تنهایی پُر هیاهو

رهبر جمهور اسلامی در دیدار با فرماندهان ارشد سپاه پاسداران

زیتون – مگر چه خبر شده است؟ چه امر مهمی در پیش است؟ کارِ اضطراری‌ایی پیش آمده است؟ دیدارِ از نوع معمول و مرسوم که نبود. درست پس از چهار سال هزاران نفر از فرماندهان را فراخوانده است برای دیدار. برای تجدید پیمان؟ برای یادآوری و گوشزد کردنِ امر مهمی که احتمال می‌دهد دارد اهمیت‌اش را نزد برخی از دست می‌دهد؟ خبردار شده است که خیلی‌هاشان دیگر دلِ قرص و محکمِ سابق را ندارند؟ گزارش‌اش داده‌اند که دور دورِ سابق نیست؟ برخی به شک و تردید دچار شده‌اند. برخی نمی‌دانند جواب زن و بچه و فک و فامیل‌شان را چگونه پاسخ بدهند. نگاه‌های چپ‌چپ دروهمسایه سوهان روح‌شان شده است. برخوردهای سرد و طعنه و کنایه‌های دوست و آشنا را نمی‌دانند که چگونه تحمل‌اش کنند. برخی دیگر را اوضاع‌واحوال جامعه شدیداً تکان داده است. شعارهای خط‌خطی شده‌ی روی درودیوارها هر روز پیش چشمان‌شان رژه می‌رود. هنوز که هنوز است؛ شعارهای نیمه‌شب مردم توی گوش‌شان زنگ می‌زند. شعارها آبرو و حیثیت برای‌شان نگذاشته. پاک، اعتماد به نفس را از برخی‌شان برده و از دل و دماغ خالی‌شان کرده بود.

و آن‌ها تک‌تک که آمده و آن پایین، تنگِ هم نشسته بودند. هنوز زنگِ شعارها توی گوش‌شان طنین‌انداز بود. حتماً می‌دانستند که برای چه چیزی فراخوانده شده‌اند. می‌دانستند که او به نزدیکان هم گلایه کرده بود: «که چرا برخی خواص سکوت کردند؟». خودشان هم می‌دانستند که اوضاع از چه قرار است. خودشان توی گود بودند و می‌دیدند که چه کسانی‌که دیگر نمی‌توانستند مثل سابق ادامه بدهند. و یکی‌شان هم خود بر بالای منبر به حرف آمده و به زبانِ خودشان گفته بود که: «امروز داریم می‌بینیم چه بزرگانی، چه خواصی کم آوردند.» و بین خودشان هم خبرها یک به یک پیچیده بود که فلان «مسئولان درجه یک نظام» مقابل او ایستاده بودند.

و او هم برای همین، آن‌ها را فراخوانده بود. می‌دانست که اوضاع خیط و خراب است. می‌دید که از “اُمت همیشه در صحنه” هم دیگر خبری نیست و هرچه فراخوان‌ها که داده بودند؛ نتوانسته بودند «یوم‌الله» برای خود دست‌وپا کنند. این بود که روی به آن‌ها به حرف آمده بود که: «هر انسانی در درون شخصیت خودش یک ضعفی دارد. گاهی غافلیم از این‌ها. یکجا یک موقعیتی به وجود می‌آید این بروز پیدا می‌کند، اگر مبارزه نکنیم ما را مغلوب خودش می‌کند، ما را زمین می‌زند، باید پاسداری کنیم از خودمان.»

و آن‌ها هم داشتند می‌گرفتند مطلب را. هر اوج و فرود حرف او را درمی‌یافتند. می‌دانستند که او برای پند و نصیحت و موعظه آن‌ها را فرانخوانده است که از عوالم روحانی و مقام انسانی برای‌شان سخن‌رانی و خطابه کند به قصد این‌که آن‌ها را به تقوی، پرهیزگاری و پارسایی نصیحت کرده باشد. می‌دانستند که او چه کار دارد با رذالت اخلاقی‌ایی که ممکن بود؛ انسان را زمین بزند؟ آن‌ها دقیقاً می‌دانستند که او این جملات را یک به یک پشت سر هم دارد ردیف می‌کند برای جلبِ پاسداری از خودِ خودش. می‌دانستند که او ضرورت پاسداری صِرف از تاج و تخت خود را در قالب نصایح می‌ریزد.

معناومفهوم در پوستینِ انقلاب و قله و پیشرفت را فوت آب شده بودند. می‌دانستند که اصلن حرف حرفِ ایدئولوژی و انقلاب و امام هم نبود. او دل‌واپس تنهایی خودش بود. او نگران صرف استمرار قدرت خودش بود. او شبحِ تنهایی در راه را چون کابوسی رؤیت کرده بود.

و در مقابل، او هم انگاری ذهنیت‌ آن‌ها را خوانده بود. گویی درگیری و مِن‌ومِن تهِ ذهن‌ آن‌ها را با خودشان خوانده بود. گویی صدای این مِن‌ومِن را شنیده بود که آن‌ها انگاری ته دل‌شان با خود می‌گفتند که: «تفاوتی ندارد که تا چه اندازه به او نزدیک باشی، اتفاقاً هرچه نزدیک‌تر باشی خطر بیشتری تهدیدم می‌کند. او کوره‌ایست که عناصر اطرافش را خالص و خالص‌تر می‌کند… ناب‌گرایی… افکار و سلیقه‌های متفاوت حذف می‌شوند.». درست عینِ همانی را که گابریل گارسیا مارکز در کتاب خزان خودکامه بدان اشاره کرده بود. و آن‌ها گویی تصویرِ مسجل این ناب‌گرایی را از همین سخنان او داشتند درمی‌یافتند و همان جملات را به نوعی هشدار به خود می‌خواندند. نیش کلمات و عباراتِ “لغزش” و”زمین خوردن” توی تن برخی از آن‌ها می‌نشست و ته‌وتوی حرص و جوشِ خالص‌سازی او را از همین عبارات می‌خواندند.

شاید برخی از آن‌ها، آن بُریده‌ها را. همان‌هایی را که مقابل او ایستاده و تن به سرکوب مردم نداده بودند را سبک‌بار یافته و در دل‌شان داشتند ستایش‌شان می‌کردند؛ که چه به خوبی خود را از آشوب ذهن و ضمیر. از درگیری با وجدان خود خلاص کرده بودند.

معمولاً مردم فقط بر اساس بخش‌های تبلیغاتی، تصویری از حاکمان خود می‌سازند و چیزی از درونیات ذهنی حاکم نمی‌خوانند. و از این‌رو بود که تمناهای شخصی او از این همه سخنرانی‌های‌اش مخفی مانده بود. ولی به قول مارکز در همان کتاب “همیشه واقعیتی، در پس واقعیتی که دیده می‌شود وجود دارد”. و بسیارانی از آن‌ها بودند که این واقعیتِ پس‌ پرده را می‌خواندند و می‌دانستند که چه خواهش و تمناهایی خوابیده بود زیر جمله‌ی :«سپاه جذاب است. بسیج جذاب است.».

خواهش و تمناهایی که از حسِ تنهایی به او دست داده بود و روی به همان‌ها آورده بود که پشتیبانان‌اش بودند. و این همان نشان تنهایی بود که مارکز در کتاب خزان خودکامه بدان پرداخته بود که :«آدم هرچه بیشتر قدرت بدست بیاورد تشخیص این که چه کسی با اوست و چه کسی بر ضد او برایش دشوارتر است، هنگامی که قدرت به او دست یافت دیگر تماس او با واقعیت به کلی قطع می‌شود و این بدترین نوع تنهایی است. همه چیز دست به دست هم می‌دهند تا تنهایی او را کامل کنند.»

 

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل