متن زیر، متن سخنرانی ای است که قرار بود پرستو فروهر در مراسم شانزدهمین سالروز قتل پدر و مادرش، داریوش و پروانه فروهر در ایران ایراد کند، که به علت ممانعت نیروهای امنیتی انجام نشد.
خانمها و آقایان، دوستان و همراهان گرامی در شانزدهمین سالروز قتل داریوش و پروانه فروهر از حضور شما در این جمع و از تمامی تلاشهایی که از راه دور و نزدیک برای بزرگداشت خاطرهی قربانیان قتلهای سیاسی در ایران و دادخواهی آنان انجام میگیرد صمیمانه قدردانی می کنم. یاد حمید حاجیزاده و پسرکش کاررون، مجید شریف، پیروز دوانی، محمد مختاری، محمد جعفر پوینده، پروانه فروهر، داریوش فروهر گرامی باد.
مقدم شما در این مکان گرامی باد که حافظ یاد دو انسان بزرگ و دلاور است، که زندگی و مرگشان را پیشکش آزادی ایران کردند، در این مکان که مسلخ جان شیفتهی آنان شد.
شانزده سال میگذرد و علیرغم تمامی پافشاریها و اعتراضها هنوز جز روایت بیداد نمیتوان گفت، روایت تلاشی جمعی برای دادخواهی که هنوز به سرانجام نرسیده است، روایت کلنجار میان امید و سرخوردگی که انگار همزاد هم شده اند، روایت تلاشهای ما و سرکوب ها و تحریفها و حقکشیهای آنان، روایت این مکان که مانند آینهی کوچکی از سرزمینمان، به همزمانی نفسبر خانه و مسلخ بدل شده است.
شانزده سال میگذرد.
روزی که به پزشک قانونی تهران رفتم تا پیکر بیجان پدر و مادرم را تحویل بگیرم، تنها من را به درون راه دادند. همراهان سیاسی پدر و مادرم که مدتی بود دم در آن اداره تجمع کرده بودند، اجازهی ورود نیافتند و با نگاههایی نگران و تلخ بدرقهام کردند. از آن روز دالانهایی را به یاد دارم، که وقتی از این دفتر به آن دفتر فرستاده میشدم از آنها گذشتم، صندلیهایی که پشت در دفترها رویشان نشستم، جملههای محوی که مرا از اینجا به آنجا حواله میدادند تا سرانجام که دو برگه به دستم دادند و گفتند امضا کنم. زیر آنها چند ورق کاغذ تایپشده بود؛ گزارشهای پزشک قانونی که تعداد و جا و اندازههای زخمهای پدر و مادرم را در آنها فهرست کرده بودند. بیهیچ تصمیم ازپیشداشتهای و تنها در پی یک حس سادهی انسانی گفتم که میخواهم ببینمشان… میخواستم خداحافظی کنم… با ژستی حقبهجانب گفتند ممکن نیست، گفتند اجازهی کتبی لازم است، گفتند وقت اداری رو به پایان است و تبصرههای قانون پوشالیشان را علیه خواستهی سادهی من ردیف کردند. ناخودآگاه سمج شدم و آنقدر پافشاری و بیتابی کردم تا من را به حیاط خلوتی بردند که آمبولانسی با درهای باز در آن پارک شده بود، آماده برای بردن مردههایم به گورستان. شبح پیکرهایی را به یاد دارم که کنار آمبولانس ایستاده بودند و حرکات و حرفهای شتابزدهشان را به آن آخرین مجال من برای دیدن تحمیل می کردند. زن درشتهیکلی با چادر سیاه و دستکشهای پلاستیکی آبیرنگ کنار دو برانکارد ایستاده بود. با حرکات زمختی شروع به پس زدن لایههای پارچهها و پتوهای مندرسی کرد که پدر و مادرم را درونشان پیچیده بودند. من میخواستم آن صورتها و موهای یخزده و منقبض را نوازش کنم و آن دستهای پلاستیکی دستهایم را پس میزدند. میخواستم لایهها را کنار بزنم تا به زخمهای آغوششان برسم و آن دستهای پلاستیکی حرکتهایم را میبریدند، میخواستم ببوسم و آن دستها سد می شدند… من میخواستم ببینم و آن دستها انگار به نمایندگی از دمودستگاه عریض و طویل تحمیل و فریب و سرکوب میخواستند مخفی کنند، میخواستند دیدن حقیقت را منع کنند.
شانزده سال میگذرد و در تمامی طول این سالها انگار امتداد آن دستهای وقیح و تحمیلگر مانع میان ما و حقیقت و عدالت بودهاند. در هیبت آن مأمورانی که پس از قتل این خانه را در اختیار خود گرفته بودند و میگفتند به یافتن ردپای قاتلان مشغولند اما درواقع به تجسس و غارت آرشیوها و سندها و دستنوشتههای سیاسی پدرومادرم مشغول بودند، در هیبت آن به ظاهر دادستانهایی که به جای کشف حقیقت به تبانی با متهمان و تحریف واقعیتها مشغول بودند، در هیبت آن قاضی ویژه و آن دادگاه نمایشی که به جای دادرسی پرونده به لاپوشانی و تخلفهای آشکار حقوقی دست زد، در هیبت آن دستگاه عریض و طویلی که هرساله در سالروز قتل به حرکت میافتد تا به بهانههای بیاساس ما را مانع یادآوری و بزرگداشت و دادخواهی شود.
هنوز امتداد آن دستها منع میکنند و هنوز ما بر حق خویش برای دیدن و دانستن پافشاری میکنیم، بر حق خویش در پاسخگو کردن مسئولان در برابر جنایتهای سیاسی.
آنچه را که سرانجام شانزده سال پیش از لابلای تحمیل آن دستها در آن حیاط خلوت پزشک قانونی تهران دیدم، نمیتوانم با واژهها بیان کنم، نمیتوانم به تصویر بکشم. آن روز نگاهم در حفرهی آن زخمها خیره ماند و هنوز هم به آن زخمها خیره ماندهام… بعدها دیگران یا خودم از خود پرسیدم که چرا آنقدر اصرار کردم و چرا دیدم. و هربار میدانستم که باید میدیدم، که این دیدن را وامدار پدر و مادرم بودم. من که سالها شاهد خندههایشان بودم، شاهد استواری وجودشان، شاهد زندگیشان و عشقشان به زندگی، وامدارشان بودم که تصویر مرگشان را نیز ببینم … شاهد عینی، حقِ ندیدن ندارد. و آنگاه که دید حق سکوت ندارد. شاهد عینی آنهنگام شایستهی چنین نامی میشود که روایتاش را به صداقت بازگو کند. دیگران را خطاب کند تا روایت بیداد زایندهی کنش اعتراضی و پافشاری بر دادخواهی گردد. اگر افشای آنچه دیدهایم، آنچه بر عزیزانمان رفته است تعهد ما بازماندگان قربانیان ستم باشد، اما در دادخواهی جنایتهای سیاسی نباید تنها بمانیم. دادخواهی در بستر جنبشی اجتماعی ممکن میشود، تا بار تعهد آن بر شانههای بسیاری سرشکن شود. امروز این خانه و قتلگاه یادآور این تعهد است.
حضور در این مکان تعهد میآورد. تعهد به دریافت ارزش زندگی آن دو مبارز که سالها زیر تیغ استبداد در فضای این خانه اندیشیدند، نوشتند و گفتند و بنای استواری از تفکر و مبارزهی سیاسی ساختند. تعهد احترام به تلاش برای بازپس گیری حقوق ملت. احترام به جسارت شریف شان؛ قد علم میکردند و بر سر حق میایستادند و در تنهایی خویش قلعهای از استواری میشدند که میشد در آن پناه گرفت، در پناه آنان میشد شجاع بود، در پناه آنان مفاهیم شفاف می شدند، فریب و خودفریبی محو میشد و جسارت تفکر، جسارت آزاد بودن نشو و نما می کرد. در پناه آنان میشد به شرافت و کرامت انسان بود، در پناه آنان میشد از ایرانی بودن مغرور شد، میشد به ارج بلند زندگی و به نیروی خویش برای ساختن زندگی آزاد باور داشت.
حضور در این خانه تعهد میآورد، تعهد احترام به اعتراض پیگیر و جسورانه به بیعدالتی و سرکوب. تعهد به درک حیات پرتنگنای آنان در محاصرهی دائمی دستگاههای شنود، دوربین های مخفی، مأموران امنیتی و خبرچینها، تعهد به درک آزردگی دل عزیزشان از تهمت ها و تحریفهای فرمایشی.
حضور در این مکان تعهد میآورد. تعهد به اندیشیدن به جنایتی که بر دگراندیشان رفته است. تعهد به یادآوری آن زخم های عمیق بر پیکر انسانهایی شریف و بزرگ … حضور در این قتلگاه تعهد میآورد، تعهد به دادخواهی ستمی که بر دگراندیشان رفته است، دادخواهی حریم شکستهشان که در این خانه و قتلگاه نماد یافته است.
در شانزدهمین سالروز قتل داریوش و پروانه فروهر یادشان را در اعتراض به بیداد گرامی داریم. داد خواهیم این بیداد را و به یادشان سرود محبوبشان را بخوانیم: ای ایران …
از: گویا