شنیده بودم خیلی پرشور و با انرژی است، خیلی باروحیه و مقاوم است، از نزدیک ندیده بودمش جز یکبار آن هم اتفاقی در سالن ملاقات، در یکی از روزهایی که به ملاقات بهمن میرفتم.
شهریور ۹۱ بود، برای گذراندن یک سال حکم زندانم به اوین رفتم، بندزنان.
شور و انرژیاش حتی بیشتر از آن بود که شنیده بودم. شبنم مدد زاده، یک لحظه در بند آرام و قرار نداشت، صدای خندههایش فضا را پر از نشاط میکرد. هرکس که توی خودش بود، شبنم به سراغش میرفت و با شوخیها سعی میکرد حال و هوایش را عوض کند.
برنامهریزی دقیقی برای گذراندن روزهایش در زندان داشت، روزهای اول از برنامه فشردهاش تعجب میکردم، آن هم برای دختری به جوانی او. از ساعت هفت صبح برنامه مطالعاتیاش را شروع میکرد. منظم و موضوعی کتاب میخواند، آن موقع جامعهشناسی انتقادی میخواند. هنر و ادبیات هم میخواند، شعر میخواند و شعر میگفت، زبان میخواند، هم زبان فرانسه و هم انگلیسی. چند ساعت در روز خودش زبان میخواند، چند ساعت هم به دوست مهربانش مریم انگلیسی درس میداد. معلم سختگیری هم بود و به طور مرتب به مریم منفرد تکلیف میداد و ازش امتحان میگرفت. به مناسبت روزهای عید و سایر مناسبتها، شبنم و مریم از مدتها قبل برنامهریزی میکردند تا هم بندیهای خود را شاد کنند. شرکت در کلاس معرق هم از برنامههای روزانهاش بود، استاد کلاس معرق میگفت که شبنم یکی از بهترین شاگردانش است و تابلوهای معرقش خیلی خوب از کار در میآید.
هر روز هم ورزش میکرد، ورزش جمعی و فردی. برنامههای ورزشش را هم با جدیت دنبال میکرد، با جدیت بند را نظافت میکرد. کبری بنازاده که مادر صدایش می کردیم، وقتی شبنم زمین را تی میکشید، با عشقی مادرانه نگاهش میکرد و رو به بقیه میگفت: ببینید، کار بچهام نقص ندارد، از پشت میز دانشگاه آمده زندان اما امور خانهداری را هم تمام و کمال بلد است…و ما با خنده میگفتیم: مادر! تو رو خدا این قدر شبنم را لوس نکنید.
برنامههایش را آن قدر مرتب و منظم اجرا میکرد که گاه شگفتزده میشدم، مخصوصاً وقتی بیمار میشد باز هم ساعت هفت صبح از خواب بلند میشد تا برنامه کتابخوانیاش را با فریبا شروع کند و همین طور برنامه پشت برنامه. فریبا کمال آبادی میگفت: شبنم فردا صبح کتاب نمیخوانیم خیلی مریض هستی، اما قبول نمیکرد.
میگفتم: شبنم، اینجا زندان است و تا بخواهی وقت برای کتاب خواندن داری. حالا که سرماخوردهای خب بگیر با خیال راحت بخواب. چه اصراری داری آخر که برنامهات را کنسل نکنی. با خندهای میگفت: حالم خوبه. مشکلی ندارم… میگفت خوب است اما بیمار بود، بیمار بود و با همان اشتیاق همیشگی برنامههایش را پی میگرفت. شبنم کوچکترین دختر بندزنان بود. اما در کنار فریبا کمال آبادی، مهوش شهریاری، کبرا بنا زاده قدیمیترین زندانیان سیاسی در بندزنان محسوب میشد، به مناسبت هشت مارس هم بندیهایش به او لوح تقدیر دادند، به خاطر اینکه جوانترین بود و قدیمیترین.
حواسش به همه بود، من زیاد مریض میشدم، او جای خواهر کوچکم بود اما مثل یک خواهر بزرگ از من پرستاری میکرد و مراقبم بود. سردردهای میگرنیام که شروع میشد، کنارم مینشست و گاهی بیشتر از یک ساعت سرم را ماساژ میداد، ماساژی که موقع سردردها هیچوقت نپرسیدم از کجا یاد گرفتی که این قدر معجزه میکند.
از شبنم، جوانترین دختر بند زندانیان سیاسی زن خیلی چیزها آموختم. او بیدریغ و بی چشمداشت مهربان است، باروحیه است و پنج سال زندان موجب نشد که بیحوصله شود. به قول قریب به اتفاق هم بندانش: خیلی خوب حبس میکشد. منظم و با پشتکار است و خوب مینویسد و خوب میخواند. یکبار هانیه فرشی به او گفت: شبنم، تو آینده درخشانی داری. میدانی چرا؟
شبنم سکوت کرد و هانیه گفت:با یک دلیل ساده: تو ۲۴ فقط سال داری و هر روز ساعت هفت صبح از خواب بلند میشوی تا کتاب بخوانی، این خیلی مهمه.
شبنم، همین روزها،در ۲۵ سالگی، پس از پنج سال حبس یکسره ی بدون مرخصی آزاد میشود. آزادیاش مبارک
ژیلا بنی یعقوب