سروش قرآن محمد را کشف می کند
در سده دوم هجری جریان معتزلی با روش عقل گرایی قرآن را ازلی و قدیم ندانست و به این ترتیب شکافی در اعتقاد دینی اسلامی وارد ساخت. البته نگرش این جریان فکری بنحوی در افکار فیلسوفان معتقد به اسلام انعکاس یافت ولی بمثابه یک جریان اجتماعی منکوب گردید. آقای سروش دوازده قرن بعد خود را نومعتزلی تعریف کرده، ادعا نمود که خواهان نوآوری بوده و برآنست که آفریننده قرآن محمد است. سروش می نویسد:« معنای آنکه قرآن مخلوق خداوند است آن است که قرآن مخلوق پیامبر اسلام است. این قدم را معتزله به صراحت برنداشتهاند.»(مقاله «من خود را نو معتزلی می دانم»). سروش در تشریح نظر خود نوشت کلام خدا به محمد انتقال یافته(مصاحبه «کلام محمد»،دیماه ۱۳۸۶) و منشا قرآن، نزد محمد به الهام ارتباط پیدا کرده و الهام محمد از نفس فردی می آید که فردی الهی است. این مواضع که از هیچ تحلیل جامعی برخوردار نبوده و فاقد هرگونه جنبه علمی و تاریخی است. در بخش های پیش نوشتیم که از نگاه هرمنوتیک و تاریخی و دیرنیه شناسی اسلام، و باعتبار پژوهش های محققانی چون تئودور نولدکه، ژان سولر، توماس رومر، رژیس بلاشر، ادوارد- ماری گاله، فرانسوا دروش، قرآن محصول ۲۰۰ سال جمع آوری نیایش های پیش از اسلام و قطعه نوشته های دوران پیامبری و انتخاب عثمانی و دستکاری و تنظیم سیاسی و بازساری نگارشی می باشد و داستان محمد و آفرینش او که توسط عبدالکریم سروش مطرح شده بطور قطع جز افسانه سرایی و مانیپولاسیون ایدئولوژیک چیز دیگری نیست.
علیرغم کار شگرف دانشمندان در باره تقدس زدایی اسلام و تبدیل آن به یک واقعه و جریان تاریخی، سروش به شعبده بازی ادامه داده و از وحی محمد صحبت می کند و این دروغ و افسانه، بعنوان خبرجنجالی و بیسابقه در رسانه های گوناگون مطرح می گردد. روزنامه نگاران دینی و غیردینی سطحی خبرساز و رسانه های غیرجدی و بازاری، که فاقد اخلاق روشنفکرانه می باشند، دربوق و کرنا دمیدند، فضاسازی کردند و اعلام نمودند که «واقعه بزرگی» رویداده است. کدام واقعه بزرگ؟ ایدئولوگ های مدل حاکم گفتند: «رویداد آنست که آقای سروش از وحی و محمد و قرآن صحبت می کند و قرآن را بیان الهام مستقیم الهی نمیداند». چرا این گفته، واقعه بزرگ تلقی می شود؟ در طول تاریخ جعل دینی و دینسازی به همین صورت تداوم یافته است. پست ترین افکار به زور تکرار و عنوانهای روزنامه نگاران و مبلغان رنگارنگ و مانیپولاسیون روانی، به حقیقت اجتماعی تبدیل می شود. ارزش های آکادمیک و دانشگاهی و دانش پژوهانه بکنار گذاشته می شود و سپس جنجال آفرینی بازاری توسط روزنامه نگاران و کاتبان و نیز فروش عنوانهای مبتذل به لایه های اجتماعی کم دانش و بیسواد و ازخودبیگانه، «موفقیت شغلی» و «کارکشتگی حرفه ای» نام می گیرد. خرافات کهن و امروزی، بمثابه کالاهای تازه و بشکل تکراری در بازار خبر مطرح میشوند و بودجه های دولتی در غرب در کنار بودجه دولتی جمهوری اسلامی و امکانات مالی محافل و نهاد های مرموز و پنهانی و مافیائی، بطور وسیع پخش می شود و سپس گفته می شود که اسلام و ایدئولوژی شیعه اعتقاد طبیعی و تاریخی توده هاست و آنچه در اعتقاد توده است، مقدس می باشد.
میان نواندیشان دینی و دوستان روزنامه نگار آنان، در رسانه ها پیوسته یک «قرارداد اخلاقی دینی» متقابل وجود دارد. رانت خواری رسانه ای نواندیشان و تصرف تریبون های مجازی و نوشتاری، بدون حمایت های روزنامه نگارانه و امکانات مالی و معامله گری روحی و بیسوادی رایج، یک امر ناممکن است. نواندیش دینی مانند بازیگر سینمای هالیوودی صحنه را پر می کند و این امر در شرایطی صورت می گیرد که مخالفان نواندیشان مذهبی و منقدان دین اسلام نمی توانند به صحنه بیایند. نورافکن ها بسوی کسانی که «هاله ای روحانی و الهی و عارفانه» دارند و «مودب» هستند، چرخانده می شود. این فضا سازی یکی از شرایط موفقیت در مانیپولاسیون دینی سیاسی است. مبتذل ترین خبرهای جنجال آفرین، در بازار کالاها بعنوان پیام «مقدس و نو» عرضه می شود و مورد تائید ریش سفیدان مصلحت طلب چپ و جمهوری خواه و ملی گرا و توده ای و روشنفکران نقابدار و با «متانت»، قرار می گیرد.
حال بیاییم به نقد فکر آقای سروش و «نوآوری» ایشان بپردازیم. روزنامه آفتاب در فروردین ۱۳۸۷ تحت عنوان «سروش و جنجال آخرینش»، مواضع آقای سروش را اینگونه منعکس می کند:
«وحی «الهام» است. این همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند؛ هر چند پیامبر این را در سطح بالاتری تجربه میکنند. در روزگار مدرن، ما وحی را با استفاده از استعارهی شعر میفهمیم. چنانکه یکی از فیلسوفان مسلمان گفته است: وحی بالاترین درجه شعر است»، «این الهام از «نَفس» پیامبر میآید و «نفس» هر فردی الهی است.».
پرسش اینست، منشا وحی کجاست؟ دینداران و عارفان منشا آنرا الهی و آسمانی می دانند، حال آنکه برای شاعران، الهام شاعرانه منشا انسانی دارد و همان طبیعت حساس و عواطف شاعری است که شعر خلق می کند. شاعر با شعر، رازها و آروزهای زندگی و حال درونی خود را بیان می کند. البته از نظر روانشناسی و آنتروپولوژیک آنچه که «الهام پیامبرانه» گفته می شود، در حقیقت همان طبیعت و روان آدمی است که خود را رازآمیز جلوه می دهد ولی چه بسا با روندهای هوشیار و ناهشیار و نیمه هوشیار درونی پیوند ارگانیک دارد. همه پیامبران انسان هایی می باشند که با طبع شاعرانه، یا وهم گرایی، یا با نیرنگ ماهرانه، گفتمان خود را رنگ آسمانی می دهند تا جذابیت خویش را افزایش دهند. حال به برخی جنبه ها از گفته سروش در بالا توجه کنید: «سطح بالاتر تجربه پیامبر، در روزگار مدرن وحی را باشعر می فهمیم، وحی بالاترین درجه شعر». آقای سروش چه می گوید؟ ایشان باید پاسخ دهد در مقایسه با تمام دانشمندان و جنگ آوران و سیاستمداران و هنرمندان و شاعران، چرا تجربه محمد بالاتر است؟ آیا تجربه محمد در زندگی قوی تر است یا تجربه خشاریار شاه، اسکندر مقدونی، ناپلئون، استالین، گاندی، بودا، نیرومندتر می باشد؟ این حکم سروش، بی پایه است و تنها بیان یک اعتقاد کور مذهبی می باشد. بعد آنکه، دوران مدرن در این زمینه چه چیزی را تغییر می دهد؟ ما، چه در روزگار مدرن قرار بگیریم و چه در روزگار باستان باشیم، در نظام گفتاری دینی، مفهوم وحی، آسمانی است. حال آنکه از نگاه روانشناسانه «وحی» همان حالت ناشی از اعماق احساس و عشق و عاطفه انسانی است. باید مطرح ساخت که وحی اگر حالتی از پاتولوژی و پریشانی روان نباشد، همان الهام و حس لذت و خلاقیت و نوآوری انسان است. الهام و آفرینندگی در نزد شاعر و دانشمند و فیلسوف و دیگران وجود دارد و قدرت تخیل، خود را در کشف ستارگان و گفتن شعر و یا زندگی ساده روی زمین، نشان می دهد و ما را منقلب می کنند. همانگونه که انیشتن و داروین و فردوسی و حافظ و گوته و داستایفسکی و ارسطو، ما را شگفت زده کرده اند، خود آنها نیز در حس مطبوع و خیال انگیز بودند. حال آنکه برعکس، قرآن اعجاز نبود بلکه بطور عمده نوشته ها و گفته ها و روایات و نیایش های دیگران بود که بنام محمد گردآوری شد و طی ۲۰۰ سال تنظیم شد و ما نمی دانیم حالت شخصی محمد چگونه بوده است، ولی می دانیم که در شرایط امروزی، خواندن قرآن اغلب اوقات، بسیاری از افراد را به گنگی و درماندگی و تمایل به خشونت می کشاند، برخی را به تصویر جهاد محمد و تروریسم نزدیک می کند، برخی دیگر را به تصور صحنه های بهشتی و معاشقه با حوریان بهشتی می کشاند و برخی دیگر را به توهمات رازآلود و روحانی و عرفانی سوق می دهد. بطور مسلم اشخاص روحانی و عارف نیز در لحظاتی دستخوش روحیاتی غیر متعارف می گردند و شیدا می باشند، ولی این امر، ناشی از برآمد تهیجات و احساسات و تصورات و توهمات درونی و ناخودآگاه آنان می باشد و ربطی به الله ندارد، الله بهانه است. لذت و مستی از احساس و تهیج درونی در ناخودآگاه، نزد دانشمندان و پژوهشگران علمی و یا عاشقان طبیعت و طرفداران اکولوژی نیز وجود دارد.
ژان راستین نمایشنامه نویس فرانسوی تراژدی منظوم پنج پرده ای «فدر» را با الهام از آثار «اوریپید» و «سنکا»، نویسندگان مشهور یونان و روم باستان سروده است. در «فدر»، الهام الهی به یک پریشانی تعبیر شده است که در دو نوع جلوه می کند: پریشانی ناشی از بیماری انسانی و دیگری ناشی از تهیج خدایی در نزد شخص. این شکل دوم در برگیرنده چهار حالت یعنی ادعای خدایی، پریشانی پیامبرانه و عرفانی، الهام شاعرانه، و بالاخره، پریشانی عاشقانه و جنسی و اروتیک می باشد. برای سقراط در تحلیل «فدر»، چهارمین حالت یعنی حالت عاشقانه و جنسی، بهترین شکل است که نزد انسان بشکل زیبائی و دوستداری پسران زیبا جلوه می کند. در رابطه با الهام نگاه افلاطون هم قابل توجه است. افلاطون از دو نوع هنر یاد می کند، نخست هنرهایی که موضوع اشان تنها زیبایی بیرونی و شکلی و در صورتها یا نمودهای زیباست و از نظر او این هنرها وسیله آشنایی با روح نیک و زیبایی مطلق می باشند، در حالیکه نوع دوم هنرها، یعنی هنرهای توصیفی مانند شعر و ادبیات و تئاتر می باشند و وظیفه این دسته از هنرهای توصیفی بیان و تجسم مشهودات و احساسات و عواطف درونی انسانها است. ایراد افلاطون به شعر و نگارگری و موسیقی این است که «این هنرها، احساسات و عواطف را برمیانگیزند و هر چیزی که احساسات انسان را برانگیزاند از متانت و وقار دور است و موجب سستی و زبونی نفس میگردد.». او حتی کار ویژه لذتبخشی هنر را نیز قبول دارد، اما در نهایت این لذتبخشی را مایه سستی نفس و برای منش نیک، زیانمند میداند. نیچه از کسانی است که با این گونه آرای افلاطونی به شدت مخالف بود و نپرداختن به الهام و احساسات و غریزههای بشری را مایه نابودی بشر میدانست. برای نیچه پدیده هایی که احساسات انسان را برمی انگیزند «بخشی از زندگی» می باشد. بنابراین مبحث الهام بطور مستقیم در ارتباط با احوال روانکاوانه انسان و احساسات و خیال انگیزی او قرار می گیرد و این امر خود واقعیتی انسانی در زندگی است.
وحی یا روانپریشی
حال آقای سروش مانند همیشه بحث را به گنگی می کشاند. اگر وحی محمد همانند وحی شاعر یا الهام و احساس دلپذیر یک فرد طبیعت دوست است، در این حالت، وحی، انسانی و زمینی است و باید با صراحت از عرصه دینی و الهی خارج شد. ولی نظر آقای سروش اعتبار بخشی به دین و حفظ دین و تقدس است. مدرن و سکولار کسی است که توضیح پدیده ها را به امری موهوم ارتباط نمی دهد بلکه بدنبال شناخت است، به تجربه و آزمایش علمی و اجتماعی اتکا می کند و رازگشایی می نماید. حال آنکه سروش به جادوگری کلامی پرداخته و منشا خدایی و اوهام گرایی را به شهروندان امروزی انتقال می دهد. او می نویسد:«بنا به روایات سنتی، پیامبر تنها وسیله بود؛ او پیامی را که از طریق جبرئیل به او نازل شده بود، منتقل میکرد. اما، به نظر من، پیامبر نقشی محوری در تولید قرآن داشته است.»، «استعارهی شعر به توضیح این نکته کمک میکند. پیامبر درست مانند یک شاعر احساس میکند که نیرویی بیرونی او را در اختیار گرفته است»، « یا حتی بالاتر از آن: در همان حال – شخص پیامبر همه چیز است: آفریننده و تولیدکننده. بحث دربارهی اینکه آیا این الهام از درون است یا از بیرون حقیقتاً اینجا موضوعیتی ندارد، چون در سطح وحی تفاوت و تمایزی میان درون و برون نیست.»، سروش ادامه می دهد:«این الهام از «نَفس» پیامبر میآید و «نفس» هر فردی الهی است. اما پیامبر با سایر اشخاص فرق دارد؛ از آن رو که او از الهی بودن این نفس آگاه شده است. او این وضع بالقوه را به فعلیت رسانده است. «نفس» او با خدا یکی شده است.»،«سخن مرا اینجا به اشتباه نفهمید: این اتحاد معنوی با خدا به معنای خدا شدن پیامبر نیست. این اتحادی است که محدود به قد و قامت خود پیامبر است. این اتحاد به اندازهی بشریت است؛ نه به اندازهی خدا.»، «جلال الدین مولوی، شاعر عارف، این تناقضنما را با ابیاتی به این مضمون بیان کرده است که: «اتحاد پیامبر با خدا، همچون ریختن بحر در کوزه است.».( آفتاب). و بالاخره سروش می گوید: «اما پیامبر به نحوی دیگر نیز آفرینندهی وحی است. آنچه او از خدا دریافت میکند، مضمون وحی است. اما این مضمون را نمیتوان به همان شکل به مردم عرضه کرد؛ چون بالاتر از فهم آنها و حتی ورای کلمات است. این وحی بیصورت است و وظیفهی شخص پیامبر این است که به این مضمون بیصورت، صورتی ببخشد تا آن را در دسترس همگان قرار دهد. پیامبر، باز هم مانند یک شاعر، این الهام را به زبانی که خود میداند، و به سبکی که خود به آن اشراف دارد، و با تصاویر و دانشی که خود در اختیار دارد، منتقل میکند.»
چکیده گفته سروش چیست؟
یکم، پیامبر، محور و همه چیز و آفریننده وحی قرآنی است.
دوم، الهام قرآن از «نَفس» پیامبر میآید و «نفس» او الهی است.
سوم، اتحاد محمد و خدا، اتحاد به اندازه خدا نیست بلکه اتحادی به اندازه بشریت است.
چهارم، پیامبر مضمون وحی الهی را دریافت می کند ولی او مضمون بی صورت را، صورت می بخشد و بشکل قرآن در اختیار بشر قرار می دهد.
گفتار سروش به یک شعبده بازی با کلمات می ماند، او از جبرئیل و خدا سخن می گوید، او ذهن خرافه گرا و آشفته دارد، عقل گرا نیست، فاقد ذهن و منطق علمی است و در پی مانیپولاسیون یا دستکاری کردن روانی ذهن است. گفتمان سروش سرشار از تناقض و گمراه کننده است. گفتن اینکه آفریننده محمد است و وحی او می تواند درونی یا بیرونی باشد، و گفتن اینکه محمد در اتحاد با خدا می باشد و به همین خاطر او کوزه ای است که مضمون بی صورت را به قرآن تبدیل نموده است، آری اینگونه گفتن ها جز درماندگی و پریشان فکری چیز دیگری نیست. این رشته کلام، تولید یک ذهن غیردانشگاهی و ضدعلمی است. زبان هر فرد بیانگر شخصیت و درجه فرهنگی او می باشد. فرهنگ آقای سروش چیزی بین خرافات، عرفان، و پاره هائی از واژه های جدید ناچسب و ابهام گویی و کلی گویی است. فقدان شفافیت فکری و آشفته گویی و نبود ساختار منطقی زبانی، ویژگی زبان سروش است و این زبان را دیگران «جنجال آفرین» می نامند. این گونه «تئوری جنجال آفرین» آقای سروش که گل سرسبد نخبگان شیعه می باشد، رسانه ها را «عطرآگین» میکند. در واقع اینگونه نوشتن، توهین به عقل انسانی است. کسانی که در برابر این گونه حرفها ساکت می نشینند خود ذهنیتی خرافه گرا داشته و تحت فضای اعتقادی رهبر و لیدر خویش، قدرت تشخیص و واکنش را از دست داده اند. اعضای یک ایدئولوژی یا یک فرقه در اطاعت هستند، هرچند گفتار رهبر پاتولوژیک باشد. نخبگان شیعه برای نجات دین سامی و عقب راندن خردگرایی، به تخریب خرد در زبان و اندیشه ادامه می دهند. پریشانی گفتار انعکاسی از پریشانی در ذهن و شخصیت است.
در برابر این ذهنیت آشفته نواندیش شیعی چه باید کرد؟ این ذهنیت در جامعه گسترده می باشد و لایه اجتماعی دانشجوئی و روزنامه نگار و تکنوکرات دینی به این فضای آشفته علاقه دارند زیرا خود گرفتار آنند. ما می توانیم این گفته را از نظر زبانشناسی بعنوان آسیب های گویش مورد بررسی قرار دهیم. ما می توانیم این حرفها را بمثابه انعکاس یک روان پریشی به تحلیل بکشیم. ما می توانیم این حرفها را بیانگر درماندگی فکری اسلامگرایان ارزیابی کنیم. ما می توانیم این گفته ها را از نظر جامعه شناسی بعنوان سیاست مانیپولاسیون و همچون عاملی در خدمت استراتژی حفظ قدرت دین اسلام در جامعه و حفظ رانت عظیمی که نصیب نواندیشان دینی می گردد، مورد بررسی قرار دهیم.
مانیپولاسیون روانی دینی
مانیپولاسیون روانی در اجتماع و نهادهای سازمانی و گروهی، اقدامی جهت منحرف کردن یا جهت دادن دریافت انسان از یک واقعیت است. مانیپولاسیون دارای چهار جنبه است: متاثر ساختن، القا نمودن، متقاعد کردن، مطیع ساختن غیر ارادی یک فرد. گاه در محافل رسانه ای و فرقه گرا از اصطلاح «شتشوی مغزی» نیز استفاده می شود. ولی مانیپولاسیون روانی پدیده ای فراگیر است و ما شاهد استفاده از آن در ایدئولوژی ها و ادیان و سیاست های کلان و خرد می باشیم. مانیپولاسیون روانی در پی مطیع سازی است و اطاعتی که از آگاهی و شناسایی اهداف محروم است. فرد مانیپولاتور برای مطیع نمودن، مسائل و منافع را وارونه جلوه می دهد و هدف خود را هدف همگانی معرفی می کند. مطیع سازی روانشناسانه و روانکاوانه همچون تکنیکی برای عرصه عمومی و ایجاد پیروی ذهنیت توده ها در زمینه دینی و سیاسی و نظامی و ایدئولوژیک می باشد. بقول «فیلیپ برتون»، جامعه شناس فرانسوی در کتابش «کلام مانیپوله شده»، یکی دیگر از مشخصات مانیپولاسیون پوشاندن هدف و حقیقت است، گمراه نمودن از واقعیت و حقیقت جویی است. چنین اقدامی بعلاوه بیانگر یک خشونت سمبولیک و روانی جهت کسب اطاعت از فرد می باشد زیرا دزدانه و با نیرنگ به درون خانه ذهنی فردی وارد می شود تا اعتقاد و رفتار دلخواه را نزد فرد بنشاند.(کلام مانیپوله شده، انتشارات دکوورت ۲۰۰۴). بازیگران اجتماعی که مانیپولاسیون را وسیله ای برای قدرت مالی و اجتماعی و ایدئولوژیکی و پرستیژ شخصی خود می دانند، به آسمان سوگند خواهند خورد ولی همیشه دروغ خواهند گفت. اخلاق آنان انتزاعی نیست، بلکه آن قاعده ای مطلوب است که در راستای منافع و امتیازات آنان است.
شکل دینی مانیپولاسیون در گفتمانی مقدس صورت می گیرد، گفتمانی که انسان را بهرحال نیازمند نیروی غیبی نشان می دهد و خرد او را بی اثر وانمود می سازد. این شکل در حالیکه بندها را با آسمان و پدیده های مرموز نگه میدارد، در ضمن خود را مدرن و جذاب نشان می دهد. مانیپولاسیون روانی دینی بظاهر آراسته است، ولی گنگ و پر از ابهام است و قصدش سلب حرکت مستقل فکری است. البته مانیپولاسیون دینی در بیشتر اوقات در بستر اعتقادات مذهبی موجود عمل می کند. بمعنای دیگر خرافه گرایی و اعتقاد به نیروی غیبی و اوهام پرستی در ذهن مردم حاضر است و این واقعیت، اقدام متکی بر مانیپولاسیون را آسان می نماید. مردم شیعه که بطور روزمره در بند مذهب و اسطوره های دینی خود هستند و دارای ناخودآگاه ژرف مذهبی و خرافاتی هستند و برای امامان موهوم گریه می کنند و بر آستانه گورهای اعضای بنی هاشم خود را به خواری و پستی می سپارند، استعداد وسیعتری برای مسخ مضاعف و مجدد از خود بروز می دهند. بقول ولتر: «تا زمانی که ابلهان و شیادان هستند، ادیان هم خواهند بود.». در جامعه، افراد، دینی یا غیر دینی متولد نمی شوند، بلکه شرایط زیستی و فرهنگی آنها، شخصیت اشان را شکل می دهد. بنابراین در جامعه دینی و خانواده دینی و پیرامون دینی و حاکمیت دینی، زمینه وجود و رشد افراد دینی نیز مهیاست. دین نه از طریق خون و ژنتیک، بلکه از طریق روندهای اعتقادی و فرهنگی به دیگران انتقال پیدا می کند. البته جبر مطلقی وجود ندارد ولی گرایش های سنگین و پرعمق اجتماعی از این فضا متاثر شده و افراد، دین و خرافات را در اعماق ذهنی و شخصیتی خود جای می دهند.
زیگموند فروید شخصیت ذهنی آدمی را به سه سطح تقسیم می کند: یکم، هوشیار، که شامل تمام احساسات و خاطرات و تجربیاتی است که در هر لحظه معین از آن آگاهیم. دوم، ناهشیار، که مهمترین و بزرگترین بخش شخصیت انسانی است، قابل دسترسی و شناخت نمیباشد و آنرا ناخودآگاه نیز می نامند. سوم، نیمه هوشیار، مخزن خاطرات ، ادراکات و افکاری است که ما در زمان بلافاصله به صورت هشیار از آنها آگاه نیستیم ولی میتوانیم آنها را به راحتی به هشیاری فرا خوانیم. زیگموند فروید با روش روانکاوانه خرافات را به سطح ناهوشیار ذهن مربوط می داند و آنرا واکنشی در برابر عناصر تهدیدزدا می داند. از نظر او عوامل تهدید و خطرزا در بیرون نیستند بلکه در درون ذهن و متن ناهشیار و ناخودآگاه وجود داشته و بوسیله مکانیسم ها و روندهای فرافکنی به جهان بیرونی نسبت داده می شود. کارل گوستاو یونگ مطرح ساخت که خرافات وِیژگی مهم روان آدمی است و او این امر را واکنشی در برابر ناشکیبی های روانی و در برابر دشواری های زندگی و بن بست های آن، ارزیابی می کند
انسان محصول تاریخ اجتماعی و نیز محصول واکنش های روانی و آگاه و نیمه آگاه و ناهشیار ذهن می باشد. تاریخ تعرض اسلام و ایدئولوژی شیعه، انسان ایرانی را بشیوه ویژه، ازخودبیگانه نموده است و او را تابع حکمروایی ذهنی و سیاسی شیعه گری نموده است. در چنین شرایطی، از عقلانیت و خودمختاری فکری ممانعت بعمل آمده و اسطوره گرایی شیعه گرا بر ذهن غلبه یافته است. عنصر مقدس، انسان را خلع سلاح می کند، انسان با احساس حقارت اش، مرتب در برابر «حق» کوتاه می آید، انسان پرسش نمی کند، او شک خود را در پنهانی منکوب می کند. دین نوعی «میمتیسم» و خودکاری روانی و رفتاری را نزد انسان رشد می دهد، زیرا انسان نباید فکر کند بلکه باید از دین ارثی و خانوادگی و درونی خود، بدون فکر و بطور خودکار، اطاعت کند.
مانیپولاسیون در جوامع گوناگون اشکال مختلف بخود می گیرد. اجتماع، میدان جنگ، بنگاههای اقتصادی، مساجد، جلسات فرقه ای، مدرسه، مکانها و کانالهای این جهت دهی روانی بوده و رسانه ها و نوشته ها و کنفرانس ها و سینما، ابزار و وسایل مورد استفاده جهت تولید کنترل ذهن می باشند. روشن است که تولید یک گفتمان سالم، انتشار و پذیرش و یا رد آن در جامعه، استفاده از وسائل ارتباط جمعی و تولید گفتار نقد، از ملزومات دمکراسی می باشند. حال آنکه مانیپولاسیون و کنترل روانی در پی اطاعت رفتاری و توام با مسخ ذهنیت بوده و انسانهای متاثر کارهایی انجام می دهند که چه بسا از منافع آنها دور است. مانیپولاسیون و کنترل روانی دینی، با محور امر قدسی و روح و امر مقدس تنظیم شده است و برای کارآئی بیشتر قدرت تشخیص فرد را کاهش داده و از بین می برد و تبعیت فرد را با ابزارهای دینی و ایدئولوژیک و اسطوره های مقدس و غیبی که از افراد عادی بالاتر هستند پایدار و محکم می کند. در جوامع ابتدایی و قبیله ای، توتمیسم و رازها و اسطوره های حیوانی و گیاهی و مجموعه مراسم اوراد و نیایش و آئین های مرگ و خانواده و مجموعه ای از پیوندهای رمز آلود و سحرآمیز، همبستگی و وابستگی و اطاعت را تولید می کنند. در ساختارهای اجتماعی دیگر با توجه به نقش شخصیت ها و منافع فردی یا گروهی پررنگتر و حادتر، بهره گیری از مانیپولاسیون برای کنترل دیگران، با قدرت و ظرافت و نیرنگ خاصی صورت می گیرد. در جامعه ایران، قدرت مرکزی و مجموعه مراکز قدرت غیرمرکزی و فرعی و حاشیه ای و نیز نخبگان دینی، برای رام کردن جامعه و بانقیاد درآوردن اجتماع و بازتولید امتیازات و رانت های خود، از خدا و دین و جبرائیل و اسطوره های شیعه و دستگاه امامان و مقدسین و نیز باورهای خرافی موجود در ذهنیت مردم، به شکل انبوه استفاده می کنند. مانیپولاسیون روانی دینی قدرت تشخیص و قضاوت و اندیشه را ناتوان یا نابود کرده و عبودیت را با عوامل آسمانی و رازدار و جادوگرانه مستحکم و پایدار می کند.
مانیپولاسیون دینی با تکنیک های فراوانی عمل می کند: تولید اتوماتیسم، ایجاد واکنش «پاولوی»، تولید احساس خطر و گناه، وعده پاداش اخروی، ایجاد اضطراب و نگرانی، زمینه سازی «سندروم دیندار واقعی»، زمینه سازی «سندروم استکهلم»، تولید کلمات رازدار و مبهم، ارسال پیامهای مقدسگونه، تولید فضایی از آهنگ ها و نوحه ها و دعاهای مذهبی، ایجاد تهدید و فشار روانی، ایجاد فریبندگی و شخصیت پرستی، انتقال حس حقارت، تولید رمزگویی با کلمات عربی، محاصره ذهن با سمبولها و اسطوره ها، ارج گذاری به روحیه امت وار، تبلیغ مردسالاری و لذتجویی سکس مرد، کوبیدن استقلال شخصیتی، تولید مراسم عزاداری و سوگواری، تقویت توتم وتابوها، تابع نمودن ایمان به خاندان بنی هاشم، بازتولید دین سازی شیعه، ستایش گریه و اندوه، رواج تقدیرگرایی امام زمانی، و غیره از جمله تکنیک های مانیپولاسیون دینی در جامعه ما است.
آقای سروش، مانند دیگر نواندیشان دینی، برای حفظ موقعیت خود به مانیپولاسیون دست میزند و مکانیسم های گروهی و روانی بالارا بکار می گیرد. او به جوانان نمی گوید بروید رازی و ابوعلی سینا و ابن رشد را بخوانید، او نمی گوید بروید نقدهای مدرن و کارشناسانه دانشگاهی را در باره اسلام بخوانید، او نمی گوید به انتقاد جدی علیه اسلام و شیعه گری و رساله های «مقدس» شیعه گوش فرا دهید، سروش می گوید به اسلام وفادار باشید. او معتقد است رفتن از یک دین به دین دیگر مناسب نیست و آدمی باید به یک سنت دینی، اسلام، وفادار باشد. این حکم سروش جز متوقف کردن آدمی در اسارت دینی هیچ چیز دیگری نیست. آقای سروش شعبده بازی با کلمات راه می اندازد، او برآنست که قرآن «کلام الله» است، ولی آفریننده آن محمد است و اطاعت از الله و شریعت وظیفه مسلمانان است. معلوم است که آقای سروش نه متفکر، بلکه مبلغ دین اسلام است. اگر ما به تئوری های جامعه شناسان و فیلسوفان در باره دین توجه کنیم و نگرش بزرگانی مانند کارل مارکس، لوی اشتراس، امیل دورکهایم، ژرژ باتای، ریشارد داوکینز، اولیویه روبینو، زیگموند فروید، فردریک نیچه، میشل اونفره، میرسیا الیاد، کارل پوپر، لیونل اوبادیا، روژه باستید، اونس پریچارد، ژرژ بلاندیه، و دیگران را مورد توجه قرار دهیم و اگر کار پژوهشگران در اسلام شناسی مانند تئودور نولدکه، ژان سولر، توماس رومر، رژیس بلاشر، ژاک الول، ادوارد- ماری گاله، فرانسوا دروش، آلن دو لیبرا، آرامش دوستدار، محمدرضافشاهی، مسعودانصاری، و دیگران را مورد نظر قرار دهیم و بالاخره اگر از خردگرایی و آزاد فکری برخوردار باشیم، هرگز تبلیغات و گفتار ضدعلمی سروش را بدون نقد نخواهیم گذاشت. آقای سروش دوستدار دانش و انتقاد علمی نیست، او دارای گفتاری دینی و عرفانی است و قصد مانیپولاسیون دینی افراد جامعه ما را دارد. از خودبیگانگی جامعه ایران، اتفاقی نیست. حمله عرب جهت نابودی زبان و فرهنگ و دین ایرانی و سنت های مردمان این سرزمین سرآغاز بود و پس از آن تمامی قدرتها و تمامی دستگاه روحانیت و تمامی نواندیشان دینی، در این راه اقدام کردند و آقای سروش یکی از کارگزاران تولید ازخودبیگانگی ایرانیان است. اصرار ایشان برای ماندن در این دین ضدخرد و تبعیض گرا و پذیرفتن تئوری بافی خرافی و مذهبی، بمثابه یک عامل ایدئولوژیک ضد فرهنگی می باشد. حکیمانی مانند فارابی در قرن دهم میلادی و ابن رشد در قرن دوازده میلادی، از عقل و ارسطو صحبت می کردند، در باره حق فلسفی می نوشتند و می گفتند فکر کنید. امروز در قرن بیست و یکم، عبدالکریم سروش ما را به اعماق خرافات کشانده و از وحی و وفاداری به اسلام حرف می زند و تاکید می کند که دین عوض کردن یک بیماری است. در واقع آنجا که تفکر انتقادی در باره دین وجود دارد، بلوغ فکری انسانها و رشد سکولاریسم و تحولات فکری لائیک و مدرنیته فراهم است. نواندیشان دینی ایران عقب مانده می باشند و گرفتار ذهنی اسطوره زده و ناتوان از فکر مدرنیته هستند، آنها تمدن مدرنیته را نمی خواهند آنها ایدئولوژی تبعیض گرای اسلام را می خواهند.
سروش مخالف فیلسوفان
فیلسوفان بر دانایی و دانش دوستی و تفکر تاکید کرده و همه بر آنند که مطالعه و بررسی آثار و نقد و تحلیل عقاید و افکار، در زندگی ما اساسی و با ارزش است. فیلسوف، کسی است که به ارزش اندشه و عقل اعتقاد دارد و در کردار خود به اصول عقل و استدلال و گفتمان متفاوت باور دارد. در این زمینه فیلسوف برخلاف کسی است که در کنش و واکنش خود، معتقد به وحی و الهام یا متکی به خرافات آسمانی و قدرت خداوندی است. فیلسوف فکر را محدود به خواست الهی نمی کند، فیلسوفان به همه مسائل هستی شناسانه پرداخته و تمامی مسائل کلان مانند وجود و طبیعت و عشق و دین و انسان و زندگی و خوشبختی و نیز داده های خرد و کلان جامعه را به بحث می گذارند. بقول دکارت «فیلسوف کسی است که دانش دوستی را بکار می گیرد و زندگی اش را با اصول اش منطبق می کند.»(روش گفتار). فیلسوف آدمی را به تعقل تشویق می کند و در روند تفکر خود انسان را تحریک می نماید و با انگیزه می کند تا حرف بزند، خود را نشان دهد و بگوید که بعنوان شخص وجود دارد.
عبدالکریم سروش هرچند برخی نظرات جدیدی اعلام کرده ولی در نوشته های اصلی خود می گوید دین را الله فرستاده و دین یک رسن است و به این ریسمان خدا باید چنگ انداخت و اتحاد جامعه و بشریت در گرو این چنگ اندازی به ریسمان الله است. آیا یک فیلسوف آدمی را دعوت به چنگ زدن به ریسمان خدا می کند؟ ریسمان دیگر چه مقوله ایی است؟ آیا یک پیام فلسفی می تواند از شهروند دعوت بسوی خدا بکند؟ فیلسوفانی بوده اند که در اعماق خود دیندار بوده و در باره دین ابراز نظر کرده اند و آیا یک فیلسوف می تواند از خرد و تعقل و گفتگو و نقد بگریزد و جامعه را بسوی الله بخواند؟ پاسخ منفی است. تنها مدافعان دین و مخالفان با فلسفه عقلانی به چنین کاری دست میزنند. پیامبر اسلام و امامان و آیت الله ها پیوسته همین آیه قرآنی را تکرار کرده تا افراد را زیر کنترل اجتماعی و ایدئولوژیک قرار دهند و آنها را از استقلال نظر دوردارند. هر دینی در استراتژی حفظ قدرت، برای سلطه بر ذهن مردم به بندهای پنهان و آشکار و ریز و درشت نیاز دارد. حال کسانی که دکان مذهب را برای خود سرمایه ای کرده اند، افراد جامعه را به مصرف کالای مذهبی تشویق می کنند. فلسفه به پرسش می پردازد، فلسفه استعداد انسانی را پرورش می دهد و به او کمک می کند تا فکر کند، فلسفه یک پاسخ ندارد بلکه پاسخ هایی دارد و هرکس بنا به تمایل و نیاز خود انتخاب می کند، فلسفه به علوم دیگر پل می زند و با آنها گفتگو دارد و به همین لحاظ همیشه راه پژوهش و جستجو را تشویق می کند. حال آنکه دین مدعی داشتن حقیقت است، یک آئین را مطرح و تحمیل می کند و انسان را مطیع و برده و پیرو می خواهد.
کتاب دیگری از عبدالکریم سروش «نهاد نا آرام جهان» در باره فلسفه ملاصدرا و حرکت جوهری نزد او میباشد. ملاصدرا که قرن دهم و یازدهم هجری قمری میزیسته و دارای افکاری در باره حکمت «اشراق» و «مشاء» و آرای عرفانی بوده و می توان گفت مبتکر مکتب «حکمت متعالیه» و نقطه اتصال بین مذاهب عارفانه و مکتب های فلسفی است. کتاب چهار جلدی او، «الاسفار» که نقد و تحلیل نظریه های فلاسفه می باشد به عربی و فقط کتاب «سه اصل» بفارسی نوشته شده است. از نظر سروش تعبیر صدرائی اینست که «هستی های جهان، هستی های آویزان (هویات تعلقی) هستند که چنگ تعلق به دامن هستی بخش زده اند. گویی هستی آن ها عین آویختگی آن هاست و اگر لحظه ای این آویختگی از آن ها گرفته شود، از هستی فروخواهند افتاد. از این عمیق تر و دلپذیرتر، سخن از اتکای مخلوق به خالق و نیاز مستمر عالم به آفریدگار، نمی توان گفت.»(برگ ۲۸) سروش نتیجه می گیرد که «همه کاره بودن همواره خداوند» اصل است و این امر جز «نشانی و تجلایی پرمعناتر از حرکت جوهری ندارد.».(با مقدمه ای بتاریخ رجب ۱۳۹۸)
آقای سروش خود را فیلسوف می خواند ولی براستی ایشان جز پخش افکار مذهبی و خرافی و عرفانی و ضدعلمی چه کرده است؟ کدام اثر ایشان از دین و تبلیغ آن جدا شده و به پرسش های فلسفی دست زنده است؟ در همین گفته بالا «هستی های آویزان» از نگاه خردگرایی و علمی چگونه قابل درک است؟ آقای سروش این گفته را عمیق ترین مطلب در باره رابطه بین انسان با خدا دانسته و معتقد است که جهان همیشه به آفریدگار نیازمند است. آقای سروش باید توضیح دهد چرا آویزان بودن هستی به خدا عمیق ترین کلام است. آقای سروش در باره تئوری داروین چه می گوید و داستان آفرینش انسان توسط الله را چگونه توضیح می دهد؟ فضاسازی عارفانه و تخیلات دینی موهوم، هیچ کمکی به پیشرفت خرد نمی کند و مانع استحکام اندیشه می گردد. فلسفه نیازمند ورزش فکری، تناقض افکار، منطق نظری، پروبلماتیک دیدگاهی، گفتمان هستی شناسانه، نوشتار فیلسوفان جهان، میزدگرد فیلسوف و شهروند، است تا بتواند به طبیعت و انسان، به ارگانیسم تک یاخته ای و کهکشانها، به خنده و درد آدمی، به معنای هستی انسان، به جهان تکنولوژیکی کنونی، به محرومیت های انسان در نظام مصرفی و مسخ کننده حاضر، به هر آنچیزی که دنیای ما را می سازد، برخورد کند. نوشته های آقای سروش در این مسیر قرار نمی گیرد، او ابهام گرایی و خرافه پرستی را رشد می دهد. روش سروش، عقل پرور نیست بلکه فکر انسان را به ناکجاآباد موهومات می سپارد.
عبدالکریم سروش بر مارکسیسم نقد زیادی نوشته است و روزنامه نگاران مسلمان او را فیلسوف نامیدند.حال آنکه ملاک فیلسوف بودن، تولید نوشته بر علیه کارل مارکس نیست؛ چنانکه نخبگان سیاسی لیبرال و نخبگان دینی همیشه علیه مارکسیسم نوشته اند. علی شریعتی با تشویق ساواک در زندان بخش مهمی از انتقادات خود علیه مارکسیسم را نوشت. (مهرنامه، شماره ۴۲،تیر ۱۳۹۴). بعلاوه مارکس اندیشمند بزرگی است و تحلیل او در «سرمایه» بسیار عمیق است. فلسفه و جامعه شناسی و اقتصاد نمی تواند اندیشه مارکس را نادیده بیانگارد. انتقادات جدی نظری به اندیشه و الگوی فکری او و نظریه اش در باره دیکتاتوری پرولتاریا و نیز تمام انتقادات علیه سوسیالیسم توتالیتر شوروی و چین و دیکتاتوری احزاب کمونیست، فصل های بزرگی از تاریخ اندیشه و سیاست را تشکیل می دهد. ولی باید توجه داشت که هر انتقادی، انتقاد فلسفی نیست. خیل عظیم نخبگان دینی حتا لای کتاب «کاپیتال» را باز نکرده اند و نوشته های مارکس را نخوانده اند. نظر آنان در انتقاد به مارکسیسم، ناشی از اعتقاد دینی و خدا پرستی و خرافه پرستی آنان است. نوشته های سروش در باره دین و شریعت و فقه و قرآن و محمد و عرفان و مولوی و ملاصدرا آغشته به خرافات و باورهای آسمانی است. او پرستش «معصومین» را تبلیغ می کند، از جبرائیل قصه می گوید و از «کفر» حرف می زند. او فلسفه غیبی را رواج می دهد و این گونه «فلسفه»، دانش دوستی و گفتمان پرسش برانگیز نیست. این روش، روان و ذهن آدمی را به فکرکردن و خردگرائی و علم دوستی جهت نداده و ارتقا نمی دهد.
از نظر جامعه شناسی و روانکاوی، انسان ها گاه دستخوش دوگانگی در شخصیت هستند. هر شخصیتی خاطرهها، رفتارها و روابط اجتماعی منحصربهفردی دارد و به هنگام انتقال از یک شخصیت به شخصیت دیگر، گسیختگی شخصیتی یا رفتاری خود را بروز می دهد و گاه تا چند پارگی هویتی بجلو می رود. شخصیت اصلی نزد فر د همیشه از وجود شخصیتهای فرعی جایگزین آگاه نیست، ولی تمام این شخصیتهای جایگزین با شخصیت اصلی تفاوت زیادی دارند. آقای سروش داروسازی خوانده و علاقه ای به کارل پوپر دارد و خود را علم گرا حس می کند ولی او بطرز عمیق مذهبی عرفانی است و این جنبه شخصیت اصلی او می باشد و همین شخصیت اصلی خاطره ها و نگرانی ها و رفتارها و روابط اجتماعی و باورها و حساسیت های روانی او را تنظیم می کند.
«آین راند»(۱۹۰۵-۱۹۸۲) فیلسوف و نویسنده روسی آمریکایی نویسنده «فضیلت خودخواهی»، در کارهای خود مفهوم «پسیکو اپیستمولوژی»(روانشناسی-معرفتشناسی) را بکار می گیرد. این مفهوم بمعنای مطالعه روندهای شناخت انسانی بوده که همزمان تحت تاثیر اتوماتیسم ضمیرناخودآگاه (ذهن ناهشیار روان) و بخش هوشیار عمل می کند. ذهن ناهشیار یا ضمیر ناخودآگاه انباری که از نیازها و خواستها و تمایلات سرشار است و قابل دسترس نیست، در روند درونی ذهن هوشیار عمل کرده و مفاهیم مورد استفاده انسان نتیجه این آمیزش است. پس از این آمیزش، انسان آزادانه انتخاب می کند، کلام او دارای عقلانیتی است که در راستای شخصیت و خواست او می باشد. بمعنای دیگر هرفردی دارای یک متافیزیک غیرمستقیم و «پیش آگاهی» است که در خود غریزه های شخصیتی و تجربیات ابتدایی زندگی در بخش ناخودآگاه و بخش ناهشیار نگاه داشته است. انسان بطور غیرفعال و بدون واکنش، ولی بطرز مدام، از این عادات غیرعقلانی تاثیر می گیرد و از احساسات و هیجانات خود تبعیت می کند.
اگر آقای سروش بطرز مکرر از کارل پوپر می گوید و از او ستایش می کند، این امر بمعنای علمی بودن و خردگرا بودن سروش نیست. آقای سروش در بند ناهشیار خود است، او در ذهن ناهشیار و نیمه هوشیار و هوشیار خود در بند دین گرایی و عرفانی گرایی می باشد. او به دین محمد اعتقاد عمیق دارد ، به آیت الله خمینی احترام دارد، عاشق عرفان مولوی است، می گوید به ریسمان خدا باید چنگ زد. در واقع شخصیت آقای سروش در تقابل با شخصیت کارل پوپر می باشد. کارل پوپر به تجربه و خرد و دانش باور دارد حال آنکه آقای سروش به مذهب و عرفان معتقد است. آقای سروش برای «علمی» نشان دادن خویش، خود را پوپری معرفی می کند ولی فراتر از آن، ایشان دستخوش دوگانگی شخصیتی است و شخصیت اصلی او در جای دیگر است. شخصیت عبدالکریم سروش چندگانه است و به سوژه ای می ماند که بقول زیگموند فروید دارای عقده ها و درگیری های درون شخصیتی است و «سوژه» در چنین حالتی برای دفاع از موقعیت اجتماعی و حالت روانی، بطور آگاه و ناخودآگاه، برخی تمایلات را پس زده و به شخصیت اصلی میدان می دهد.
کارل پوپر می نویسد: «از این دیدگاه، حمله من بر ناعقل گرایی، حمله ای است اخلاقی. آن روشنفکری که مکتب عقل گرایی ما را برای ذوق و سلیقه خود خیلی پیش پا افتاده می شمارد و پیوسته این در و آن در می زند تا ببیند در عالم روشن فکری آخرین رسم رایج در تفکر سری چیست و ناگهان کشف می کند که رسم رایج همان مذهب عرفان قرون وسطایی است و بعد در محراب این مذهب به نماز برمی خیزد، در حقیقت از تکلیف خود در برابر سایر انسان ها شانه خالی می کند.»(«جامعه باز و دشمنانش»، برگ ۵۰۴) «اهل عرفان به رویاها پناه می برند و اصحاب فلسفه غیبی نیز به لفاظی و درازگوئی دست می یازد و بدین سان از مسئولیت فکری می گریزد.»(همانجا، برگ ۵۰۷).
در نگاه کارل پوپری اشخاصی مانند عبدالکریم سروش هرچند که ادعای «عقل و علم» دارند، ولی بطور عمیق عرفانی و مذهبی اند زیرا رهنمودها و رفتارها و روابط اجتماعی اشان متاثر از عرفان و اسلام شیعه است. آقای سروش یک بازیگر اجتماعی است که وسائل هستی خود در جامعه را تنظیم می کند و رانت دینی خود را به بازار عرضه می کند. سروش شاید رویای علم و عقل و فلسفه دارد، ولی هستی خود را با کالای دین مدیریت می کند و به مشتاقان جامعه عرضه می کند. آقای سروش در برابر جامعه، خود را مسئول حس نمی کند بلکه قبل از هرچیز، او خود را مسئول فردیت خود و هویت شخصی خود می داند. اخلاق ایشان نیز در حفظ مذهب عرفانی و فلسفه غیبی است و این اخلاق، مسئولیت نسبت به جامعه و آسیب های آن را حس نمی کند.
اخلاق خوب و اخلاق بد
از نقش نواندیشان دینی در جامعه ایران صحبت شد و دیدیم که در تمامی عرصه های فکری و فلسفی نقش نواندیش مذهبی شیعه منفی و زیان آور است. در اینجا بیافزاییم که این نواندیشان در عرصه اخلاقی نیز قابل اتکا نیستند و تمام اخلاق جامعه را به ضابطه های کهنه و دین محدود نموده و روان انسانی را محکوم به درجا زدن در دوران آرکائیک و غیر مدرن می کنند. آقای سروش در یک سخنرانی بتاریخ ۱۳۹۱ علیه کتاب ریچارد داوکینز «پندار خدا»، استدلالات داوکینز را بسیار «سخیف و ضعیف» بر شمرده و نه تنها علیه نظرات علمی این بیولوژیست ناباور خرافات دینی فراوانی را بیان می کند، بعلاوه او ادعای اخلاق برتر دارد. سروش در این سخنرانی اعتقاد دارد که اخلاق را از دین باید گرفت و در خارج از دین آموزه اخلاقی نداریم، از نگاه او بدون خدا، دم زدن از اخلاق بی مورد است، اخلاق بر فرمان الهی است. این حکم آقای سروش، یک جعل تاریخی و یک تقلب روشنفکرانه است. پیش از آنکه سه دین ابراهیمی، یهودیت و مسیحیت و اسلام، بدنیا بیایند، منشور حمورابی به دستور شاه بابل نزدیک ۴ هزار سال پیش در باره قوانین اجتماعی و خانوادگی و اخلاق جامعه بود. همه آئین های جمعی و نیایشی بر پایه تقدس آسمانی و فرمانبری از خدای آسمانی قرار نداشتند. در گذشته اصول اجتماعی برای زندگی جمعی، اخلاق مشترک یا حاکم بر جامعه بود. آئین های باستانی یونان کهن مجموعه ای از قرارداد اجتماعی برای زندگی مشترک بود. در این آئین ها، خدائی پرقدرت و جهنمی سوزان نبود تا انسانها را بترساند. قبل از آنکه تورات موسی بگوید: تو دزدی نخواهی کرد و تو کسی را نخواهی کشت. منشور حمورابی این اصول اخلاقی را برای جامعه تعیین کرده بود. اصول اخلاقی و اتیک و اصول معنوی جهت رفتار در زندگی که در طول تاریخ توسط فیلسوفان و بزرگان منتشر شد، محتاج فرمان الهی و تقدس پیامبرانه نبودند. می توان عادل بود و به خدا احتیاج نداشت، می توان «ناباور با تقوا» مانند اسپینوزا بود و به خدای رسمی و قهار آسمانها محتاج نبود.
می توان مانند نیچه اعلام کرد که خدا مرده است و می توان مانند او اعلام کرد: «منام زرتشت، مردِ بیخدا، که میگوید: «کیست بیخداتر از من، تا من از آموزشهایش لذّت برم.». (فردریش نیچه، چنین گفت زرتشت، دربارهی فضیلتِ کوچک کننده) و در ضمن با انصاف ترین و پاکترین و مهربانترین انسانها بود. اخلاق برپایه مذهب ساخته نمی شود ولی دین باعتبار تسلط خود اخلاق را بانحصار گرفت و گوش جامعه کر کرد و دانایی افراد را مضمحل ساخت، تا همه بخود بقبولانند که اخلاق فقط دینی است. دین، اخلاق و ایدئولوژی خود را به تمام ذهن ها انتقال داد و روان هوشیار و نیمه هوشیار و ناهشیار را با اخلاق خود مشروط ساخت. بدین ترتیب دین مرتکب یک جرم اساسی شد و تبهکارانه اعلام کرد که اخلاق دینی است. دین به دزدی و به جعل دست زد تا اخلاق را منحصر به خود کند. دین نیز اخلاق خود را پدید آورد تا حربه دیگری برای تسلط داشته باشد. تاریخ و عملکرد دین نشان می دهد که این اخلاق در اغلب شرایط مبتنی بر تبعیض و نقض حقوق بشر و خشونت است. اخلاق اسلام در قبال زنان چیست؟ نقض حقوق زن، کتک زدن زن، فرعی نمودن زن، از جمله سیاست های قرآن در قبال زن است.
اخلاق اسلام در رابطه با ناباوران چیست؟ تکفیر و آزار و کشتار ناباوران حکم اسلامی است. اخلاق اسلام در مورد پیروان مذاهب دیگر چیست؟ عدم اعتماد و محروم نمودن و قتل آنان از احکام اسلامی است. اخلاق اسلام در جنگ چیست؟ برده گیری و کشتار و غارت هدف اسلام در جنگ است. اخلاق اسلام در قبال برده داری کدام است؟ پذیرش برده داری در قرآن و این واقعیت که اغلب امامان شیعه برده داشته اند. اخلاق اسلام در باره آزادی انسان کدام است؟ تعبد و عبودیت انسان در برابر الله قهار است. اخلاق اسلام در باره دروغگوئی چیست؟ این مذهب می خواهد تا پرهیزگار باشید ولی تقیه کردن و دروغ به دیگر اعضای جامعه، قاعده اصلی در مناسبات اجتماعی است. اخلاق جمهوری اسلامی و داعش و بوکوحرام و حزب الله و همه تروریست های اسلامی جهان مطابق با همین اخلاق قرآنی و اسلامی است و این همان اخلاق خدایی است که انسان ها را تحقیر می کند و می کشد.
اخلاق این دین و این نواندیشان متناسب با اخلاق حقوق بشری نیست، اخلاق بردباری و احترام به دیگر اندیش نیست، اخلاق آزادی منش و گفتار شهروندان نیست، اخلاق فلسفی و معنوی در خدمت رهایی جامعه از بند خرافات نیست. جامعه ما باید بدون تردید اخلاق اسلامی و طرفداران ایدئولوژیک این دین را نقد کنند و نشان دهند که اخلاق اسلام بی اخلاقی نسبت به آزاد اندیشی و حقوق بشر است. اسلام جزمیات خود را اخلاق می نامد و هرچه که در این دین نیست را «کفرآمیز» و پست تلقی می کند. آقای سروش اخلاق اسلامی دارد و اخلاق او اخلاق مبتنی بر ارزشهای آکادمیک و جهانی نیست. آقای سروش فاقد اخلاق گفتگو است و به منقدان خود به لحاظ خود پرستی پاسخ نمی گوید. جواد طباطبائی سروش را بارها مورد انتقاد قرار داده و از «عدم انسجام منظومه فکری عبدالکریم سروش» و «درک ناراستاش از مفاهیم بنیادی فلسفه سیاسی» سخن گفته است. محمد رضا فشاهی در ۱۹۸۰ کتابی بنام «ایدئولوژی و اخلاق» منتشر ساخت و بینش آقای سروش را به نقد کشید، در باره این نقد نیز، آقای سروش سکوت کرد. در طول سالهای اخیر چندین مقاله علمی در نقد افکار سروش و عدم باور او به سکولاریسم و لائیسیته نوشتم و ایشان همیشه سکوت نمود. در واقع در عرصه فکری سکوت کردن و زیرکانه از بحث گریختن نیز نوعی اخلاق ناسالم است. قصد این گونه سکوت ها پنهان نمودن چرک ها و سستی ها است. یکی از ویژگی های نواندیشان دینی کبر و غرور نابجای آنان است، البته غرور خودپسندانه ای که حافظ دروغ مذهبی و مدافع رانت های دینی و رسانه ای کلان است.
جلال ایجادی
استاد جامعه شناسی – فرانسه
از: گویا