مهرانگیز کار
خودم را معرفی میکنم. اسمم «پنجاهوهفتی» است. لقب «فلان فلان» شده دنبال اسمم میآید. گاهی لقب مستهجن میشود. به این اسم و رسم عادت کردهام. اسم و لقب را پدر و مادرم روی من نگذاشتهاند. یک اسم و لقب تقلبی و مستعار هم نیست. مبنای تاریخی دارد. هزاران صفحه میتوانم در بارهاش بنویسم.
من تا سال ۱۳۵۷ با چهرههای گوناگون زندگی میکردم. اگر فقیر بودم و حلبیآبادنشین، البته با حکومت و پولدارها بد بودم اما جیک نمیزدم. اگر از طبقه متوسط بودم، بسته به این که خانوادهام چه قدر مذهبی بودند، متناسب با حال و هوای خانه، سبک زندگیام ترسیم شده بود و حکومت در تحمیل سبک زندگی خاصی اصرار نداشت. در همه حال از تماشای فیلم و سریالهای تلویزیون دولتی شاه و برنامههای موسیقی و خوانندهها و شوها و کافههای ساز و ضربی و فیلمفارسی خیلی لذت میبردم.
اگر پنجاهوهفتی فرهیخته و اهل مطالعه بودم، دنبال صدا و هوایی میگشتم تا به جبران عجز خودم از بیان حال، او با ظرافت و به یاری استعاره، ناگفتهها و رویاها و آرزوهایم را با کلام شاعرانه بنویسد. رد «احمد شاملو» و سلسله شاعران نیمایی را میگرفتم و سینه از خشم خالی میکردم. گاهی یک مجله لوله شده روشنفکرانه زیر بغل میگذاشتم و کافهنشین میشدم به امیدی که شاید قهرمانهای ادبیات زمانهام را در آن جاها ببینم. لبی تر کنم و امضایی بگیرم و شادمان به خانه باز گردم.
با شاه قهر نبودیم اما دلمان لک زده بود تا با صدای بلند از او انتقاد کنیم و از ساواک هم نترسیم. اصلا حوصله چریکبازی نداشتیم. دنبال این روش نمیرفتیم. قلیلی به ندرت میرفتند و جان میباختند.
در هر جایگاه حرفهای و صنفی و تحصیلاتی که بودم، از پروپاگاندای حکومتی دلم به هم میخورد. به انتخابات مجالس شورای ملی و سنا جلب و جذب نمیشدم. نمایندهها و سناتورها نمیتوانستند امیدی در دلم بیافرینند. یقین داشتم که همه نامزدها از طرف ساواک گزینش شدهاند. احزاب مستقل و درست و حسابی نبودند تا عضو یکی از آنها شوم و در محافل امن حزبی نفسی بکشم و به خودم که داشتم خفه میشدم، اکسیژن برسانم. دو حزب تقلبی «ایران نوین» و «مردم» هم که با هم دعوای زرگری میکردند، بسته شدند و چند سالی پیش از انقلاب اسلامی، فرمان از شاه رسید تا همه عضو حزب تازه تاسیس «رستاخیز» بشویم یا اگر دوست نداریم، گذرنامه خود را بگیریم و از کشور و زادگاه آبا و اجدادی رخت بربندیم.
این جوری شد که انگار سطل آب سردی ریختند روی سر پنجاهوهفتی. به شدت احساس سرما و مرگ سیاسی کردیم. بیش از پیش فرو رفتیم در بی تفاوتی. اما باز هم چریکبازی را جای یک راه حل انتخاب نکردیم. از این جا به بعد، کارمند دولت و اهل کسب و دانشجو و باسواد و بیسواد در باطن به نوعی اتحاد رسیدیم که علنی ابرازش نمیکردیم و در خفا از آن میگفتیم و استعداد ملی «جوکسازی» را در اعتراض به کار میگرفتیم تا لال از دنیا نرویم.
سالها پیش از رستاخیزی شدن، باد به گوش شاه رسانده بود که مردم دارند یاغی میشوند و با کتابهای زیر میزی «انقلاب سرخ» خیلی لاس میزنند و هر چه سانسور مطبوعات و انتشارات را غلیظ میکنیم و کتابهای مارکسیستی را خمیر، افاقه نمیکند، به داد تاج و تخت کیان برسید. البته بعدها شایع شد که باد در این اطلاعرسانی نقشی نداشته و خواست امریکا و به خصوص پرزیدنت کندی بوده تا شاه تن به اصلاحات بدهد. هرچه بود، میتوانست گامی باشد در راه توسعه و نباید نفی میشد.
از سرکوب جنبش ملی شدن صنعت نفت به بعد، جمعیتی از پنجاه وهفتیهای سرخورده، در جست وجوی راهی برای خودنمایی سیاسی و بی خطر بودند و پیدایش نمیکردند. شاه با درک شرایط یا به جهت اندرزهای امریکا، متقاعد شد که مردم تغییر میخواهند و دوست دارند یکی برای آنها انقلاب کند، در غیر این صورت خودشان انقلاب میکنند. دست به کار شد و «انقلاب سفید» را تدوین کرد با تاکید بر شش اصل کلیدی. این اصول طوری تدوین شده بودند که به اصولی از مارکسیسم نزدیک بودند. شاه برای مردم نیت خیر داشت ولی از طرفی میخواست راه را بر انگیزه و تلاش برای انقلاب مارکسیستی در کشور مسدود کند. او در شرایط جنگ سرد که ایران در اردوگاه آن بود، سوای برخورداری از ساواک که چپ را کنترل و سرکوب میکرد، به ایجاد جاذبه برای دوام سلطنت هم نیاز داشت.
حق رای زنان، سهیم شدن کارگران در سود کارخانهها، الغای نظم مالک و رعیتی، تشکیل سپاه دانش و …، به رفراندوم گذاشته شد و با اکثریت نسبتا خوبی از تصویب گذشت. اما مردم پس از آن که رای دادند، هرچه گشتند، نهاد یا نهادهایی نیافتند تا برای اجرایی شدن اصول، از نظر و نقد آنها استفاده کنند. مطبوعات وقت پر شد از پروپاگاندا در تقدیس انقلاب سفید. دریغ از انتشار نقدها و نظرهای شجاعانه و کارشناسی در مطبوعات وقت!
پنجاهوهفتیها واکنشهای متفاوت نسبت به سیاست جدید شاهانه از خود نشان دادند. بخشی از زنان کشور از حق رای اعطایی خیلی استقبال کردند و تشنه آن بودند. بخشی دیگر بی اعتنا از کنارش گذشتند. مخالفان چپ شاه به آن قاه قاه خندیدند و گفتند انقلاب از بالا و امریکایی از آن حرفها است. مخالفان ملیگرای شاه به آن اعتنا نکردند و همچنان به نام دوست داشتنی «محمد مصدق» آویزان شدند. کنفدراسیون دانشجویان مخالف مقیم خارج از کشور، این پاره بدن پنجاهوهفتی که در غرب بر ضد شاه فعالیت میکرد و همیشه خورجینش پر بود از گوجه فرنگی و تخم مرغ گندیده تا به سوی شاه و ملکه پرتاب کند، بی خیال و بدون تحلیل بیطرفانه پنبه انقلاب سفید را زد.
عامه مردم که زندگی سرد سیاسی، آنها را به عارضه بی تفاوتی مبتلا کرده بود، حتی حوصله نداشتند تا موضوع را جدی بگیرند، چه رسد به این که وارد بررسی شرایط و داوطلب مشارکت وسیع در اجرایی کردن انقلاب سفید شوند. از طرفی، برخی اصول انقلاب سفید در صورت اجرا زیانبار بودند اما چون مطبوعات زیر فرمان سانسور و ساواک بودند، فضایی برای نقد کارشناسی باز نشد. مطبوعات با این اصول حسب خواست حکومت مثل آیات قرآنی برخورد کردند. نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر!
سکون و سکوت سیاسی با بهبه و چهچه ادامه یافت و اجرای برخی اصول مثل الغای نظام مالک و رعیتی برای شاه و کشور گران تمام شد.
همچنان در انتظار اعجازگری و موعودی بودیم تا بیاید و به زندگی سیاسی ما معنا بدهد و یخ افسردگی سیاسی را بشکند. یخ خیلی سخت و متراکم شده بود. با انقلاب سفید یخ ذوب نشد که نشد.
در دوران انتظار بسیار رویدادها اتفاق افتاد که برخی دور از انتظار بود.
…ادامه دارد
از: ایران وایر