بود و مثل بسیاری از رجال ایران خود خواه و کینه توز بود. از نقاشی و فن چاپ و گراورسازی اطلاعات کافی داشت. مسلمان و معتقد حقیقی بود. بدرستی وطن پرستی شهرت داشت. در یاد داشتهایش هم که بنام ” خاطرات و خطرات” منتشرشده فلسفه زندگانی خود را با این شعرتوصیف می کند:

” ما آبروی فقر و قناعت نمی بریم
با پادشه بگوی که روزی میسر است”

ازمنیت وخود ستائی سهم کافی داشت. با علوم و صنعت اروپا موافق، با آزادی زن و حکومت جمهورمردم مخالف وحتی درمجالس شب نشینی که زنان حضور داشتند شرکت نمی کرد به آزادی جراید و انتقاد ازهیئت حاکمه معتقد نبود.

هنگام نخست وزیریش بواسطه پیری و دوری ازاوضاع کشورکاملاً تحت قدرت تیمورتاش بود و مقامش درحقیقت اسم بی مسمائی بود. خود او هم کراراً در خاطراتش به این نکته اشاره می کند.»

منبع : دکترنصرالله سیف پور فاطمی « آئینه عبرت» – از انتشارات جبهه ملیون ایران- چاپ لندن – ۱۳۶۸ ‏، ص ۶۳۱

۲ – دکتر باقر عاقلی «شرح حال رجال سیاسی و نظامی معاصر ایران» جلد سوم، چاپ اول سال ۱۳۸۰ – نشر گفتار باهمکاری نشر علم- ص ۱۷۴۰

۳ – «چهار رساله در تجدّد، ملّیت، دین و آزادی»، (ابوالحسن فروغی – کاظم زاده ایرانشهر – سیدحسن تقی زاده – فخرالدین شادمان) – به کوشش دکتر هوشنگ کشاورز صدر-انتشارات خاوران تابستان ۱۳۸۹ –صص ۷ – ۶

۴ – پیشین – صص ۶۱ – ۱۳

۵ – پیشین – صص ۱۲۳ – ۶۷

◀ عبّاس منوچهری « آراء تقی زاده را در رابطه باغرب ستائی و مدرنیته را به سه دور تاریخی تقسیم» کرده است»

۱ – در آستانه ی مشروطه

تقی زاده در سال ۱۳۲۳ قمری در طیّ سفری به مصر، ترکیه و قفقاز در سنّ ۲۶ سالگی، در دورانی که هنوز سفری به غرب نکرده بود، رساله ای تحت عنوان تحقیق درحالات کنونی با مطالعات تاریخی ایران نوشت. در این رساله وی ریشه یابی عقب ماندگی ایران در مقایسه با ملل پیشرفته پرداخت و سپس تجویز تاریخی خود درباب « ضرورت پذیرفتن تمدّن غرب » را ارائه داد.

برای یافتن علّت یا علل عقب ماندگی، تقی زاده دست به تحلیلی تاریخی می زند. تحلیل وی به طور بارز تحت تأثیر نظریۀ تاریخ بقاء داروین و نظریه ارگانیک دولت است. وی علّت العمل عقب ماندگی کشور را درافول مکرّر سلسله های حکومتی ایران، که خود حاصل زوال درونی آنهاست، و تهاجم بیگانگان به حکومتهای در حال زوال می بیند. درعین حال، به ابتذال فرهنگی جامعه، که به نظر او حاصل زوال اخلاقی حکومتگران بوده است نیز اشاره دارد: به گفتۀ وی : تاریخ به ما می نمایاند که هر وقت مستی اولی الامر باعث خرابیهای بزرگ گشته ریاست مکّه و سدانت کعبه به یک خیک شرابی فروخته شد و ازخزانه به قریش گذشت، و جلال الدین خوارزمشاه با آن دلاوری و جنگاوری و رشادت و مردانگی که عرصه را بر مغول تنگ کرده بود درانجام چون به مستی درافتاد کارش تباه شد. بلی، اناالدنیا طعام شراب و… رأی فلسفی سرپرستان شد و ازتأثیرتربیت ایشان به مقتضای الناس علی سلوک ملوکهم اخلاق عمومی نیز مختل شد.

تقی زاده پس از بررسی وضع موجود در ایران و با اشاره به پیشرفتها و ترقّیات علمی و اقتصادی درغرب، در نهایت، راه حلّ خود را بدینگونه ارائه می دهد:
چاره ای برای زندگی وعزّت و رفاه و سعادت و قوّت و مکنت و جاه و شوکت و غنا و ثروت و رواج تجارت و وفور زراعت و ترّقی صنعت و. .. ایمان و. … دین و رونق عمران وصایت جاودانی و رفع نادانی و کسب ظفر…نام و شهرت و دست بالای دست دیگران شدن جز این نیست و تدبیری غیر از این نه که با شتاب هرچه تمامتر و عزم درست وغیرت واقعی تمدّن جدید را قبول کنیم. آن را به عین همان اصول اجرا نموده و به کاراندازیم و به تجربه مجرّب نپردازیم.

۲ – دوران میانه

مرحلۀ دوّم حیات فکری تقی زاده با دوران اقامت ۸ ساله وی د ربرلن وانتشار روزنامۀ کاوه درآنجا شروع می شود و تا پایان اقامت وی درانگلستان در سال۱۳۲۴ شمسی ( ۱۹۴۶) ادامه دارد.

انتشار روزنامه[مجله] کاوه از نظر محتوا توسّط خود تقی زاده به دو دوره جنگ و صلح تقسیم می شود. مطالب کاوه در « صلح»، به گفتۀ مجتهدی، تفسیر حرف، « یعنی ضرورت پذیرش بلاشرط تمدّن غرب »، بود تقی زاده خود اشاره می کند که روزنامۀ کاوه « زائیده جنگ بود و لهذا روش آن با زمان جنگ متناسب بود.» امّا اکنون :

روزنامه تازه ای می شود که مندرجات آن بیشتر از هر چیز ترویج تمدّن اروپائی است در ایران، جهاد بر ضدّ تعصّب، خدمت به حفظ ملّیت و وحدت ملّی ایران، مجاهدت در پاکیزگی و حفظ زبان و ادبیات فارسی…

امروز چیزی که به حدّ اعلا ایران لازم است و همه وطن پرستان ایران با تمام قوا باید در آن راه بکوشند و آن را بر هر چیزی مقدّم دارند سه چیز است که هرچه در باره شدّت لزوم آن مبالغه شود کمتر از حقیقت گفته شده : نخست قبول و ترویج تمدّن اروپا بلاشرط و قید و تسلیم مطلق شدن به اروپا و اخذ آداب وعایدات و رسوم و تربیت و علوم و صنایع و زندگی و کلّ اوضاع فرنگستان بدون هیچ استثناء ( جزاز زبان) و کنار گذاشتن هر نوع خود پسندی و ایرادات بی معنی غلط وطن پرستی ناشی می شود و آن را « وطن پرستی کاذب» می توان خواند.

وی سپس در یک جمع بندی با تیتر درشت عصاره ایده خود را این گونه بیان می کند:

« ایران باید ظاهراً و باطناً، جسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس ». چنین روند فکری در شماره های بعدی کاوه نیز ادامه می یابد و فقط تعدیلات جزئی در آن صورت می گیرد. در شماره اوّل سال دوّم دورۀ جدید، یعنی در سال ۱۳۳۹ قمری، تقی زاده بار دیگر بر ضرورت اخذ اصول و آداب و رسوم تمدّن اروپائی و وصول بلاشرط آن تأکید می کند. در چند شمار بعد به عنوان پاسخ به کسانی که در ایران در مورد شیوه و حدود پذیرش تمدّن اروپائی « مجادله» می کنند نگرشی مطلق انگارانه در باب تمدّن غرب ابراز می کند و در پاسخ به این « مجادلات» چنین می گوید:

… در توجیه علوم و آداب و عادات و شئون اروپائی. .. یکی می گوید بلی فرنگیها درطب خوب ترّقی گرده اند اماّ درعلم نحو به پایۀ علما ی ما نمی رسند، دیگری می گوید… باید بگوئیم ما ایرانیها، یعنی به طور هیئت اجتماعیه مادّه و معنی، درعلم و ادب، در نهضت و ذوق، در موسیقی و شعر، در عادات و آداب، در زندگی و مردمی، در جسم و روح، در اداره سیاست، در پشت کار و کار کردن ازملل متمدّن فرنگ صد هزار فرسنگ عقب مانده ایم و باید ملّت خودمان را یعنی نژاد و زمان و تاریخ خودمان را نگاهداشته پشت سرفرنگیها بدویم و ترقّیات و تمدن آنها را بدون چون و چرا و بدون اجتهادات بی معنی اخذ بکنیم و بلاشرط تسلیم تمدّن مغرب بشویم. نه در الفبای عربی سختگیری کنیم و علاقه مخصوصی بدان اظهار کرده جزو لوازم ملّیتش قراردهیم و نه درباب تربیت زنان نق و نقی کنیم.

سپس، در چند شماره بعد، با اشاره به اینکه سوء توهّماتی در مورد مقصود اصلی وی پیش آمده است سعی در تعدیل موضع مطلق انگار خود دارد و می گوید:
… حتّی فضلای قوم مقصود حقیقی ما را درست در نیافته اند و بعضی گمان کرده اند که ما می خواهیم بگوییم اصلاً مشرق زمین را نقص ذاتی و مغرب را مزیتی جبلی است که حتّی از قدیم الایّام علمای ما در خط و غفلت بوده اند. محتاج به توضیح نیست که این خیال خیلی از منظور ما دور است.

بلکه ما خوب می دانیم که در قرون وسطی علم به هر درجه که بود در مشرق. .. درجه عالی داشت و کسانی مانند بیرونی و ابن خلدون از آنجا ظهور کرده بودند لکن این شرافت و افتخار باز نمی تواند مانع ننگ امروزی شود که درجه ی علم و معرفت در میان ما به همان حال قرون وسطی مانده ( وچندین مرتبه هم عقب تر رفته ) و در مغرب زمین صد هزار درجه بالا رفته…

چندی پس از این موضعگیری مجدداً موضع تندتری اتّخاذ می کند و این بار به اوج استحاله طبّی می رسد. و در سال ۱۳۰۷ شمسی ( ۱۹۲۸ میلادی ) با نوشتن رساله ای تحت عنوان « مقدمه ی تعلیم عمومی یا یکی از سرفصلهای تمدّن» قدمی فراتر گذشته در باب ضرورت فرنگی مآبی برداشته و این بار سخن از لزوم تبدیل الفبای عربی به لاتین نیز به میان می آورد. تألیف این کتاب، به گفتۀ مجتهدی، « نقطه اوج غرب زدگی او بود.» در این کتاب، بار دیگر تقی زاده بر آنچه در روزنامۀ کاوه در باب ضرورت اخذ تمدّن غربی گفته تأکید می ورزد و اشاره می کند که : هرگونه شکّ و هر نوع شبهه و تزلزل را در اخذ تمدّن جدید، کاملاً، چه اقتصادی و چه اجتماعی و چه اخلاقی و چه سیاسی و چه اداری، باید کنار گذاشت وهیچ نوع تردید به خاطر راه نداد…

پس برای زندگی و خوشبختی به عبار ت زندگی عصری باید متمدّن شد و برای متمدّن شدن نیز باید تمام اصول و ارکان و شرایط تمدّن مغربی امروزه را قبول کرد.
وی سپس به ضرورت تغییر الفباء نیز اشاره کرده می گوید:

یکی از وسایل مهمّه ی تمدّن، خطّ است که آلت حفظ و انفصال و انتشار افکار و علم است و مخصوصاً به واسطۀ تعلیم عمومی که امروزه از اصول و اسبابهای عمده ی تمدّن عصری است. سهولت خطّ اهمّیت خاصّی دارد که می توان آن را در جرگه لوازم درجه اوّل گذاشت. بدبختانه به واسطه ی ظلم تاریخ به ما از این حیث نیز در درجۀ پستی واقع شده ایم و راه بسط تعلیم که یکی از اسباب درجه اوّل ترقّی است بر ما سدّ شده است.

پس از بحث مفصّلی در باب شیوه ی تغییر خط در نهایت به این نتیجه می رسد که :

به واسطۀ نشر خطّ لاتینی و تعمیمی تعلّم آن در میان طبقات پایین ملّت از مرد و زن و روستائی و شهری و صغیر و کبیر روزنه ی جدیدی برای تابش نور معرفت باز می شود و تمدّن ما با اروپا مربوط شده و مجرای نهر تمدّن مغربی به مملکت ما گشوده می گردد و به همین طریق یادگرفتن السنۀ اروپائی هم که تمام احتیاج به آن هست تا حدّی سهل تر می شود.

۳ – دوران کهنسالی

در سال ۱۳۲۸ تقی زاده در مقاله ای تحت عنوان « بعضی از علل ترّقی و انحطاط ایران » با عنوان علّت شناسیهای رایج اشاره می کند و سپس نظر خود را در این زمینه ارائه می دهد. نظر وی، که در واقع گونه ای روانشناسی اجتماعی است، مملو از کلّی مسلکی است. در این مقاله می نویسد:

سرّاصلی انحطاط ملّت ما درمبانی اخلاق است و نقصی که از این حیث وجود دارد با تاریخ مملکت مربوط است. استیلاهای پی در پی اقوام خارجی و ظلم مفرط داخلی و جنگهای مستمر روح مردم این مملکت را علیل و ذلیل نموده قدرت اخلاقی را در هم شکسته و قوای روحانی لازم برای استقامت در مقابل حوادث و ظلم را ضعیف ساخته است…

استیلای عرب و مغول وسلسله های مختلف ترک بر ایران و زبونی ومحکومیت ایرانیان به تدریج حسّ استقلال فردی و جمعی و مردانگی را ضعیف ساخت و این ناجوانمردی در ادبا و شعرا هم مشهود میشود. [ در حالی که ] غالب افراد ملل مغربی. .. دارای اخلاق متین و راستگو و درست کردار و، بقول انگلیسها، « جنتلمن » هستند.

تقی زاده نتیجه گیری را درطیّ بحث دیگری نیز مطرح می کند. اینبار با اشاره به موقعیت جغرافیائی کشور و تاخت و تازهای اقوام مختلف به ایران به این نتیجه می رسدکه :

صفت مدارا و مجامله با غالبین و صاحبان قدرت به حکم بقای انسب از اصول تکامل داروینی در معنویات ممدّ بقای قوم ایرانی است.

لکن اگر این صفت، که صفت کمال هم نیست، مانند صفت مگسها ی کاناری ( خالدات) موجب حفظ نوع شده بدبختانه در اخلاق قوم تأثیراخلاقی نامطلوبی کرده است. ایرانیان…

فوق العاده نرم و خوشخو و مؤدّب و اهل سازش و مجامله اند… در اندک زمان و بلکه فوراً راه سازش و مدارا با قاهرین خارجی و داخلی را یافته و خود را به آنها نزدیک می کنند…

وی سپس در پی چارجویی برای چننین نقصان اجتماعی – فرهنگی به ارائه راه حل می پردازد و در نهایت رو به سوی کشورهای غربی دارد. البتّه این بارسخن از استحاله نیست بلکه صحبت از تعلیم و تربیت اجتماعی اخلاقی است به گفته وی :

فراهم آوردن اسباب نشوونمای روح مردانگی، راستی و ایجاد ملکه فتوّت و مروّت انسانی درقومی سهل نیست. کیفیت تعلیمات اوّلیه و حکایات و داستانها برای با سوادها ومواعظ و تعلیمات روحانی در طبقۀ عوام تأثیر بسیار مهم دارد و گمان می کنم سه چهار وسیله برای شروع به ایجاد روح و اخلاق پاکتر در افراد بالتبع درجامعه باعث شروع نهضتی برای پاکسازی عفّت اخلاقی تواند بود، نخست اقدامی برای ایجاد چند (مثلاً پنج الی ده ) مدرسۀ ابتدائی ومعادل آن کودکستان و دو یا سه مدرسه ی متوسّطه و دوتا سه دارالمعلّمین درتحت ادارۀ کامل ومطلق یک عدّه معلّمین و پرستاران مرد و زن از یکی از ممالک کوچک متمدّن مانند سوئد یا سوئیس. ..
این نحوه نگرش و شیوه برخورد تا اواخر زندگی تقی زاده بر افکار وی غالب بود. وی در سال ۱۳۳۹ شمسی در خطابه ای در باب « اخذ تمدّن خارجی » بار دیگر به بحث در زمینۀ« علل عقب ماندگی ایران» و راه نجات آن می پردازد. در این خطابه وی ابتدا به تئوریهای اوّلیۀ خود در مورد « اخذ تمدّن خارجی » در سالهای آغازین مشروطه اشاره می کند و افراط خود و دیگران در پذیرش همه جانبۀتمدّن خارجی را مورد انتقاد قرار می دهد. سپس در ریشه یابی « برتری تمدّن غرب » به میراث یونان و « برجستگی تمدّن یونان» به عنوان یک « راز تاریخی ناگشوده » سخن می گوید. در این سخنرانی، تقی زاده به جای استحاله گری با بازار انگاری به تمدّن غرب اشاره می کند و می گوید :

«من البتّه معتقد به لزوم اخذ تمدّن غربی و علم و معرفت و کمالات و تربیت و فضائل ‏مطلوب و ضروری و بلکه حتّی مستحبّات و مستحسنات اوصاف ملل متمدّن هستم، ولی ‏آرزومند آنم که زبدۀ نفوس تربیت یافتۀ ما آداب و سنن ملّی مطلوب و بی‌ضرر خود را نیز ‏حفظ کند و آنها را حقیر نشمرده با نهایت متانت و سرافرازی به رعایت آنها مقید باشند.»

منبع: عباس منوچهری مقاله « مشروطه و مدرنیته پارادوکس تجدّد طلبی در آراء تقی زاده» – تاریخ معاصر ایران ( کتاب نهم) – مؤسّسۀ پژوهشی و مطالعات فرهنگی – ۱۳۷۴ – صص ۸۶ – ۸۰

◀محمّدعلی همایون کاتوزیان در مقالۀ خود تحت عنوان « سیّدحسن تقی زاده: سه زندگی در یک عمر» از قول تقی زاده در بارۀ جملۀ «ایران باید ظاهراً و باطناً وجسماً و روحاً فرنگی مآب شود و بس.» آورده است :

تقی زاده درباره آن جمله بخصوص یک بار (در مقالات تقی زاده، جلد سوّم، ص ۱۴۱) این توضیح را داد که «البته ما می خواستیم فرنگی مآب بشویم ولی هیچوقت نمی خواستیم فرنگی بشویم.» امّا توضیحات بعدی او در بارۀ آن جمله نشان می دهد که شبه مدرنیست ها از آن برداشت نادرستی کرده بودند. و در هرحال نظر او در دهه ۱۳۲۰ (دهه ۱۹۴۰) با برداشتی که از آن کرده بودند بسیار متفاوت بود. از جمله در دی ماه ۱۳۲۶ تقی زاده در پاسخ به نامه ای از ابوالحسن ابتهاج نوشت که در کشوری که در آن «انواع مُتصوّرِ بدبختی ها و فلاکت و ذلّت و بی خانمانی و آوارگی و گرسنگی و برهنگی و ناخوشی و بیسوادی و کثافت.. . » وجود دارد:
مخارج پُر اسراف و برافراشتن عمارات شَدّادی و پاریسی اعظمِ گناهان کبیره و کفر است و… تقلیدازفرنگی های متموّل است در این امور. در صورتی که آنها صدها سال به تدریج دراین کارها ترقّی کرده اند وما که لوله آب خوردنی در پایتخت.. . نداریم باید عماراتی داشته باشیم معادل عصری که در پاریس و لندن هم لوله آب نبوده است.۷۲

وی سپس به منظوراصلی خود از آموختن ظاهری و باطنی از فرنگ می پردازد:

و اگر، چنانکه اشاره فرموده اید، من مردم را در بیست و هفت سال قبل به اخذ “تمدّن فرنگی” از ظاهر و باطن و جسمانی و روحانی تشویق کرده ام هیچ وقت قصدِ این گونه تقلید مجنونانه و سفیهانه تجملّی نبوده. بلکه قصد از تمدّن ظاهریِ فرنگ پاکیزگی لباس و مسکن و امورِ صحّی و تمیزیِ معابر و آب توی لوله، و آداب پسندیده ظاهری و ترکِ فحشِ قبیح در معابر… و تقلید به آمدنِ سَرِ وقت و اجتناب از پرحرفیِ بی معنی و بی قیمتیِ وقت.. . بوده. و مراد از تمدّن روحانی میل به علوم و مطالعه و بنای دارالعلوم ها و طبعِ کتاب و اصلاحِ حالِ زنان و احتراز از تعدّد زوجات و طلاقِ بی جهت.. . و پاکی زبان و قلم و احترام و درستکاری و دفع فساد و رشوه و مَداخلِ و باز هزاران.. . امور معنوی و حقوقی و اخلاقی و آدابی دیگر بوده که تعداد آنها هم ده صفحه دیگر می شود. [تأکید برکلمات در اصل مقاله است].
تقی زاده در ادامه مثالی می آورد:

من بدون یک ثانیه تردید ترجیح می دهم که وکلای مجلس قبای قدَکَ و لباس گشادِ هفتاد سال قبل را بپوشند و ریش داشته باشند ولی اگر جلسه ساعت سه و نیم اعلام می شود ساعت پنج نیایند، و شش و نیم رئیس به طالار جلسه نرود که نیم ساعت دیگر برای حصول اکثریّت منتظر شود، و بیست دقیقه پس از حصول اکثریّت باز جمعی برای سیگار و چایی و صحبت بیرون بروند و باز جلسه از اکثریّت بیفتد. [اینهارا ترجیح می دهم] به اینکه همه ریش و سبیل را بتراشند و یقه آهاری تازه زده، شیک و شنگول بر کلّ آداب اجتماعیِ پسندیده فرنگی پشت پا بزنند.. . . بدبختانه ما نه تمدّن ظاهری فرنگستان را گرفتیم نه تمدّن معنوی آن را. از تمدّن ظاهری جز فحشاء و قمار و لباسِ میمون صفت و خودآرایی با وسائل وارده از خارجه، و از تمدّن باطنی آنها نیز هیچ چیز نیاموختیم جز آنکه اِنکارِ ادیان را بدون ایمان به یک اصل و یک عقیده معنویِ دیگر، فرنگی مآبانِ ما آموختند. دراین باب سخن آنقدر زیاد است که در پنجاه صفحه هم نگنجد. [تأکید برکلمات درمتن اصلیست]

منبع: محمدعلی همایون کاتوزیان« سیّدحسن تقی زاده: سه زندگی در یک عمر»، « ایران نامه » سال بیست و یکم

◀دکتر فریدون آدمیت در کتاب، فکر ازادی و مقدمه نهضت مشروطیت در بارۀ آخر و عاقبت تندرویهای سید حسن تقی زاده در زمان محمد علیشاه می نویسد:
«چنانکه می دانیم محمد علیشاه با جنجال زیاد در سوم جمادی الاول ۱۳۲۶ از طهران خارج شد و در باغشاه مستقرگردید و در۲۳ آن ماه با بمباران مجلس نابکارترین ضربه رابه حکومت ملی نوبنیاد ایران وارد ساخت.

با چیرگی استبداد برآزادی دورۀ حکومت دهشت از نو آغازگردید. جمعی از آزادگان به زنجیر افتادند، عده ای به دست دژخیمان باغشاه جان سپردند و دسته ای نیز به رنج تبعید گرفتار آمدند. از آزادگان میرزا جهانگیر خان صور اسرافیل را گشتند. محمد علیشاه دشمنی ها ی ملک المتکلمین را نیز که از جانب ظل السلطان سود مادی می برد نبخشود و آن خطیب زبر دست را به طرز وحشتناکی معدوم ساخت. قاضی قزوینی را مسموم کردند، او در نزع تدریجی به سختی جان داد.

رئیس انجمن آذربایجان که خود منادی شورش بود از روز قبل از حادثه که قشون ملی آماده کارزار میگردید در خفا می زیست و روز بمباران مجلس که افراد انجمن آذربایجان با دیگرملیون علیه قزاقان مردانه می جنگیدند او به مجلس نرفت و از خفیه گاه به سفارت انگلستان پناه برد. در این دقایق حساس که محک تجربه است و منش واقعی افراد ظاهر می شود آزاد مردان راست کردار با صفت راه و رسم دیگری داشته اند. انقلابی که سران آن در بزنگاه سنگر خالی کنند محکوم شمشیر بیدادگری است. این نکته خالی از نیشخند نیست که آقای تقی زاده پس از نیم قرن که از آن روزگار می گذرد از روی تعمق می نویسد« آزادی بمعنی حقیقی آن بی وجود شهامت افراد و مردانگی و مردی و استقلال فکر و سرافرازی و شجاعت اخلاقی و استقامت و استواری ومقاومت در مقابل ارباب قدرت جرئت و صراحت که این همه را میتوان درکلمۀ خودمانی « صفت» و لفظ فرنگی « کارکتر» خلاصه کرد وجود پیدا نمی کند و آن همانست که. .. شخص بتواند « نه » بگوید و اهل تسلیم زبونی و باز بقول خودمان « بی صفت» نباشد. بدبختانه در مملکت ما حتی سران قوم از این خصلت لازمۀ آزادی که به حقیقت حیثیت انسانی است کم بهره بوده اند و بسیاری از همان سر دسته های مشروطه طلبان اسمی. .. ابن الوقت و غلام و کرنش کنندۀ به خود کامان و حکام قهار زمان بوده…» این بیان حقیقت باعتراف نویسندۀ آن که در باره دوره ای از زندگی سیاسی خود گفت او « آلت فعل» ارداۀ دیگران بوده نیک تطبیق می کند.

منبع: دکتر فریدون آدمیت « فکر آزادی و مقدّمَه نهضت مشروطیت » انتشارات سخن -۱۳۴۰ – صص ۳۲۹ – ۳۲۸ ‏

خروج از نسخه موبایل