نمای بیرونی کار “مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران”، چیزی که شاید بتوان بروز برجستهی آن را در “خبرگزاری هرانا” و در سطحی دیگر در “ماهنامهی خط صلح” مشاهده کرد، برای همگان قابل رویت است؛ هرچند که برداشتهای متفاوتی از آن بشود. اما نمای درونی این تشکل، آن هم از زاویهی دید “یکی از خودش” چگونه میتواند باشد؟! در این جا احتمالاً باید مسئله شکافتهتر از ان چیزی شود که مخاطب با آن مواجه میشود. بنیامین از این مسئله چون دو تصویر متفاوتی که از یک جادهی روستایی در چشم یک قدم زننده در آن و یک مسافر هواپیما که از رویش میگذرد، یاد میکند: “قدرت نهفته در یک جادهی روستایی وقتی در آن قدم بزنیم، متفاوت است با وقتی از رویش با هواپیما بگذریم. مسافران هواپیما، تنها میبینند که چگونه جاده از میان دشت میگذرد و پیش میرود، و چطور مطابق با قوانین حاکم بر زمینهای اطراف تغییر میکند. تنها کسی که روی جاده قدم میزند، از قدرتی که در اختیار آن است، با خبر میشود؛ راه برای کسی که از هواپیما به آن نگاه میکند، چیزی بیش از پهنهای گسترده نیست، اما کسی که روی آن راه میرود، در هر گردشش، همچون ندای فرماندهای که سربازان را به پیش فرامیخواند، دوردستها، مناظر زیبا، پهنهها و دورنماها را احضار میکند”.(والتر بنیامین، خیابان یکطرفه-عتیقههای چینی)
حقوق بشر برای همه – عکس از آرشیو مجموعه فعاالن حقوق بشر
این زاویهی دید، شاید از این جهت نیز جالب توجه باشد که من از بنیانگذاران و هستهی اولیهی مجموعه نبودم و در واقع فعالیتام را پس از شناخت تصادفی، در بدنه و سطح پایینی آغاز کردم و پس از امکان رشد در درون گروه، پس از مدتی در قامت یک مسئول همکاریام را ادامه دادهام. بر اساس همین مسئله، چرایی تعلق خاطر من به عنوان کسی که پدیدآورنده نبوده و اصطلاحاً نسل دوم به حساب میآید، میتواند سوال برانگیز باشد.
برای پرداختن به این مسئله، شکافتن و توامان پاسخ به این پرسش که چرا فعالیت حقوق بشری را انتخاب کردم و به مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران به عنوان یک تشکل حقوق بشری، پیوستم و در آن ماندم، چهار روایت از سه بازهی زمانی گوناگون از زندگی خود و کمکم و به سعی زمان، زندگی و کار جمعی خود نقل میکنم.
روایت اول: زمستان سال ۱۳۸۷ در پارک دانشجو به همراه دوستی که مدتی بود رابطهمان را از آشنایی مجازی- وبلاگی آن دوران، به دوستانی در دنیای حقیقی ارتقاء داده بودیم، روی نیکمتی نشسته بودم. یکی-دو باری از من خواسته بود که به دلیل نظم و سامان دادن به فعالیتهایم با یک گروه مدنی که در آن دوران مطالبات قشر خاصی از جامعه را پیگیری میکرد، همکاری کنم. علیرغم آنکه بخشی از آن مطالبات، خواستههای من را هم شامل میشد اما چون نمیتوانستم بین آن خواستهها و دیگر دغدغههایم تفکیک قائل شوم و شاید کمی همهجانبهگراتر بودم، همیشه جوابم منفی بود. به علاوهی اینکه با اشرافیت سیاسی-اجتماعی بسیاری از گردانندگان آن گروه و گروههای مشابه، به سادگی نمیتوانستم کنار بیایم. اینبار که بحث به اینجا کشید، او گفت که به تازگی با یک گروه حقوق بشری جوان و نوپا که توسط “کیوان رفیعی” راه اندازی شده، همکاری میکند و تاکید کرد که اتفاقاً برای خبرگزاری همین گروه که قرار است از چند. ماه دیگر فعالیتاش را آغاز کند، نیاز به نیرو داریم. کمی توضیح خواستم و گفتم به این مورد فکر خواهم کرد.
جز مشاهدات موردی اعم از چند بیانیه و گزارشها و عکسهای شکنجهی زندانیان که توسط مجموعه منتشر شده بود، اطلاع چندانی از آن و روند سازوکارش نداشتم و از کسی که نام برده بود هم، با اینکه یک بار در وبلاگم خبری را در مورد اعتصاب غذایش در زندان، بازنشر کرده بودم، چیز زیادی نمیدانستم. از دیگر افراد گروه هم تقریباً شناخت از نزدیکی نداشتم. اما هرچه بیشتر میپرسیدم و میشنیدم، بیشتر کنجکاو میشدم و در نهایت و پس از چند هفته پرسجو و فکر کردن، حس کردم باید مومن و دغدغهمند باشند. چند روز بعد تلفنی با دوستم تماس گرفتم تا از جواب مثبتم باخبرش کنم. چند روز یا چند هفته بعد، با “جمال حسینی”، -که آن زمان به نام مستعارش، “اسفندیار بهارمس” میشناختمش-، به عنوان یک نیروی داوطلب برای آغاز به کار با هرانا تماس گرفتم.
راستش آغاز به کارم در هرانا را، در ابتدای امر، صرفاً ظرفی برای فعالیت منجسمتر و متشکل آن هم در فضایی که مرا به سمت فعالیتهای فردی و نهایتاً آکادمیک سوق میداد، میدیدم. حتی آن زمان تلقیام از حقوق بشر، با توجه به نگاه سیاستزده به آن، به عنوان یک مفهوم غربی بود و بر همین اساس چندان به آن باور نداشتم.
حقوق بشر برای همه – عکس از آرشیو مجموعه فعاالن حقوق بشر
روایت دوم: اردیبهشت ۱۳۸۸، حدوداً دو یا سه ماه از آغاز به کار من در هرانا گذشته بود و چند روزی بود که شروع به شیطنتهای به خیال خودم زیرکانهای کرده بودم تا(به عنوان نمونه) اخبار زندانیانی که به افکار سیاسی من نزدیکتر بودند، در هرانا برجسته شود و بیشتر به چشم مخاطب بیاید؛ حالا ولو اینکه آن فرد حکمی سه ماهه دارد و در مقابل در همان روز کسی که افکارش و یا نوع فعالیتاش با اندیشههای من جور درنمیآمد، شش سال حکم گرفته بود. یک روز یکی از مسئولان مجموعه، تماس گرفت و گفت که فکر نمیکنم ما دیگر به همکاری با شما نیاز داشته باشیم! با اینکه میتوانستم حدس بزنم دستم برایش رو شده، اما حرفش برایم ناگهانی بود. دلیلش را که پرسیدم گفت ما با دیگر همکاران بررسی کردیم و متوجه شدیم که شما بعضی خبرها را نگه میداری و بعضیها را که درصد کمتری نسبت به سایر اخبار، حقوق درشان نقض شده است، در قسمت اخبار مهم میزنی و غیره؛ مجموعه متاسفانه نمیتواند به خواست مسیر فکری و علایق شخصی شما حرکت کند. اصرار کردم به ماندن و خواست که اگر واقعا مشتاقم، یک هفته در مرخصی باشم، بنشینم کمی بیشتر در رابطه با حقوق بشر مطالعه کنم تا پس از آن و البته پس از طی یک دورهی آزمایشی کوتاه مدت، در صورت تایید دوباره به همکاریام ادامه دهم. در آن یک هفته بیش از مطالعهی حقوق بشر که چندان هم نسبت به آن بیاطلاع نبودم، بیشتر به ماندن یا رفتن فکر کردم؛ اگر میخواستم بمانم باید در دیدگاههایم نسبت به افراد و گروهها تجدید نظر میکردم تا همه را در جایی که حقوقشان نقض میشود، یکسان ببینم. در آن زمان چنین تصمیمی برایم به غایت دشوار بود… اما از طرفی فراموش کردن چیزهایی که در این مدت کم گروه به من داده بود، از جمله رضایت خاطر، به تصور اینکه کار مفیدی انجام میدهم، برایم آسان نبود. بر این اساس، سعی کردم با احترام به یک فعالیت جمعی-از آن حیث که به کلیت آن باور داشتم-، تکروی را کنار بگذارم. البته اگر صادقانه بگویم، کمی هم خواستم به همه چیز برای شناخت بیشتر زمان بدهم. حدود ده روز بعد دوباره کارم را در هرانا شروع کردم.
روایت سوم: سعی کرده بودم بیشتر از قبل خودم را درگیر کار کنم و اگر اشتباه نکنم در همین دوران بود که تدوین گزارشهای هفتگی و روزانهی نقض حقوق بشر مجموعه جهت انتشار، آغاز شد و من داوطلب مشارکت در آن شدم. همین درگیری بیشتر، چیزهایی را نشانم داد که برایم تازگی داشت؛ از این جهت که جمعی منظم بودند و میشد باور کرد که چنین نظمی، از رهبری کاربلدی میآید. مثلاً اگر تمام کردن گزارشی به طول میانجامید، همیشه یک نفر بود که تا لحظهی آخر دست از سرم برنمیداشت و مکرراً پیگیر بود و پیغام میداد! همین رهبری، اهداف شرافتمندانهای را تدوین کرده بود که مهمتر از همه، سیاست و کسب قدرت سیاسی در آن معنا و مفهومی نداشت. این را با تاکید میگویم چون در دورانی قرار داشتیم که تبلیغات انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ آغاز شده بود و کمکم اوج میگرفت. قاطبهی جوانان اطرافم و کسانی که میشناختم و خصوصاً بچههای دانشگاه علاقهمند بودند که در ستاد این یا آن کاندیدا فعالیت کنند. نفس چنین فعالیتی اگرچه برای شخص من خوشایند نبود اما میتوانست قابل درک باشد؛ اما قابل هضم نبود وقتی مشارکت در ساختن بلوکهای قدرت سیاسی یا فعالیتهای مناسبتی کوتاه مدت با اهدافی که بدون شناخت کافی تبیین میشد یا حتی فعالیتهای ناشی از هیجان در اکثر آن افراد دیده میشد و آزار دهنده اینکه به عنوان یک فعال دانشجویی گاه “مجبور” به همراهی با جمع انجمنی میشدی. مثلاً من سردبیر نشریهی انجمن علوم سیاسی دانشگاهمان بودم و تقریباً همهی اعضای انجمن مایل به حمایت از یک کاندیدا بودند. اما با کدام نفع جمعی باید از نظرات خودم میگذشتم و همراهشان میماندم؟
در تمام آن روزها این فقط نام زندانیان و سایر قربانیانی که اخبارشان را روزانه توی هرانا منتشر میکردیم نبود که از سرم میگذشت؛ بلکه وقایع پرشمار سالهای قبل نیز برجستهتر از قبل در قامت یک پردهی سینمایی از جلوی چشمانم رد میشدند: که چرا خبر مرگ همسایهی عیالوارمان که نگهبان شیف شب ساختمانی در حال ساخت بود و یک روز از طبقهی چندم به پایین سقوط کرده بود، حتی تیتر داخلی هیچ روزنامه و وبسایتی نشد؛ حالا اینکه همه سهل انگاری خودش را علت مرگ میدانستند و هیچ بیمهای در کار نبود و خانوادهاش در کمتر از یک سال برای گذران زندگی مجبور به فروش خانهشان و رفتن از آن محله شدند، بماند. که چرا در پی تخریب و به آتش کشاندن حسینیهی دراویش قم در زمستان سال ۱۳۸۴ که از نزدیک شاهدش بودم، نه تنها آب از آب تکان نخورد که حتی یکی از آَشنایان خودم با افتخار میتوانست از پرتاب سنگ بر سر یکی از دراویش حرف بزنند و وقیحانه بخندند. که چرا یکی از اقوام مادریام با دوستانش هر از چندی، سحرگاهی جهت تفریح و گذران وقت، به تماشای اعدامهای شهرمان میرفت و حتی این اواخر که فیلمش را با موبایل میگرفت، با ولع بیشتری میتوانست لحظهی خفه شدنِ اعدامی را، آنچنان که دیده بود، برای آنهایی که دورهاش میکردند، بازگو کند. اصلاً یک بار که یکی از فیلمهایش را نشانم داد، انگار یکی از آنها، بالای چوبهی دار فقط به دوربین او خیره شده بود و میخندید؛ انگار به من میخندید. که چرا… اصلاً چرا در همان روزها وقتی توی یکی از همان ستادهای انتخاباتی یکی از بچهها از یک کارگر شهرداری -که به بهانهی خوردن شربت آب لیمو و رفع خستگی به داخل کشانده بودنش-، پرسید به کی رای میدهد و او گفت من به کسی رای میدهم که گوشت را ارزان کند؛ با این وضع گرانی دو ماه است که نتوانستهام برای زن و بچهام یک کیلو گوشت بخرم، حتی صبر نکردند حرفش تمام شود و فقط تاکید داشتند که کاندیدای منتخبشان، حتماً گوشت را هم ارزان میکند!
راستش با اینکه من علوم سیاسی میخواندم اما سیاست هیچگاه زمین بازی من نبود که از ریاکاریهای درون و پیرامون آن بیزار بودم. در آن روزها وقتی سرود “آفتابکاران جنگل”را از بلندگوهای شهر میشنیدم، فقط سعی میکردم هرچه سریعتر “مُسکن”ام را بیندازم بالا: “خانه، کامپیوتر، اینترنت دایلآپ و نهایتاً آن لحظهی ملکوتی انتشار یک خبر در هرانا!”
تلاش دستگاه امنیتی برای سیاه نمایی چهرهی مجموعه با انتشار اکاذیب
روایت سوم: اطلاعات سپاه ۴۶ نفر از کسانی را که با مجموعه به نحوی در ارتباط بودند، بازداشت کرده بود، چندتاییشان از دوستان نزدیکم بودند، دنبال من هم بودند؛ حتی عکس و اسم و فامیلم با سرهمکردن یک سناریوی لاطائل در گرداب و فارس و کیهان و رسانههایی از این دست منتشر شده بود. راه گریزی نبود و فقط چند روز یا حتی چند ساعت فرصت داشتم؛ بمانم که زندان بروم و در انتظار آیندهای نامعلوم باشم یا همه چیزم را بگذارم و بروم و آیندهای نامعلوم را بسازم. این سختترین دو راهی من تا به امروز و شاید برای همیشه بوده است، در آخرین روزهای اسفند ۸۸، در آستانهی بیست سالگی! البته این جملات باز هم بیشتر به دید یک مخاطب بیرونی-همانکه مناظر یک جادهی روستایی را در حالیکه سوار بر یک هواپیماست میبیند-، شبیه است. تحلیل من از آن شرایط مشخص پیش آمده، با توجه به منافع گروهی که حتی حاضر نبودم به رغم توصیههای خودشان و به قیمت پنهان نگه داشتن خودم در آن لحظات پر اضطراب از موقعیتهای موجود برای برداشتن باری هرچند کوچک از شانههایش، استفاده نکنم -به کافینت میرفتم تا بلکه بتوانم فرضاً یک خبر کوتاه تنظیم کنم-، این بود که در یک بازهی زمانی مشخص مثلاً دو تا پنج ساله، برای مجموعه به عنوان یک عضو زندانی که میخواهد اخبار زندان را پوشش دهد، مفیدتر خواهم بود یا در همین بازهی زمانی، آن هم در زمانی که زیر شدیدترین حملات نهادهای امنیتی قرار داشت و علاوه بر اینکه بسیاری از اعضا و همکارانش را به لطف همان بازداشتها عملاً از دست داده بود، ۶ وب سایت و ۳۳ آدرس و سایر امکانات آن آسیب دیده بود و مشکلات بسیار دیگر، در کشور “ترکیه” موثرترم؟ به عبارت سادهتر یک زندانی سیاسی باشم یا بر اساس موقعیت موجود تلاش کنم صدای آن همه زندانی سیاسی و بیصدایان باشم؟!
انتخاب راه دوم مسبب آن بود تا فعالیت حدوداً یک سالهی من با مجموعه، در کشوری دیگر و در شرایط پناهندگی، ادامه یابد. این تغییر مکان و برداشته شدن حصارهای امنیتی، من را بیش از گذشته به مجموعه نزدیک کرد. همین نزدیکی، باعث شد تا آن حسی که در رابطه با ایمان و دغدغهمندی مسئولان و اعضای مجموعه داشتم، به اطمینان برسد. مواجهه با محل سکونت-کار یکی از مسئولان مجموعه در شهر وان ترکیه که بیش از هر چیز به مخروبهای میماند و تنها وسایل با ارزش در آنجا یک کامپیوتر قدیمی و چند هارد و وسیلهی الکترونیکی دیگر بود، پایانی بود برای تمام آن شایعاتی که چند هفتهای بود دستگاه امنیتی شروع به طرح و نشر وسیع آن کرده بود و البته بعضی افراد نیز سهواً یا عمداً با لباس عافیت پوشاندن به چنین تبلیغاتی آن را بازنشر و کار را در آن شرایط، برای این گروه تحت فشار، سخت تر میکردند. گواه دیگر این ادعا، شب بیداریها و فعالیت بیچشمداشت و مداومشان بود که حالا از نزدیک شاهدش بودم. تقریباً محال بود که کسی با هر میزان از خستگی، تا نیامدن نفر جایگزین، شیفتش را واگذار کند، پرداختن به امور تا هرچه قدر مهم شخصی را، به کار ارجح بداند، قطعاً محال بود که در آن وضعیت مالی اسفناک، هزینهی اینترنت پر سرعت یا تلفنها و مواردی از این دست را با چند وعده شکمچرانی تعویض کنیم. قاعدتاً چنین مشاهداتی که جزئی از زندگی من نیز شده بودند، برایم تازگی و تفاوت مشهودی با سبک زندگی پیشینام داشت اما باوری، زاییدهی جو داخلی گروه، در من شکل گرفته بود که حتی فکر کردن به این مشکلات را برایم شرمگینانه میکرد؛ در نظر بگیرید زمانی که فرزاد کمانگر زیر حکم اعدام یا دیگران از “زندان” تماس میگرفتند و مثلاً خبر “اعتصاب غذا”یی را میدادند. دیگر نه تنها ساعات به دلیل کار شبانهروزی برای ما تعریف دیگری پیدا کرده بود که حتی مناسبتهای مرسوم هم آن کارکرد رایجاش را از دست داده بود؛ تاریخ بازداشتها، محکومیتها و اعدامها، ماهگردها و سالگردهایش جای تاریخ تولد نزدیکان و چیزهایی از این دست را گرفته بود. حالا دیگر نه تنها تعلق خاطر من به این تشکل و افراد آن افزوده شده بود که مطمئن بودم در سالمترین محیط ممکن در حال رشد ام. شاید شعارگونه باشد اما اگر روزی صرفاً به اخطار مجبور به برابر تلقی کردن دو انسان با اندیشههای متفاوت از هم شده بودم، حالا به آن عمیقاً باورمند بودم.
خیلیها در آن برهه از زمان معتقد (اگر نگوییم خواستار) بودند که پس از دوران پناهندگی، به دلیل شرایط متفاوت زندگی در کشور سوم، خواسته یا ناخواسته، پی زندگی شخصیام خواهم رفت.
پخش ماهنامهی خط صلح در ایران – ۱۳۹۴ – عکس از آرشیو مجموعه فعالان حقوق بشر در ایران
روایت چهارم: یک سال و یک ماه از آمدن من به کشور “کانادا” گذشته بود و با چنگ و دندان سعی کرده بودم که مانع تعبیر پیشبینی دیگران شوم و دنبال زندگی شخصیام نروم و حتی زمان خواب و بیداریام را در این مدت با ساعت ایران تنظیم میکردم. به دلایل متعدد، خاصه مشکلات مالی، بیش از آن موفق نبودم، شغلی تمام وقت گرفتم و همین مسئله فعالیتهای من در مجموعه را طی یک بازهی زمانی قریب به یک ساله، کمرنگ و کمرنگتر کرد. طوری که از فعالیتهای شبانهروزی، به تنظیم چند خبر-گزارش در هفته و اواخر آن یک سال، به نگارش دو-سه صفحه گزارش در ماه، محدود شد. راستش در این دوران در حال تجربهی سرگشتگی به معنی واقعی کلمه بودم؛ هرچند که از طرفی هم دائماً خود را با این پرسش که اساساً فعالیتهای من در مجموعه، -خصوصاً با شروع فعالیت شبانهروزی دوستان دیگری در گروه که به تصور خودم به راحتی توانسته بودند جای مرا پر کنند-، تا چه حد تاثیر گذار و مهم است، مواجه میکردم. پاسخ پرسشم را اما تقریباً هر بار با تصادفی میگرفتم و گرفتهام. بهعنوان نمونه یک روز که اتفاقی با یکی از زندانیان محبوس در یکی از زندانهای استانهای مرزی کشور که با مجموعه تماس مستمر داشت، بعد از مدتها صحبت میکردم، جویای احوالم و علت نبودنم شد و وقتی علت را شنید، گفت که تنها امید ما شماها هستید و اگر قرار باشد بروید که ما همین کورسوی امیدمان هم از بین میرود. از طرف دیگر تاثیرات مثبتی که از انجام یک کار جمعی میگرفتم و حالا با حضور کمرنگتر، خود را از آن محروم کرده بودم، آزار دهنده بود. من در طی ۶ سال گذشته، مکرراً خود را با پرسش دیگری نیز مواجه کردهام: علت خروج من از ایران چه بود؟!
نتیجهی این قبیل کشمکشهای درونی و البته رفاقتهایی که روز به روز به عمق و قداست آن افزوده میشد و میشود و همچنین نیاز گروه به من، این بود که شغل تمام وقت را رها کردم تا بتوانم زمان بیشتری را صرف فعالیت در مجموعه کنم. در آن زمان این طور تصمیم گرفتیم که بهتر است به جای بازگشت دوباره به هرانا، در ماهنامهی خط صلح، فعالیتام را ادامه بدهم؛ از تیرماه ۹۲ تا امروز.
***
تجربهی کار جمعی من پس از همکاری ۷ ساله با مجموعه فعالان، مسیری متفاوت از زندگی را برایم رقم زده است. مسیری پر فراز و نشیب که امید به آینده و تحقق آرمانهایمان در آن اگرچه گاهی کمسو، هرگز خاموش نشده؛ هر بار با جرقهای شعله کشیده است. مجموعه فعالان امروز برایم آن چیزی است که ترجیح میدهم اسمش را نه “گروه” یا “تشکل” که “خانواده” بگذارم؛ همان خانوادهای که غم و شادی اعضایش و موفقیت و شکستشان را زندگی میکنم و به تجربه دیدهام که آنها هم اغلب نسبت به من این گونهاند. همکاران شریفی که همچون خانوادهی خودم و گاه حتی بیشتر دوستشان داشته و دارم. گمنامان تاریخ سازی که نایستادن در کنارشان و فراموش کردنشان تنها در یک صورت احتمالاً امری ممکن شود؛ ترک و فراموشی خودم.
راستش برایم مغرورانه است آن لحظهی روحانی آرامشی که پس از تکرار یک جمله با خودم، پس از شنیدن قضاوتهای ناعادلانه و روایتهای غیرواقعی سهوی و عمدی که سعی میکند خاک به چشم این گروه بپاشد، به دست میآورم: “حقیقت راه خودش را میرود”! این جمله را اولین بار از کیوان رفیعی شنیدم، با استناد به وصیت نامهی یک زندانی پیش از اعدام و به تفصیل اینکه “حقیقت چون زلال اقیانوس است که هر چند کف یا لجنهای روی آب مدتی آن را می پوشاند، اما در گذر زمان این کف است که میرود و آن زلال است که میماند”.
راستش برایم مغرورانه است زیست و تنفس در جایی که کسانی چون فرزاد کمانگر و سید جمال حسینی را با خود داشته است. البته تمام لحظات سخت این دوران، از بازداشتها و محکومیتها گرفته تا خاصه آن لحظات غمبار مرگ یا اعدام رفیقان، همان زمان که درست نمیدانی باید داغدار و غمگین باشی یا خود را همچنان متعهد به ادامهی راهی که تا همین دیروز با هم میپیمودید، بدانی، به قدر کفایت هم چالش برانگیر بوده است؛ چیزهایی که در شرایط زیست خارج از مجموعه به احتمال غریب به یقین در این سطح تجربهشان نمیکردم.
با تمام این احوال ایمان دارم که در رنج فضیلتی هست که در شادی نیست.
از: خط صلح