سایت ملیون ایران

بیست و هشت مرداد

بیست و هشتم مرداد است، روز شومی و یاد آور خاطراتی بس تلخ! ویده ئویی از خانه ویرانه مصدق پس از غارتش برایم رسید و با دیدنش اشکم سرازیر شد و یادهای ناخوشی از آن روز بیدار. تبسم پیروزمندانه زاهدی را می بینیم و چهره خندان دکتر بقایی را که ساعتی پس از آن حادثه شومی که انقلاب شاه و ملت نام گرفت، به تماشایش آمده بودند، پس از دوساعتی هم سفرای امریکا و انگلیس برای بازدید از شاهکار انقلابی خود به آن خانه بی در و پیکر تشریف فرما شدند! انقلابی که انقلاب شاه و مردم نام گرفت و در حقیقت نه انقلاب مردم، که انقلاب پلید این دو کشورملعون بود، با یاری خدمتگزاران ایرانی وطن فروش خودشان. آنها شاد از این ماجرا و ملت غمین از آنچه که برسرش آورده بودند!

با دیدن این تصاویر و چهره های این دو ملعون پلید و آن نظامی فرومایه دست نشانده شان، چهره غم زده مصدق را در کنج دیوار حیاط احمدآباد به یاد آوردم، و حالم دگرگون شد.
غمش نه برای شکست خود، که برای شکست ملت ایران بود و پیروزی دشمنان کشور ایران، استثمارگرانی که تنها به دنبال غارت ثروت این کشور بودند و زوال این سرزمین. و اما چه گوییم که از ما ملت نیست که بر ماست! آنچه برسرمان آمد از دشمنان پلید انیرانی ماست و از حلقه به گوشان ایرانی آنها در خود کشورمان، دست نشانده هایی که گوش به فرمان ارباب بیگانه بودند و بی چون و چرا، هرآنچه را می گفتند، پذیرا. اربابانی که تنها بخواست مصلحت خود عمل می کردند، روزی مصلحت شان چنین بود که تاج بر سر شاه نهند، و با رویداد بیست و هشتم مرداد، نهادند، و روزی هم که نیازی به او برای اجرای برنامه های شان نداشتند، با تلنگری از سریر سلطنت به زیرش افکندند و او هم چو همیشه، گوش به فرمان شان تاج و تخت سلطنت را رها کرد و به آن سوی دنیا گریخت. گریختنش به این صورت در آن زمان، آنقدر غیر منتظره بود که بسیاری از حاکمان، از جمله حاکم مصر را هم که پناهش داد و به او نزدیک بود، حیرت زده کرد. شاهی که پیش از گریزش، حتی خدمتگزاران خودش را هم که به زندان افکنده بود، آزاد نکرد!
و اما داستان ۲۸ مرداد داستان دیگری بود و ربطی به داستان اخیر نداشت. شاه گریخته بود، اما اربابانش هنوز نیاز به خدمت او داشتند و باری دگر بر تخت سلطنتش نشاندند، و مصدق هم به جرم خدمتش به میهن و راندن استعمارگران از کشورش، زندانی و سپس محاکمه شد، و پس از آزادی از زندان، تبعید در احمدآباد، به او حتی اجازه دیدار از همسر بیمارش را هم به هنگام مرگ او ندادند، و من اشک بر صورتش را تنها هنگامی که از او یاد می کرد و از این ماجرامی گفت، می دیدم.
رویداد ۲۸ مرداد داستان تلخی بود و آن روز یکی از تاریکترین روزهای کشور ایران! تابستان بود، مدارس تعطیل و من در شمال. آغاز آن روزفراموش نشدنی هم چو سایر روزها بود و هرکس مشغول به کار خود، شاه از کشور گریخته بود و اما فضا بخاطر فرار شاه در رشت عوض نشده بود و از تظاهرات حزب توده و اجتماع اوباش چو تهران خبری نبود. تنها گروهی سرباز گاه دیگرانی که چو آنها نمی اندیشیدند تهدید می کردند. از جمله مرد جوانی را که در کنار در خانه ما یک دکان کوچک بزازی داشت و می گفتند چپ مرام است و توده ای. آن روز هم من چو دیگر روزها به کلاس نقاشی ام رفتم و مشغول کار بودیم که ناگهان مرد ناشناسی به درون کلاس آمد و در گوش یکی از شاگردان که مردی بود از همه ما بزرگتر وعضو حزب توده، چیزی گفت، او هم به سرعت لوازمش را جمع کرد و با معلم به همان صورت حرفی زد و گریخت، و ما شاگردان اندکی حیرت زده از این داستان، که آموزگار به ما گفت: شهر شلوغ شده است و باید کلاس را تعطیل کنیم.
کلاس ما در کوچه باریک خلوتی واقع شده بود که درونش از آمدوشد به آن صورت خبری نبود. دیگران به سرعت رفتند و من ناچار می بایست در انتظار مردی که به دنبالم می آمد، پشت درِ بسته کلاس بمانم و ماندم. آموزگار هم در کنار من ایستاد و مرا تنها نگذاشت. زمان می گذشت و چون نمی خواست مرا به امان خدا رها کند، پیشنهاد کرد بهتر است به همراه او به خانه اش بروم، که در این هنگام مرد هراسان و ترسان رسید که باتفاق هرچه زودتر به خانه بازگردیم.
خیابانها یکباره خلوت شده بود، فضای عجیبی بود و شهر غرقه در سکوت، مغازه ها بسته بود و در کوی و برزن پرنده ای پر نمی زد! تنها ما دو نفر بودیم که راه می رفتیم و فقط صدای پای خودمان را می شنیدیم! عاقبت به در خانه که همیشه باز می ماند رسیدیم، که این بار بسته بود. همسر مرد که سخت نگران شوهرش بود، پشت آن در به انتظار ما ایستاده بود و با شنیدن صدای پایمان در را به رویمان گشود. شبانگاه دانستیم که چه روی داده است. باورکردنی نبود، و مردم تا مدتی همچنان امیدوار بودند که داستان روز سی تیر این بار هم تکرار شود، و اما تکرار نشد، و در آن شب زاهدی در رادیو از انقلاب و شورش مردمی و نقش خود در این انقلاب تاریخی صحبت کرد. رادیوی خانه ما از کار افتاده بود و ما از پلکان حیاط خلوت پشت خانه بالا رفتیم که بتوانیم از رادیوی خانه همسایه لاطایلاتش را بشنویم. بخاطر می آورم پس از مقدمات، هنگامی که از انقلاب مردمی گفت، همسایه با عصبانیت رادیو را خاموش کرد و به گیلکی گفت: انقلاب مردمی …! مردکه این انقلاب برای گور پدر تو خوبه، تورا چه به مردم و انقلاب مردمی .که برایمان از انقلاب مردمی می گویی…
و اما انتظار مردم بیهوده بود و داستان سی تیر این بار تکرار نشد، دکاندار توده ای از ترس حمله سربازان و برای نجات جان خود، از دکانش گریخت و شب با چادری بر سر به در خانه ما کوفت و مدتها درونش پنهان بود تا آب‌ها از آسیاب ریخت و شهر امن و امان شد و او توانست به کار و زندگی اش بازگردد. مصدق هم این بار به زندان رفت و به دستور شاه محاکمه شد، و با محاکمه پر جنجالش دگر بار بصورت دیگری مطرح! او با دفاع از خودش، آنچنان که بود به دیگرانی هم که او را نمی شناختند، شناسانده شد. حتی بسیاری از کسان بی طرفی هم که به دنبالش نبودند، پس از این داستان و شنیدن سخنانش، به هواداران او پیوستند و مرید او شدند، از جمله خود من! که از آن پس نه تنها ستایشش می کردم که همچو پدر بزرگواری پدر راستین ملت مان را دوست می داشتم، و سپس با دیدنش و نزدیکی با او، عاشقانه پرستش! و بهترین روزهای زندگی من در کنار او و با صحبت با او گذشت. روانش شاد که آزاد مرد بزرگواری بود، و من یکی از سعادتمند ترین آدمهای روی زمین که توانستم به او نزدیک شوم و در کنارش بمانم، و با او هممنزل و همصحبت شوم. روانش شاد!
از: گویا
خروج از نسخه موبایل