ایران وایر
به خاطر مسایل امنیتی، نمیتوانیم هویتشان را فاش کنیم. «بهروز اسدی»، فعال حقوق بشر در آلمان آنها را همراهی میکند تا شاید چند تا از آن صدها ساچمه را از تن مرد خارج کنند. داستان زن و شوهری را روایت میکنم که به ناگهان در روز ۲۱ آبان، یعنی چهلم «حدیث نجفی»، از کشتههای اعتراضات سال ۱۴۰۱، زندگیشان زیر و رو شد. مرد روی زمین خوابیده بود که مامور مسلح گلولههای ساچمهای را توی صورت او خالی کرد و زن به دنبال همسرش در آن هیاهوی حمله و شلیک به معترضان، بیتاب و بیقرار، به هر چه فکر میکرد بهجز کور شدن کامل شوهرش.
حالا آنها در آلمان، دست در دست یکدیگر، عشق و مبارزه را ادامه میدهند و همچنان امیدوارند که شاید یک روز مرد خانواده چشمهایش به روشنایی باز شود و رنج هر لحظهای آنها کمی کاهش یابد.
***
در باز میشود و زن و مرد با هم وارد سالنی میشوند که قرار است فیلمبرداری کنیم. دستان مرد در دست زن قرار دارند. به آرامی گام برمیدارند. مرد عینک آفتابی به چشم دارد. هیچ نمیبیند. زن لبخند میزند اما چشمهایش غم بزرگی دارند. چشمهای او حالا به جای هر دو آنها میبیند و انگار که رنج تمام این ۱۰ ماه را باردار است.
پشت به دوربین مینشینند. «بهروز اسدی»، فعال حقوق بشر در مقابل آنها، در حالی که چشم به زمین دارد، برایشان توضیح میدهد که جراحان چشم از بازگشت بینایی به چشمهای مرد قطع امید کردهاند و حالا باید به دنبال خارج کردن چند صد ساچمهای باشند که در سر و لثه و تن دارد.
مرد به گفته همسرش و مدارک موجود، بین ۲۵۰ تا ۳۰۰ ساچمه در سر و بدنش دارد. زن هم ساچمه خورده بود. پشت پایش ساچمه بود. در انگشت و دست و یکی از لالههای گوشش هم هنوز ساچمه است. لاله گوشش را نشانم میدهد؛ ساچمهای سیاه، جنایت را به رخ میکشد.
جایمان را عوض میکنیم. بهروز اسدی میرود و من مقابل زن و مرد مینشینم. گفتوگو را با روایت همان روز آغاز میکنیم.
شلیک به مردی که روز زمین خوابیده بود
مرد روایت را آغاز میکند: «میخواستیم به مزار [حدیث نجفی] برویم. خیلی شلوغ بود. ترافیک عجیبی شده بود. عدهای شروع به شعار دادن و مامورها هم شروع به شلیک گاز اشکآور و [گلوله] کردند. فرار کردیم. نمیدانم چه شد که یکدفعه از همه طرف مامورها آمدند. موقع فرار پخش شدیم و از هم جدا افتادیم. نتوانستیم همدیگر را پیدا کنیم.»
زن به زمین چشم دوخته است و با یادآوری آن صحنهها اشک میریزد.
مرد ادامه میدهد: «برای اینکه تیری به من نخورد، روی زمین دراز کشیدم. صورتم رو به پایین بود و دستهایم هم پایین بودند. بعد از چند دقیقه سرم را بالا آوردم. همین که سرم بالا آمد، یک دفعه یک نیروی امنیتی مسلح، جوانی حدودا ۳۰ ساله را دیدم که لوله اسلحه را دقیقا در فاصله دو متری من گرفته بود و فحش میداد. شلیک کرد. از درد داد میزدم که چشمهایم نمیبیند. ۱۰ دقیقه تا یک ربع به همان حالت روی زمین افتاده بودم؛ طوری که از خدا میخواستم همان لحظه مرگ من را برساند.»
چند نفر از معترضان به فریاد مرد میرسند. به او میگویند که داد نزن، اینجا پر از مامور است. او را کمی جلوتر میبرند. دری باز میشود. مرد را به داخل میبرند، روی زمین میگذارند و میروند.
در تمام این لحظهها زن به دنبال همسرش بود و با تلفن همراه مرد تماس میگرفت. بالاخره کسی جواب داد. به او گفت که کجا هستند اما نگفت که به مرد شلیک شده است.
زن میگوید: «دوستم در یک خانهای را باز کرد و صدا زد که بیا! رفتیم داخل. خانهباغی بود. باغ پر از مردمی بود که پناه گرفته بودند. یک دختری خونین افتاده بود روی زمین. یک دفعه دیدم که همسرم آنجا است. روی زمین افتاده بود. غرق خون بود. صورتش ورم کرده بود و داد میزد. همراه با دوستانمان او را به سمت ماشین بردیم. برای این که جلوی چشم مامورها نباشد، مجبور شدم او را در صندوق عقب بگذارم. در صندوق را بستم.»
مرد مدام از هوش میرفت و بههوش میآمد. زن صدای همسرش را به خاطر دارد که فریاد میزد. مرد قرار گرفتنش در صندوق عقب خودرو را هم کمی به یاد میآورد. از درد داد میزد. صدای زن را هم به خاطر میآورد که وسط آتش و خون فریاد میکشید «داد نزن، مامورها هستند» و مرد از هوش میرود.
باید زنده میماند؛ از خانواده یخ خواستم
زن همسرش را به همان حال که در صندوق عقب بود، به درمانگاه رساند. نخستین درمانگاه آنها را نپذیرفت. درمانگاه دوم قبول کرد که به داد آنها برسد. ۵۰۰ متر جلوتر از درمانگاه، پایگاه بسیج بود. وقتی میخواستند مرد را از صندوق عقب خارج کنند، عدهای جوان مثل سد، راه ردیابی را بستند. کاپشن روی مرد انداختند. او همچنان خونریزی داشت. در درمانگاه پشتسر آنها بسته شد. صورت مرد را شستوشو دادند. خون در گلویش بود. راه گلو را هم از خون شستند. کادر درمان به زن گفتند باید همسرش را به بیمارستان برساند اما میترسیدند که همانجا هر دو را بازداشت کنند. زن همسرش را به خانه برد تا بلکه پزشکی از راه برسد.
به او گفتند اگر همسرش تا صبح دوام بیاورد، زنده میماند وگرنه، امیدی وجود ندارد: «پزشک من را به اتاق صدا کرد و گفت اگر قدرت بدنی همسرم زیاد باشد و شب را تا صبح سپری کند، به خیر میگذرد. گفت تنها راه این است که شما تا صبح بالای سرش بنشینید و با کمپرس یخ، خونریزی را بند بیاورید. به اقوام و دوستان گفتم یخ بیاورند. با خواهر همسرم تا صبح یک ثانیه هم چشم بر هم نگذاشتیم و با کمپرس یخ، او را زنده نگه داشتیم.»
برای دو روز، زن همسرش را در خانه نگه داشت. کادر درمان برای آنها دارو و سرم میبردند. مرد چیزی نمیتوانست بخورد. کل سر و صورت، چشمها و بینی او سرتاسر باندپیچی بود و غرق خون. فقط راه دهانش باز بود. زن سوپ و آبمیوه درست میکرد و با نی به همسرش میخوراند.
مهسا تنها مهسا نبود، بچه خودم بود
به شروع اعتراضات برمیگردیم؛ وقتی زن و مرد به گفته خودشان از ابتدای اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ در پی کشته شدن «مهسا (ژینا) امینی» قدم به خیابان گذاشته بودند.
زن میگوید: «همیشه بین ما زنان و بسیجیها و گشتهایی که در خیابان بودند، درگیری پیش میآمد. وقتی مهسا کشته شد، یک لحظه احساس کردم اگر بچه خودم، دختر خودم، خواهر خودم بود، چه میشد؟ وقتی دیدم همه خیزش کردند، من هم به نوبه خودم گفتم باید بروم، چون مهسا دیگر تنها مهسا نبود. به عنوان یک مادر فکر میکنم بچه خودم بود. من چهطور از خون بچهام میگذرم با این همه جنایتی که انجام میشود؟ از همان لحظه اول در همه اعتراضات بودم. هرچند میگویند اغتشاشات ولی من اسمش را اعتراضات میگذارم. امیدوارم یک روز همه کسانی که خون ریختند و این همه آسیب زدند، تاوان تمام این گناههایشان را پس بدهند. به امید آن روز هستم.»
زن خودش هم یکبار به ساختمان «وزرا» برده شده بود؛ وقتی برای خرید با همسرش به پاساژی رفته بود. دو مامور زن چادری جلوی او را گرفته و مدارک خواسته بودند. زن مدارکی تحویل نداده بود. او را جلوی ون برده و گفته بودند: «بیا یک تعهد بده و برو!»
زن هم باور کرده بود. اما وقتی جلوی ون «گشت ارشاد» رسیده، ماموران زن به او گفتند بودند داخل ون شود، کاغذ را روی پایش بگذارد و امضا کند. چند زن دیگر بازداشت شده هم در ون ارشاد بودند. به او اشاره کرده بودند که داخل نشو اما زن وارد ون شده بود. درها را بسته و آنها را با دادوبیداد به ساختمان وزرا برده بودند.
زن ادامه میدهد: «همسرم با ماشین، خودروی پلیس را دنبال میکرد. وزرا هم شلوغ بود. گفتند باید به یک اتاق بروید. یک زن دیگر آنجا ایستاده بود. انگار که جانی باشی و کسی را کشتهای، یک پلاکارد با یک شماره در گردنم انداختند. اسمم را نوشتند. از همه طرف عکس انداختند و گفتند امضا کند و تعهد بده! من کسی را در تهران نداشتم که برایم مانتوی بلند بیاورد، مادر یکی از دخترهای بازداشت شده وقتی دخترش را رها کردند، مانتوی بلند را برای من آورد، پوشیدم، آزاد شدم و دو کوچه بالاتر دوباره مانتوی کوتاهم را به تن کردم.»
انگار هیچ زنی نیست که تجربه بازداشت گشتارشاد و درگیر شدن با ماموران حجاب جمهوری اسلامی را نداشته باشد. وزرا نامی آشنا برای همه ما زنان است: «آنجا از اینکه زن هستی، احساس پوچی میکنی. احساس خاصی به تو دست میدهد که چرا باید اینطور با تو برخورد شود؟ چرا دید اینها نسبت به زنان اینقدر حقیرند؟ برای هر کاری باید اجازه بگیری و برایت تصمیم میگیرند.»
زندگی که دگرگون شد
زن و شوهر نزدیک به ۳۳ سال با هم زندگی کرده بودند اما زندگی آنها به ناگهان دگرگون شده بود. مرد صبحها بیدار میشد، با هم صبحانه میخوردند و به سر کار میرفت، برای ناهار برمیگشت و دوباره به کار بازمیگشت و زن به خانهداری مشغول بود. زندگی خوبی داشتند که حالا از آنها گرفته شده است.
زن با بغض و اشک میگوید: «الان نزدیک به ۱۰ ماه است که همسرم خانهنشین شده است و کاری نمیتواند انجام دهد. کارهایی را که او انجام میداد، حالا برعکس شده است، من باید انجام دهم. از عهده بعضی کارها برنمیآیم. باز هم همسرم هست. خودش به من دلداری میدهد ولی خیلی سخت شده است.»
زن نفسی تازه میکند و ادامه میدهد: «من همچنان کنارش هستم. تا آخرش هم هستم. تا آخرین قطره خون خودم باز هم میمانم و دوباره ادامه میدهم. راهی را که انتخاب کردهایم، دوباره میروم.»
مرد هم میگوید: «اوایل خیلی سخت بود. من عادت داشتم که خودم کارهای خودم را انجام بدهم ولی الان همیشه همهجا با همسرم میروم. من عاشق تکنولوژی اینترنت بودم؛ از صبح تا شب خبرها و اتفاقات را پیگیری میکردم. همه اینها از من گرفته شدهاند. بدون همسرم اصلا نمیتوانم کاری انجام دهم. هر وقت به یاد میآورم که چه کارهایی انجام میدادم و الان نمیتوانم، برایم خیلی سخت است.»
کابوسها ادامه دارند اما پشیمان نیستم
با وجود گذشت ۱۰ ماه از آن شب واقعه، مرد بیشتر شبها بیدار است و به خواب نمیرود. وقتی هم به خواب میرود و خواب میبیند، در همان حال احساس خوشحالی وجودش را پر میکند که «چهقدر روشنایی خوب است». اما ناگهان از خواب میپرد و حقیقت خودش را با بیرحمی نمایان میکند که همه آن روشناییها، در خواب بودهاند.
زن اما هنوز همان شب شوم را در خواب میبیند. انگار که همهچیز دوباره در حال به وقوع پیوستهاند. کابوسهای او از همان لحظه خروج آنها از خانه آغاز میشود؛ مثل یک پرده سینما. کابوسهای زن به لحظه مواجههاش با همسر غرق در خون در آن باغ که میرسد، ناگهان از خواب میبرد. گاهی هم خواب میبیند که زمین خورده است و نمیتواند بلند شود؛ انگار که عاجز شده باشد.
من میتوانم هر دو آنها را ببینم. چشم در چشم زن میاندازم اما موقعیت نابرابری است. وقتی مرد صحبت میکند، او در تاریکی به سر میبرد و من به چشمهای نداشتهاش از پشت عینک آفتابی زل میزنم.
اما مرد در همان آرامش تاریک خود میگوید: «من احساس گناه نمیکنم. در تمام اعتراضات بودم. من به خاطر این که بچهها آزاد باشند، ایران آزاد باشد، رفتم. همیشه حسرت این را میخوردم که چرا ما باید اینهمه از دنیا عقب باشیم. چرا کشورهای دیگر پیشرفته هستند اما در مملکت ما حتی نمیتوانیم یک خودروی درست و حسابی داشته باشیم که این همه ملت در جادهها کشته نشوند. من پشیمان و ناراحت نیستم. خانوادهام هم پشتسرم هستند.»
در شب چهلم حدیث نجفی، دستکم دو معترض دیگر چشم یا چشمهای خود را از دست دادند؛ «مجید خادمی»، دانشجوی دکترای «دانشگاه صنعتی اصفهان» و پژوهشگر حوزه بیوتکنولوژی یک چشم خود را از دست داد و «حسین نادربیگی»، جوانی که به تازگی دوران سربازی را سپری کرده بود، از هر دو چشم نابینا شد. جمهوری اسلامی به انتقام از حضور گسترده معترضان و کشته شدن «روحالله عجمیان»، از طرفداران نظام، «محمد حسینی» و «محمد مهدی کرمی» را اعدام کرد.