به منا سبت ۱۴ اسفند

مروری بر اصالت‌ها و اهلیت‌ اخلاقی و سلامت نفس و ایمان شادروان دکتر محمد مصدق به مناسبت چهارده اسفند برابر با چهل و هشتمین سالگرد فوت این بزرگمرد

در مقدمه‌ی کتاب خاطرات و تألمات مصدق که به اهتمام شادروان ایرج افشار چاپ شده است آمده است:

این کتاب در واقع اتوبیوگرافی واقعی و حقیقی جامع و کاملی است در همه‌ی زمینه‌های زندگی مصدق، او بر پایه‌ی شواهد و مدارک و اسناد، فردی است: امین، صدیق، راستگو، راست‌رو، در گفتار، کردار، رفتار پاک و پاکیزه و عاری از هر نوع شائبه‌ای، در یک کلام گفتار و نوشتارهایش برهان قاطعی است از برای آحاد ملت ایران.

به علاوه خاطرات و شرح حال‌های خود نوشت، برای مورخ و محقق ارزش و اهمیت بسیاری دارد و از جمله اسناد گویا و زنده‌ای است برای هر عصر و دوره، و برای هر رجل سیاسی آن روزگار و زمانه.

در اینجا برای تأیید این نظر به گفتار شادروان دکتر عبدالحسین زرین‌کوب مورخ، ادیب و محقق توانا در ارزش اتوبیوگرافی استناد می‌شود:

زرین‌کوب می‌گوید خاطرات، سفرنامه‌ها، اتوبیوگرافی‌ها و … بهترین و موثق‌ترین اسناد، مستندات، مراجع و منابع گران‌بها و با ارزشی هستند برای شناخت پیشینه‌ی سوابق سیاسی، اجتماعی، رفتار و کردار یک رجل سیاسی ـ منتها زمانی قابل استناد و استنتاج هستند که مورخ آن اسناد را با مراجع و منابع موثق و مطمئن دیگر مقابله، معاینه و تطبیق دهد، آنگاه با حسن تشخیص، درایت و کیاست خویش بتواند صحیح را از سقیم و راست را از ناراست تمیز و تشخیص دهد، وانگهی از داوری غرض‌‌آلود و مشوش و خودبینانه، بپرهیزد وبا نگرشی صادقانه، عادلانه ومنصفانه حقیقت را از غیر آن باز یابد، در این صورت است که این گونه اسناد واجد شایستگی و اهلیتند (دو قرن سکوت مقدمه صفحه ۱۳)

جهت آگاهی نسل جوان به سه مورد از نوشته‌های دکتر مصدق به شرحی که آمد اشاره می‌شود:

در موضوع انتصاب به ایالت فارس:

ورودم به شیراز مواجه بود با ناامنی‌هایی که در بعضی از نقاط مخصوصاً آباده بروز کرده و فرمان‌فرما، هم استعفا داده بود و دولت این مأموریت را به هر کس تکلیف می‌نمود، چون برقراری امنیت پول و استعداد می‌خواست، نمی‌پذیرفت، نه مردم می‌خواستند کسی به فارس برود که از والیان آنجا پیروی کند و نه سیاست انگلیس در آن وقت که تبلیغات کمونیستی رو به شدت بود و سعی می‌کرد مردم ناراضی شوند. متنفذین هم که می‌دانستند هر کس از تهران اعزام شود به ضرر عموم خواهد شد از تمام طبقات، احزاب و دسته‌جات به تلگراف‌خانه رفتند و انتصاب مرا به آن ایالت از حسن پیرنیا که نخست‌وزیر بود درخواست کردند، او به من تلگراف نمود ـ شرایط خود را برای تصدی این خدمت پیشنهاد کنم و با من وارد مذاکره شدند و مرا به توقف در شیراز و قبول خدمت تشویق نمودند و گفتند:

حقوق یک وزیر در ماه هفتصد و پنجاه تومان است ولی در فارس بیش از آن یعنی:

۱ ـ حقوق دولت یک ماهه شش هزار تومان در یک سال هفتاد و دو هزار تومان

۲ ـ قوام‌الملک ماهی دو هزار تومان به والی می‌پردازد.

۳ ـ عشایر قشقایی نیز همین مبلغ را به والی می‌دهند.

۴ ـ از نصیرالملک بابت عواید متفرقه ماهی بیست هزار تومان والی ایالت می‌گیرد و …

چنین پیشنهاد مخالف سبک و سلیقه من بود، قبول نکردم، گفتند حالا که چیزی نمی‌خواهید به شما چیزی نمی‌دهیم، گفتم مقصود این است که از مردم چیزی نگیرید، برای مردم چه فرق می‌کند که وجه بدهند ولی شما به من چیزی ندهید، متعهد شدند نه از کسی بگیرند و نه پولی به من بدهند، این بود که به دولت تلگراف زدم که اگر رجال متنفذ به عهد خود وفا کنند، من نه پول می‌خواهم نه قوا و از حقوق ایالتی هم ماهانه دو هزار تومان برای پذیرایی در دستگاه بیشتر نخواهم گرفت، اگر خلف عهد کنند من آن کسی نخواهم بود که علیه مردم قوا به کار ببرم و آن وقت استعفا می‌دهم.

خاطره‌ی دوم مربوط به دوران والی‌گری فارس:

هنوز بیش از چند روزی به آخر سال نمانده بود که مؤیدالشریعه یکی از علما و ملاکین شیراز نزد من آمد و از پلیس جنوب شکایت کرد، گفت: ملک مزروعی من را می‌خواهند میدان اسب‌دوانی قرار دهند، من از فرمانده انگلیسی پلیس جنوب خواستم که توضیح دهد، نتیجه گرفتم که قصدشان این است بعد از اسب دوانی خسارت صاحب زمین را بپردازند و تصور می‌کردم که این کار مؤیدالشریعه را راضی کند، اما او گفت :امسال با اقداماتی که شما کردید، به من وجهی می‌دهند ولی حق استفاده از زمین را برای خود حفظ می‌کنند و سالهای بعد به استناد این سابقه چیزی به من نخواهند داد، گفتم خودتان به فرمانده قشون مراجعه کنید، گفت :من به کسی امید ندارم و شکایتم را به خدا خواهم گفت و از جلسه خارج شد …

از این طرز بیان متأثر شدم، همزمان، کارتی از فرمانده انگلیسی رسید و مرا برای روز اسب‌دوانی دعوت کرد، در جواب نوشتم که از حضور در آن محل که مالک آن راضی نیست خودداری می‌کنم، با رسیدن نامه کلنل انگلیسی، تلفنی به من گفت :از کاری که شده معذرت‌ می‌خواهم و زمین دیگری برای اسب‌دوانی تهیه کرد و تمام چادرهایی که در ملک غصبی برپا شده بود به محل جدید حمل نموده‌ام، این طرز رفتار در روزهای آخر سال ۱۲۹۹ اتفاق افتاد و برای من بسیار خاطره‌آ‌میز شد.

خاطره‌ی سوم

خاطره‌ی دیدار من با محمدحسن میرزا ولیعهد احمد شاه:

من به پیشنهاد نخست‌وزیر وقت حسن پیرنیا، مدت چهارماه والی آذربایجان بودم و استعفا داده به تهران بازگشتم که محمدحسن میرزا ولیعهد و برادر احمدشاه، این پیام را برای من فرستاند:

با اختصاصی که ایالت آذربایجان به من دارد انتظارم این بود که بعد از مراجعت از تبریز به دیدار من بیایید و گزارش بدهید، اکنون مدتی است آمده‌اید و مرا ملاقات نکرده‌اید، خوب است ساعتی بیایید با هم صحبت کنیم … روز بعد در قصر ابیض رفتم و همین نکته را تکرار کرد، گفتم: به این دلیل به دیدن شما نیامدم چون، جواب تلگراف مرا نداده بودید، من موقع بازگشت شما از اروپا به ایران، تبریک ورود گفتم، ولیعهد گفت :شما چرا پیشنهاد کردید از حقوق من کسر شود؟ گفتم: از این جهت که شاه و ولیعهد از مملکت بیش از همه استفاده می‌کنند و بیش از همه باید به آن علاقه‌مند باشند، خجالت کشید و از گفته‌های خود پشیمان شد.

پیشنهاد نخست‌وزیری وقبول آن:

زمانی که جمال امامی نماینده مجلس شانزدهم، پیشنهاد نخست‌وزیری را به من داد، با تصور اینکه مانند سال بیست و چهار که همین پیشنهاد را در مجلس چهاردهم به من داده بود‌ند و آن را رد کرده بودم، این بار هم آن را نخواهم پذیرفت، اما بلافاصله با این پیشنهاد موافقت کردم و با رأی اعتماد اکثریت نمایندگان به نخست‌وزیری انتخاب شدم.

موافقتم به این دلیل بود که طرح نمایندگان راجع‌به ملی شدن صنعت نفت از بین نرود و در مجلس تصویب شود، چنانچه سید ضیاءالدین نخست‌وزیر می‌شد، دیگر، مجلسی نمی‌ماند تا موضوع تأیید شود، و من را هم با عده‌ای دیگر تبعید می‌کرد، چنانچه شخص دیگری هم متصدی می‌شد، باز من نمی‌توانستم صنعت نفت را ملی کنم …

مگر در مجلس چهاردهم نماینده اول تهران نبودم و نطقی تهیه نکرده بودم، تا در جلسه علنی بخوانم؟ و از مضرات قرارداد نفتی ۱۹۳۳ ایران و انگلیس جامعه را مطلع کنم؟ که وضعیت مجلس اجازه نداد، چون وکلای آن دوره غیر از چند نفری همه با تمایل سیاست خارجی واعمال نفوذ، وارد مجلس شده بودند و حاضر نمی‌شدند کسی راجع به این قرارداد حرفی زده یا اظهار نظری نماید.

شادروان دکتر مصدق در تاریخ ۲۹ اردیبهشت ۱۲۶۰ متولد و در چهارده اسفند ۱۳۴۵ (۴۸ سال قبل )در سن ۸۵ سالگی جان به جان آفرین تسلیم کرد، روانش شاد و راهش پر رهرو باد.

mossadegh va dokhtarash

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل