برای خواندن کتاب جدید سپیده قلیان به این لینک مراجعه کنید. برای دانلود کتاب این لینک را باز کنید.
«ایرانوایر» برای دومین بار کتابی به قلم «سپیده قلیان» منتشر کرده است. این گفتوگو با او به مناسبت انتشار کتاب «احضار دوالپای رسوایی با پایسیب» است.
***
سپیده قلیان، کنشگر مدنی نخستین بار در اسفند ۱۳۹۵ به دلیل فعالیت مدنی و سپس در ۱۳۹۷ در جریان اعتراضات کارگری خوزستان و اعتصاب کارگران هفتتپه بازداشت و با سپردن وثیقه موقتا آزاد شد. او تا وقتی که برای اجرای حکم پنج سالهاش روانه زندان شود، دفعات متعددی بازداشت شد و در رسانههای مختلف از انواع شکنجههای زندانیان و سورفتار با آنان پرده برداشت.
ضرب و شتم زنان توسط مردان، توهین و بهکاربردن فحشهای رکیک جنسی در مورد زنان، بازجوییهای بسیار طولانی، شنود مکالمات خصوصی زندانی و قطع دسترسی او به تلفن برای تماس با بیرون، اجبار زنان در پوشیدن لباس زیر در داخل بندها، اجبار به استفاده از چادر در هواخوری، لخت کردن زندانیان در حیاط زندان مقابل چشم همه برای تنبیه و عبرت دیگران، و اعترافات اجباری مقابل دوربین به ترفندهای مختلف از جمله این موارد است.
سپیده قلیان در کتاب «تیلاپیا خون هورالعظیم را هورت میکشد» که پیشتر توسط «ایرانوایر» منتشر شده، روایاتی مستند از تجربه بازداشت در اداره اطلاعات دزفول و زندان زنان سپیدار اهواز و مواجههاش با زندانیان عرب تحت ستم را نوشت که با استقبال خوانندگان روبرو شد.
در دومین کتاب خود با عنوان «احضار دوالپای رسوایی با پایسیب» که به تازگی از سوی ایرانوایر منتشر شده، سپیده قلیان در قالب ۱۰ روایت و دستور پخت شیرینیهای محبوب زندانیان، به بازگویی تجربیات دیگری از زندانهای اهواز، بوشهر، اوین، و زندگی زنان زندانی و مصائب شان پرداخته است.
حالا بیش از ۵سال است که سپیده در زندان به سر میبرد. از اسفند ۱۴۰۱ تاکنون، حبس ۲ساله توهین به رهبر جمهوری اسلامی را میگذراند و یک سال دیگر هم برای پرونده دیگری محکوم شده است. در این سالها در زندان به طور مکاتبهای درس خوانده و لیسانس حقوق گرفته است. این روزها هم برای شرکت در آزمون ورودی کارشناسی ارشد حقوق جزایی و آزمون وکالت درس میخواند.
او در بخشی از مقدمه کتاب مینویسد: «برای من موضوع عبور از جمهوری اسلامی، موضوع ساختن امر جدید است. موضوع معماری یک جهان جدید در ایران. نکتهی مهم این معماری، جلوگیری از بازگشت امر وحشتزاست. محدود نبودن قدرت سیاسی، تصاحب صندلی اصلی قدرت توسط یک ایده، یک نظر، یک فرد و یا یک گروه، و در نتیجه پاسخگو نبودن قدرت، امر وحشتزا را برمیگردانَد. آن صندلی اول را باید خالی گذاشت.»
ایرانوایر در گفتوگویی با سپیده قلیان، درباره محور روایی کتاب یعنی رسوایی، فضای شخصی یک زندانی برای نوشتن، رعایت تعادل میان واقعیتوتخیل، و اوج و فرود روند نوشتن این کتاب گفتگو کرده است.
****
انتشار دومین کتابت را تبریک میگویم. هر چند که ادعا کردهای قناد خوبی نیستی، ظاهرا دستپختات در احضار دوالپا خوب عمل کرده و فعلا با پایسیب سرش را گرم کردهای! درباره عنوان کتاب کمی توضیح بده که چرا «دوالپا» و چرا همه زنها «رسوایی» بیخ گوششان است؟
هنوز عادت نکردهام بگویم کتاب. گاهی با خودم میگویم کتاب؟! کِی شد کتاب؟ بعد دوباره میگویم خب دستورهای پختم، یا دوالپا… بالاخره نوبت من هم میرسد خفتت کنم! به هر حال ممنونم که کار اینقدر دقیق خواندهشده و تو اولین کسی هستی که درباره دوالپا و موضوعات پیرامونی با او نامهنگاری را شروع میکنم. در خصوص سرگرم کردن و مست کردن دوالپا باید بگویم که یک روزی بوی پایسیب به مشامش خورد و سراغم آمد… و بعد، با همان پایسیب شروع کردم به سرگرم کردنش. بهتر است ماجرا را لو ندهم و بگذارم به وقتش. حضور این آرد ذرت در پایسیب تردی خاصی به ماجرا میدهد، و همین تردی تا اینجا کار دست دوالپا داده.
بله، زنها همیشه رسوایی بیخ گوششان بوده است. برای من که اینطور بوده؛ برای من و خیلی از زنانی که دیدم همیشه همین بوده. من زندگی سختی داشتهام و هنوز هم دارم. تا الان بهخاطر یک عکس، که بازجوها نشان خانوادهات دادهاند، آنقدر کتک خوردهای که تا مدتها نتوانی راه بروی؟ کدام پسر این تجربه را دارد؟
من با مردهای زیادی بازداشت شدم. کدامشان تا صبح بهخاطر رنگ مویشان بازجویی پس دادهاند؟ زن بودن کار خیلی دشواری است، خصوصا وقتی که باید زل بزنی توی چشمهای دوالپا و قهقهه بزنی. قهقهه باعث رسواییات میشود؟ هیچ بعید نیست. رنگ لاکت چی؟ آن هم بعید نیست.
من ثانیهای نیست که بدون فکر رسوایی زندگی کرده باشم. الان که همه زندگیم توسط دوربینها ضبط میشود!
بریکبار با خودم گفتم آیا بعد از آزادی میتوانم بوسهای را عاشقانه با کسی تقسیم کنم؟ به خودم جواب دادم که: ابدا! چون مطمئن نیستم توی اتاق خوابم دوربینی که یک سرش به بازجوها برسد، وجود نداشته باشد. پس رسوایی بیخ گوشم است. بیخ گوشمان است! برگردیم به «احضار دوالپا…». داستان آن زن واقعی است. هر کدام از ما همان زنیم، در زندان، قبل از بازداشت، در آخرین یا اولین همآغوشیمان باردار شدهایم… دقیقا رسوایی جایگاهش کجاست؟ توی حلقمان! بیخ گوشمان. بله، متاسفانه همین است.
در مقدمه کتاب، خطاب به خوانندگان نوشتهای «دلم میخواهد یک فنجان آرد و مشتی گردو و سر سوزنی وانیل پیوندمان بدهد». دلت میخواهد مخاطب کتابت چه کسانی باشند؟ آیا موقع نوشتن، طیف خاصی از مخاطب (مثلا جوانان یا کنشگران و …) را در نظر داشتی و حرفی و پیامی برای آنها داشتی؟ کتاب اول را احتمالش هست آدم برای دل خودش بنویسد، اما دومی را بعید است.
من تعهد دارم. تعهد دارم به زنهایی که با آنها زندگی کردم. ثبت زندگیشان یک بخشی از همین تعهد است. دلم میخواهد همه این کتاب را بخوانند، حتی تمام کسانی که از من بدشان میآید. دلم میخواهد مثلا یکی برایم بنویسد: تخم سگ! تارت کدوحلواییت بد شد. بعد من جواب بدهم متاسفم دوست من، من تخم آدمم نه تخم سگ، بیا باهم نامهنگاری کنیم.
دلم میخواهد دختر جوانی که ممکن است در آینده یکهو بازداشت شود و آزاد نشود، این را بخواند و بداند سقط جنین حق زن است؛ حقی که ازش سلب شده. دلم میخواهد بداند همهچیز شدنی است، و زن بودن بشود شدنی کردنِ هر آنچه که فکر میکنیم محال است. برای دل خودم ننوشتم، اینها همه توی دلم هستند.
نوشتم تا ثبت و خوانده بشود، و روایتها و تروماهای بازداشت و شکنجه و زندان زنها به دست همه برسد. نوشتم تا بگویم متعهدیم به اینکه تلخ نشویم.
در بخش پایانی کتاب و کارگاه قنادی پنگ، به طور خلاصه به اتفاقات سیاسی و اجتماعی اردیبهشت ۱۴۰۰ و حوالی آن اشاره شده. اما از جنبش «زن، زندگی، آزادی» و ماجراهای مربوط به آن حرفی به میان نیامده. این کتاب در چه بازه زمانی نوشته شده؟
من از اسفند ۱۳۹۹ تا مهرماه ۱۴۰۰ در زندان بوشهر بودم. در اول روایت، گاهی از بوشهر و زنهایی که آنجا دیدم حرف زدهام. بگذارید دقیقتر بگویم، روایت قسمت قرنطینه را که درباره ۱۶ زن کُرد و ۸ بچه است، از یکم تا ۱۵ تیر ۹۹ نوشتم.
آن زمان تازه زنهای کرد آزاد شده بودند و بند مورد نظر به قرنطینه تغییرکرده بود. (اگر اشتباه نکنم بعدها و در تیرماه ۱۴۰۱ زندانیها از زندان قرچک به اوین آمدند. دو هفته پیش از آمدنشان، بند ۲ را بازسازی و شرایطش را تقریبا شبیه بند ۱ کردند و اسمش از بند ۲ به اتاق ۴ تغییر کرد.) بقیه روایتها را در آذر ۱۴۰۰ نوشتم. اگر بخواهم دقیق حساب کنم، نوشتن متنها در کل ۲۰ روز زمان برد اما ایدهی روایتگری از طریق شیرینیپزی در زندان، از خیلیوقت پیش و قبل از نوشتن توی سرم بود. برای همین در بوشهر کارگاه قنادی راه انداختیم و برای باز نگه داشتنش تلاش کردیم.
از همان ابتدای روایت، مدام جاهایی به بوشهر و زنانش اشاره میکنم. بوشهر تا انتهای کتاب هم با من هست، اما کل روایتها به قبل از آذر ۱۴۰۰ مربوط میشود و سرسوزنی در متنها دست نبردم. البته مصاحبهام با نرگس محمدی مربوط است به مرخصی درمانی کوتاهم از زندان بوشهر. بعدها که در اوین به نرگس نزدیکتر شدم، چندباری میخواستم مصاحبه را تغییر بدهم اما این کار را نکردم تا حس و حالِ بعد از نوشتن متن، به مصاحبه اضافه نشود. با خودم گفتم این هرچه هست، برای همان زمان است سپیده! بقیه ایدهها رو بگذار برای بعد!
هنوز از اتفاقاتِ بعد از آذر ۱۴۰۰ چیزی را روایت نکردهام، اما قطعا روایت خواهم کرد. ایدههای زیادی توی ذهنم هست که پر و بال میگیرد.
اصلا چه طور میتوانی در زندان، فضای خصوصی و شخصی برای نوشتنات و پروراندن ایدههایت فراهم کنی و روی کار متمرکز شوی؟
ببینید من بچه آخر یک خانواده پرجمعیت عشایری هستم. درس خواندن وسط نزاعهای خانوادگی و حل کردن مشکلات طایفهای عادت من است. همه کودکیام آرزو داشتم اتاقی از خودم داشته باشم که بتوانم جلوی آینهاش نقش اسب تک شاخی را بازی کنم که بالا آوردنش هم رنگین کمان است.
برای همین به نداشتن حریم خصوصی عادت دارم. در واقع سختترین قسمت زندان همین است. اما به لطف زندگی خانوادگیام تمرکزم در هر شرایطی خوب است. یعنی اگه یک صاعقه فرق سرم بخورد یا از پنجاه جای مختلف درگیریهای جورواجور سمتم بیاید، باز میتوانم به راحتی شیرینیپزی کنم و روایت آدمها را بنویسم. در این خصوص میتوانید بروید از بهاره هدایت بپرسید.
هنگامی که در حال نوشتن بودی، اتفاقاتی که در بیرون از فضای داستان روی میداد، اعم از تلخ و شیرین در زندان، یا شخصی و غیرشخصی، سیاسی و اجتماعی خارج از زندان، اینها چه تاثیری بر روند نوشتنات داشت؟
اینها همه درهم تنیده است و اصلا نمیشود از هم جدایشان کرد. من هرگز از بیرون از زندان جدا نبودم و هنوز فکر میکنم گویی همین دیروز بود که بازداشت شدم، اینقدر که دارم توی خیابانها و درون آدمها زندگی میکنم. گاهی حس میکنم اصلا زندان نیستم و با کوچکترین طعم و مزهای، خیابانها توی دستم و ذهنم شروع به تکانخوردن میکنند.
روزی چندبار فکر میکنم اگر فردا آزاد باشم چه کار میکنم… قرار است فردا مردم را دعوت کنم بیایند و همین نانی را که امروز برای مهوشجان درست کردم، سر پل دزفول برایشان درست کنم… همینقدر نزدیکم و نمیتوانم [زندان و بیرون از آن را] تفکیک کنم.
آیا خودت و دوستانت در زندان همه دستورهای پخت شیرینی را در کارگاه پنگ امتحان کردهاید و دستورها واقعا از زندان آمده؟
من برای تمام زندانیهای سپیدار، اوین و بوشهر شیرینی درست کردم. هر کسی در این زندانها بوده و بگوید نخوردهام، دروغ گفته؛ به زور هم که شده بهش شیرینی دادهام. بیشتر از ۱۰۰ مدل شیرینی و ۷۰ مدل کیک درست کردم، برای اکثر تولدها، مراسمها و ملاقاتها. تمام رسپیها از زندان خلق شده و البته بیاستعدادی من را هم در نظر بگیرید. اما توی زندان قرچک، بهخاطر اینکه کارگر آشپزخانه بودم، نتوانستم شیرینیپزی کنم. در عوض برای تمام زندانیهای قرچک غذا پختهام. کسی نمیتواند بگوید در بازهی زمانیای که قرچک بودم از غذاهای سپیده نخوردم، همانطور که کسی توی بوشهر نمیتواند بگوید از کلوچههای سپیده نخوردم. خلاصه اینطوریهاست، گنگ ما بالاست.
در همان مقدمه و همچنین توضیحات پراکندهای که تا قبل از انتشارش در رسانهها آمده بود، گفتهای داستانهایت از زنان زندانی، مستند هستند و از روی ملاحظه، زمان و مکان و بعضی اسامی را تغییر دادهای. مثل کتاب قبلیات باورپذیر هم از کار درآمده؛ هم رنج و شادی زندانیان و سرگذشت عموما تلخشان، هم فیل و جزیره و ماهی و رقص سایهها. چه کردی تا ضمن استفاده از راوی اولشخص، فاصلهات با روایت حفظ شود و تعادل میان تخیل و واقعیت هم برقرار بماند؟
در کتاب جز اسم زن که آورده نشده و ممکن است خودم باشم یا نباشم، تمام اسمها واقعی است. فقط به دلایلی، جابهجایی مکانی انجام دادم. اسمها همه واقعی، و تمام روایات موبهمو مبتنی بر واقعیت است. اما تخیل، چاشنی زندگی همهمان است. اینکه گفتم جزیره متحرک و ما پناه آوردهایم به جزیره متحرک، یک تخیل واقعی است. در هر زندانی، ما چارهای نداریم جز اینکه همزمان با تلفیق تخیل و واقعیت زندگی کنیم. اصلا طرز کار عقل، تلفیق این دوتاست.
اما مخصوصا توی زندان که واقعیت به امر محال تبدیل میشود، ما باید روایت را حتی کمی تخیلیتر از زندگی بیرون از زندان ترسیم کنیم. در واقع کاری که من کردم، فاصله انداختن بین این دو بود که شما الان از تلفیق حرف بزنید وگرنه آنجا اصلا تمایزی بین اینها وجود ندارد.
دلت میخواهد کتاب را چه کسی نخوانَد؟
چرا دلم بخواهد کسی نخواند؟ دلم میخواهد همه بخوانند، حتی بازجوهایم. خط بهخط هم بخوانند و نُتبرداری کنند. آدمهای عادی که آرزویم است بخوانند. همه بخوانند و همانطور که قبلا گفتم، فحشدادن هم آزاد است.
در مقدمه کتاب، در یک رفتار جسورانه دیگر، شماره تلفنی نوشتهای تا خوانندگان کتاب از آن طریق برایت نامه بنویسند و گفتهای امنتر از نامهنگاری با زندان است. از دوالپای رسوایی نترسیدی که سر برسد و تو یا صاحب آن شماره را خِفت کند؟
مرسی که جسورانه قلمدادش کردی. البته خودم فکر نمیکنم جسورانه باشد و بیشتر همان مدل عشایری خودم بوده. البته یک نشانی جیمیل را هم اضافه میکنم. دلم میخواست راه راحتتر و دسترستری هم در کار باشد و اینکه بگویم شما خانوادهی من هستید، اما نکات امنیتی را خیلی خیلی رعایت کنید. واقعا منتظر نامهها و روایتهایتان هستم. امیدوارم صدایم به گوشتان برسد. حالا چه از طریق تلگرام مهدی و چه از طریق جیمیل. هیچ دوالپایی زورش به من نمیرسد! فقط بگویم من نامهها و روایتهای شما را هم میخواهم بدانم و منتظرم، اما لطفا هیچ مشخصاتی از خودتان را به هیچکدام از طرق بالا نفرستید! روایت، بینام باشد.
از قدیم گفتهاند «تا سه نشه، بازی نشه». با وجود سختی کار نوشتن و رساندنش به بیرون از زندان، با این اتفاقاتی که بعد از آذر ۱۴۰۰افتاده آیا نوشتن و انتشار کتاب تازهای را در نظر داری؟
با امید و عشق به سومیاش دارم زندگی میکنم!