اظهارات امروز احمد زیدآبادی درباره احتمال «جنگی تازه» را نمیتوان صرفاً واکنشی به یک خبر رسانهای دانست
جنگ تازهای در انتظار است؟ احمد زیدآبادی تحلیل میکند:
خبرنامه گویا – گزارش شبکه انبیسی نیوز درباره تلاش نتانیاهو برای متقاعد کردن ترامپ به حمله دوباره به ایران، برای زیدآبادی بیشتر یک نشانه است تا یک برنامه عملی. او بهعنوان یک اصلاحطلبِ دروننظام که هم به بقا و هم به اصلاح ساختار قدرت میاندیشد، تلاش میکند زمین بازی واقعی را از هیاهوی تبلیغاتی جدا کند. پرسش محوری او این نیست که «آیا جنگ میشود یا نه»، بلکه این است که اگر تقابلی در پیش باشد، ماهیت آن چه خواهد بود.
زیدآبادی با صراحت احتمال جنگ مستقیم میان ایران و آمریکا یا اسرائیل بر سر برنامه هستهای و موشکی را بسیار پایین میداند. استدلال او بر منطق بازدارندگی استوار است: هزینه چنین جنگی برای همه طرفها بالاست، پیامدهای منطقهای و جهانی آن غیرقابلکنترل است و هیچ تضمینی برای دستیابی به اهداف اعلامشده وجود ندارد. به باور او، حتی تندروترین بازیگران نیز میدانند که حمله نظامی به این حوزهها نه مسئله هستهای را «حل» میکند و نه امنیت پایدار به همراه میآورد. بنابراین، تهدیدها بیشتر ابزار فشارند تا مقدمه جنگی تمامعیار.
اما این به معنای نبود خطر نیست. زیدآبادی معتقد است اگر جنگی محتمل باشد، نه جنگی فنی بر سر سانتریفیوژ و موشک، بلکه جنگی سیاسی با هدف تغییر رژیم است. در این چارچوب، مسئله اصلی «رفتار» یا «برنامه» جمهوری اسلامی نیست، بلکه خودِ ساختار قدرت است. فشارها، تحریمها، جنگ روانی و حتی درگیریهای محدود میتوانند در خدمت تضعیف حاکمیت و باز کردن راه برای یک نظم جایگزین قرار گیرند؛ نظمی که از دید او لزوماً از دل خواست اکثریت جامعه ایران برنخاسته است.
در این نقطه، زیدآبادی بهطور مشخص به توهم برخی جریانهای سلطنتطلب اشاره میکند. از نظر او، این گروهها که گمان میکنند در صورت فروپاشی نظام، قدرت بهطور طبیعی به آنان بازخواهد گشت، در حال زندگی در رؤیا هستند. نه واقعیت اجتماعی ایران چنین ظرفیتی دارد و نه بازیگران خارجی سرمایهگذاری راهبردی روی بازگشت سلطنت کردهاند.
در مقابل، زیدآبادی خطر را بیشتر از ناحیه سازمان مجاهدین خلق و رهبری آن، بهویژه مریم رجوی، میبیند؛ جریانی که اگرچه در داخل ایران از کمترین پایگاه مردمی برخوردار است، اما بهدلیل شبکهسازی، لابیگری و آمادگی برای ایفای نقش نیابتی، میتواند برای برخی قدرتهای خارجی «گزینهای آماده» به نظر برسد. از نگاه او، این دقیقاً همان سناریوی خطرناک است.
با این حال، زیدآبادی به نفی و هشدار بسنده نمیکند و گزینه سومی را نیز مطرح میسازد؛ گزینهای که از نظر او، هرچند بعید، اما عقلانیتر است. الگویی شبیه برخی تحولات سوریه یا دیگر کشورهای بحرانزده، که در آن یک چهره نظامی یا امنیتیِ غیرایدئولوژیک، با اولویت دادن به منافع ملی، ثبات داخلی و عادیسازی روابط خارجی، سکان قدرت را به دست میگیرد. این سناریو نه بازگشت به گذشته است، نه تداوم وضع موجود، و نه تحمیل یک گروه منفور؛ بلکه تلاشی است برای عبور کمهزینهتر از بنبست. طرح چنین گزینهای نشان میدهد زیدآبادی، حتی در تاریکترین تحلیلها، همچنان به امکان عقلانیت سیاسی باور دارد.
از نگاه شخصی نگارنده، آنچه در تحلیل زیدآبادی بیش از همه جلب توجه میکند، نحوه قاببندی آینده ایران است؛ گویی انتخابها آگاهانه یا ناآگاهانه به دو قطب خاص محدود میشوند: از یکسو «مجاهدین خلق» بهعنوان گزینهای منفور و ترسآفرین، و از سوی دیگر، یک منجی فرضی از دل ساختار قدرت؛ چهرهای نظامی، عملگرا و غیرایدئولوژیک که قرار است در لحظه بحرانی ظاهر شود و کشور را نجات دهد. این نوع روایت، عملاً میدان سیاست را از کنش جمعی جامعه و نیروهای مدنی تهی میکند و آینده را به بازی میان بد و بدتر، یا دستکم میان ترس و انتظار میسپارد.
در این چارچوب، مجاهدین نقش «تهدید مطلق» را بازی میکنند؛ خط قرمزی که قرار است جامعه را از هر نوع فروپاشی بترساند، و همزمان، تصویر آن منجی درونسیستمی بهمثابه تنها روزنه امید باقی میماند. از منظر نگارنده، این دوگانهسازی هرچند ممکن است ریشه در واقعگرایی سیاسی داشته باشد، اما خطر آنجاست که به یک خودتحققبخشی تحلیلی تبدیل شود: وقتی گزینههای دیگر دیده یا جدی گرفته نمیشوند، خودبهخود حذف میشوند. آینده ایران، اگر قرار است از بنبست عبور کند، شاید بیش از آنکه نیازمند ترس از یک گروه منفور یا انتظار یک ناجی باشد، محتاج بازگشت سیاست به جامعه و بازتعریف امکانهای مغفولمانده است.