سایت ملیون ایران

جمال صفری: جلد بیست و دوم «مصدق، نهضت ملی و رویدادهای تاریخ معاصر ایران؛ دانلود رایگان کتاب»

برای دانلود کتاب با فرمت پی دی اف لطفا اینجا کلیک کنید

تهاجم  متفقین و فروپاشی ارتش شاهنشاهی در شهریور ۱۳۲۰:

ارتش رضا خانی تنها کارش سرکوب مردم ایران در خدمت استبداد داخلی و سلطۀ خارجی بود و متآسفانه ایستادگی و مقاومت ارتش ایران در برابر تهاجم متفقین بخصوص در شمال فاجعه آمیز بود. بسیاری از فرماندهان لشکرها راه فرار را در پیش گرفتند و کوچکترین مقاومتی در برابر قوای بیگانگان نشان ندادند. سپهبد امیر احمدی قصاب لرستان در خاطراتش آورده است:

«[ رضا شاه فرمانده کل قوا] در نظر گرفته بود که شبانه به جانب اصفهان حرکت[ بخوانید فرارکند]، ولی افسران ارشد و امراء ارتش همین که بوی جنگ شنیدند، هریک از گوشه ای فرار کردند و رضا شاه در قصر سعد آباد در صدد حرکت به اصفهان بود که افسران با عجلۀ تمام به فرار می پرداختند. وقتی من اوّل شب به باشگاه افسران رفتم، عده ای از افسران عالی رتبه را دیدم که آخرین چاره را فرار می دانستند. من گفتم: این مردم سالها از ما نگهداری کردند و به ما احترام  گذاشتند برای چنین  روزی و اکنون اگر شما هم فرار کنید، لکۀ ننگی بر دامان تاریخ این مملکت خواهید گذاشت.»(۱)

 ” رضا شاه” در ۳ شهریور به قول سرریدربولارد، وزیر مختار انگلستان در ایران، فقط به « تصور خطر» ورود ارتش شوروی به تهران، آن مرد به ظاهر مقتدر، به صورت فرد فوق‌العاده جبونی ظاهرگشت که نمی‌دانست چطورفرار کند.» 

بیاد بیاوریم که انگلیس هنگام آوردن رضا خان، او را «دیکتاتورمقتدر»و شجاعی ارزیابی نمود که منافع آنها در درون کشور و در نقاط کلیدی نظیر حوزه‌‌های نفتی خلیج فارس و مرزهای هند و عراق حفظ می نماید و….    

 ارتش رضاخانی، مستبد و سرکوبگر برضدمردم ایران زمین، پوشالی و کرنشگر در مقابل بیگانگان به قضاوت تاریخ و اسناد!!

«گزارش ریدر بولارد به وزارت خارجه» آمده است: قوام الملک: « شاه گویا خیال دارد یا به سفارت انگلیس پناهنده شود و یا به یکی از مستعمرات انگلیس فرار کند.»

قوام (الملک)، پس از گفت و گو با شاه، به دیدن من آمد. او گفت که شاه از شنیدن اینکه روس ها  ممکن است به جنگ ادامه دهند و تهران را تصرف کنند بسیار ناراحت است و نمی داند در این صورت چه بر سر کشور و خود وی خواهد آمد. بعضی از افسران به شاه توصیه کرده بودند از نو اسلحه به دست گیرد و تا آخر بجنگد. اما قوام به شاه توصیه کرده است که از این کار بپرهیزد و بداند که یگانه امید وی در آن کاری نهفته است که احتمالاً انگلیسی ها توصیه می کنند

(قوام می گفت که) « من نشانه های شومی یافتم که شاه گویا خیال دارد یا به سفارت انگلیس پناهنده  شود و یا به یکی از مستعمرات انگلیس فرار کند.» من در پاسخ با خشنودی ( به قوام ) تذکر دادم  که مناطق وسیعی در ایران وجود دارد که هر چه پیش آید، اشغال نشده باقی خواهند ماند…»(۲)

علل شکست ارتش ایران: 

۱- اداره مهم امور کشوری و لشکری، از جزیی‌ترین چیزها تا کلی‌ترین آنها توسط رضاشاه انجام می‌شد. وی نسبت به اوضاع سیاسی جهان ناآگاه بود و افرادی هم که آگاه بودند و دانش سیاسی داشتند و می‌توانستند به او کمک کنند را از خود رانده بود.

۲- فرماندهان عالیرتبه بی‌کفایت فقط به فکر ثروت‌اندوزی بودند. آنان اعتماد رضاشاه را به خود جلب کرده بودند و اگر هم از آنها شکایتی می‌شد به جای تنبیه فقط آنان را تغییرپست می‌داد. و [ وابستگی اکثر آنها به سلطه گران خارجی ]

۳- دلبستگی رضاشاه به خط دفاعی مورد تصویب خودش که از نظر منطقه‌یی با هیچ قاعده‌ تطبیق نمی‌کرد.

۴- عدم آمادگی لشکرها از نظر نفرات،‌ اسلحه، مهمات و ساز و برگ بویژه اینکه برای لشکرها مشخص نبود که سازمان آنها در زمان صلح و جنگ چگونه است و آنها در زمان جنگ، با این اسلحه اندک و امکانات قلیل، چه کاری می‌توانند انجام دهند.

۵- تسری فساد مالی و اخلاقی، از فرماندهان عالیرتبه به افسران ارشد و جزء و درجه‌داران

۶-دلخوشی رضاشاه به مانورهای فرمایشی

۷-وجود مقررات خشک و دست‌وپاگیر و اینکه هیچ فرمانده لشکری نمی‌توانست بدون اجازه رییس ستاد ارتش کاری انجام دهد و رییس ستاد ارتش هم نمی‌توانست بدون اجازه رضاشاه آب بخورد.

۸- عدم اعتماد رضاشاه به افسران درستکار و وطن‌پرست که اهل تملق و چاپلوسی نبودند. تقرب افسران فاسد و دزد در دستگاه ارتش که از دوران قزاقخانه با وی و زیردست وی بودند، بزرگ‌ترین لطمه را زد.(۲)

 «وابسته مطبوعاتی انگلیس در تهران نیز چنین گزارش می‌دهد: اکثریت وسیع مردم از شاه متنفرند و از هرگونه تغییری استقبال خواهند کرد … به نظر می‌رسد که این مردم، حتی گسترش جنگ در ایران را به بقای رژیم حاضر ترجیح خواهند داد». خودروی حامل رضاشاه به راه افتاد تا او را هرچه سریع‌تر به بندرعباس برساند. «پیتر آوری» می‌نویسد:«هنگامی که رضاشاه از جاده یزد و کرمان می‌گذشت، برای آخرین‌بار شهرهای کشور خود را دید که سلطنت او، گُلی به سر آن‌ها نزده بود، شهرهایی که مردم آن‌جا از فرط گرسنگی، در آستانه مرگ بودند.»(۴)

 

سرانجام رضا خان در ۲۵ شهریور ۱۳۲۰ مجبور به استعفا شد که محمد علی فروغی متن استعفا نامه او را   در مجلس خواند:

 

استعفا نامه رضا شاه توسط  محمد علی فروغی نخست‌وزیر:

 

آقای نخست‌وزیر یکی از مهمترین قضایا و امور را که واقع شده است باید به عرض مجلس شورای ملی و به اطلاع عموم ملت برسانم و متأسفم که با این کسالت مزاج و این‌که نفس ندارم و قضیه هم طوری به سرعت انجام گرفته است هیچ مجالی نداشته‌ام که فکری بکنم تا بیاناتی که در اینجا می‌کنم مرتب باشد. از این جهت معذرت می‌خواهم و اگر ملاحظه فرمودند که قدری بیاناتم نامرتب است معذورم دارید و آن قضیه این است که اعلیحضرت رضاشاه پهلوی به موجباتی که حالا خواهم خواند اراده کردند که از سلطنت کناره کنند و امر سلطنت را به جانشین قانونی خودشان تفویض فرمایند.

ایشان استعفانامه نوشتند و والاحضرت همایون ولایتعهد زمام امور را به دست گرفتند. استعفانامه ایشان این است:

متن استعفانامه:

 

نظر به این‌که من همه قوای خود را در این چند ساله مصروف امور کشور کرده و ناتوان شده‌ام حس می‌کنم که اینک وقت آن رسیده است که یک قوه و بنیه جوان‌تری به کارهای کشور که مراقبت دائم لازم دارد بپردازد و اسباب سعادت و رفاه ملت را فراهم آورد. بنابراین امور سلطنت را به ولیعهد و جانشین خود تفویض کردم و از کار کناره نمودم. از امروز که روز بیست و پنجم شهریور ماه هزار و سیصد و بیست است عموم ملت از کشوری و لشگری ولیعهد و جانشین قانونی مرا باید به سلطنت بشناسند و آنچه از پیروی مصالح کشور نسبت به من می‌کردند نسبت به ایشان منظور دارند.

کاخ مرمر تهران  به تاریخ بیست و پنج شهریور ۱۳۲۰

امضاء

شمس پهلوی در خاطرات خود در باره ی پدرش هنگام تبعید از ایران آورده است: آقای جم وسایرین با موتور گمرک بازگشتند و پس از لحظه ای صدای سوت  کشتی بلند شد و امواج  دریا  را شکافته به راه افتاد، ولی اعلیحضرت همچنان چشم از ساحل بر نمی داشتند و در این هنگام بود که من می دیدم قطرات اشک در چشمهای ایشان می درخشید. چون بیش از این تحمل نگریستن این منظرۀ غم بار را نداشتم به گوشۀ اتاق خود در کشتی پناه بردم و ساعتی چند از آنجا بیرون  نیامدم، ولی شاه مدتها در همان نقطه ایستاده و تا خاک ایران  نمایان بود چشم از آن بر نمی داشت. 

کشتی که برای مسافرت ما تخصیص داده بودند یک کشتی محقر پستی کوچک بود ظاهرا به ظرفیت چهار پنج هزار تن به نام ” بندرا ” متعلق به کمپانی “برتیش ایندیا اسمیر نویگیشن کمپنی” کاپیتان کشتی یک نفر ایرلندی یا انگلیسی خشک بود. یک پزشک هندی هم در کشتی بود که بسیار مؤدب و مهربان بود.

 کشتی یک سالن غذا خوری داشت که ما همه برای صرف غذا در آن جمع می شدیم و با میزبانان  یعنی کاپیتان کشتی و پزشک هندی غذا صرف می کردیم. فقط اعلیحضرت در اتاق  خودشان  که اتاق  کوچکی وصل به همین تالار غذا خوری بود تنها غذا می خوردند.

در کشتی بکلی از همه جا بی خبر بودم. رابطه ما با وطن عزیز و همه جا بکلی مقطوع  بود و این بی خبری برای اعلیحضرت بیش از همه ملالت آور بود.

 دریا کاملاً آرام بود و کشتی به آهستگی پیش می رفت. آب و هوای در یا  به وجود هیچیک از ما سازگار نبود و کم و بیش همه نارحت بودیم و بعضی از پیشخدمتها و همراهان بکلی از پا افتاده بودند، ولی اعلیحضرت آب و هوای دریا را به خوبی تحمل می کردند و حال مزاجی ایشان تا حدی خوب بود. در کشتی هم برنامه زندگانی اعلیحضرت تغییر نکرده بود و مانند همیشه  در گوشۀ کشتی ساعتها تنها  قدم می زدند. ما هیچوقت ایشان را تنها نمی گذاشتیم و در تمام ساعات یکی از ما در خدمت ایشان بود.

 چون به تدریج به مناطق آبهای گرم استوایی نزدیک می‌شدیم از گرما در رنج بودیم و خیلی اشتیاق داشتیم که زودتر به بمبئی برسیم. پس از چهار روز ساحل بمبئی از دور نمایان شد و مسرت خاطری به ما دست داد. همه لباسی پوشیده و خود را برای پیاده شدن آماده کرده بودیم ولی ناگهان ملاحظه کردیم کشتی به جای این که به ساحل نزدیک شود راه وسط دریا را پیش گرفته و از ساحل دور می‌شود . معنی این کار را نفهمیدیم و همه دچار تعجب و حیرت بودیم که چرا کشتی از ساحل دور شد. دل من گواهی می‌داد که باز پیشامد شومی در انتظار ماست. در همین موقع ملاحظه کردیم که از طرف ساحل یک قایق موتوری که در آن جمعی سرباز مسلح هندی دیده می‌شدند به طرف کشتی ما پیش می‌آید.

ابتدا خشنود شدیم و تصور کردیم طبق معمول این قایق برای هدایت کشتی به ساحل پیش می‌آید و شاید از تشریفات اداری و گمرکی بوده که کشتی از ساحل دوره شده است، ولی وقتی قایق نزدیک شد و دیدیم سربازان هندی همراه خود خواربار و بار و بنه دارند باز دچار تردید شدیم و پیش خود گفتیم اگر اینها برای هدایت کشتی آماده بودند پس این بار و بنه چیست که با خود حمل کرده‌اند! دقایق اضطراب آمیزی با کندی می‌گذشت. قایق به کشتی نزدیک شد. سربازان از قایق بیرون آمده مشغول حمل بار و بنه به کشتی شدند و سه نفر انگلیسی که یکی از آنها بعدا با ایشان آشنایی پیدا کردم آقای اسکرین بود وارد کشتی شدند و به حضور شاه رفتند.

آقای اسکرین خود را نماینده لرد لین لیتگو نایب‌السلطنه آن روز هند معرفی کرد و اختیارنامه خود را به اعلیحضرت ارائه داد و گفت « من در سیملا بودم، نایب‌السلطنه هند به من مأموریت مهمانداری جنابعالی ( به اعلیحضرت جنابعالی خطاب می‌کرد ) را داده » سپس راجع به مأموریت خود اظهار کرد « شما نمی‌توانید در بمبئی پیاده شوید و باید پنج روز در همین کشتی به جزیره موریس که برای اقامت شما در نظر گرفته شده عزیمت نمایید.

اعلیحضرت از شنیدن این سخنان سخت برآشفتند و فرمودند: «مگر من زندانی‌ام؟! من آزادانه از کشور خود مهاجرت کرده‌ام و به من گفته بودند که در خارج از کشورم به هر کجا که می‌خواهم می‌توانم بروم. جزیره موریس کجاست؟ چرا اجازه نمی‌دهند که من به آمریکای جنوبی بروم؟

چرا مانع می‌شوید که ما در بمبئی پیاده شویم و تا رسیدن کشتی اقلا در شهر بمانیم ؟»

آقای اسکرین در پاسخ همه این حرفها فقط یک چیز می‌گفتند: «من اظهارات شما را تلگراف می‌کنم و شخصا جز آنچه گفتم کاری نمی‌توانم بکنم.»(۵)

رضاشاه در چهارم مرداد سال ۱۳۲۳، در ژوهانسبورگ درگذشت؛ سفیر آمریکا، بر این نظر بود  که«مرگ وی[رضاخان] در تبعید که در سال‌های پادشاهی، به مستبدی بی‌رحم و آزمند و اصلاح ناپذیردر اواخر عمرش، بر کناریش از قدرت سبب مرگش در تبعید، تاسف کسی را بر نیانگیخت.»(۶)

 

سخنی با آنهایی که می گویند « رضا شاه خدمت کرد»!:

 

دراین کتاب عصر پهلوی اول به پایان می رسد و شایان ذکراست در پیشگفتار جلدهفتم « مصدق، نهضت ملی و رویدادهای تاریخ معاصر ایران» متن زیر خطاب به برخی از نخبگانی است که  نگرش و روش آنها افزون بر مزدوری وسرسپردگی سلطۀ خارجی وغفلت ازآزادی خود وانسان حقوق مداراست و زندگی آنها ترجمان “تراژدی” و تکرار”کمدی طنزآلود” (Satiric Comedy) ذهنیت جامعه زیسته در استبداد می باشد.

این منش وروش، در دوران پهلوی دوم، بویژه، پس ازکودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ انگلیسی – امریکائی برضد حکومت ملی مصدق، منش و روش کارگزاران آن رژیم شد. پس ازآن، در رژیم» سلسله روحانیت شیعه»، همین منش وروش، با طرز فکر و بینش « اسلام فقاهتی» رژیم مافیائی ولایت فقیه را پدید آورد و این رژیم سبب تداوم آن شد. دو نظام مستبد «شاهنشاهی» و «ملاشاهی»، ساز و کارهای غارت و تاراج  ثروت و سرمایه ملی توسط غارتگران، رشوه خواران، رانت خواران و دزدان و در رأس آنها شاه سابق و خاندانش و اینکه در دولت اسلام مداران ولایی و سران حکومتگر نظام فاسد ولائی، تکمیل شدند. چنانکه که غارت کردن و به غارت دادن ثروتهای ملی روشی مستمر گشته است و پول و سرمایه ملی ایرانیان، توسط آنها و کارگزاران آنها، به بانکهای مطمئن کشورهای غربی و بانکهای اسمی و رسمی، بویژه  مؤسسه های پولشوئی در این و آن نقطه از دنیا انتقال می یابد. از نا بختیاری ملت ایران، این بیداد، چپاول و غارتگری هم، در این برهه از تاریخ نیز، بدتر از آنچه در دوره شاه سابق بود، ادامه دارد!»(۷) .  به قلم آوردم که بدین گونه است:

 در تاریخ معاصر ایران «مدرنیته» که تجدد ترجمه شد، در آغاز، رشد انسان و به معنای بازیافتن عقل خودانگیخته، مستقل وآزاد بود. دموکراسی بدین‌ خاطر که مردم هرکشورازرعیت به شهروند حقوقمند تحول می‌کردند و حاکمیت از آن شهروندان می‌گشت، خود «مدرن» شدن و از اسباب «مدرنیته» بشماربود. چه آنها که می‌گویند مدرنیته اسطوره شد و سرمایه جای انسان را گرفت و انسان به خدمت سرمایه درآمد وازخود بیگانه گشت وچه آنها که سخن از «پست مدرنیته» بمیان آورده‌اند و چه آنها که میگویند «پروژه مدرنیته» هنوز کاملا به انجام نرسیده ‌است و چه جامعه شناسان و اقتصاددانان که اندازه رشد را با معیار خودانگیختگی انسان، تعیین می‌کنند و ازانواع سرمایه‌های اجتماعی و طبیعی و… و رشد بر پایه استقلال، آزادی وعدالت را راه ‌کار خارج از بن‌بست می‌دانند و چه ضد رشدها برسر این که رشد را انسان می‌کند و تهدید و تحدید استقلال و آزادی و برخورداریش از حقوق، ضد «مدرنیته» است، اجماع دارند.

با وجود این اجماع و «شکسته شدن اسطوره رشد»، هنوزشماری از نخبگان می‌گویند که «رضا شاه به ایران خدمت کرده است.» آیا انقلاب مشروطیت، ورود در تجربه دموکراسی تجدد نبود؟ پس ازچه رو کودتا برضد مشروطیت و ممانعت از به نتیجه رسیدن آن تجربه را می‌توان خدمت نامید؟ تبدیل شدن شاه مستبد به شاه ممنوع از امر و نهی و مردمی که شهروند می‌شدند، تجدد نبود وتجدید سنت ویران‌گری که شاه مصدر بیم و امید، تجدد بود؟

ایران هیچ‌گاه قانون نشناخته بود و دوره سلطنت ناصرالدین شاه، دوره قانون شناسی و قانونمدار کردن دولت (افزون بر ۲۰۰ رساله) شد و در سلطنت فرزند او مظفرالدین شاه، ایران قانون اساسی پیدا کرد. آیا خودادن دولت و شهروندان به عمل به قانون اساسی وقوانین عادی و حقوق حقه خود تجدد بود یا تعطیل آن؟ آیا قانون اساسی مشروطه مقرر نمی‌کرد که« شاه حق دخالت در امور کشور را نداشت و باید سلطنت می‌کرد و نه حکومت»؟ آیا مصدق در نهم آبان ۱۳۰۴، در مجلس شورای ملی درمخالفت با تغییرغیر قانونی سلطنت، خطر شاه مطلق‌العنان شدن رضا خان را خاطر نشان نکرد و آنچه که شد، هشداری نبود که مصدق داد؟!

 آیا امثال داورها، سید یعقوب ها، سلیمان میرزا ها و عده ای از وکلا که مهندسی شده به مجلس آمده بودند نمی دانستند مصدق حق را می گوید، چرا، که همه آنها می دانستند که مصدق راست می گوید. اما آنها با رضاخان که رفتارو کردار و گفتارش بر اساس زور و تخریب و ناسزا و قلدری بود، دانسته وفهیمده همکاری کرده بودند.

 

آیا بنا برقانون اساسی مسئولیت برنامه‌گذاری سیاست داخلی و خارجی کشور، برعهده شاه بود؟ ممنوع کردن حکومت و مجلس ازحق برنامه‌ گذاری و انحصارآن به خود و برنامه ‌گذاری تحول اقتصاد تولید محور به اقتصاد مصرف محور را می‌توان مدرن کردن ایران خواند؟ آیا اصل۴۴ متمم قانون اساسی مشروطه درجملۀ اول خود تصریح نمی کند: «شخص پادشاه از مسئولیت مبری است»، آیا اواین اصل را این‌طور نخواند: شاه مختارمطلق است ومسئول اعمال خویش دربرابر هیچ مقامی نیست؟ این‌سان خواندن قانون اساسی وعمل کردن به آن، ارتجاع کامل نبود؟ آیا دموکراسی بر دو اصل استقلال (حاکمیت از آن مردم است و قدرت یا قدرتهای خارج هیچ سهمی از آنرا ندارند) و آزادی (حق تصمیم و انتخاب با مردم است وهیچ مقامی، سهمی از آن ‌را ندارد) بنا نمی‌شود؟ آیا ویران کردن این دو پایه اساسی مدرن کردن ایران است؟

     درعصر وی برنامه «تجدد و توسعه» که اقتصاد مصرفی و وابسته پایه اصلی آن بود، با خشونتی به اجرا درآمد که اندازه نمی‌شناخت. حقوق انسان و حقوق ملی زیرپا گذاشته شدند. به ضرب سرنیزه، بنام «تجدد و امنیت»، جامعه و یکایک شهروندان را از امکان برخورداری از استقلال و آزادی‌ها محروم کرد و مجلس فرمایشی را«طویله» نامید. با ترس و وحشتی که بر جامعه تحمیل کرد، امنیت دزدیها وغارت اموال مردم را برای خود و اطرفیانش تضمین کرد. «همه می دانند که رضا خان قبل از کودتا یعنی دردوره سربازی بقول معروف «هفت آسمان یک ستاره نداشت» حتی در موقعی که افسری جزء بود، در یک خانۀ محقر استیجاری در یکی از کوچه های سنگلج منزل داشت.»

«طبق گفتۀ مؤید احمدی نمایندۀ کرمان درجلسۀ رسمی مجلس( درشهریور۱۳۲۰) رضاشاه دارای ۴۴ هزار پارچه آبادی از قریه وقصبه و بلوک بوده است. بعلاوه مبلغ ۵۸ میلیون لیره دربانکهای انگلستان سپرده است و در بانک ملی هم طبق صورت حساب رسمی ۶۸ میلیون تومان سپرده داشته که به فرزندش بخشیده است.

بطوریکه گفته اند رضا شاه  ظرف مدت ۱۶سال سلطنت یکی از ثروتمندان جهان گردیده بود.»(۸)

 

اگربراستی برخی ازشما نخبگان، اینگونه منش وروش رضاخانی را«خدمت » می‌دانید، پس مخالفت شما با نظام ولایت فقیه که دشمن جامعۀ باز هست و آزادیها وحقوق انسانی و ملی را پایمال کرده و به قتل، جنایت، فساد و تاراج اموال مردم و منابع کشورهمچنان ادامه می‌دهد، برسرچیست؟ آیا نظام ولایت مطلقه فقیه همچون دوران پهلوی اول و دوم فرصت های تاریخی را از جامعه ملی ایران نگرفته است؟ آیا برنامه‌گذاری اقتصادی نظام ولایت فقیه دنباله برنامه ‌گذاری ماسونهای وابسته عصرپهلوی نیست؟ کاری جزپاسداری از اقتصاد مصرفی، سوداگری ووابسته به سلطه گران خارجی وبیگانگان می‌کند؟ براستی اگر توسعه نظام اجتماعی ایران که بازکردن آن باید باشد، به زور و قهرممکن است؟ آیا قهر و زور کاربردی جز نیمه بسته نگاه‌ داشتن نظام اجتماعی دارد؟ ممکن است بگوئید نیروهای محرکه آن دوران کدامها و به چه اندازه بودند و چگونه در بازکردن نظام اجتماعی و رشد شهروندان ایران و جامعۀ مدنی بکار افتادند؟ اگر قهر و زور رشد آور باشد، فرق « سیاست مشت آهنین رضا شاه » با «النصر بالرعب»  خامنه‌ای و آخوندهای دستیار او چیست؟ اگر رشد در ساختن مدرسه و دانشگاه وجاده وراه آهن، آب لوله کشی و درمانگاه ها برای روستاها و… وفراموش کردن وپایمال کردن حقوق وآزادیهای انسان باشد، رژیم آخوندی بررژیم پهلوی سراست. ساخته‌های این رژیم، ازنظر آمار، با عصرپهلوی قابل مقایسه نیست.

    هرگاه بنابرادامه رویه این‌گونه نخبگان باشد، درآینده، کسانی پیدا نمی‌شوند که بر جنایت، فساد و خیانت آخوندهای حاکم واعوان انصارشان، سرپوش بگذارند وبر بوق بدمند که خمینی و خامنه‌ای به ایران خدمت کردند؟!

  به نقل از پیشگفتار  کتاب « مصدق ، نهضت ملی و رویدادهای تاریخ معاصر ایران» جلد ۲۲ – صص ۱۷ – ۷

 

 

خروج از نسخه موبایل