سایت ملیون ایران

از فروید تا تجربهٔ ایرانی: ناخوشیِ تمدن و زایش معناهای نو

ار اف ای – ناصر اعتمادی

زیگموند فروید در «ناخوشیِ تمدن» با نگاهی هشدارآمیز نشان داد که پیشرفت ابزار و دانش، گرگ‌خوییِ آدمی را مهار نمی‌کند و زبان و معنا، همواره در معرض فروپاشی‌اند. امروز، پس از خیزش «زن، زندگی، آزادی» و تحولات پرشتاب اخیر، جامعهٔ ایران نیز در میانهٔ گسست انگاره‌های رسمی و سربرآوردن معناهای تازه ایستاده است : دوره‌ای که در آن، زبان رسمی اعتبار خود را از دست داده و نسل نو، معنا و امید را در تجربه و پیوند انسانی جستجو می‌کند. این ناخوشیِ تمدن برای ایرانیان، نه نشانهٔ پایان، که آغازی برای رستاخیز معنا و امید است.

تصویر مهسا امینی در تظاهراتی در پشتیبانی از خیزش زن زندگی آزادی AFP – OZAN KOSE
 

در سال ۱۹۳۰، زیگموند فروید، که آوازه‌اش آن روزها از وین تا همهٔ پایتخت‌های اروپا رسیده بود، کتابچه‌ای نوشت با عنوان «ناخوشیِ تمدن». فروید در این رسالهٔ مختصر، آن‌چنان که رسم‌اش بود، پرده از خوش‌بینیِ ساده‌لوحانه نسبت به پیشرفت تمدن برداشت و یادآوری کرد که هرچه بر ابزار و تکنولوژی افزوده شود، آدمی – اگر از زبان خود فروید و توماس هابس وام بگیریم – همچنان برای آدمی گرگ است: Homo homini lupus.

در این اثر فروید پرسشی بنیادین پیش می‌کشید: «سرنوشت نوع بشر وابسته به این است که آیا، و تا چه اندازه، تمدن خواهد توانست بر اختلال‌هایی که از میل به پرخاشگری و خودویرانگریِ انسان سرچشمه می‌گیرند، غلبه کند؟» و بعد با لحنی هشدارآمیز می‌نوشت: «آدمی چنان بر قوای طبیعت تسلط یافته که با همین ابزارها می‌تواند یکسره خود را به نابودی بکشاند. این دانایی، منشأ ناخوشی و دلهرهٔ انسان امروز شده است.»

در جای دیگری از رساله، فروید بی‌پروا می‌گفت: «آدمی، برخلاف آنچه دوست داریم باور کنیم، نه موجودی لطیف و عاشق‌پیشه، بلکه آمیخته‌ای از گرایش به پرخاشگری است. دیگران برای او نه فقط یار و همدم، که میدان آزمون همین میل به تجاوز، تحقیر و حتی نابود کردن‌اند… کیست که پس از همهٔ تجارب تاریخ – از هجوم مغولان و صلیبیون گرفته تا جنگ‌های جهانی – شهامت انکار این حقیقت تلخ را داشته باشد؟»

اکنون، پس از گذشت نزدیک به یک قرن از فروید، جهانی که در آن زندگی می‌کنیم به نقطه‌ای رسیده است که «واقعیت زیر پایمان می‌لرزد». نشانه‌های این ناخوشی، از جنگ‌های پی‌درپی و بیماری‌های روانی گرفته تا فروپاشیِ زبان و گسست پیوند با واقعیت، در همه جا دیده می‌شود. هر روز سهمیه‌ای از بهت و اندوه از راه می‌رسد: از «پوگروم هفت اکتبر» تا ویرانی در غزه و اوکراین، خودکشیِ نوجوانان و هجوم بی‌محابای خشونت در شبکه‌های اجتماعی.

آمارها بی‌رحمانه‌اند: شمار جنگ‌ها به بالاترین سطح از سال ۱۹۴۶ رسیده، یک نفر از هر هشت نفر در جهان دچار اختلال روانی است و اعتیاد به مواد مخدر و فضای مجازی، هر روز گسترده‌تر می‌شود.

 اما شاید مهم‌تر از همه، این باشد که زبان – این رشتهٔ نازک میان واقعیت و جامعه – گسسته است. واژه‌ها دیگر به معنای خود وفادار نیستند؛ صداقت از گفتار رخت بربسته و هر سیاستمداری زبان را به میل خویش می‌پیچاند: از ترامپ که تغییر اقلیم را «بزرگ‌ترین فریب» می‌نامد تا پوتین که به تهاجم نظامی می‌گوید «عملیات ویژه». این تهی‌شدن واژه‌ها، به قول یکی از فیلسوفان فرانسوی، نوعی «فروپاشیِ معنایی» است؛ و وقتی زبان فروبپاشد، دیگر سخن گفتن از توافق اجتماعی یا حتی امکان همزیستی، به طنزیِ تلخ بدل می‌شود.

اگر فروید عصر خود را «عصر نِوروزnévrose » می‌دانست، روان‌کاوان امروز، ما را گرفتار ناخوشیِ روان‌پریشی می‌دانند: جایی که دیگر توافقی بر سر واقعیت وجود ندارد و هرکس در دنیای خودش پرسه می‌زند. شبکه‌های اجتماعی، این میدان‌های کارزار موازی، دوستان را به اردوگاه و دشمنان را به صف می‌کنند. نفرت، هویت می‌شود و سیاست به ژرفای ذهنیت فردی رخنه می‌کند. آدمی، تحت لوای آزادیِ بیان، گاه به همان گرگ فرویدی بدل می‌شود؛ گرگی که به‌جای دشت، در جهان بی‌کران دیجیتال شکار می‌کند.

این وضعیت، به قول جامعه‌شناسان، «قطبیت» را به اوج رسانده: نه فقط میان چپ و راست، که میان هر «من» و «او»، هر دوست و دشمن. و این بار، زبان نه وسیلهٔ گفتگو، که اسلحه‌ای برای حذف دیگری شده است. با این همه، برخی متفکران هنوز به امکان ترمیم امید بسته‌اند. راه حل، نزد آنان، نه در نبردیِ بی‌پایان، که در بازسازیِ پیوندهای اجتماعی و بازآفرینیِ زبان و حقیقت است: مدرسه و رسانه و نهادها باید به جایگاه تولید اعتماد و حقیقت بدل شوند؛ حقیقت نه به‌ سان حقیقتیِ مطلق و آسمانی، بلکه به صورت یک «پژوهش جمعی» و تجربه‌ای زیسته.

در همین راستا، شاید لازم باشد دست از بدبینیِ محض بشوییم، و با شهامتیِ فرویدی، دیگری را نه تهدید، که امکان گفتگو و حتی عشق بدانیم. به قول فروید، کشاکش بی‌پایان میان میل به زندگی و میل به مرگ، سرنوشت تمدن را رقم می‌زند. اگر قرار است از دل این عصر تاریک، نوری بدرخشد، باید به پالایش زبان، بازسازیِ اعتماد و زنده نگه‌داشتن امید در جمع، دل ببندیم. شاید این ناخوشیِ تمدنی، که فروید تصویر کرد و امروز ما با گوشت و پوست خود از نو لمس می‌کنیم، نه نشانهٔ پایان، که زایش مرحله‌ایِ نو باشد – به شرط آنکه هنوز بتوانیم به زبان مشترک و پیوند انسانی ایمان بیاوریم؛ حتی اگر این ایمان، چونان امیدیِ سرکش، در دل تاریکی باشد.

از فروید تا تجربۀ «زن، زندگی، آزادی»

فروید در جهانی که از ناخوشیِ تمدن می‌نوشت و از فروپاشیِ زبان و معنا سخن می‌گفت، شاید تصورش را نمی‌کرد که روزی ایرانیان نیز در بطن تجربه‌ای قرار گیرند که نه فقط از ملال، بلکه از فروپاشیِ انگاره‌ها و زایشِ معانیِ نو خبر بدهد؛ تجربه‌ای که در آن، هم نظام مستقر و هم جامعه، هردو، خود را بر لبهٔ پرتگاه بازتعریف می‌بینند.

خیزش «زن، زندگی، آزادی» که از پاییز ۱۴۰۱ آغاز شد، صرفاً یک اعتراض نبود؛ بلکه ضربه‌ای بود بر پیکرهٔ تمام انگاره‌های رسمی و روایت‌های تثبیت‌شدهٔ نظام مذهبی. همهٔ آنچه حکومت طی دهه‌ها کوشیده بود از طریق مدرسه، رسانه، مسجد و منبر به ذهن و زبان جامعه تحمیل کند، ناگهان در معرض پرسش و انکار قرار گرفت. زبان رسمی، اعتبارش را در چشم نسل نو از دست داد و واژه‌هایی چون «عفاف»، «حجاب»، «مصلحت»، و حتی «وحدت ملی» دیگر کارکرد سابق را نداشتند. به تعبیر فروید، این همان «فروپاشیِ معنایی» است: جایی که کلمات دیگر به واقعیت وفادار نمی‌مانند و جامعه، معنا را در میدان جدیدی جستجو می‌کند.

جنگی که تنها دوازده روز میان ایران و اسرائیل به درازا کشید، ضربهٔ دیگری بود بر ساختار انگاره‌های رسمی. شعارهای سالیان، وعده‌های پیروزی‌های آسان و تصویرسازی‌های رسانه‌ای، در برابر واقعیت میدان و واکنش جهانی، به لرزه افتادند. مردم، نه فقط از زبان رسانه‌های حکومتی، بلکه از شبکه‌های اجتماعی و روایت خیابانی، با حقیقتی عریان‌تر روبرو  شدند. باور به شکست‌ناپذیریِ نظام، یا اطمینان به مشروعیت دینی و سیاسیِ حاکمیت که به کلی رنگ باخته بود دیگر برای اکثریتی بزرگ فروپاشید.

اما همان‌طور که هر فروپاشی، بستری است برای زایش، امروز در کوچه و خیابان و ذهن جوانان ایرانی، معانیِ نو در حال تولدند. انگاره‌هایی چون «آزادیِ زن»، «حق انتخاب»، «زندگیِ باکرامت»، «همبستگیِ بی‌مرز» و «امید به تغییر»، آرام‌آرام از دل بحران بیرون می‌آیند و هنوز در معرض صیقل و تردید، اما زنده و پویا، میان نسل نو دست به دست می‌شوند.

در این میان، زبان تازه‌ای شکل می‌گیرد: زبانی که دیگر نه به کلیشه‌های رسمی و ایدئولوژیک – فرقی نمی کند در قدرت باشد یا خارج از آن-، بلکه به جهان . تجربهٔ زیسته، به جامعۀ مدنی، رنج مشترک، و رؤیاهای تازه وفادار است. واژه‌هایی که پیش‌تر در حاشیه بودند – از «برابری» و «کرامت» تا «مقاومت مدنی» و حتی «عشق اجتماعی» – بی‌هیاهو جای خود را در فرهنگ روزمره باز می‌کنند.

اگر فروید از جدال ابدیِ میل به مرگ و میل به زندگی سخن می‌گفت، امروز جامعهٔ ایران نیز در میانهٔ همین جدال ایستاده است. از یک سو، نیروهای کهنه و زبانِ پوسیدهٔ رسمیت و ایدئولوژی‌های منسوخ، هنوز می‌کوشند رخنه‌های معنا را پر کنند؛ از سوی دیگر، نسلی ایستاده که از دل بحران، امید به بازسازیِ زبان، پیوند و حقیقت را فریاد می‌زند.

در این بزنگاه، حقیقتی ساده اما عمیق رخ می‌نماید: به قول کاستوریادیس هیچ فروپاشیِ معنایی بدون زایش معنای نو نیست. آنچه امروز در ایران می‌گذرد، اگرچه آکنده از رنج و ناخوشی است، اما نشانه‌ای است از بلوغ جمعی و آغاز فصلی تازه؛ فصلی که زبان و انگاره‌هایش را باید در میدان تجربه و امید، نه در تالارهای قدرت، جستجو کرد. و این‌ چنین، ناخوشیِ تمدن، به روایت ایرانی، شاید نه پایان، که آستانهٔ رستاخیز باشد – اگر همچنان بتوانیم به زبان مشترک و پیوند انسانی ایمان بیاوریم؛ حتی اگر این ایمان، چونان امیدیِ سرکش، در دل تاریکی باشد.

 

 

خروج از نسخه موبایل