خبرنامه گویا
۱۹ سال بعد، در بیستمین سالگرد کشتار سال سیاه ۱۳۶۷ باید کاری میکردم؛ اما نمیدانستم چه کاری؟ دولت نخست «محمود احمدینژاد» بود و سالهای شکست اصلاحطلبان، سالهای وبلاگ نویسی و ورود اینترنت به زندگی ما. آن روزها تصاویر بیشتری از خاوران میشد یافت، از جمله تصویر گلی میخک روی خاک خاوران.
یکی از اولین خاطرات کودکیم مربوط روزیست که خبر مرگ «روحالله خمینی» اعلام شد. صبح زود با صدای شادی همسایهها از خواب بیدار شدم و قبل از ظهر به دیدن زنی همیشه سیاهپوش از اقوام دور رفتیم. آن زن آن روز برای نخستینبار سفید پوشیده بود٬ برای اولینبار از مهمانان خانهاش با شیرینی پذیرایی کرد و گفت دلش میخواهد خبر خوش را برای همه بچههای خاوران ببرد. این اولینبار بود که نام «خاوران» را شنیدم.
بعدها که بزرگتر شدم فهمیدم آن زن، مادر یکی از هزاران نفری بود که در سالهای سیاه دهه شصت اعدام شد؛ کودکی ۱۴ ساله. مادرش از روزی که خبر اعدام پسرش را شنید سیاه پوشید تا ۱۳ خرداد ۱۳۶۸. آن زن هرگز نفهمید پسرش کجای این خاک آرام گرفته است اما همواره از آرامگرفتهگان در خاوران به عنوان «بچههایم» نام میبرد.
سالهای نوجوانی و جوانی من، نه خبری از اینترنت بود و وبسایتها٬ نه تلویزیونهای مختلف. در تمامی آن سالها خاوران یک معما بود؛ به مرور و لابهلای گفتوگوهای بزرگترها فهمیدم خاوران نام و نماد یک جنایت است؛ محلی در ابتدای جادهای که به مشهد میرسد و در آن پیکر زندانیان کمونیستی که در سال ۶۷ اعدام شدند٬ به خاک سپرده شده است. تنها تصویری که از آن گورستان دیده بودم٬ دری ماشینرو و سبزرنگ بود که لای یک کتاب جلد سفید در کتابخانه پدر و مادرم پیدا کرده بودم؛ کتاب «حماسه مقاومت»، داستان فرار «اشرف دهقانی» از زندان. جایی که مادران و دادخواهان آن جنایت سعی داشتند زنده نگاهش دارند تا نام و یاد آن جنایت از خاطرهها پاک نشود.
از اواسط دهه هشتاد بود که هر سال دو بار خبری در رابطه با خاوران شنیده میشد٬ شهریور و اسفند ماه. زمانیکه خانوادههای دادخواه میرفتند به دیدار فرزندانشان و عموما درها باز نمیشد. خبر ضرب و شتم٬ بازداشت احتمالی و … منتشر و تا شش ماه بعد دوباره فراموش میشد.
۱۹ سال بعد٬ در بیستمین سالگرد کشتار سال سیاه ۱۳۶۷ باید کاری میکردم؛ اما نمیدانستم چه کاری؟ دولت نخست «محمود احمدینژاد» بود و سالهای شکست اصلاحطلبان، سالهای وبلاگ نویسی و ورود اینترنت به زندگی ما. آن روزها تصاویر بیشتری از خاوران میشد یافت، از جمله تصویر گلی میخک روی خاک خاوران.
در وبلاگ کمخوانندهام مطلبی در رابطه با خاوران نوشتم و آن نوشتهی خام دلیلی شد برای تشکیل گروهی از داوطلبان در حمایت از خانوادهها به منظور باز کردن درها و وارد شدن به آرامستان. قرار گذاشتیم اولین جمله شهریور به خاوران برویم و تونلی انسانی تشکیل دهیم تا خانوادههای دادخواه بتوانند راحتتر به در آرامستان برسند. از آن گروه فقط دو نفر سر وعده حاضر شدند٬ ۹ صبح میدان هفت تیر؛ من و یک نفر دیگر. عملا برنامه کنسل شده بود. با این حال ما رفتیم. یک بار مسیر «سهراه افسریه» تا اتوبان «امام رضا» را رفتیم٬ خبری نبود، برگشتیم. دوباره در راه رفتن به سمت شرق بودیم که دو خودرو پیچیدند جلوی ماشین ما و … بازداشت شدیم.
رانندهای که به جای من نشست پشت فرمان، اولین دوربرگردان را برداشت و ماشین را مقابل دری کنار ورودی خاوران نگه داشت. هر دو نفرمان را پیاده کردند و به ساختمانی کنار آرامستان بردند. یک دیوار فاصله بود بین من و جایی که دلم میخواست ببینمش.
در آن اتاق٬ در حین بازرسی بدنی که نخستین بار بود با آن مواجه میشدم و به شدت برایم تحقیرآمیز بود٬ سوال و جواب در مورد چرایی بودنم در آن روز خاص در آن مکان و … جریان داشت اما تمام حواس من به آن سوی دیوار بود.
منطق حکم میکرد که مهمتر از آنچه پشت دیوارهای خاوران قرار داشت٬ جنایتی بود که رخ داده؛ اما برای من همچنان دیدن آن سوی دیوارهای خاوران٬ یک حسرت است.
شاید شنیدن و خواندن از خانوادههای دادخواه باعث شده که نه فقط آن روز که همچنان دلم بخواهد آن خاک را ببینم. برای من خاوران فراتر از سند یک جنایت٬ پرچم دادخواهی است٬ مباهلهای بین انصاف٬ عدل و پایبندی به حقوق انسانها و توجیه جنایت.
در اتاقی از آن ساختمان٬ خانه امن وزارت اطلاعات در «شهرری» و روزهای بعد در اتاقهای بازجویی بند ۲۰۹ دائم با این سوال مواجه بودم که چه ارتباطی با «سازمان مجاهدین خلق ایران» دارم که به دستور «مسعود رجویی» به خاوران رفتهام و پاسخ «خاوران محل دفن جانباختهگان کمونیست است» باعث خشم بازجوها میشد.
در تمام سالهای پس از دهه سیاه شصت، دستگاه پروپاگاندای جمهوری اسلامی سخت تلاش داشت که اعدامهای دهه شصت را به اعضای «سازمان منافقین» بعد از عملیات «مرصاد» محدود کند؛ تلاشی که روزبهروز بیشتر با شکست مواجه میشود. حاصل تلاشهای روایتگران سالهای اعدام٬ مادران خاوران و خانوادههای دادخواه و همه آنهایی که تلاش کردند تا آن جنایت را مستند کنند٬ باعث شد تا واقعیت پشت دیوارهای خاوران پنهان نماند.
در طول بازجویی زیر بار اتهام ارتباط با سازمان مجاهدین نرفتم٬ عملا علاقه یا نزدیکی هم به گروههای چپ نداشتم؛ من تنها فعال حقوق بشری بودم که باور داشتم حمایت از خانوادههای دادخواه وظیفهام است و روزنامهنگاری بودم که میخواستم راوی سرکوب این خانوادهها باشم. با همه اینها ذیل به بندی از قانون مجازات اسلامی قدیمی٬ به ششماه زندان محکوم شدم.
تقریبا هفده سال از آن روزها میگذرد. در این سالها بارها خبر تلاش حاکمیت برای تخریب خاوران منتشر شده است؛ باز هم خانوادهها٬ آنهایی که هنوز هستند و در ایران زندگی میکنند، حداقل سالی دوبار تلاش میکنند تا آن در را باز کنند و باز هم معمولا موفق نمیشوند. اما دیگر خاوران آرامستانی ناشناخته برای عموم مردم نیست. دیگر آنهایی که میشناسندش لازم نیست درگوشی و یواشکی از خاوران و سالهای اعدام و تابستان سیاه ۶۷ حرف بزنند.
صدای دادخواهی خاوران شنیده شد٬ یاد و نام و خاطرهها زنده ماندند.
سولماز ایکدر