سایت ملیون ایران

رفتاری که جمهوری اسلامی از اتحاد شوروی آموخته

ماشاالله رزمی

نگهداری زندانیان سیاسی دربیمارستان‌های روانی
رفتاری که جمهوری اسلامی از اتحاد شوروی آموخته

خودکشی کیانوش سنجری زندانی سیاسی سابق که هنگام زندانی بودن در بیمارستان روانی نگهداری می‌شده، انتقال خانم آهو دریائی، زنی که در داخل دانشگاه علوم تحقیقات بعد از درگیر شدن با ماموران حجاب، لباس‌های خود را در آورد و با زیرجامه در محوطه دانشگاه قدم زد و سپس توسط انتظامات دستگیر و به بیمارستان روانی منتقل شد و هم‌چنین زنی به نام مهری طالبی دارستانی رئیس امور زنان ستاد امر به معروف و معاون سابق وزیر کار دولت رئیسی که از راه اندازی «کلینیک ترک بی‌حجابی» خبر داده، یعنی زنانی را که حجاب اجباری را قبول ندارند در کلینیک روانی بستری خواهند کرد، مرا بر آن داشت تا قسمتی از خاطراتم را باز خوانی کنم و تطابق نقطه به نقطه رفتار جمهوری اسلامی ایران با زندانیان سیاسی را با رفتار اتحاد شوروی سابق با زندانیان سیاسی یادآور شوم.

من روز ۲۰ شهریور ۱۳۶۴ بعداز چهار سال زندگی مخفیانه در ایران در حالیکه به شدت از درد کیسه صفرا رنج می‌بردم، با پای پیاده و چشمان گریان به خاطر مجبور بودن به ترک وطنم، از مرز خاکی اتحاد شوروی در استان اردبیل، گذشتم و وارد اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی شدم. شنیده بودم اگر پرنده از مرزهای شوروی رد شود، ماموران مرزبانی بلافاصله مطلع می‌شوند اما من بعد از رد شدن از مرز حدود نیم ساعت در دره‌ای نشستم و منتظر شدم تا ماموران مرزبانی به سراغ من بیایند و چون پاسی از شب گذشته بود و خبر از کسی نبود لذا چمدانم را کنار سنگی گذاشتم و دست خالی به راه افتادم.

اغلب ایرانیان که فکر می‌کنند رودخانه ارس تمام مرز ایران و شوروی سابق را می‌پیماید و به دریای خزر می‌ریزد اما واقعیت اینطور نیست و یک نگاه دقیق به نقشه جغرافیا نشان می‌دهد که رودخانه ارس وقتی به استان اردبیل می‌رسد مسیر خود را به طرف شمال کج می‌کند و بعد از طی مسافتی به رودخانه کُر یا همان کورا می‌پیوندد و سپس هر دو یکی شده به دریای خزر می‌ریزند. من از قسمت خاکی مرز شوروی رد شدم.

مدتی در تاریکی راه رفتم تا به ساختمانی رسیدم و چون علامت داس و چکش روی دیوار بود یقین کردم که پاسگاه مرزبانی است اما در بسته بود و کسی در اطرافش نبود، ناچار در زدم و یک سرباز روس در را باز کرد و به زبان روسی پرسید چه می‌خواهی؟ من چند کلمه روسی حفظ کرده بودم و گفتم من پناهنده سیاسی هستم و می‌توانم به زبان‌های فارسی، ترکی و انگلیسی حرف بزنم. در را بست و لحظاتی بعد چند سرباز و یک افسر آمدند و مرا به داخل پاسگاه بردند و گفتند بنشین تا مترجم بیاوریم، حدود نیم ساعت بعد خانمی را برای ترجمه کردن آوردند که به‌نظرم امور دفتری پاسگاه را انجام می‌داد و می‌خواست به زبان انگلیسی مشخصات من را به پرسد من هم متوجه شدم او همانقدر انگلیسی می‌داند که من روسی می‌دانم. به‌هر ترتیبی بود مشخصات خودم و علت آمدنم را به او فهماندم که چند بار «خاراشو، خاراشو» گفت و رفت تا آمدن مرا به مرکز پاسگاه‌های مرزبانی اطلاع بدهد.

من در پاسگاه ماندم تا که نزدیکی‌های صبح یک افسر جمهوری شوروی آذربایجان که ترکی حرف می‌زد آمد و مشخصات کامل مرا نوشت و از وسایلی که در چمدان داشتم صورت برداری کرد و مرا به پادگان شهر جلیل‌آباد آن‌سوی رودخانه ارس برد و روز بعد مرا به شهر سومقائیت در سی کیلومتری شمال شهر باکو منتقل کردند و گفتند همینجا می‌مانی تا رفقایت بیایند و تکلیف تورا روشن بکنند.

جائی که مرا مستقر کردند، «سناتوریوم کارگران الکتریک» در سومقائیت در ساحل دریای خزر بود. استراحتگاه مجهزی بود و بیش از ۲۰ نفر خدمه از پزشک و پرستار و نظافتچی و باغبان و آشپز داشت که من با همه‌شان به ترکی صحبت می‌کردم. بعد از من هم به تدریج تعدادی ایرانی به آنجا آوردند که بیشتر خانواده‌های کرد یا مازندرانی بودند و زبان ترکی نمی‌‌دانستند که من عملا مترجم آنها هم شدم. من هنگام ورود گفته بودم که همسر و دختر من در فرانسه هستند و طبق مقررات امور پناهندگان سازمان ملل متحد حق دارم پیش همسر و فرزندم بروم اما کار به این سادگی‌ها نبود.

چند هفته بعد از استقرار من در سومقائیت یکی از مسئولان سازمان فدائیان خلق ایران از تاشکند به دیدن من آمد و گفت فعلا رفقای شوروی اجازه رفتن تو به فرانسه را نمی‌‌دهند تو می‌توانی در باکو بمانی، یا به تاشکند بیائی و یا به افغانستان بروی و با کادرهای رادیوی «رادیو زحمتکشان» که برای ایران برنامه پخش می‌کند همکاری بکنی که البته من هیچکدام از پیشنهادات او را قبول نکردم و لذا در سومقائیت ماندگار شدم.

اقامت من در سومقائیت ۷ ماه طول کشید. دراینجا قصد شرح جزئیات اقامت هفت ماهه را ندارم اما رئیس هلال احمر جمهوری سوسیالیستی آذربایجان هر از چندی به سومقائیت می‌آمد تا شرایط زیستی پناهندگان را ببیند و یرای انتقال آنان به شهرها یا جمهوری‌های دیگر اقدام کند. پناهندگانی که به سومقائیت می‌آوردند چون اغلب خانواده بودند و بچه همراه داشتند لذا درعرض دو یا سه هفته آنان را به باکو یا جمهوری‌های دیگر شوروی منتقل می‌کردند اما من تنها بودم و ماندگار شده بودم. رئیس هلال احمر چند بار به من پیشنهاد کرد که آپارتمانی در باکو برای شما در نظر گرفته شده هر وقتی بخواهی می‌توانیم شما را به باکو منتقل بکنیم تا بعدا شاید بتوانی به فرانسه بروی که البته من قبول نمی‌‌کردم. پناهندگانی که در باکو بودند، قبل ازاینکه به سر کار فرستاده شوند ماهانه ۹۰ روبل کمک از هلال احمر دریافت می‌کردند اما من در سومقائیت هیچ کمکی دریافت نمی‌‌کردم و بنظرم می‌رسید که رئیس هلال احمر آپارتمانی را به نام من در باکو نوشته بود و آدرس من آنجا شده و احتمالا ماهی ۹۰ روبل کمک هلال احمر به چاه ویل می‌رفت.

اقامت طولانی مدت من در سومقائیت این شایعه را قوت بخشیده بود که «ماشااله رزمی با سیاست‌های حزب توده و سازمان فدائیان خلق ایران مخالف است و در داخل کشور نیز کادرهای باقی مانده سازمان مخالف رهبری شده‌اند، بدین‌جهت ماشااله را در سومقائیت زندانی کرده‌اند تا او نتواند نارضایتی کادر‌های داخل کشور از رهبری را به دیگران بگوید».

رئیس هلال احمر آذربایجان از مسئولان اصلی حزب کمونیست آذربایجان بود و احمدوف نام داشت و بعد از آنکه من رفتن به باکو را رد کردم با من صمیمی شد و هروقت به سومقائیت می‌آمد از من می‌خواست که در محوطه باغچه سناتوریوم قدم بزنیم و صحبت کنیم. احمدوف علیرغم موقعیت بالائی که در حزب داشت، انسان مهربانی بود و به عنوان رئیس هلال احمر واقعا می‌خواست به پناهندگان خدمت بکند. در صحبت با من، از اینکه جمهوری اسلامی رهبران حزب توده را دستگیر و متهم به جاسوسی برای شوروی کرده بود اظهار نارضایتی می‌کرد و می‌گفت ایران چه دارد که شوروی برای مطلع شدن از آنها جاسوس در آنجا داشته باشد، ایران نه زیر دریائی اتمی دارد، نه سفینه فضائی دارد و نه دانشمندان نابغه دارد، چیز مهمی ندارد که لازم باشد از آنها اطلاعات بدست بیاورند.

این بحث‌ها که تقریبا هر دو هفته یک بار اتفاق می‌افتاد به تدریج باعث گردید تا به اصطلاح روی من باز شود و ضمن صحبت سوالاتی در باره اوضاع شوروی از او بپرسم. او نیز براحتی جواب می‌داد و به صورت تلویحی از فساد موجود در جامعه شوروی به اصطلاح انتقاد سازنده می‌کرد. من روزنامه‌ها را می‌خواندم و اخبار تلویزیون را نیز به‌دقت گوش می‌کردم و تا اندازه‌ای اوضاع شوروی را می‌شناختم. یک روز به احمدوف گفتم که من هر روز لااقل ۵ روزنامه را ورق می‌زنم و بعضی مقالات را می‌خوانم اما همه روزنامه‌ها مثل هم هستند، چرا این‌همه کاغذ هدر می‌دهید یا روزنامه‌ها ر ا آزاد بگذارید که مطالب گوناگون بنویسند و یا همه را تعطیل کنید و فقط یک روزنامه منتشر بکنید.

احمدوف به عنوان احترام مرا معلم خطاب می‌کرد که به معنی استاد است و وقتی گفتم چرا همه روزنامه‌ها فقط یک حرف را تکرار می‌کنند؟ راه رفتن را قطع کرد و به فاصله یک متر از من ایستاد و با تحکم گفت «ماشاللا موعللیم، حقیقت بیر دیر ژورناللار دا حقیقتی یازیرلار!» یعنی اینکه استاد ماشااله حقیقت یکی است و روززنامه‌ها هم حقیقت را می‌نویسند. متوجه شدم که او حقیقت را یکی و آن را هم مطلق می‌داند و اگر روزنامه‌ها مثل هم نباشند پس حقیقت را نمی‌‌نویسند. بحث را ادامه ندادم چون دیدم پست و مقام او به همان حرفی که می‌زند بسته است و گرنه برکنارش می‌کنند.

من قبلا شنیده بودم که محمد بی‌ریا شاعر معروف و وزیر فرهنگ پیشه‌وری به‌خاطر مخالفت با سیاست‌های شوروی ضمن اینکه سال‌ها در سیبری زندانی تبعیدی با کار چوب‌بری بوده، مدتی نیز در آسایشگاه روانی زندانی شده بود لذا در صحبتی دیگری که با احمدوف داشتم حرف زندانیان سیاسی را مطرح کردم و احمدوف هم از من پرسید چرا این همه زندانی سیاسی در ایران وجود دارد که من توضیح دادم در ایران احزاب و تفکرات گوناگون وجود دارد ولی جمهوری اسلامی هیچکدام را قبول ندارد و می‌گوید «حزب فقط حزب‌اله، رهبر فقط روح‌اله» و هر کسی را که تفکر حکومت را قبول نداشته باشد یا می‌کشد یا زندانی می‌کند. در ادامه صحبت من بحث را به زندانیان سیاسی در شوروی کشاندم و از احمدوف سوال کردم:

«چرا در شوروی مخالفان سیاسی را در آسایشگاه‌های روانی نگهداری می‌کنید؟» بار دیگر احمدوف از راه رفتن باز ایستاد و رو به من گفت: «ماشاللا موعللیم، بو نه سوزدور، هرکیم قیزیل اوردو ایله موخالیفت گوستررسه دلی دیر دا!» یعنی استاد ماشااله این چه حرفی است، هرکس با ارتش سرخ مخافت نشان بدهد دیوانه است دیگر! در مقابل استدلال احمدوف من چیزی نگفتم زیرا متوجه شدم که واقعا به حرفی که می‌زند اعتقاد دارد و فاجعه هم در اینجا بود یعنی در اتحاد شوروی سابق مانند جمهوری اسلامی ایران حقیقت را مسخ کرده بودند و مسئولین نیز مسخ شده بودند و خیال می‌کردند اگر روزنامه‌ها غیر از تصمیمات حزبی چیز دیگری بنویسند حتما بر ضد حقیقت نوشته‌اند و اگر کسی مانند ساخاروف دانشمند و فیزیکدان معروف، حرفی می‌زند که غیر از تصمیمات کمیته مرکزی حزب کمونیست است، حتما دیوانه است چون هر کس با حزب مخالفت بکند با ارتش سرخ مخالفت کرده و مخالفت با بزرگترین ارتش دنیا هم دیوانگی است.

حال خانم مهری طالبی دارستانی از گشایش کلینیک ترک بی‌حجابی خبر می‌دهد، غیر از بودجه‌ای که برای این کار عبث گرفته است حتما مثل احمدوف شوروی فکر می‌کند که حقیقت یکی است و آنهم در انحصار ایشان است. مشکل ۹۰ میلیون ایرانی هم مسئولینی هستند که تفکرات مهری دارستانی را دارند و سرنوشت اتحاد شوروی را برای جمهوری اسلامی رقم خواهند زد. ضمنا دم آن طنزگوی تبریزی گرم که ازراه اندازی «کلینیک ترک اختلاس» خبر داده است.

پاریس ۱۵ نوامبر ۲۰۲۴

از: ایران امروز

خروج از نسخه موبایل