سایت ملیون ایران

کشتار

این روزها جنگ هفتاد و دو ملت است و همه به جان هم افتاده‌اند، تو بکُش من بکُش و در این میان هرکه هم که بیشتر کُشت برنده می‌شود و اما نه قهرمان، که جانی و آدمکش نام می‌گیرد. تصویرها دلخراش است و می‌بینیم آدمکشی نه تنها در این دنیا به پایان نرسیده است که ددمنشی همچنان در نهاد آدمها نهفته مانده و این روزها سر باز کرده است و به کودکان هم رحم نمی‌کنند، و اغلب این خونریزی‌ها نیز به نام مذهب صورت می‌گیرد. چه باید کرد و گفت جز این که آدمها هنوز انسان نشده‌اند، ره دراز است و مقصد ناپدید…! گو این که در طول قرنها ظاهر و شکل و شمایل آدمها تغییر کرده است و دیگر آن صورت‌های زشت و ترسناک گذشته‌ها را ندارند، اما گویی خوی و باطن‌شان تغییر نکرده است. امروز با دندان یکدیگر را تکه پاره نمی‌کنند و با داس و تبر به جان هم نمی‌افتند، اما همچنان می‌کشند و همنوعان خود را آواره و سرگردان و بی خانمان می‌کنند، و اغلب هم این وحشیگری‌ها بخاطر مذهب است و نژاد!

تا بوده چنین بوده، و متآسفانه چنین هم مانده… به امید این که اینچنین نماند و روزی آدمها بر سر عقل آیند. جنگهای صلیبی، جنگ کاتولیکها با پروتستانها و ارتدوکس‌ها، اعراب با ایرانیان غیر مسلمان و امروز ایرانیان مسلمان با بهاییان. یهود کشی در آلمان نازی فراموش نشدنی است، همچنان که آدمکشی گروهی از یهودیان با ویرانی و کشتار بی رحمانه مردم آبادی «دیریاسین» در فلسطین وحشتناک! امروز هم مسلمانانی چاقو در دست در خیابانها با نام اسلام به جان مردم بی گناه افتاده‌اند! خوشبختانه نه تمام مسلمانان آدم کشند و نه تمام یهودیان جنایتکار، و اما داستانهایی زنده می‌ماند و خاطرات تلخی را بیدار می‌کند. پس از کشتار مردم بیگناه در آبادی دیریاسین به دست گروهی از یهودیان در فلسطین، یهودیانی هم چون اینشتین و هانت ارنت این جنایات را محکوم کردند و یهودیان دیگری هم از دهکده مجاور برای نجاتشان شتافتند که دیر و در آخر این ماجرای هولناک رسیده بودند، و کشتار وحشیانه هموطنان‌شان به پایان رسیده بود. پس از این داستان هم بود که بسیاری از اهالی فلسطین از ترس جان از شهر و دیار خودشان گریختند و در دنیا آواره شدند. من با دختری از این خانواده‌های مهاجر در امریکا آشنا شدم که برایم مفصل از این رویداد وحشتناک غیرانسانی تعریف کرد، و پس از این همه سال هم هنوز اهالی آن منطقه با حکومت اسرائیل و حکومت اسرائیل با مردم آن سرزمین به کنار نیامده‌اند. یک خانم فرانسوی یهودی هم روزی برایم از سفر تلخش در اسرائیل گفت و مرا از سفر به آن دیار برای گردش و سیاحت منصرف کرد. در آنجا هم چو ایران امروز، مسئله حجاب مطرح بود و روسری این بانو گویا انطور که باید و شاید به دور سرش پیچیده نبود، چون هنگامی که این بینوا کنار آن دیواری که همه برای زیارتش می‌روند، رفته بود چند خاخام وحشیانه به او حمله ور شدند.

در ایران به دبستان زرتشتیان می‌رفتم و درونش از هر دین و مذهب و نژادی شاگرد درس می‌خواند و همه یکسان بودیم. یکی از بهترین دوستان من در آن دوران «دورا» با خانواده‌اش از یکی از کشورهای کمونیست شمال ایران آمده بود. اندکی از من بزرگتر بود و فارسی را با لهجه صحبت می‌کرد. یک روز آمد و بی مقدمه مرا در برگرفت و عکسی از خودش به یادگار به من داد و خدا حافظی کرد و گفت دیگر به مدرسه نخواهد آمد، یهودی است و با خانواده‌اش به اسراییل می‌رود. من تا پایم به اروپا رسید، به دنبالش گشتم و نامش را دادم اما هرگز نتوانستم نشانی از او و خانواده‌اش در آن دیار بیابم و با او تماس بگیرم. در آن دوران اصلا مسئله مذهب و نژاد نه تنها بین ما شاگردان در مدرسه، که بین بزرگان مان هم به صورت امروز مطرح نبود و ظاهرآ تفاوتی با یکدیگر نداشتیم. از هر تیره و طایفه‌ای در ایران یافت می‌شد و همه در کنار هم در صلح و صفا می‌زیستند، و اما امروز که می‌اندیشم به یاد داستانی می‌افتم که در آن دوران رخ داد.

درست به یاد ندارم کلاس سوم بودم یا چهارم ابتدایی، هنگام درس شرعیات ما مسلمانان که تعدادمان بیشتر بود در کلاس می‌ماندیم و زرتشتیان به محل دیگری برای اوستا می‌رفتند، و دیگران هم در حیاط بازی می‌کردند. ما از پنجره آنها را می‌دیدیم و حسرت می‌خوردیم که بخاطر درس مهملی که همه از آن نفرت داشتیم، باید در کلاس بمانیم. روزی هنگام همین درس، یکی از شاگردان یهودی وارد کلاس شد و به آموزگار گفت: ماه منیر یهودی است، من او را در کنیسا دیدم و حق ندارد در این کلاس باشد و… آموزگار هم که مطمئن شد او راست می‌گوید، دختر را از کلاس شرعیات بیرون راند. زنگ تفریح من از او پرسیدم او که اجباری به این درس نداشت چرا با ما این درس را می‌خواند، و او هم جواب داد می‌خواستم مثل شما باشم و فرقی با شما نداشته باشم. و امروز فکر می‌کنم لابد در بیرون از مدرسه محیط دیگری بود که او خود را جدا از دیگران می‌دید.

امان از این نوع جدایی‌ها که خوشبختانه، حتی امروز هم بین ایرانیان اصیل، به رغم جمهوری آدمکش اسلامی، وجود ندارد. یک یهودی که در محله ما مغازه‌ای دارد و دانسته است که ایرانی هستم، برایم تعریف کرد: دوستش از اسرائیل به پاریس آمده بود که از پاریس به ایران برای زیارت مقبره کورش برود و همه او را از این سفر خطرناک به دیار مسلمانان راستین منع می‌کردند، و اما او رفت و شاد و سلامت بازگشت، نه تنها ازاری از کس ندید که از برخورد و رفتار ایرانیان با خودش شهامت یافت و به سایر نقاط دیگر آن کشور هم سفر کرد. مردم ایران شریف‌اند و انسان، و ربطی به حاکمان پلید تحمیلی‌شان ندارند. اگر انتخابات در آن کشور آزاد می‌بود، محال بود این ملعونان جنایتکار رآی بیاورند و بر سریر قدرت بنشینند. هنگامی که خمینی جانی یک یهودی نیکوکار را به قتل رساند، نه تنها یهودیان که تمام ایرانیان یک صدا به این جنایت پلید اعتراض کردند و خمینی را لعنت.

و اما گویی این دوران، دوران جنایتکاران است چون مدام از کشت و کشتار می‌شنویم، در ایران اسلامی آدمهای بی گناه را می‌کُشند و به زنجیر می‌کِشند، و در فرانسه به نام اسلام معلم کشته‌اند و همچنان معلم می‌کشند. داستان با کشتن ساموئل پاتی آغاز شد و ادامه یافت و باری دگر، این بار هم با چاقو به جان یک معلم بی گناه دیگری افتادند، و قاتل این بار هم مسلمان است. در فلسطین نیز گروهی از پیر و جوان و اطفال خردسال به قتل رسیده‌اند و می‌بینیم که قتلها به صورت‌های مختلف در نقاط مختلف دنیا ادامه دارد و پایان ناپذیر می‌نماید، چراکه مدتهاست اینچنین است، به امید این که اینچنین نماند و روزی آدمها بر سر عقل آیند، و پایان این کشتارها باشد. باید امیدوار بود که می‌گویند ناامید شیطان است! و ما مدتهاست که در کنار شیطان‌های آدم نما بسر می‌بریم و خدا خود داناد کی از شرشان خلاص خواهیم شد! به امید آن روز!

شیرین سمیعی

از: گویا

خروج از نسخه موبایل