سایت ملیون ایران

حجاب

در ایران داستانها همچنان به دور حجاب و بی حجابی می‌چرخد و رهبر فرهیخته‌اش هم ظاهرآ مسائل مهم و حیاتی کشور را ول کرده و به حجاب زنان بند کرده است. روزی نیست که خبری از این داستان به گوش ما نرسد، و اما این بار حمله به دختر بی گناهی در مترو بخاطر بی حجابی‌اش، برای رهبر سبب دردسر شده است و برای نخستین بار، سایر کشورها هم از این فاجعه می‌نویسند. آش یکباره بقدری داغ شد که حتی بایدنی هم که با حکومت در دادوستد است چند کلامی در این باره زمزمه کرد، که البته گفتن و نگفتن آدمی همچو او برای مردم ایران بی ارزش است. سالهاست این داستان ادامه دارد و چه جنایتهایی که بخاطرش مرتکب نشده‌اند و تازه امروز همه به صدا آمده‌اند و از آن می‌گویند!

در این دور و زمانه باور نکردنی است که به رغم مشکلات و کمبودها، موی سر زنان برای حکومت از مهمترین مسائل کشور باشد و مبارزه با بی حجابی از بزرگترین مبارزات حکومت و در برابرش، سایر گرفتاری‌ها بی رنگ و بی ارزش! لابد به باور حاکمان فرهیخته ایران دیدن موی سر زنان برای مردان مسلمان از گناهان کبیره محسوب می‌شود که اینسان به جان زنان بی دفاع افتاده‌اند، چون می‌بینیم تنها بخاطر موی سرشان دخترانی، نه تنها به زندان که تا پای مرگ هم رفته‌اند و همچنان می‌روند!

چنین داستان هایی در این روزگار و در ایران شگفت آور است که پس از این همه تغییرات و رویدادها در دنیا و در کشور ما، امروز دختران و زنان ایرانی بخاطر موی سرشان در این سرزمین آزار بینند و شکنجه شوند. چراکه حاکمان روشنفکر عمامه بر سرشان، با شعور بی پایانی که دارند همچنان به دنبال گذشته‌ها و قوانین پوسیده دشمن دوانند و نمی‌دانند که گذشته‌ها گذشته است و آب رفته به جوی باز نمی‌گردد!

سالها پیش خوانده بودم که چند نفری نزد آیت اللهی، اگر درست بخاطر داشته باشم، بروجردی، رفته بودند و از او خواسته، که دگر بار دستور حجاب زنان را بدهد که بی حجابی در یک کشور مسلمان شایسته نیست و چنین وچنان… او هم سری تکان داد و هیچ نگفت فقط لیوان آبی را که در کنارش بود روی فرش ریخت و از یکی از اقایان خواست که آب را دوباره به لیوان بریزد. او هم حیرت زده گفته بود حضرت آقا غیر ممکن است من چطور می‌توانم چنین کاری بکنم. او هم گفته بود بی حجابی هم مانند همین آب توی لیوان است!

امروز هم گروهی زن چادر سیاهی، و لابد زشت و حتمآ عقده‌ای، در خدمت آخوند جماعت هستند و گوش به فرمان‌شان به دنبال جنگ با بی حجابان، و آخرین نبردشان هم حمله به یک دخترک شانزده ساله بی دفاع بی گناهی بود، که از پس وحشیگری این ددمنشان انسان نما رهسپار بیمارستان شده است و کس از حال و روزش نمی‌گوید، و معلوم هم نیست حتی بتواند زنده به خانه ا ش بازگردد. داستان دردناکی ست و آنچنان فجیع و وحشتناک، که انسان از بلاهت و ددمنشی شیعیانی که بخاطر دین و مذهبشان اینسان دشمن موی سر زنان شده و بجان‌شان افتاده‌اند، حیران می‌ماند.

شنیدن داستان مو و اشعه مو از زبان آخوند و آخوند زاده‌ها هم تازه‌ای نیست، و راست یا دروغ شایع بود که پسر معنوی امام هم از اشعه موی سر زنان می‌گفت! به هرحال این آقا سید ابوالحسن خان بنی صدر، هر که بود و هرچه بود، آنچه که مسلم است در فرانسه چاکر و دستبوس و معرف پدر معنوی‌اش خمینی شده بود و از جمله کسانی که در به تخت نشاندنش نقش داشت، همان آخوند جلادی که وقتی به ایران رفت، افزون بر کشت و کشتارش، به جان زنان هم افتاد و پس از سالها آزادی و بی حجابی، دستور حجاب داد، و اما در این نبردش شکست خورد و زنان زیر بار حجاب نرفتند. سالها بود که چادر از سرشان افتاده بود و بسان همان آب بجوی رفته دیگر بر روی سرشان باز نمی‌گشت، و امروز تصویرهایی از دختران، حتی از دختران همین حضرات می‌بینیم که حجاب را به کنار نهاده‌اند و چو بسیاری بی حجاب می‌چرخند، و می‌خوانیم که در گذشته‌ها هم روسری نه بصورت حجاب که برای زینت بر سر پاره‌ای از بزرگان بود.

مهم آزادی است و باید آزاد بود و آزاد زیست، خواه با حجاب، خواه بی حجاب، و داستان ارزش این هم گرفتاری را ندارد که بخاطرش به زندان روند و شکنجه و کشته شوند. هرگز صحنه دردناکی را که روزی به چشم دیدم از یاد نمی‌برم. کودک خودسالی بودم و دست در دست خدوج نازنینم از کودکستان به خانه باز می‌گشتیم، زن بی نوایی با یک کاسه ماست در دست از آن سو می‌آمد و هنوز به ما نرسیده بود که ناگهان پاسبانی که در کناری مخفی بود وحشیانه به او پرید و چادرش را از سرش کشید و درید، پیراهن مندرسش نمایان شد و کاسه ماستی که لابد خوراک روزش بود، از دستش افتاد و شکست! زن مات و مبهوت ایستاده بود و می‌کوشید با دستهای خود بدنش را بپوشاند. صحنه دردناک بود و برای کودکی چو من ترسناک! از دیدنش زار زار شروع به گریه کردم و زاری کنان به خانه رسیدیم.

روزی را هم بخاطر می‌آورم که با مادر بزرگم می‌خواستیم به فروشگاه بزرگی که رستورانی هم داشت، برویم. مرد جوانی با شرمساری به ما گفت که ورود با چادر ممنوع است! مادر بزرگ من هم که در دوران جوانی به اروپا سفر کرده بود و هنگامی که همه زنان زیر چادرهای‌شان پنهان بودند، او کلاه بر سر داشت، هنگام پیری همواره چادر رنگینی به دور کمرش می‌بست و رو هم نمی‌گرفت، با شنیدن سخنان ابلهانه این دربان بی تقصیرِ فروشگاه، البته ما هم از رفتن به رستورانش منصرف شدیم.

عمده آزادی است و آزادی حق همه بندگان خداست. باید دید چرا بی حجابی ممنوع است و این داستان چه آزاری به دیگران می‌رساند که یکباره اینسان در ایران مهم شده است؟ اگر بخاطر دوزخ است و آتش جهنم، که بی حجاب خودش تنها به جهنم می‌رود و در آتشش می‌سوزد، و رهبر را با خودش به آتش نمی‌کشاند! مسئله، مسئله شخص خودش است و این گناه، گناه خودش، و ربطی به دیگران ندارد، همین قدر که در این دنیا در کنار چنین ابلهانی بسر می‌برد برایش کافی است و نیازی به بودنِ با آنها در بهشت‌شان ندارد! و اگر دیدن یک بی حجاب هم برای پاره‌ای از بندگان خدا گناهی ست عظیم، همان به که سرشان را به زیر افکنند و نگاه به بی حجاب نکنند، چراکه این همه کشت و کشتار فقط بخاطر یک تکه پارچه بر سر یک زن… چه گوییم که ناگفتنمان بهتر است و همانقدر بدانیم که خداوند عقل را به همه بندگانش یکسان عطا نمی‌فرماید!

شیرین سمیعی

از: گویا

خروج از نسخه موبایل