سایت ملیون ایران

از گلستان ایران تا خارزار مونیخ: روایتی از شاهزاده‌ای که وطن را به فرنگ سپرد

 

پارسا زندی

 ای بسا که خطی خوش نگاشته آید، و کلامی دلنواز بر لوح خطابه روان گردد، لیک چون در ترازوی خرد و غیرت نَهی، سبُک آید و بی‌مایه.

شنیدم که در شهر مونیخ، جماعتی گرد آمدند، با جامه‌هایی نو و دل‌هایی پُرمدعا، از برای “همکاری ملی”، و خَطبه‌ای رسا از آنِ مردی که خود را “فرزند ایران” می‌خواند، ولی دل در گروی بیگانگان دارد و رأی از غرب می‌طلبد، نه از خاک تشنه‌ لب وطن.

جناب رضا – که هنوز در سایه نام پدر مأوا گرفته – زبان به ستایش آن باز کرد که شمشیر بر پهلوی ایران فرو آورد. از اسرائیل گفت، که خاک و خون و آتش را بر سر ما نازل کرد، و نتانیاهو را “شریک منطقه‌ای صلح” پنداشت، حال آنکه جهان، وی را به نام «نسل‌کُش» در دیوان لاهه خواسته است.

این چه خیالی‌ست که به دامن جلاد می‌توان پناه بُرد؟ آیا مرد وطن‌پرست، شمشیر را از آن‌که فرزندان خاکش را کشته، قرض می‌گیرد؟ یا آبِ نجات را از دستی می‌طلبد که نان از سفره غزه ربوده؟

و شگفتا! گمان برده که سخنش چون طلا در گوش خلق افتاده، حال آنکه سخن او نه طلاست، بلکه همان سکه‌ای‌ست که در زرادخانه تبلیغ غرب ضرب شده و در بازار وجدان ایرانی، بی‌قیمت است.

او گفت: «من در پی قدرت نیستم.»

اما فرمودهایش جملگی صبغه‌ سلطنت داشت. کدام واژه‌اش از مردم آمد و برای مردم بود؟

او سخن از “تیم موقت اجرایی” راند و “نهاد خیزش ملی” آفرید، اما نگفت این نهادها با کدام مشروعیت، و به رأی کدام مردم برپا می‌شوند؟

آیا آن‌که هنوز پای در خاک ایران ننهاده، چنین ساختار می‌چیند که گویی مُلک مُلکِ اوست و ملک‌الملوک؟

او گفت: «مردم ایران صلح می‌خواهند.»

آری، مردم ایران صلح می‌خواهند، اما نه با واسطه‌ بمب‌افکن اسرائیلی.

آنان آرامش می‌جویند، اما نه در پناهگاه نتانیاهو.

صبر و وقار مردم ما، با عزت و غیرت آمیخته است. ایران را نتوان به پای تخت‌داران خارجی فروخت، که این خاک از خون آرش تا ناله ندا، وسهراب جوان هماره ستبر و استوار بوده.

و سخنانی در باب گذار گفت، و امید به فردا…

فردا را از آن ملتی است که در میانه‌ی دود و خون، همچنان ایستاده‌اند.

فردا از آنِ بانویی‌ست که فرزندش را در جنگ ۱۲ روزه از دست داد، نه از آن‌که از پنجره هتل‌های مونیخ به حال وطن می‌نگرد.


جناب رضا!

گل را با خنجر نتوان آبیاری کرد.

آزادی را با چکمه بیگانه نمی‌توان آورد.

و شکوه ایران، با مدد چشمان تیزبین پهپاد اسرائیلی باز نمی‌گردد.

اگرچه گویید ما را با پادشاهی کاری نیست، لیک رایحه‌سلطنت از سخن‌تان به مشام خرد می‌رسد.

ای مردم، فریب آن نخورید که جامه دموکراسی بر تن آرَد، لیک دل در گرو کاخ‌ها دارد.

دیده بگشایید که نه هر بانگِ “وطن، وطن” از سرِ صداقت است، و نه هر نهاد و برنامه‌ای از برای نجات.

خاتمه سخن آن‌که:

رضا خان دوم، اگر راست می‌گوید و در پی قدرت نیست، چرا خود را میان مردم نمی‌گذارد؟

چرا با همان سادگی یک سرباز وطن، نه با شکوه تشریفات فرنگ، به سخن نمی‌آید؟

چرا به جای اشاره به اسرائیل، از شهدای خاک خویش نمی‌گوید؟

 

در دیاری که هنوز بوی خون هموطن در آسمان است، گفتن از شراکت با قاتل، نه تدبیر است، نه سیاست، که خیانت است، اگر نگوییم جهالت.

———————————-

سخن آخر به نثر گلستان:

اگر پادشاهی از سرِ مهر خیزد، زخم نمی‌زند؛

و اگر خِردمند بود، دل در گرو تیغ بیگانه نمی‌سپارد.

آن‌که بخواهد ایران را آزاد کند، نخست خود باید آزاد باشد از شهوت قدرت، و وسوسه تاج.

و سلام بر آنان که جان در راه وطن دادند، نه بر آنان که نان در راه وطن خوردند.

پارسا  زندی  (مشاور  حقوقی)

 

 

خروج از نسخه موبایل