زن از دید داستان نویسان معاصر (متن کامل)٭
در دعوتنامه ای که از طرف انجمن شما برای ایراد سخنرانی در این محفل به من رسید – و من بی یک لحظه تردید و با خوشوقتی هر چه تمام تر آن را پذیرفتم – از من خواسته شده بود در بارۀ «نقش زنان در بیداری ایرانیان» صحبت کنم. من از انجام این وظیفه لا اقل به سه دلیل معذور بودم:
اول اینکه من کمترین شاگرد، ولی به هر حال شاگرد مکتب سعدیم. شیخ رند ما در فواید خاموشی در شرایطی خاص دستوراتی صادر کرده است که همه را بایست آویزۀ گوش هوش ساخت. در حکایتی می فرماید:
«جوانی خردمند از فنون و فضایل حظی وافر داشت و طبعی نافر. چندانکه در محافل دانشمندان نشستی زبان سخن ببستی. باری پدرش گفت ای پسر تو نیز آنچه می دانی بگوی. گفت ترسم که بپرسند از آنچه ندانم و شرمساری برم.
نشنیدی که صوفئی می کوفت / زیر نعلین خویش میخی چند
آستینش گرفت سرهنگی / که بیا نعل بر ستورم بند.»
صفاتی که سعدی برای آن جوان بر می شمرد بر من منطبق نیست ولی در ازای خرد و فضل و کمال آن پسر من تجربه ای دارم که به یمن گذر عمر به دست آورده ام و این تجربه به من حکم می کند وارد مباحثی نشوم که از آن ها به کلی بی اطلاعم. موضوع پیشنهادی از آن جمله بود. اگر من ناشیانه به تعمیر کفشم می پرداختم خطر آن می رفت که سوارکاران متوقع شوند که بر اسب و استرشان نعل بکوبم! آنوقت حقیقتاً عِرض خود می بردم.
دلیل دوم اینکه من امروز در مجلس زبدگان نشسته ام، در حضور خبرگانی هستم که همه در رشته های خود متخصصند. کمال شوخ چشمی و گستاخی بود اگر من در مقابل چنین جمعی به خودم اجازه می دادم به مطلبی بپردازم که از حرفه، حتی ذوقم، به دور است. خلاصۀ مطلب من جلو قاضی معلق بازی نمی کنم – چون لاف عقل می زنم!
و اما دلیل سوم اینکه من این روز ها خودم احساس می کنم در خوابم و آنچه بر من می گذرد نه در رؤیا بلکه در کابوس است. در چنین احوالی پرداختن به «بیداری» از هر مقوله که باشد لا اقل به من نمی برازد و وقتی نفس بیداری مطرح نباشد طبعاً نقشی که زنان در آن بازی کرده اند حتی کم تر مطرح است.
به یاد داستانی افتادم که مدت ها پیش شنیده ام و با این امید که شما آن را نشنیده باشید نقلش می کنم، گرچه مختصری از ادب به دور است:
دو دانشجوی سال های آخر پزشکی تعطیلاتشان را در کنار دریای خزر می گذراندند. صبحی در حالی که از صفای هوا لذت می بردند و در امتداد آب قدم می زدند متوجه می شوند که نقطه ای از ساحل به نجاستی آلوده است.
هر دو روی ترش می کنند و می خواهند با شتاب از آنجا بگذرند ولی یکی از آن دو پا را سست می کند و می گوید: ما هر دو درس طب می خوانیم و هر چیزی که مربوط به موجود زنده است باید موشکافی علمی در ما برانگیزد بنابراین بیا تا آنچه را دیدیم از نزدیک معاینه کنیم. همین کار را می کنند.
من به جزییات گفتگوی آن ها نمی پردازم چون باید بارها رشتۀ کلام را با تکرار گلاب به روی شما قطع کنم. فقط آنقدر بگویم که هر دو زود به این نتیجه می رسند که نجاست مدفوع آدمیزاد است نه موجود دیگری، اما بر سر آنکه این مدفوع از زن است یا مرد توافق نمی کنند.
در این مرحله از بحث یکی از د هاتیان اهل محل هم که در آن حوالی پلاس بوده است به شنیدن صحبت این دو می ایستد و وقتی اختلافشان را می بیند به حرف می آید و می گوید: نظر بنده این است که این کار کار مرد است. دو دانشجوی طب با تعجب می پرسند: از کجا این حرف را می زنی؟ می گوید: به سه دلیل. اول اینکه حیای زن اجازه نمی دهد در این محل بی در و پیکر به قضای حاجت بنشیند. ثانیاً خیسی ادرار از محل مدفوع فاصله دارد و این نشان می دهد که مردی دراینجا دست به آب رسانده است. ثالثاً آن کسی که تنگش گرفته بود و این اثر را به جا گذاشت خود بنده هستم!
تصور می کنم تنها دلیل سوم برای اثبات ادعا در این مورد وبی ادعایی درمورد من کافی باشد. حالا بپردازیم به موضوع صحبتمان که «زن» است «از دید نویسندگان معاصر».
آنچه در آغاز سبب شد من این موضوع را برای بحث و بررسی در نظر بگیرم در حقیقت این بود که ذهن من تصاویر متعددی از زنانی که در داستان های معاصر آمده اند در خود جا نداده است. این مسئله از یک طرف نگرانم کرد که مباد ضعف حافظه هم به دیگر ضعف ها اضافه شده باشد و از طرف دیگر به تردیدم انداخت که نکند نویسندگان ما زنان را کمتر در خلق آثار هنریشان به بازی گرفته باشند. برای اینکه ببینم قضیه این است یا آن ناگزیر بار دیگر به قصه های خوانده و آشنا رجوع کردم.
در ضمن مرور این نوشته ها به این نتیجه رسیدم که هم آن نگرانی به جا بوده است و هم آن شک – ولی عامل اصلی در پاک کردن چهرۀ زنان از ذهن و حافظۀ من در واقع چیز دیگری است و آن اینکه بیشتر داستان نویسان معاصر ما زن را فقط به یک شکل واحد دیده اند و آن را به عنوان سرمشق در بیشتر قصه هایشان تکرار کرده اند.
برای روشن کردن این نکته چند شاهد مثال از نویسندگان این دوره می آورم. با نویسندگانی شروع می کنم که در اوایل قرن میلادی کنونی نوشتن را آغاز کردند و پیشگامان قصه سرایی نوین در ایران به شمار می آیند – مقصودم دشتی و حجازی و مستعان است.
وصفی که از زن در نوشته های این سه داستانسرا دیده می شود در حقیقت توصیفی است که شعرای ما از زنان می کنند. در مجموع کل داستان های این آقایان را می توان در غزلی گنجاند.
موضوع داستان را در این دو بیت:
ز سوز عشق من جانت بسوزد / همه پیدا و پنهانت بسوزد
ز آه سرد و سوز دل حذر کن / که اینت بفسرد آنت بسوزد
وصف زن و تمنای مرد را در این چند بیت:
خم ابروی او در جان فزایی / طراز آستین دلربایی
به غمزه چشم مستش کرده پیدا / رسوم مستی و سحر آزمایی
چو بنماید رخ چون ماه تابان / برو پیشش گدایی کن گدایی
هنگام وصل را با این ابیات:
نبودی با منش جز مهربانی / ندیدم جز از او شیرین زبانی
بهم خوش بود ما را روزگاران / به وصلش داشتم خوش کار و باری
بی تابی عاشق را در این بیت:
بیا امشب مگو فردا که این کار / دگر امروز و فردا برنتابد
و بی اعتنایی معشوق را در این آخری:
گل اندامم درون پردۀ راز / چو غنچه تنگ خویی کرده آغاز
به طور خلاصه زنان در نوشته های این آقایان همه از آب و رنگ جمال برخوردارند اماهیچ کدام از بو و برنگ کمال بهره ای نبرده اند. خانم هایی هستند معطر و خوش لباس و زیبا روی و بیشترشان آماده که تن از بند زیورها ر ها کنند و عریان به بستری روند.
این هر سه نویسنده لا اقل یک رمان نوشته اند که عنوانش نام زنی است: دشتی «فتنه» را نوشته است، حجازی «زیبا» را ومستعان «رابعه» را. ولی هیچ یک از این قهرمانان هرگز از ابعاد یک عکس تمام قد رنگی و قشنگ فراتر نمی رود و بُعد سومی را که لازمۀ زنده جلوه کردن است پیدا نمی کند.
عمر این سبک داستان نگاری، که زمانی خواهان فراوان داشت، دراز نبود. نسل من به این نوع کتاب ها بی اعتنا ماند و نسل بعد از من احتمالاً از وجودش آگاه نشد. فقط بعضی نویسندگان مجلات هفتگی، مثل جواد فاضل و علی اکبر کسمایی، خاطرۀ این نوع زن را در آثارشان حفظ کردند – زن هایی همیشه عاشق یا همیشه معشوق و به هر حال همیشه نیمه جان.
در آثار صادق چوبک و غلامحسین ساعدی زن موجودی ست درست نقطۀ مقابل آن که در داستان های سه نویسندۀ قبلی آمده است. زن های این دو نفر معمولاً آدم هایی هستند ژنده پوش و غرق در کثافت و مشغول به کارهای پست. اگر گه گاه زنی از قماشی دیگر در قصه های آن ها آفتابی شود یا آنقدر عبورش در مسیر داستان زود گذر است که رد پایی از خود نمی گذارد، یا آنقدر کم رنگ طراحی شده است که بر ذهن خواننده اثری ندارد. زن در «اسب چوبی» اثر چوبک و زنان در «آرامش در حضور دیگران» نوشتۀ ساعدی از این مقوله اند.
ولی اجازه بدهید که در ابتدا نظری به مدل مکرر شدۀ زن در داستان های این دو بیافکنیم: شخصیت هایی که ساعدی در «زنبورک خانه» ترسیم کرده است همه در نکبت و فقر کامل در آلونکی واقع در جنوب شهر زندگی می کنند. دو زن از افراد این خانواده، که دو خواهرند و شاهد به شوهر رفتن خواهر سوم، این نکبت و فقر را به گفتار و پندارشان هم گسترش داده اند – هر دو بد دهنند و سبک مغز.
دو زنی که چوبک در دو قصۀ «گور کن ها» و «چرا دریا طوفانی شده بود» آورده است دو زن تیره بخت و دستمالی شده و بینوایی هستند که برای ادامه دادن به این زندگی غمبار دست به کشتن نوزادان حرامزاده شان می زنند – یکی کودک را به موج دریا می سپارد و دیگری او را زنده گور می کند.
صادق چوبک و غلامحسین ساعدی هر دو گوشۀ چشمی به فاحشه خانه دارند، هر دو قصه هایی نوشته اند که در آن محیط می گذرد و معروف ترین آن ها داستان «زیر چراغ قرمز» و «سایه به سایه» است – اولی از چوبک و دومی از ساعدی. چکیده ای که از خواندن این داستان ها به یاد می ماند حتماً بیش ازمعلوماتی نیست که از مراجعه به «با من به شهرنو بیایید» حکیم الهی به دست می آید.
فاحشه خانۀ چوبک با فاحشه خانۀ ساعدی این تفاوت عمده را دارد که در آن به چند روسپی بر می خوریم، که به نظر قابل قبول تر می آید چون در دیگری فقط با یکی رو به رو هستیم (دلبر خانم) که به مصداق «قحبۀ پیر چه کند که توبه نکند» با بالا رفتن سن از این کهن ترین پیشۀ دنیوی دست کشیده است و شیره و تریاک معتادین را فراهم می آورد.
جز فاحشگی مشاغل دیگری که این دو نویسنده برای زنان مناسب دیده اند گدایی و دله دزدی و مرده شویی است. خانم بزرگ ساعدی گداست و از راه صدقه زندگی می کند، سلطنت چوبک به فکر ربودن پیراهن زرشکی و نیمداری از همکارش کلثوم است که او هم چون او در قبرستانی مرده ها را غسل می دهد.
هم چوبک و هم ساعدی داستان های متعددی دارند که هیچ زنی در آن نقشی بازی نمی کند و چند داستان که زن ها در آن حکم سیاهی لشکر را دارند و اشاره ای به آن ها رفت.
اگر این دو نفر زنان را مدام در ادبار دیده اند و سرگرم مشاغل حقیر، جلال آل احمد نکبت هر دو را حفظ کرده است اما تعدد مشاغل آن دو را برای زنان قائل نیست. از نظر او زن تنها یک مشغله دارد و آن حسرت شوهر کشیدن و در صورت یافتن این کیمیا به هر قیمت به حفظش کمر بستن است.
صورتی که آل احمد از زن عرضه می کند به احتمال بسیار قوی از روی محیط خانوادگیش عکس برداری شده است. زنی که در داستان «سمنو پزان» برای ر هایی از شر هووی جوان به جادو و جنبل وقت می گذراند می تواند مادر بیسوادش باشد و آن که در «زن زیادی» به کنیزی مردی که عقدش کرده است از صمیم دل تن داده است تا چون مال بد او را بیخ ریش پدر و مادرش نچسباند، خواهر چادریش.
در حکایاتی مثل «لاک صورتی»، «بچۀ مردم» و «جشن فرخنده» هم با چنین زنانی طرفیم. زنانی جاهل و برده صفت که نویسنده حقیر می سازدشان تا بزرگوارانه برایشان دل بسوزاند. در «لاک صورتی» هاجر را می بینیم که بعد از هزار استخاره شیشۀ لاکی را برای زینت انگشتانش می خرد و به همین علت زیر مشت و لگد شوهر می افتد و بالأخره رنگ ناخن ها را به ضرب نوک موچین می تراشد و ته ماندۀ شیشه را در چاهکی خالی می کند تا اگر خدا بخواهد مورد عفو شوهر قرار گیرد. راوی «بچۀ مردم» زنی ست که شوهرش چشم دید فرزندی را که او از ازدواج اول دارد ندارد و زن برای آنکه شوهر را از دست ندهد کودکش را در شلوغی بازار گم و گور می کند و به سرعت به خانه بر می گردد تا خیال مردش را آسوده کند. در «جشن فرخنده» باز با همان مادر وخواهر جاودانه رو به رو هستیم که همیشه در آشپزخانه منزل دارند و مشغول جان کردی کندنند تا آقا بخورد و باد گلو تحویل بدهد.
«خانم نزهت الدوله» از میان داستان های صاحب زن این نویسنده تنها استثنا بر قانون کلی آل احمدی است، چون نزهت الدوله قرار است زنی باشد مرفه که به آراستگی سر و رویش اهمیت می دهد و نیازی ندارد که عمر را در مطبخ بگذراند. البته باید بلافاصله اضافه کنم که او هم، مثل دیگر زنان آل احمد، فکر و ذکرش یافتن شوهر است. مگر ممکن است زنی جز این فکر و ذکری داشته باشد؟ منتهی اگر «طاعت از دست نیاید گنهی باید کرد» که مورد نزهت الدوله است و گناهش این بس که به سلمانی می رود و صورتش را ماساژ می دهد.
اما داستان خانم نزهت الدوله به قدری داستان ناموفقی است که من شخصاً با همۀ اکراهی که از آن زنان دود اجاق خورده و فرمانبردار و شوهر پرست مورد علاقۀ آل احمد دارم، ترجیح می دادم او به وصف همان قالب بسنده می کرد و دیگران را به حال خود می گذاشت. ضعف های داستانی خانم نزهت الدوله متعدد است، من به ذکر چند تایی قناعت می کنم. یکی اینکه نویسندۀ این حکایت حتی اطلاعات ابتدایی لازم را از نوع زندگی چنین زنی ندارد و به خود هم زحمت پرس و جو و جست و جو را نداده است و قصه پر از اشتبا هات فاحش و مسخره است. دیگر اینکه چون قلم آل احمد از طنز به کلی بی بهره است و قصدش از نوشتن این داستان هجو شخصیتی چون نزهت الدوله است از عهدۀ کار بر نیامده است. و بالأخره اینکه نفرت آشکار داستان نویس از موجودی که وصف می کند به قدری شدید است که در ذهن خواننده کمانه می کند و به خود نویسنده بر می گردد.
این داستان، با تمام کژی ها و کاستی هایش، برای اثبات یک نکته داستان مفیدی است و آن اینکه آل احمد نه فقط زنان «سمنو پزان»، «زن زیادی»، «لاک صورتی» و غیره را مدل تصویر زن در قصه نویسی قرار داده است بلکه اصولاً چنین زنی را مدل زن در زندگی می داند. این فکر بعد از خواندن «جشن فرخنده» کاملاً تقویت می شود، چون آن قصه در ثنای پدر آخوند بد دهنی است که غیرتش اجازه نمی دهد زنش را، که هر روز از او فحش و ناسزا می شنود، به جشنی ببرد که به مناسبت کشف حجاب ترتیب یافته است. در نتیجه دختر سرهنگی را، که البته جلف است، دو ساعته صیغه می کند تا نوامیس عیال و والدۀ آقا مصطفی محفوظ بماند – بگذریم از اینکه صیغه کردن دختر سرهنگ رضا شاهی به صورتی که در قصه آمده است به کلی غیر قابل قبول به نظر می رسد.
از عجایب اینکه هر چه از نویسندگان پیشگام در قصه نویسی دور می شویم و به زمان حاضر نزدیک، تصویر زن در داستان ها کمرنگ تر و بی شکل تر می شود. حتی زنان نویسنده ای که پا به عرصۀ این هنر گذاشته اند زن برجسته ای خلق نکرده اند.
گلی ترقی، یکی از خانم هایی که می نویسد، معمولاً به صیغۀ اول شخص مفرد و از زبان مرد حرف می زند. در یکی از قصه هایش که زنی مطرح است بی اطلاعی نویسنده از فیزیونومی زن خواننده را متحیر می سازد. زن مورد بحث حامله است و در حال زاییدن. اما در فواصل دو درد – که در ضمن با ضرب و آهنگ درد های واقعی زایمان نمی خواند – سخنرانی های طولانی ایدئولوژیک می کند. آن هایی از میان ما که سعادت زادن فرزندی را داشته اند می دانند که این عمل محیرالعقول از زنی که در حال وضع حمل است مطلقاً بر نمی آید. شاید به همین دلیل، وقتی قهرمان داستان ترقی بر تخت بیمارستان، و تا آنجا که حافظه ام یاری می کند، در وسط یکی از همان داد سخن ها، چشم از جهان می بندد، کمترین احساس ترحمی ایجاد نمی کند چون احساس غالب تعجب و تحیر از آن همه بند بازی است. من شخصاً دلم می خواهد این قصه درس عبرتی باشد برای مادران آینده، که در حین زایمان نفس را به سخن بیهوده حرام نکنند!
یکی دیگر از خانم های نویسنده، سیمین دانشور، بیشتر زن هایی که خلق کرده است گویی فقط می سوزند و می سازند، صبورند و تحمل می کنند، حرفشان را زیر لبی می زنند و بغضشان را فرو می خورند. حتی زری راوی داستان پر فروش «سووشون»، آفریده شده است که از یوسف شوهرش قهرمانی بسازد نه آنکه خود کسی باشد. در این باره بی آنکه خواسته باشم حکمی صادر کنم بی اختیار به این فکر می افتم که وجود آل احمد در کنار سیمین دانشور در نحوۀ دید دانشور از زن بی تأثیر نبوده است.
به دیگر نویسندگان بپردازیم و تصویر کمرنگی که از زنان داده اند:
در کار های بهرام صادقی و جمال میرصادقی هیچ زنی به جزییات وصف نشده است. زن در داستان های این دو نه صورت مشخصی دارد و نه فکر معینی. احمد محمود هم در ساختن و پرداختن زنان نیروی چندانی هدر نداده است، چون از میان ۲۲ داستان کوتاهش فقط ۲ بار زنی را به دوش می کشد و از بین ۳ رمان بلندش ۲ فاقد زن است.
به طور خلاصه هنوز در ادب معاصر ایران نمونه های وطنی آنا کارنینا، مادام بواری، لیدی چترلی، دختر عمو بت و اسکارلت اُهارا زاده نشده اند. یعنی زن هایی که علی رغم نیکی یا بدیشان، هوشمندی یا بی خردیشان، زشتی یا زیباییشان، خوشبختی یا سیه روزیشان وجود دارند، واقعیند و در باور خواننده می گنجند و از این رو شخصیتی بارزند. اما برای آنکه تصور نفرمایید که نثر ما از شخصیت های ماندگار و با پوست و گوشت و خون به کلی تهی است، چند نمونۀ زنده و زیبای زن را برای حسن ختام گفتار نگه داشته ام.
ولی قبل از اینکه به آن ها برسم لازم می دانم چند کلمه در بارۀ آثار محمود دولت آبادی به عرضتان برسانم. دولت آبادی را هم به سادگی می توان از جمله نویسندگانی به شمار آورد که فقط با یک نوع زن آشناست و از یک دریچه زن را می نگرد، چون زن های داستان های او هم متحد الشکل وبدون استثنا د هاتیان بی بضاعت و زحتمکشی هستند که در روستا های بی آب و علف استان خراسان روز را شب و شب را روز می کنند. اما زنان او، با همۀ تشابهی که به یکدیگر دارند، جدا جدا و تک تک موجودند، شخصیت های قابل قبول و معتبری هستند که نبودشان خلأیی عمیق در بافت قصه ایجاد می کند که به هیچ وجه پر کردنی نیست.
در مورد دولت آبادی تکراری بودن تصویر زن نیست که مورد سؤال قرار می گیرد، برداشت دولت آبادی از نیکی و بدی زن است که سؤال بر می انگیزد. عفت و عصمت زن آن چنان نزد این نویسنده ارج دارد که هر زنی که ساخته است و از این راه منحرف شده، بلا پشت بلا بر سرش باریده است. از نظر او هیچ زنی که عاشق پیشه، سبک رفتار یا بازیگوش باشد نمی تواند عاقبت به خیر از آب درآید. این اعتقاد چنان در دولت آبادی ریشه دارد که موضوع حفظ ناموس یا جزیی اساسی از کل داستان است و یا تم اصلی قصه. آثاری چون «با شبیرو»، «اوسنۀ بابا سبحان»، «در خم چنبر»، «کلیدر» از مقولۀ اولند و «سفر»، «هجرت سلیمان»، «مرد» از مقولۀ دوم.
و اما زنانی که من سه بُعدی و جاندار و واقعی دیده ام، در کار های محمد علی جمال زاده و صادق هدایت یافته ام. این هر دو نویسنده را می توان نویسندگان عصرشان نامید. مقصودم از این حرف این است که این دو زمان خود را چنان با وفاداری و دقت در داستان هاشان منعکس کرده اند که آثارشان برای تحقیقات جامعه شناسی و زبان شناسی دوران هم منابعی غنی است. خواننده از ورای حکایات این دو داستانسرا نه فقط تهران ۶۰ یا ۷۰ سال قبل را می بیند بلکه زبان محاورۀ مردم آن را هم می شنود.
آنچه کار این دو هنرمند را از هم مشخص و مجزا می سازد این است که جمال زاده آینه وار به باز تاباندن اجتماعش قناعت می کند و هدایت آن را با تیز بینی انتقادی می نگرد و بعد در آینه می نماید.
سه زن از میان شخصیت های پرداختۀ جمال زاده را خدمتتان معرفی می کنم. دو نفر از آن ها در «راه آب نامه» آمده اند و سومی در «صحرای محشر».
اول زن خان که خود جمال زاده چنین به قلم ترسیمش کرده است:
«اما خانم خانم ها سکینه ملقب به عزت الملوک. ایشان خانمی هستند کبریتی شکل. یعنی باریک و دراز و زرد و استخوانی. تا به حال پنج بار به شوهر رفته اند و هر بار بیوه شده اند. اشخاص بد زبان می گویند خانم سر شوهرهای خود را خورده اند، ولی نفرین به زبان بد. پس از وفات همسر نمرۀ پنج، که از خوانین سمنان بوده است …[ایشان] به طهران آمده اند. ولنگار ها می گویند خانم ضمناً … از تک پرانی هم مضایقه ندارند (گناه به گردن آن کس که می گوید) …[به هر حال] سرکار عصمت پناهی با همۀ زنی یکی از بابا های محله به شمار می روند.»
در طول داستان می بینیم که عمده ترین مشغلۀ فکری زن خان گرد آوری ربح پول هایی است که به قول خودش به «معامله» داده است. سکینه ملقب به عزت الملوک و معروف به زن خان برای بردن بیشترین بهره از سرمایه ای که دارد از هیچ کاری روگردان نیست. گاه از غمزه و جذبۀ زنانه اش استفاده می کند، گاه به تهدید ودعوا طلبش را وصول می کند و گاه – اگر لازم باشد – کار را به رسوایی وجنجال هم می کشاند. لازم به تذکر نیست که حضرت علیه برای در رفتن از زیر بار پرداخت بدهی هایش هم تمام این شگرد ها را به کار می برد.
وصف زن خان فقط در چند صفحۀ کتاب آمده است و فقط دو گفتگوی کامل او در «راه آب نامه» ثبت است، اما از طریق همین چند صفحه و چند کلام خواننده آنچه را که لازم است در بارۀ او بداند می داند. رفتارش و کردارش، نحوۀ سخن گفتن و راه رفتنش، دلیل خضوع و خشوع به خرج دادنش و علت قیل و قال به پا کردنش را تعقیب می کند. عزت الملوک دوست داشتنی نیست اما زنی است واقعی که وجود خارجی دارد و اگر در کتاب نمی آمد فضای محله ای که جمال زاده به شرحش نشسته است دگرگون می شد و بی لطف.
ربابه سلطان همسر نانوای محل است. زن خانۀ ساده و افتاده ای است که طی هشت نه سال شوهر داری هفت هشت شکم زاییده است که سه تا را از دست داده و به بزرگ کردن باقی فرزندان عمر را سپری می کند. نیم این عمر وقف لعن و طعن به جگرگوشه هاست و نیم دیگر صرف ناز ونوازش نور دیدگان. قسمتی را از زبان خود نویسنده نقل می کنم. اول مهر و محبت ها:
«[ربابه سلطان] قربان صدقۀ یکی یکی نورچشمان می رود، بلا گردانشان می شود. درد و بلایشان را به جان می خرد. پسر ها را شاهزاده پسر و سکینه را ماه تابان می خواند. قربان چشم های بادامی عباس و صورت قرص قمر سکینه می رود. تصدق قد شمشاد اصغری و مو های گلابتون نجفی می شود. چشم بد را از لب و دندان بقیه دور می خواهد و در میان این هیر و ویر کیسۀ اسپند را از بیخ دیوار بر می دارد و به کوری چشم حسود و حاسد … اسپند و کندر دود می کند….[و در آخر کار] شش دانه خیار چنبر به درازی و کلفتی دستۀ تبر … به دست یک یک بچه هایش می دهد و می گوید: ننه جان بخور که نوش جانت باشد،گوشت رانت باشد، مغز استخوانت باشد. جایی برود که بلا نرود …» و الی آخر.
واژگان ربابه سلطان در خشم گرفتن هم چون محبت کردن رنگین است. باز از زبان خود نویسنده بشنوید:
«[ربابه سلطان] همانطور که گوشت می کوبد صدایش بلند است که آخر ای اصغری خیر ندیده پس چرا این خاک انداز را نمی آوری این آشغال ها را جمع کنی؟ می خواهی بلند بشوم خرد و خمیرت بکنم؟ عباسی جوان مرگ شده مگر صد بار نگفتم این بچه را بازی بده که خودش را این طور به کثافت نکشد؟ من که زبانم مو در آورد. آخر ببین چطور خودش را به گل و شاش و لجن کشیده است و تو تخم سگ همانجا ایستاده ای بربر نگاه می کنی. اگر بلند شوم با همین دسته هاون چنان تو مغزت بکوبم که مخت بیاید تو دهنت. آخر ای سکینه! ای قطامۀ گیس بریده! از بس به تو چشم سفید گفتم با این سماور بازی نکن و گوش نکردی دارم دیوانه می شوم و می ترسم اگر دستم به تو برسد تکه بزرگت همانا گوشت باشد. این پدر سوخته پرویز چرا اینقدر عر می زند. ننه الهی آکله بگیری، الهی داغت به جگرمن بماند. حالا این نجفی تخم شراب هم دیگر حرف مرا نمی شنود و درست و حسابی مرا دست انداخته دهن کجی برایم می کند. الهی آن چشم های هیزت بابا غوری بشود، ای کاش جگرم بالا آمده بود و تو را نزاییده بودم. ننه الهی چادر عزات را به سر کنم، الهی رو آب مرده شور خانه ببینمت. الهی به خاک گرم بیفتی. صد بار گفتم این ورپریده را آرام کن که اینقدر جیغ نکشد. مگر کری، مگر خری. الهی داغت به دلم بشینه، الهی زمین گیر بشوی. عباسی خدا ذلیلت کند باز تو صندوقخانه پی چی می گردی … الهی کارد به آن شکمت بخورد که تو ولدالزنا سیری نمی دانی چیست. الهی میرغضب هر دو دستت را از بیخ ببرد و به دروازۀ شهر آویزان کند. سکینه تو دیگر از جان من چه می خواهی؟ چرا اینقدر ننه ننه می کنی؟ ننه و کوفت کاری، ننه و زقنبوت، نه و زرنا، ننه و چمچارۀ مرگ. اگر دستم بند نبود تنت را مثل ذغال سیاه می کردم …»
جایی که در کتاب به ربابه سلطان اختصاص داده شده حتی تنگ تر از محلی ست که زن خان اشغال کرده است.ربابه را هرگز خواننده در گذر نمی بیند، اما صدایش را همراه تمام ا هالی از بام تا شام می شنود – و از طریق این صداست که خواننده با ربابه آشنا می شود. صدایی که نمی تواند از آن هیچ کس جز ربابه باشد.
و بالأخره معصومهٌ شیرازی. معصومه در آغاز در فصلی از کتاب صحرای محشر جمال زاده ظاهر شد و عنوان این فصل هم فقیه و روسپی بود، ولی از آنجا که این قسمت مؤثرترین بخش کتاب بود بعد ها نویسنده آن را به صورت کتابی مستقل منتشر کرد با اسم معصومهٌ شیرازی.
اسرافیل در صورش د میده است و روز رستاخیز آغاز شده است. مردگان همه از قبر برخاسته اند و در مقابل دادگاه عدل الهی به صف ایستاده اند.
معصومه یکی از این گناهکاران است که با لحنی ساده و بی تکلف با خدا حرف می زند و از سیر و پیاز زندگیش می گوید. رشتهٌ سخنش فقط چند بار با های یا هویی از طرف باری تعالی قطع می شود و باز ادامه می یابد. گاه خود معصومه در گفتارش پرانتزی باز می کند و به ذات ازلی یادآور می شود که:
«خدایا، زبونم لال اگه تو خودت یکبار بچه انداخته بودی هیچ وقت راضی نمی شدی که من ظرف اون هیجده ماه سه تا بچه بندازم. به خدایی خودت قسم هر دفعه مرگو به چشم دیدم. خاک بر دهنم، اما پروردگارا تو که زن نیستی که این چیزا رو بفهمی .»
وقتی اعترافات معصومه به انتها می رسد خواننده او را مجسمهٌ بی گناهی می بیند – بکر و پاکیزه چون اولین برفدانهٌ زمستانی. خدای جمال زاده هم به اندازهٌ خوانندهٌ او از خود شعور نشان می دهد و معصومه را روانهٌ بهشت می کند؛ واکنش خدای خمینی در این میان چه باشد، فقط خدا داناست!
و اما هدایت:
من شخصاً معتقدم که زن های هدایت از مرد هایش بهتر ترسیم شده اند، در خلق آن ها دقت و وسواس بیشتری به کار رفته است. شاید یکی از دلایل این مسئله این باشد که صادق هدایت کمبود های جامعه را در زنان آشکارتر می بیند و احساسات ضد اسلا می اش – که از دید هیچ خوانندهٌ آثارش پنهان نمی ماند – بلندگویی بهتر از زن برای ابراز پیدا نمی کند.
صادق هدایت در داستان هایی چون طلب آمرزش ، محلل ، چادر به بهترین وجه جنبه های در عین حال مسخره و ترسناک مذهب را به رشتهٌ کلام کشیده است و این موفقیت را از طریق وصف زنان به دست آورده است.
هدایت زن ها را می شناسد و با احساس های پیچیده و ضد و نقیضشان مأنوس است. از این روست که زن های ساخته و پرداختهٌ قلم او فقط نقش دیوار نیستند که بی هیچ کشش و کوششی بنشینند و شاهد ماجرا ها باشند. طبیعی است که عکس العمل هر زن تابشی است از شخصیت او در داستان، و از آنجا که زن ها در زندگی واقعی هم همه یکسان عمل نمی کنند، در حکایات هدایت هم رفتارشان یکنواخت نیست. زن های هدایت می توانند حسود باشند، عاشق شوند، کینه به دل بگیرند، حسابگری بدانند، در فقر به سر برند یا به پول برسند – چنانکه باید.
صادق هدایت از جهل و تیره روزی زن دوران خودش به خوبی آگاه است ولی برای نمایش آن لزو می نمی بیند که مدام فضایی آکنده از نو میدی و نکبت بسازد تا خواننده را متوجه فشار جامعه بکند. زرین کلاه، قهرمان داستان زنی که مردش را گم کرده بود، با آنکه می داند مردی را که دوست داشته از دست داده است، با آنکه زیاده جوان و بی تجربه است، وبا آنکه پشت و پناهی ندارد به هیچ وجه در آخر داستان پر و بال شکسته و از دنیا بریده به نظر نمی آید. زندگی علویه خانم، در قصه ای به همین نام، از زندگی سگ بدتر است، اما این سبب نمی شود که علویه از پس دیگر شخصیت های داستان برنیاید. و در بارهٌ همین علویه خانم است که می خواهم چند کلا می بگویم.
هدایت او را در اوایل داستان چنین رسم می کند:
«زن چاقی که مو های وز کرده و پلک های متورم و صورت پر کک مک وپستان های درشت آویزانی داشت، پول ها را به دقت جمع می کرد. چادر سیاه شرنده ای، مثل پرده زنبوری، بر سرش بند بود، رو بنده اش را پشت سر انداخته بود، اَرخالق سنبوسهٌ کهنهٌ گل کاسنی به تنش، چارقد آغبانو بر سرش، شلوار دبیت حاجی علی اکبری به پایش بود. یک شلیتهٌ دندان موشی هم روی آن موج می زد و مچ پاهای کلفتش از توی ارسی جیر پیدا بود. ولی چادرش از عقب غرقاب گل بود و این گل تا مغز سرش شتک زده بود.»
این صورت ظاهر علویه است. به صفات باطنش به تدریج و در طول قصه بر می خوریم. خواننده با او در راه سفری به مشهد آشنا می شود، همراه جمعی مسافر کم پول دیگر که سوار گاری به قصد زیارت راهی شده اند. اما علویه زائر نیست – سفر می کند تا نانش را در بیاورد. چند نفری هم وردست دارد (یک مرد، دو زن و دو کودک) که آن ها را برای سرکیسه کردن همسفران و ساکنین د هاتی که توقفگاه گاری است، تربیت کرده است. به جوانی که شال و عمامهٌ سبز بسته پرده داری یاد داده است تا با نمایش مجلس یزید و اسرای کربلا اشکی از تماشاگران بگیرد و یک شاهی صناری تلکه شان کند.
تا آخر داستان هم روشن نمی شود که وردست ها با علویه چه نسبتی دارند، چون علویه خانم در بارهٌ رابطه اش با این جمع علی الدوام دروغ می گوید: زن ها را گاه دخترانش می خواند و گاه خواهرانش، جوان سید نما را به تناوب پسرش و دامادش، بچه ها را بعضی اوقات نوه هایش و اوقات دیگر یتیم هایی که او محض ثواب نان می دهد.
این گروه هر که هستند و هر نسبتی که با او دارند زندگیشان بر محور علویه خانم می گردد. علویه از همهٌ آن ها استفاده ای را که لازم است می کند وهیچ کس را بدون جایگزین به حساب نمی آورد. اما برای دیگران علویه بی بدیل است و جانشینی ندارد. این زن تنها یک سلاح دارد: زبان تیزی که گاه از شمشیر براتر است. البته این زبان گزنده گاه و بی گاه کار هم دست صاحبش می دهد اما باز همین زبان است که مفری دیگر برویش می گشاید.
علویه خانم شخصیتی است برجسته که در ذهن خواننده برای همیشه حک می شود و می ماند.
احتمال دارد که خانم ها و آقایان حاضر در این جلسه این تصور را پیدا کرده باشند که من از میان نویسندگان معاصر جز به هدایت و جمال زاده، به کسی ارادت چندانی ندارم. این گمان گرچه خالی از حقیقت نیست (با شرمساری اقرار می کنم) ولی همهٌ واقعیت هم به تحقیق نیست. اولاً کسانی که نامشان در این مجلس برده شد، به استثنای یکی دو نفرشان، همه قصه هایی دارند که من به آن ها علاقمندم؛ ثانیا در میان داستان های مورد بحث امروز ما، که گرچه از نظر شخصیت پردازی زن ها به تصور من ضعیف می آیند، داستان های خوب کم نیست؛ و بالأخره واضح است که در این مختصر من به تجزیه و تحلیل کار همهٌ نویسندگان معاصر نپرداخته ام – به بعضی البته از آن رو که در خور تجزیه و تحلیلشان نمی دانم ولی به دیگران به این سبب که در یک نشست و یک تحقیق بسیار متواضعانه امکان و فرصت پرداختن به همه نیست.
از خودم و کار هایم هم اسمی نبرده ام، نه از روی تواضع، بلکه به این دلیل که من امروز نهایت کوشش را داشتم که به عنوان خواننده ای که داعیهٌ دقت دارد نوشته های دیگران را عرضه کنم و به دام نویسنده ای که مست غرور از کار های خویش به انتقاد از رقبا می نشیند نیفتم. اگر به آثار خودم اشاره ای می کردم محتمل بود از این نیت خیر منحرف شوم. شاید هم داستان عبید زاکان در مورد من مصداق داشته باشد، در آنجا که می گوید:
«شخصی در حالت نزع افتاده بود وصیت کرد که در شهر کرباس پاره های کهنهٌ پوسیده بطلبند و کفن او سازند. گفتند: غرض از این چیست؟ گفت: تا چون منکر و نکیر بیایند بپندارند که من مردهٌ کهنه ام و زحمت من ندارند!»
من هم پشت دیگران پنهان ماندم تا شخصاً مورد خطاب و احتمالاً عتاب قرار نگیرم.
متشکرم.
٭ این سخنرانی به دعوت «انجمن متخصین» در سن خوزه (امریکا) در آوریل ۱۹۸۹ ایراد شد.
از: ایران لیبرال