سایت ملیون ایران

م. سحر: گوشه ای از کتاب داوری یا عریضه النساء


ملـّت سوزی و اُمّت پروری
بگذریم از داستان ِغدر تو
تخم بیداد است ذیل و صدر تو
چشمه های اشگ در جوش ِتو اند
شادمانی ها فراموش ِ تو اند
هستی ایرانیانت در عباست
مُزد شیطان است و با نام خداست
روز و شب باشد ترا راز و نیاز
با خدا در لوله های نفت و گاز
هست را و نیست را در این دیار
می دهی ارزان و می گیری دُلار
هم زمان ِ حال و هم تاریخ را
آتشی داری کباب و سیخ را
ملـّتی را می کِشی در ذلـّتی
تا بسازی اُمّتی از ملـّتی
فقه را داس ِ مذلـّت می کنی ۱
دست ِ دین در خون ِ ملـّت می کنی
فقه را در دست ِ کین سازی تبر
تا بکوبی ریشه ها را سر به سر
تا به زخم و ضربت ِ بیداد ها
محو گردند از جهان بنیاد ها
تا در این کشور نروید مِهر و شور
نام ِ ایران برنیانگیزد غرور
تا به تزویرت روند از یادِ ما
شوکت ِ دیرینهء اجدادِ ما
خان و مانی نیست در این آب و خاک
کاب و خاکش با تو یابد اشتراک
خان ومانت خیل ِ خنـّاس۱ است و بس
قهرمانت سعدِ وقاّص ۲ است و بس!
هست جشنت ذلـّت ِ ایرانیان
در سقوطِ دولت ِ ساسانیان
پورِ فرّخزاد ، پورِ میهن است ۳
لیک پیشت ، پیشگام ِ دشمن است
ابن وقـّاصت ولی ابن ِ خداست
زانکه فتح ِ تازیان را رهگشاست
زانکه با حُکم ِ عمر، این باجگیر
تازیان را کرده بر ایران امیر
زین سبب تاریخ ایران کشوری
پیش ِ تو محو است در تازیگری
ارزش ِ ایرانگرایی پیش ِ تو
دشمن است از بیخ و بُن با کیش ِ تو
زین سبب هرچند صاحب خانه ای
پاک با ایرانیت بیگانه ای!
میهن ِ ما بیست قرنی پیش از آن
کآید آواز ِعرب از آسمان ؛
میهن ِ ما بود ، چون امروز ِ ما
مَهد و بُنگاه ِ ۱ جهان افروز ِ ما
میهن ِ ما بود و خواهد بود نیز
همچو جان ِ قهرمانانش عزیز
لیک با وی دشمن است اندیشه ات
کرده این اندیشه دشمن پیشه ات
هیچ وهرگز درعمل یا درسخن
دل نلرزاند ترا عـِرق ِ وطن
گر بسوزد کشور از بیداد وکین
بر نیاری دست رحم از آستین
آسمان گر بر زمین آید فرود
ور شود نابود از ایران تار و پود
از زمان ِ حال تا عهدِ عتیق ۲
حاصل سی قرن سوزد در حریق
حاصل سی قرن از بالا و ذیل
پیش تو مدفون شود در کام ِسیل
خم نیارد گوشهء ابروی تو
ننگ بر وجدان و تـُف بر روی تو!
نزد تو تاریخ این ملـّت هـَباست۳
ذوق و فرهنگ و تمدّن بی بهاست
گر نمی ترسیدی از اهل زمان
خِشتی و سنگی نبودت درامان
خِشت و سنگت همچو ذاتت اَسوَد۴ است
زین سبب ذاتِ تو با ایران بد است
دل نداری صاف با تاریخ ِما
پس برآنی تا بسوزی بیخ ِ ما
در پی سودِ خودی ، وزما زیان
دل نداری صاف جز با تازیان
دین که دُکـّان ِتوآمد ، تازی ست
اصل ، سود توست ، باقی بازی است
درکفت بی دین ِ تازی هیچ نیست
مُهرهء نظم ِترا یک پیچ نیست !
نیست ای شدّاد ، ای ابن ِ زیاد
در کفت بی دین ِتازی غیرِ باد
زین سبب پیش توای مستِ غرور
نیست ایران جز فضای ظلم و زور
این غنیمت را غنیمت داشتی
چون ذکات و خُمس خویش اِنگاشتی
فرصتی دادند و دُکـّانی زدی
شب تنوری در شبستانی زدی
نان ِدین پختی وبا خون خوردی اش
در عبا بنهادی و نشمُردی اش!
زین سبب می تازی و خون می خوری
با شتابی هردم افزون می خوری
معنویت را به بازاری غریب
کرده ای کالا ی نیرنگ و فریب
هرچه برجا مانده از اخلاق بود
وز نیاکان حُرمت ِ میثاق بود
چون هوا در بسته بندی های دین
جمله را صادر نمودی از زمین
جمله رفت و جمله رفت و جمله رفت
جز دُلاری چند از میراث ِ نفت
جز دلاری چند زیر تختِ تو
دشمن حق ، پاسبان ِ بختِ تو
می فروشی نفت و خنجر می خری
قلب ملـّت را به خنجر می دری
اتـُم لافی اصحاب حوزه و ارباب جور
می فرستی گاز را از راه قمُ
می ستانی مایهء بُمبِ اتُم
داشتی باروت و کـُشتی صدهزار
وای اگر بُمبِ اتـُم گردی سوار
داشتی باروت و شد ایران ما
در اوین تابوتِ فرزندان ما
داشتی باروت و جنگت با عراق
هشت سالی سوخت ایران را به داغ
داشتی باروت و صیت ِاوقتلوا۱
همچو بسم الله بودت در گلو
داشتی باروت و ساطور و کمند
قتل هایت جمله زنجیری بدند
با خر باروت گر چونین کنی
وای اگر اسب اتُم را زین کنی
وای اگر درسینه ، ای شیخ ِدَنی ۲
قلبِ سنگت از اتُم گردد غنی
وعدهء عیش
آزت اندر جان و کِبرت در نهاد
هر دو می تازند بر اسب ِ مُراد
خوش به حال ِ توست در هرحالتی
صاحبِ دُکـّان ِ دین و دولتی
هم به دنیا مُلک و کشور زان ِ تو
هم به عُقبی حوض ِ کوثر زان ِ تو
دم زدی از نیک و بد ، زیبا و زشت
وعده های عیش دادی در بهشت
کشوری را کشور ِغم ساختی
شهرِ ایران را جهنـّم ساختی
ای که ظلمت درعُروقت جاری است
دام ِ دینت دشمن ِ بیداری است
بَرده می خواهد زنان را نظم ِ تو
وینچنین جزم است بر ما عزم ِ تو
قاضی ِظلم ات فرستد سوی ما
حُکم ِ موی و روی و بوی و خوی ما
گر شود تاری ز موی ما عیان
تـُخم ِ حق لرزد به طاق ِ آسمان
گر ببیند روی ما را غیرِ ما
شّرِعالم تـُف کند بر خیرِ ما
بگذرد گر بوی ما بر شامه ها
کیک اُفتد در بُن ِ عمّامه ها
گربداند خوی ما جزخویش ما
ریش ِهستی تـر شود در جیش ما
گذاری به بهشت و دیدار جناتٌ تجری …
اینچنین تقدیر ما فرمان توست
جنس ِما کالای این دُکـّان توست
جنس ما کالاست ، کالایی عفیف
کی شود شیطان بر این کالا حریف؟
کی دهد شیطان فریبِ دوستان
تا تو ما را بلبلی در بوستان؟
تا تو ما را می بری از روی پـُل
می نشانی روی شاخ و برگِ گـُل
تا تو ما را عاری از امیال ِزشت
بـِکر و سالم می فرستی تا بهشت
تا تو ما را می دهی خطـّ ِ کریم
رهگـُشای حق، صراط اَلمُستقیم ۱
تا تو مارا در بهشت از جیب خویش
پول ِغلمان می فرستی پیش پیش
می سپاری مان به مهماندارِ دوست
تا میان غـُرفه مثل ِمغز و پوست
بستر خود را به روی فرش ِگـُل
ـ درجوار اولیا ، جمع ِ رُسُل ۲ ـ
بفکنیم و عیش با غلمان ۳ کنیم
وآنچه در دنیا نکردیم آن کنیم،
تا زتو مائیم از اینسان رستگار
درجوار حضرت پروردگار،
در کنار حوض ِکوثر پیش ِحق
صاف و بی چین و چروک و شقّ و رقّ
دست با غـِلمانکی در گردنی
خوردنی و دادنی و کردنی
دستهاشان عیش و لبهاشان نشاط
کی چنین شیرین بود قند و نبات؟
عضوهاشان سخت و بازوشان قوی
حق به هم پیوسته فـُرم و محتوی
سرخوشند از بادهء جام ِطـُهور۴
گوش ِبد ، کرباد و چشم ِغیر کور
مطربان در غـُرفه ، حوران در حرَم
جمله می رقصند با باباکرم ۱
انبیا در سایهء طوبا به خواب ۲
ما به کار عیش زیر آفتاب
اوصیا با ریش ِخود در قوس و کِش ۳
هریکی سرگرم ِ تاراج ِ شپش
دختران اولیا مشغول حال
با بهشتی نوخطان ِ باجمال
«لا اکراه فی الدین» و بهشت آنجاست کآزاری نباشد
هیچ فردی را به فردی کارنیست
موی و رویی مایهء آزار نیست
کس نمی گوید: چرا ای زن جَلـَب
با فلان کس لب نهادی روی لب؟
کس نمی گوید : چرا ای بی پدر
مویت از چادر دوتاری شد به در؟
کس نمی گوید ترا کای بدحجاب
ازچه رویت نیست پنهان درنقاب؟
کس نمیگوید که خطِ باسَنـَت
ازچه رو پیداست بر پیراهنت
کس نمی گوید چرا ای مردِ پیر
باده می ریزی به جامت جای شیر؟
کس نمی گوید ترا اهل ِذوق
در هنر بهر چه داری شور و شوق؟
ازچه همچون اسبِ مستِ بی مهار
رقص برپا می کنی در سبزه زار؟
کس نمی گوید به دستت ساز چیست؟
بر لبانت نغمه و آواز چیست؟
چیست این « ای جان و ای جان » کردنت؟
دلنوازی نزد ِ جانان کردنت؟
ازچه چشمان ِ تو سوزنبان ِ۱ اوست؟
جان ِ پُرمِهرت چرا قربان ِ اوست؟
کس نگوید ازچه زیر ِ نور ِ ماه
بر نگاهی عاشق افتادت نگاه ؟
یا چرا آن دلبرِ جان پرورت
بوسه دزدید از لبان ِ نوبرت؟
یا چرا لغزانده آن عیّار ِ مست
اینچنین بی پرده بر دست ِ تو دست؟
کس نمی گوید چرا شیدا شدی؟
بازهم در کوی او پیدا شدی؟
کس نمی گوید چرا بر بام ِ عشق
غرق ِ دیدار آمدی در دام ِ عشق؟
کس نمیگوید دل ِبی کینه ات
از چه می کوبد میان سینه ات
نیست در این سو فقیهی متـّقی
تا کند تحریم ِ رسم ِ عاشقی
گوید آن کو داغ عشقش بر دل است
مرد یا زن لایق ِ زیر گـِل است
گوید آن کو عاشقی شد پیشه اش
کـُشت می باید به ضربِ تیشه اش
گوید او را بر زمین سنگسار
سنگ می باید به سر زد صد هزار
قصه کوته نیست اینجا شیخ ِ پَست
تا تورا گوید که عاشق مُرتد است
کس نمی گوید که هان ای بی حیا
ازچه خـُفتی تا نمازت شد قضا؟
کس نمی گوید به هیچ آزاده ای
باید این ساعت به جُرم ِ ساده ای
پیکرت از پشت سر تا ساق ها
بشکــُرَد در شُعلهء شلاّق ها
نیست شلاقی به دستِ هرزه ای
تا برانگیزد تب از تن لرزه ای
نام مهدی
نام مَهدی ظلم را مصداق نیست
ضامن ِصُلابه۱ و شلاق نیست
ضامن ِ سگ نیست تا در هر گذار
پای انسان ها گـَزد چون گـُرگ ِ هار
نام ِ مَهدی پوشش ِ تزویر نیست
پشتوان ِ جهل ِعالمگیر نیست
نام ِ مَهدی نیست زیب ِ زخم و داغ
این تقدّس حک نگردد بر چُماق
نام ِ مَهدی نام ِ ترس و بیم نیست
وآن نقاب ِ چهرهء دژخیم نیست ۱
نام مَهدی کی چنین دون است و پَست
تا شود زیب ِ طناب و داربَست ؟
دست ِ مَهدی برنیانگیزد هراس
با شیافی از سیانور و پُتاس۱
کی زبهرِ حلق ِ سربازان ِ خویش
دستِ مَهدی واجبی آرَد به پیش۲
«نصرِ باالرُعب» تو وحشت خانه ای ست
دام ابلیسی ، ز حق بیگانه ای ست
«نصر باالرُعب» ۳ تو نام ِاشقیاست
نام ِ مهدی بُردنت ننگ ِ خداست
هرگز استیلای وحشت بر زمین
نام ِحق را نیست حُرمت آفرین!
الغرَض اینجا نمی بینی قفس
نیست قرآن خوانده ای جاسوس ِکس
نیست اینجا باجواز و بی جواز
هیچ مؤمن صورتی توّاب ساز
نیست آدم روی دیوی پاسبان
از تکِ شلوار تا کنج ِدهان
جنده بازی حافظِ اخلاق نیست
از دو رویان طاقتِ کس طاق نیست
نیست اینجا کس به نیشی دیده در
نیست اینجا کس به ریشی مُفتخر
نیست اینجا کس به مُهری نامه ای
پا به نعلینی ، به سرعمّامه ای
تا مُدامت نهی از مُنکر کند
خرمگس گون وِز وِز و زِر زر کند
چشم ِغیرت بردو کافت دوخته
از حسادت مُرده و کین توخته
سنگ ها آورده از گور پدر
تا به جُرم عشق کوبد ازتو سر
ذات قوّادی ست با ذاتش قرین
دائم اندر بندِ عفـّت بهرِ دین
نیست اینجا اینچنین بد باوری
ناسزا انسان نما دَد گوهری
نیست اینجا لافزن قـِدّیسَکی
با دروغین سجده ، تـُنبان خیسَکی
زشت کرداری فریبی پَست جان
از نشاط اندر غم ، از غم شادمان
مرگ باور دیو خویی گاوریش ۱
چشم و گوشش بسته جزبر نفع خویش
قانون بهشت ومأوای محتسب
اینچنین پسَتان در اینجا نیستند
یا اگر هستند ، پیدا نیستند!
یا به قانونی که این سو جاری ست
سهمشان بیکاری و پُرخواری است
هیچ حوری بهر عکس یادگار
هرگز آنان را نگیرد در کنار
هیچ غلمانی نخـُسبد شان به پیش
بهرشان گوزی بنفرستد به ریش
گرچه آنان را خداوندِ کریم
کرده ازحِکمت در این مأوا مقیم
در پی فرمان ِ حق دربان ِعرش
فاضلابی را به جنـّت کرده فرش
داده اُسکان۲ این دَدان را بهر خواب
رختخواب افکنده روی فاضلاب
تا تُفی بر ریش و تسبیحی به دست
خود ز گـَند و بوی خود باشند مست
تا دوچشم حیزشان از فاضلاب
عیش خوبان را ببیند باعذاب
حوریان بینند با جامی به دست
پای کوبان دست نیکانشان به دست
بی خیال از حکم شیخ و حکم دین!
ـ کس به میدان دیده رقصی اینچنین؟ـ
مولوی وش دامن افشان می کنند
وینچنین رقصی به میدان می کنند ۱
حکمت حق است تا این جمع زشت
گوشه ای از آبریزی در بهشت
جایگاه آن جهانی شان بود
تا عذاب جاودانی شان بود
تا ببینند عشرت ما را ز دور
وز حسد ازهر دو چشم آیند کور
حِکمت حق باز بیناشان کند
لحظه ای غرق تماشاشان کند
باز از آن اسطبل خود در فاضلاب
صحنه ها بینند رنگین تر زخواب
در عشق و زیبائی
آن یکی پستان حوری باوقار
سوده بر مینای دندان چون انار
آن دگر سر کرده در نافی فرو
چون سرِ لب تشنه ای بر طرف ِ جو
آب جوی از چشمه ساری پُر عسل
جاری از بهر وی از روز ازل
آن دگر جامی به لب دستی به کاف
خوشتر از سیمـُرغ ِ جان در اوج ِقاف ۱
چشم در چشمان حوری دوخته
شعله ای درجان وی افروخته
شعله ای رنگین ز رؤیای هوس
ارزش عمرِ خوشی در یک نفس
جور دیگر بشنو!
[چند بیتی که در این بین آمده ست
گوش ِ جان را درهلالین (…) آمده ست
ازوجودت دورکن عادات را
جور دیگر بشنو این ابیات را] :
(کاش می شد لحظه ای شیرین و شاد
حور، شاگرد و تو بودی اوستاد!
مِهر می افشاندی اش در جان چو کِشت
عشق می شد میوهء باغ ِ بهشت
آنچه حواّ را دریغ افتاده بود
بر دل حورِ تو می آمد فرود
برق ِعشقش می نهاد آتش به جان
یاد می آورد ، یار مهربان
ای خوشا آنان که بر تختِ زمین
دست در دستند با حوری چنین
حورِ عاشق مرغ ِ این بام و دراست
آدمی روی است انسان محضراست
حورِعاشق گوهرِ خاک ست و بس
خوشهء مست همین تاک ست و بس
حورِ عاشق خواهر من ، مام توست
عشق ِ بی آغاز و بی انجام توست
حور ِ دین شایستهء تقدیس نیست
جسم ِ بی جانی ست ، جز تندیس نیست
واهـِل این تندیس را بهر ِ خران ۱
بر زمین دریاب ، یار مهربان!)
درتماشا
شاعر اینک ناگزیر از راهِ خویش
باز می گردد به عشرتگاه پیش
باز دَقّ اُلبابِ ۲ جنّت می کند
وصفِ تصویرِ سعادت می کند
گرچه دنیا محنت ِ بی عزّتی ست
باغ ِجنّت لـذتی در لذتی ست
کِیف و حالی ، حظّ ِبی اندازه ای
بشنو اکنون زین دُهُل آوازه ای
ای تو کز آلام ِ دنیا خسته ای
دل در آن اقلیم ِ لذّت بسته ای
چشم و گوشت بسته بر زیبا و زشت
آرزویت کسب ِ ویزای بهشت
دل به منبر بسته ای تا هر خری
سردهد بر صدرِ منبر عرعری
میل ِ دیدارت بسوزد تار و پود
اشگ جاری گردد از چشمت چو رود
هرچه بینی باغ بینی پر سُرور
میوه ها بر شاخه چون پستان ِ حور
خوشه ها چون بیضهء غلمان بلور
وه که ذکرش می زداید تلخ و شور
بهشت آرمانی و ایرانی
زیرپای بوتهء گــُل ، سبزه زار
پرنیان افکنده زیرِ پای یار
زیرِ پای یار ، نرگس خنده زن
زیر ِ پای یار ، سوسن در سخن
زیر ِ پای یار بلبل نغمه خوان
زیر ِ پای یار ، شوق ارّابه ران
شاخه ها چون ساق ِ سیمین ساق ها
غنچه ها داغ ِ لبِ مُشتاق ها
کوچه باغ ِ عاشقان از نغمه پـُر
غرقه در آواز کـُرد و تـُرک و لـُر
دستهء خنیاگران از هر طرف
پا به پا و جا به جا و صف به صف
آسمان را در بهشت از شرق و غرب
کرده اند آزاد، غرق ِساز و ضرب
تـُرکدُختان دست لــُرپوران به دست
آفرین بر تـُرکدُخت ِ لـُرپرست !
کـُردپوران گرم ِ دست افشانی اند
پا به پای دخترِ قوچانی اند
پرتو افشان آفتاب از روی بام
نیک می جوشد سماور صبح و شام !
یار ِ ما تُنگ ِ طلایش زیب ِ دوش
غمزه ها آورده از بهر فروش۱
رو مرا بنویس بر سنگ ِ مزار
کُشتهء عشقم ، منه تقصیر ِ یار۲
آسمون گپ ، مه بلند و شب دراز
سوزهء زیبای ما در خواب ِ ناز۳
چشم ِ زیبا سوزه جادوی من است
بوسه هایش نوشداروی من است
می روم سی سوزه ۴ روی سوزه زار
عاشقـُم ای آسمون کارُم مدار
آسمون ، من می شتابُم سوی او
ور بباره خون ببوسُم روی او
سوزه سوزه ، سوزه سوزه جانکم
بوسه ای ده مشکن آن پیمانکم
وینچنین با آسمان کوهسار
دشت ِ گل غرق است در آواز یار
یارما را شعرحافظ روی لب
گوش ِ دلها سوی او ، دست ِ طلب
نغمهء اقبال ، آهنگ ِ صبا ۱
چارگاه و شور و ماهور و نوا
مدعی گوید بهشت و حور خوش
من ولی گویم می ِانگور خوش
نسیه بگذار و بگیر این نقد را
کان دهل از دور خوش دارد نوا
آن دهل با ساز ما دمساز نیست
یار ما را همدل و همراز نیست
یار ِ ما را از ارَس تا زنده رود
جان و دل ، دلبستهء گفت و شنود
جان و دل دلبستهء مرغ ِ سحر
ساز نی داوود ، آواز قمر
پنجهء درویش خان ، شعر بهار
بلبل ِ پربسته را در انتظار
بلبل ِ پربسته در کنج ِ قفس
هست اگر کس، خود همین یک نغمه بس!
نغمهء آزادی نوع ِ بشر
از خلیج ِ فارس تا بحر خزر
دستِ طوسی طوق ِ دستِ طالش است
هردو را دل پیش صوتِ دلکش است
پای ورچین در هوای روی تو
آمدم با شاخه ای گل سوی تو
همچو گل خندیدی ام تا دیدی ام
میوه واری از درختی چیدی ام ۱
یاد آن جام ِ می از آن چشم مست
با نگاهت در وجودم نقش بست
نقش جانان در صدای دلکش ست
وان دمی خوشتر که با جانان خوش ست
نای کـُردی بر لب مازندری
وه که اینت حال و اینت دلبری
چشم لـُر با عشوهء تـُرک آشنا
هردو در یک چشمه در حال شنا
ناز خوزی دل ربوده ست از بلوچ
آنچنان کز وی صبوری کرده کوچ
آذری و اصفهانی هردوان
محوِ آواز بنان در اصفهان۱
بی سرِ خر هریکی با دیگری
سر به گوش آورده در افسونگری :
کای ترا من آهوی سردرکمند
اینچنین ام خوش به مهرت پای بند ۲
گاه می گریم به درد ی بی دوا
گاه می خندم به نایی بی نوا
عاقلانم درمیان انجمن
پند می گویند و نپذیرم سخن
غافلند از آن که من دیوانه ام
برنمی دارم دل ازجانانه ام !
دست گیلک روی پای ترکمن
هردو زیر سایه بر فرش ِ چمن
خوش سراینده ست برشاخ گلی
داستان عاشقی را بلبلی :
کای مو تی تنها و تی تنهای مو
وی مو تی مجنون و تی لیلای مو
از چه رو امشو هوا تاریک بی؟
وزچه می دیل رشته سان باریک بی؟۱
آیریلیق از هر بلایی بدتر است ۲
جان سپردن بد ، جدایی بد تر است
مرغ عاشق سوز دارد در نوا
ماجراهایی ست در این ماجرا
دلبر بوشهری از بی شوهری
با قـُمی مشغول ِ رقص ِ بندری
نیست چندان ناگوار این اتفاق
سیب ِ سرخی زیورِ دستی چلاق
ای قـُمی از جاهلان گر جان بری
نوش جانت باد یارِ بندری
گر زشرّ اهل ِ دین گردی رها
دست ِ مصدوم ِ تو هم یابد شفا
آنچه پوشی پرنیانت۱ می شود
وآنچه نوشی ، نوش ِ جانت می شود
پا به پای پیر و بُرنا ، مرد و زن
رقص خواهی کرد با اهل ِ وطن
فارغ از ترس ِگناه و بیم قهر
رقص خواهی کرد در میدان ِ شهر
کودک ِ آزادی ایران زمین
آرزو دارد ترا رقصی چنین !
نیز در مسجد به صدق و راستی
سجده خواهی کرد اگر خود خواستی
مِهر ِ یزدان ، روح ِ دین ، راه ِ خدا
اینچنین در سجده می خواهد ترا
رقص در میدان و در مسجد نماز
حق به دینی اینچنین دارد نیاز
دین جبر و جور ، دین ظلمت است
دون شأن ِ اهل ِ انسانیت است
زهدِ ملا باد در طبل است و بس
دین ِ جبرش خاک اسطبل است و بس!

دین ِجبر و اسارت اهل ایران
تا زمین ِقـُم اسیر این بلاست
کشور ِ ایران به ظلمت مبتلاست
تا چنین دَد سیرت ِ بی شاخ و دُم
شیخ ِ مُفتی ، مُفتخوار ِ شهر ِ قـُم
روز و شب بر روح ِ ما ناظر بوَد
مُجری فرمان ِ «قـُم فــانــذر» بوَد ؛ ۱
روزگار ِ این وطن چون قعر ِ چاه
بر زمین ِ جمکران باشد سیاه
تا ز اندیشیدنت پرهیز هست
روزگاری بدتر از این نیز هست!
تا ترا ملا و مُفتی رهبر است
چشم ِ جانت کور و گوش ِ دل کراست
ای که خواهی زاد بعد از مرگ ِ من
این وطن هرگز نخواهد شد وطن :
گر نبندی بر سیاست دستشان
ور به مسجد ها نخواهی بستشان
ای که شور و شوق را شایسته اید
میهن ِ آباد را بایسته اید ،
بر وطن هرگز نخندد هور و ماه
راهدارِ توست تا این دزدِ راه
این وطن هرگز نخواهد شد رَهــا
تا بود دین با سیاست مُبتلا
این وطن هرگز نخواهد شد وطن
تا بوَد دین با سیاست رایزن
بازگشت به بهشت ایرانی و حدیث شادی اهل وطن
حرف قـُم شد ، فیل ما بارِ دگر
کرد از اطرافِ هندَستان گذر
باز می گردیم زی اصل ِ سخن
وآن حدیث ِ شادی ِاهل وطن
دختر شیراز با جام شراب
از دل ِ کاشی توان بُرده ست و تاب
ای دل ِ کاشی که دل شد پیشه ات
از شکستن دورباد اندیشه ات
دختر شیراز و سرو کاشمر
دست در دست تو دارد در هنر
گرچه مرغی روی شاخ پسته ای
بالی از تیر فلک بشکسته ای
باز هم در بال ِ تو پرواز هست
شوق زی دروازهء شیراز هست۱
زیره از کرمان ، گــُلاب از قمصر است
نیم ِ عمر ِ باختر در خاور است
روستایی همدم ِ صحرائیان
جنگلی در کوچ با قشقائیان ،
جنگ ِ اقوام از میان برخاسته ست
عذر هفتاد و دوملت خواسته ست !
جنگ دینی عرعر خر گشته است
عشق و آزادی مظفـّر۲ گشته است
ای تو را عقل و شرف خورشید ِ راه
عشق و آزادی ! جز این چیزی مخواه
عشق و آزادی اگر بر خاک بود
خاک ، تاج ِ تارک ِ افلاک بود
چون جهان ، میهن ، خوش و آباد خواه
عشق و آزادی بر او بُنیاد خواه
فصل ِ آزادی بوَد فصل ِ بهشت
گر بسازی سنگ سنگ و خشت خشت!
راستی را کاین بهشت ایرانی است
باغ ِ جاویدان ِ تابستانی است
چون خیال ِ شوخ و شادِ آرزو
این بهشت از عشق دارد رنگ و بو
خوش بهشتی چون بهشتِ خواب هاست
مُزدِ رنجی هدیهء پایاب هاست ۱
میوه ها … بـَه بـَه ! نگو ! دُرّ ثمین
چشمه ها … بـَه بـَه ! نگو ! ماء معین !۲
پای لـُخت حوریان در چشمه سار
همچو دست نوخطان بر زلف ِ ِیار
نهر ها جاری ست زیرِ تخت ها
تخت ها زیر تن ِ خوشبخت ها
حوریَک با دوست، دستی در بَغـَل
دست دیگر بُرده در جوی عسل
زان عسل انگشتکی برداشته
دانه ای زیر زبانی کاشته
آن یکی سر بُرده زیر خرمنی
گیسوی افشانده ای بر دامنی
آن یکی پیکرگری از خاکِ رُس
برتراشیده ست تندیس ِ اِروس ۱
پیکری معنای ذوق و راستی
قامتی دور از کژیّ و کاستی
لـُخت و عور استاده حوری بیقرار
تا به تندیس ِ اِروس گردد سوار
حوریان ِ دیگری در حال ِ رقص
گـِرد ِِ این زیبائی ِ بی عیب و نقص
شاعری توصیفِ کافِ حور را
برگرفته ست از حقیقت تور را
هی مَدد می جوید از جادوی خویش
تا کند خوش وصف ِ زیباروی خویش
لیک آن زیبائی ِ بی شور و حال
پیش ِ شاعر درنگنجد در مقال
شاعر از این گونه زیبایی بـَری ست
وصف ِ این احوال ، کار ِ دیگری ست !
زیبایی و جان این جهانی ِهنر
کار شاعر ، کار ِ شور و حال هاست
مابقی سررشتهء دلال هاست !
آن یکی نقش آفرینی خوش نگار
با هنر پرورده ای پروردگار
پیش بنهاده ست رنگ و خامه ای
تا کند بر صفحه ای هنگامه ای !
لیک چشم انداز او در چشم ِ جان
باغ و صحرایی ست بی روح و روان
روح اگر در باغ و در صحرا نبود
لحظه ای بر دامنش نتوان غنود
زین سبب نقاش ما زار و پریش
ناتوان از وصفِ چشم انداز خویش
می زند بر بوم طرحی بی رمق
دست اوسُست است حتی با عرق !
سوژهء استاد اگر جاندار بود
بوم و رنگش کی ندامتبار بود؟
وصف زیبایی خودِ زیبایی ست
درک آن امری همین دنیایی است !

بازگشت به بهشت موسیقی و شور و عشق
وصف جنت بود و شرح آن عِقاب
دَد سرشتان را به صحن ِ فاضلاب
الغـَرض میدان ِ عیش است این بساط
کس به عشرت نیست اهل احتیاط
مسجدی پُر، خانه ای متروک نیست
وحشتی از کـَلــّّه های پوک نیست
آن یکی خوش مشربی لـذّت طلب
لحظه ای لب بر نمی دارد زلب
وان یکی جویای طعم و رنگ و بو
هی به دندان می گزد سیب و هلو
آن دگر بازوی غلمانی به دست
نشئه در آواز گـُلپا مستِ مست
چَهچَه اش بر لب کنار جوی شیر:
«مستِ مستم ساقیا دستم بگیر» ۱
وان یکی سازیش روی دامن است
نغمه ها در پنجه اش شورافکن است
می زند مضراب ، آزاد و رها
مست می رقصد فضا در نغمه ها
باربد گویی به چنگ اندر شده
رامتین گویی نواگـُستر شده
ساز گویی در کف ِ درویش خان
باز برپا کرده شوری بیکران
قمر ما و عارف ما
نغمهء ناب ِ قمر جاری شده ست
شور ِعارف ، شوق ِ بیداری شده ست :
«همتی ای خلق و کِی ایران پرست
می توان بود و چنین ایمن نشست؟
چند باید بود ازین سان خوار و زار
بد تر از امروز را در انتظار؟
گر نبُردی رنج ، گنجت رامجوی
هیچ جزمحصول ِ رنجت را مجوی
عارف ما جز دلی شیدا نداشت
شمع را پروانه سان پروا نداشت »۱
بود پنهان آتشی در سینه اش
پیش روی عاشقان آیینه اش
ظلـّی ما
شورشی با نای ظلـّی در نواست
یا زبانم لال ، آواز ِ خداست؟ :
«دادن ِ جان در پی ِ دیدار ِ او
در جهان ماراست تنها آرزو
پرده از رخسار برگیر ای نگار
جان ِ ما بر لب رسید از انتظار
بُت اگر آن یار زیبا بوده است
بت پرستی مذهب ِ ما بوده است» ۲
دوست کیشی سرنوشت آورده ایم
معبدی هم در بهشت آورده ایم
محتسب نا اهل از حسد کور می شود
اینهمه بینند آن خوکان ِ پست
و ز حسد سایند دست خود به دست
چشم ِ اینان برنتابَد نور را
در هُنر سرپنجهء پرشور را
شور در اینان نمی گیرد ، مگر
با صدای ضربت ِ داس و تبر
عشق و موسیقی صدای هستی است
هستی ِ اینان سراپا پَستی است
شور چون انگیزد از اصحاب ِ کین
پنجهء درویش و چنگ ِ رامتین ۱؟
شوق چون آرَد میان ِ گاو خر
نغمهء اقبال و آواز ِ قمر۲
حاصل ِ اندیشه و ذوق و سرود
بزم ِ نا اهلان ِ ابله را چه سود؟
بهشت، صدای قمر است !
(رفته از مرگ ِ قمر پنجاه سال
نغمه در زندان بوَد ، زن در جوال
از جمود ِ جور و جهل ِ بی لجام
نغمهء زن شد بر اهل ِ دل حرام
گفت سعدی :« اُشتــُر از شعر ِعرب ۳
هست دائم در نشاط و درطرب»
لیک نبوَد ذوق در این قوم شر
کاینچنین دورند و مهجور۱ از هنر!
حال ، ما را در بهشت ِ خویشتن
با قمر حال است و با ظلــّی سخن ۲
با بهاری ، تاج ، با درویش خان
با کسایی ، با صبا ، دلکش ، بنان
ذوق را گر خواب یا بیداری است
گوش با محمودی خوانساری است
بزم ِما گرم است با رندان ِ مست
وآن خدای عاشق ِ زیبا پرست
آن خدای شوق و مهر و عشق و حال
وآن خدای آدمیت را مجال
آن خدای آفرینشگار شور
رغم ظلمتبارگان همکار نور
آن خدای طالب ِ پندار نیک
نیکی ِ گفتار در کردارنیک
آن خدای بخرد جان آفرین
نام او خوش باد بر ایران زمین !
نام او از جان ستانان دور باد
دست انسان حافظ ِ این نور باد !)
جاودانگی ذوق و فرهنگ و سرانجام خوکان زیر دلق
بزم ما گرم است با فرهنگ و ذوق
پیش یاران درفضای شور و شوق
اینهمه دلشادی و عیش و سرور
بار دیگر می کـُندشان دیده کور
اینچنین هر لحظه رسوا می شوند
کور می گردند و بینا می شوند
این دَدان را خالی از هر اشتباه
کیفری خوش داد عدلت ای الاه
زانکه زیب ِ قامت ِ این قوم ِ رذل
بود علم و بود زُهد و بود فضل ؛
فاضلند و زاهدند و عالـِمند
فاسقند و جاهلند و ظالمند
در بهشتِ عـَدن ِخود در اضطراب
فضله ای پَستند روی فاضلاب
بر خرِ خود می نشانی خلق را
خاصه این خوکان زیر دَلق را
داوری کردی و عدلت نیک بود
راستی را کاین عدالت شیک بود!
بازگشت به عریضه النساء و بیان درد بی شوهری
مثنوی از دستِ شاعر درگریخت
آبروی شاعران را پاک ریخت
قصّه می گفتیم از بی شوهری
نی حدیثِ عدل و روز داوری
ماجراین بود از قول اُناث
کـ الغیاث ای شاه شیخان الغیاث
ما بَناتِ باغ و بُستان تو ایم ۱
مؤمنات ِاین شبستان توایم
حفظِ عفت را هنر داریم ما
چادر روئین به سر داریم ما
عین ِعصمت دختر شرقیم ما
در جوال ِ جهل تو غرقیم ما
قفل و زنجیر است عفـّت سنج ِ ما
تا قراوولی کند بر گنج ِ ما
بهرِ کاف ِ ما به صندوق ِ نسوز
خدعهء شیطان نه شب دارد ، نه روز
گر کسی بر قفل ِ ما چپ بنگرد
پرده هامان پردهء او می درد ۲
پردهء ما پرده ای ناسفتنی ست
گـَرد ِ مُهر و موم از او نا رُفتنی ست
دَرز ِ ما را نیست دستی دسترس
در به روی درزِ ما نگشاد کس
دَرز ِ ما را کرده تا آخرزمان
لاک و مُهر ِ دین ز دَرزی۱ درامان
زین سبب با سوزن و نخ نیست کار
دَرز ما را پیش ِ جبر و اختیار
باکرگان عاشق واشتغالات ِ روح القـُدُس
بـِکــر همچون قلعهء مُستحکمیم
عاشق ِ روح القـُدُس چون مریمیم ۲
لیک روح الـقـُدس در این سال ها
خود گرفتار است با دلاّل ها
آن شنیدَستم که در اقصای قُم
با شریکی چند از پاریس و رُم
دست در دست ِ مقامات ِ محل
شرکتی بگشوده در بین الملل۱
در کنار ِ قاضی القضّات ِ شهر
نفت می جوید میان ِ بَــّر و بحر
هم نشین با مردم ِ روحانی است
سخت دلمشغول ِ بازرگانی است
خوش به عالـَم گشته اهل ِ داد و کرد
خاصه در کارِ سلاح گرم و سرد
صاحب ِ دنیا و مافیها شده ست
مافیا را عروه الوثقی شده ست۲
بر زمین ِ یزد و شیراز و طبس
هم نفس گشته ست با میر ِ عَسس
دست قـُدسی می کِشد بر مُلک و مال
تا حرام ِ رهزنان گردد حلال
تا میان ِ گنج ِ آیات ِ عظام
ره نیابد برگی از مال ِحرام
تا چپاولگــَه تقــّدُسـگــَه شود
دزدِ یغماگر چراغ ِ رَه شود
مرجع یا تاراجگر ؟
وینچنین گردد اوناسیس ِ زمان
مرجع ِ تقلید ما ایرانیان !
تا کند هستیت را یک لقمه خام
آمرالمعروف ِ صاحب احترام
عالم الاخلاق ِ علم ِ معنوی
دست ِ اخلاقش به چاپیدن قوی
گریه گیر از چشم ِ احباب ِ رسول
سفرهء اخلاقی اش بی عرض و طول
دست ِ اخلاقش قوی همچون بتون
درعمل ورزیده تر از« آل کاپون»۱
حلقهء تقلید
مرجعت را شغل اگر غارتگری ست
شیعه جان تقلید ِ تو عین ِ خری ست !
گر امیراُلمافیا شد مرجعت
گوسفندا سبز بادا مرتعت !
گوسفندا شو به مرتع زی چَرا
تا قیامت رو چَرا کن بی چرا
دزدِ رهزن پاسبانت بود و هست
گرگ ِ روحانی شبانت بود و هست
گوسفندا پُشت بر تردید کن
گـُُرگ ِ خود را روز و شب تقلید کن!
گـُرگ ِ خود را روز و شب دمساز باش
شاهد ِ تاراج ِ نفت و گاز باش !
از خلیج ِ فارس تا دریای رشت
شاهد ِ تاراج ِ جنگل باش و دشت
شاهد ِ تاراج ِ خشت و سنگ باش
وارث ِ ویرانهء فرهنگ باش
دست ِ دین در خون ِ پاکان را ببین
نهب ِ میراث ِ نیاکان را ببین !
ای فدای گوسفندی کردنت
حلقهء تقلید کن در گردنت
پای منبر بَع بَع ِ بسیار کن
گرگ ِ مذهب را به خون پروار کن !
باش در پیش ِ ددان ِ دون صفت
گوسفند ِ ساده ای میمون صفت
گوسفند ِ ساده ای در پیش ِ گـُرگ
قائد اعظم ، اولوالامرِ بزرگ
گوش بر امر ِ شهادت دار تیز
تا تو را قصّاب ِ تو دارد عزیز
تا تو را قصّابت از بهر ِ کباب
سر ببُــرّد پیش ِ پای انقلاب
بیش ازین خواری ، به ذلــّت تن سپار
حلقهء تقلید را گردن گذار !
زانکه دین دستار ِ غارت دوخته ست
ننگ پرورده ست و مال اندوخته ست
زانکه روح القــُدس هم بی حسّ و حال
رفته با دزدان ِ دینی در جوال
بی نیاز از کار ِنیک و یار ِ نیک
با مراجع گشته در غارت شریک!
با مراجع بار با خر می خورد
سنگ ، اماّ سنگ ِ مرمر می خورد
می خورد کاشان و رشت و توس را
جنگل و کـُهسار و اقیانوس را
خانه را با حوض و اسطبل و مبال۱
می خورد در لـُقمه ای بی قیل و قال
گـلـّه ای را می درَد با گـلـّه دار
معدنی را می خورد بعد از نهار
پیش ازین می خورد اگر خُمس و زکات
خُمس ِ روزش واردت و صادرات
صادرات ِ اوج ِ کوه و قعر چاه
واردات ِ شورت و تسبیح و کلاه
صادرات ِ میخ ِ معبد ، سنگ ِ گور
وانچه باقی مانده از اهل ِ قبور
خشت و سنگ ِ طّل ِ جورآبادِ خویش
استخوان ِ کلّهء اجدادِ خویش
واردات ِ روسری ، ماتیک و لاک
الکل و افیون و کاپوت و کراک ۲
چون تجارت پیرو شرع ِ نبی ست
صادرات و وارداتش مکتبی ست
آنچه ایران را بوَد دار و ندار
جمله گــِرد آرد به صندوق ِ دُلار
نفت و بنزین تـَحتهِ الاَنهار اوست۲
حور و غلمان رونق ِ بازار ِ اوست
سهم ِ او ایران بوَد بهر صدور
سهم ِ اُمّت وعدهء غلمان و حور
آن بهشت ِ عدن با هر هشت در
بارِ خر گشته ست در کوی و گذر
مرجع ِ ما گـُل به سر دارد خیار
اُمـّتا بشتاب زی دار القرار۱
تا ز جام ِ کوثرت سازیم مست
همتی کن ، تاجرش شد ورشکست !
سَدره و طوباست ۲بر چرخ ِ طواف
گر نخواهی پُشت کن بهر ِ شیاف
گر نخواهی جبر ِ جابر پیش ِ ماست
حُکم ِ مرگت یک تکان در ریش ِ ماست
با تکانی می کـُنیمت واژگون
با چُماقی می چپانیمت به کون
گر بمانی از چُماقی بُرده جان
ور بمیری می شوی اهل ِ جنان! ۱
از وثاق ِ خود برون آ ی ای عبید
تا بهشتی هست از بهرِ خرید
هستی ات را می زنم چوب ِ حراج
بابت مزد از تو می گیرم خراج
می فروشم باغ را و کِشت را
می فروشم سنگ را و خِشت را
می فروشم حجره را و غُرفه را
شربت ِ زقّوم ِ ضدّ سُرفه را۲
داده مرجع فرصت ِ دریوزه ات۳
بهرِ نوشیدن بیاور کوزه ات
بیش از آن پَستی که بودت پَست شو
وعدهء ما را بنوش و مست شو
وعده نوش از بادهء جام ِ طهور ۱
ور ننوشی ، حق بنوشاند به زور
توپ ِ پای پاسدارانت کند
خون ِ جام ِ رانت خوارانت ۲ کند !
حق بنوشاند ترا با دست ِ ما
زانکه یک دست است دستی بی صدا !
پس بیاور نیست را و هست را
بیضه را و دیده را و دست را
جمله را بسپار در انبار ِ ما
تا تو هم یاری شوی در غار ما
یک شهادت با خود آور پیش ِ ما
تحفهء ناقابل ِ درویش ِ ما
صد سرای و باغ، بـِستان در بهشت
این سنَد را حق به دست ِ ما نوشت
حق به دست ِ ما ترا خوشبخت کرد
صاحب فرش و لحاف و تخت کرد
گر شهید آیی مُرادت حاصل است
شیشه ای خون ، هدیه ای ناقابل است
گر فرستی شیشه ای جای زکات
خوشتر است از باقیات الصالحات
پس بیاور کاسهء خون را به پیش
تا خدا را با تو سازم قوم و خویش !
ورخدا دوری کند از خویشی ات
خم نیارد ابروی درویشی ات !
بهر ِ دین ، شور ِ حسینی کافی است
قوم و خویشی با خمینی کافی است
ما فقیهانیم و مسئولان ِ مُلک
مالک المعقول و منقولان ِ مُلک۱
خون بده تا در مسیل ِ روزگار
مُلک و مال ِ ما بماند برقرار
مُلک و مال ِ ما که میراث ِ خداست
یادگار ِ آن مُراد ، آن مقتداست ۲
خون بده تا یادگار آن امام
ریشه اندر خون ، بروید بر دوام

خروج از نسخه موبایل