سایت ملیون ایران

خرداد ۴۲، شیرینی خورانِ آخوندیسم وجاهلیسم(بخش پایانی)

آیت‌الله حاج سید رضا زنجانی گفت: ” فعالیت سیاسی کردن در جامعه ای کـه دولت برای به هم زدن اجتماعات از لات‌ها و فاحشه‌‌ها و چاقوکش‌‌ها استفاده می‌کند تنها از پس تحصیلکرده فکلی یـا کاسب و بـازاری یا یک مشت جوان بر نمی آید. یک مشت بزن بهادر و داش مشدی که بتوانند جلو لات‌ها و آدمکش‌‌ها بایستند و در صورت لزوم دست به چاقو نیز بشوند می‌خواهد.”

قسمت پیشین این نوشته را از اینجا بخوانید

نقش رژیم پهلوی، به ویژه محمد رضا شاه، و احزاب و سازمان های سیاسی و جامعه روشنفکری در تقویت پیوند و نکاح آخوندیسم و جاهلیسم و برپائی حکومت اسلامی انکار ناپذیراست. من در کتاب ” نقش سیاسی جاهل ها و لات ها در تاریخ معاصر ایران” به این موارد پرداخته ام. در این جا فقط به یکی دو مورد اشاره می کنم:

سیّد مجتبی طالاری بارفروش میدان و از یاران نزدیک طیب حاج رضائی بود. وی در بلوای ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ دستگیر و به ۵ سال زندان محکوم شد. متولد باغ فردوس و در مدرسه محمدیه تا کلاس هشتم درس خواند. در کتاب “گذر لوطی‌ها” از مجتبی طالاری نقل شده است: “۱۵ خرداد ساعت حدود پنج و شش صبح خبر به میدان رسید که آقای خمینی را گرفته‌اند. بچه‌‌ها جمع شدند و شروع به تظاهرات کردیم. دستۀ ما تا میدان اسمال بزاز رفت. شعار ‌می‌دادیم، با ماموران درگیر شدیم. بچه‌‌ها از چوب و چماق استفاده ‌می‌کردند. عرق مذهبی داشتیم. خودجوش بیرون زدیم و چیزهای زیادی را شکستیم”(۱). وی در ماجرای حمله به مرکز عبادت بهائیان (حظیره القدس) و تخریب آن از همراهان طیب و دسته‌ای دیگر از جاهل‌ها و لات‌های حامی رژیم شاه، بود.(۲)

“جبهه ملی درخرداد ۱۳۴۲ کمترین مخالفتی را با دیدگاه‌های روحانیت نسبت به اصلاحات رژیم ابراز نکرد، حتی برخی ازمسؤلین جبهه ملی با عوامل بروز شورش نیز همدلی و رابطه نشان ‌می‌دادند. حسین شاه حسینی، مسؤل سازمان‌های بازار جبهه ملی با طیب حاج رضائی و اسماعیل حاج رضائی رابطه‌ای نزدیک داشت، وی از همکاری‌های “مشدی‌‌‌‌‌ها، لوطی‌ها و پاتوق دارها” با روحانیت پرده بر ‌می‌دارد: “نزدیکی و همکاری‌های شاه حسینی و ‌‌آیت‌الله زنجانی – بنیانگذار نهضت مقاومت ملی- با طیب حاج رضائی و اسماعیل حاج رضائی آشکار بود، و هست”. شاه حسینی بانی ملاقات میان الهیار صالح با طیب و قاسم سماورساز، به عنوان نماینده در نخستین کنگره جبهه ملی شرکت داشت و به عضویت در شورای مرکزی آن تشکیلات انتخاب شد. این نشان ‌می‌دهد که رابطه او با اوباش نامداری چون طیب و اسماعیل حاج رضایی که نقشی نمادین در شورش پانزدهم خرداد داشتند، مانعی در راه کسب نمایندگی کنگره و صعودش به موقعیت ممتازی چون عضویت در شورای مرکزی جبهه ملی نبود، آنهم هنگامی که صالح در مقام ریاست چنین ارگانی ازاین رابطه آگاهی داشته است.” (۳)

حسین شاه حسینی در ” از عیاری تا لمپنیسم” می گوید: “… آیت‌الله حاج سید رضا زنجانی مرا خواست و گفت: به این رفقایت بگو کار سیاسی کردن در چنین جامعه ای کـه دولت برای به هم زدن و پراکندن اجتماعات از لات‌ها و فاحشه‌‌ها و چاقوکش‌‌ها استفاده می‌کند تنها از پس تحصیلکرده فکلی یـا کاسب و بـازاری متین و متدین یا یک مشت جوان بر نمی آید. یک مشت بزن بهادر و داش مشدی که بتوانند جلو لات‌ها و آدمکش‌‌ها بایستند و در صورت لزوم دست به چاقو نیز بشوند می‌خواهد. من از طریقی دارم روی طیب و رفیقش قاسم سماورساز کار می‌کنم. گفتم: آقا ‌‌‌‌‌‌شان شما نیست با این ها ارتباط داشته باشید. گفت: به شما چه؟ کار من است. یواش یواش کار به جایی رسید که از آن به بعد ما که میتینگ می‌دادیم٬ دیگر این‌‌ها هیچ مزاحمتی برایمان ایجاد نمی‌کردند… کار به جایی رسید که رژیم طیب را آورد و به او باج داد. امتیاز خرید و فروش هندوانه را که آن روز رقم بسیار هنگفتی می‌شد. از او چک گرفتند. بعد یکمرتبه چک او را به اجرا گذاشتند. این کار را بنیاد پهلوی (همان که بعد از انقلاب٬ بنیاد علوی نام گرفت) کرد و او را به عنوان چک بی محل کشیدن به زندان بردند.

این ماجرا در فاصله کتک خوردن ما و برگزاری میتینگ جلالیه رخ داد. همچنین یک میلیون تومان هم از قاسم سماورساز چک گرفته و در شمال به او باغ پرتغال اجاره داده بودند. هنوز بارها را نچیده بودند٬ اما نمی‌دانم طبق قانون چه مستمسکی درست کرده بودند که آن دو را دستگیر کرده و به زندان‌انداخته بودند. طیب که زندان نرفته و اگر رفته به خاطر چاقوکشی و اینها رفته بود٬ این حادثه برایش خیلی سـنگین بود. یک آقایی بود به نام حسن کلانتری، که به حسن هفت رنگ شهرت داشت. عناصری که در میدان راه آهن تهران بودند مثل اکبرجگرکی٬ خسرو٬ حسین رمضان یخی٬ هفت کچلون٬ غلام حمامی‌و غیره٬ که جزو دار و دسته طیب بودند و هرگاه او اراده می‌کرد راه می‌افتادند٬ به وسیله دسته حسن کلانتری به ما پیغام دادند که طیب به زندان افتاده، یک کاری بکنید.

من پیغام‌‌ها را به اطلاع آقای حاج سیدرضا زنجانی رساندم و ایشـان گـفت: بـاشد٬ مـن یک فکری می‌کنم. آن زمان٬ دادستان تهران آقای احمد صدر حاج سید جـوادی بود کـه از رفـقای مهندس بازرگان و حسیبی و دیگران بود. حاج سیدرضا زنجانی یک روز فرستاد سراغ احمد صدر حاج سید جوادی و وقتی آمد به وی گـفت: طیب و رفیقش را از دست این‌‌ها نجات بده٬ تـا بفهمند که دستگاه به آن‌ها وفادار نیست و اگر پایش بیفتد حتی آن‌ها را می‌کشد. حسن کلانتری هم نشسته بود که آقای زنجانی این حرف‌‌ها را زد. ده روز بعد٬ حاج سید جوادی به من تلفن زد و گفت: فلانی شما بیا دادسرا٬ امروز هر دوتای این‌‌ها را آزاد می‌کنم. برو به آقا بگو٬ بفرستند دم در زندان دادگستری٬ اینها امروز آزاد می‌شوند. گفتم: کی برود؟ گفت: خانواده های این‌‌ها بروند. ما آمدیم به آقا گفتیم. آقا هم به حسن کلانتری خبر داد. هـر دوی این‌‌ها آزاد شـدند و از زندان دادگستری بیرون آمدند. … بعداز ظهر طیب ودوستش قاسم سماورساز٬ هر دو با هم وارد خانه آقای زنجانی شدند. از در که وارد شدند٬ شروع به بوسیدن در و دیوار کرده و بعد هم به دست و پای آقای زنجانی افتادند و او را بوسیدند. آقا گفتند: “هیچ این کارها لازم نیست، بروید آدم شوید” و افزود: “بدانید که اگر پایش بیفتد این‌‌ها برای پیشبرد اهدافشان، جان شما را هم می‌گیرند”، طیب گریه کرد و گفت: “آقا٬ قربون جدّت برم، خیلی خر شدم، نفهمیدم، خیال می‌کردم این‌‌ها به ما رحم می‌کنند. حال دیدم نه، اگر پاش بیفتد مارا هم می‌کشند”.

آقا گفت: “کاش فقط می‌کشتندت. خیر٬ بحث کشتن تـنها نـیست، بی‌آبرو و بی‌حیثیتت می‌کنند… با طیب به خانه آقای الهیار صالح رفتیم و آنجا طیب دوباره شروع به اظهار ندامت از کارها و عملیات گذشته کرد: “حیف من که وقتی پسر شاه به دنیا آمد جشن گرفتم و چنین و چنان کردم… خرداد سال ۱۳۴۲، درقزل قلعه استوار ساقی زندانبان به من گفت: شاه حسینی بیا دفتر با تـو امروز کاری دارم. رفتم دیدم زمانی و قابلی نیز که از بازجوها بودند آنجا جمع‌اند…ساقی گفت: شاه حسینی، طیب با حاج سید رضازنجانی ارتباط داشته است؟ … تو و شیبانی را در مسئله ۱۵خرداد قاطی کرده و گفته‌اند شما دو نفر رابط جبهه ملی بودید و با طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی ارتباط داشته‌اید و تو آن‌ها را به خانه حاج سید رضا زنجانی و اللهیار صالح برده‌ای و آنها آشوب ۱۵ خرداد را درست کرده‌اند. من تازه فهمیدم حاج اسماعیل رضایی را هم گرفته‌اند. گفتم: این حرف‌‌ها چیست می‌زنید؟ ….” (۴)

حزب توده و چهره ها و شخصیت های “چپ” دیدگاه های متفاوتی در بار شورش ۱۵ خرداد مطرح کردند. محمد نبی حبیبی، فدائیان اسلامی و دبیر کل حزب موتلفه اسلامی می گوید : ” حزب توده و جبهه ملی حادثه ۱۵ خرداد را یک شورش کورنامیدند” (۵) اما این نوع تحلیل ها و نظرات نمی توانند نافی نقش موثر حزب توده درتثبیت، تقویت و رشد آخوندیسم و خمینیسم در جامعه مان شود. این نقش را در این نمونه که از سال ها پیش از ۱۵ خرداد به عنوان “احترام به اعتقادات مذهبی و عقیدتی مردم” آورده شده است می‌توان دید: “… شادروان سلیمان میرزا اسکندری، اولین رئیس حزب توده ایران، فرد بسیار متـدینی بود. از دوران جوانی به خاطر دارم، در سالن بزرگ کلوپ مرکزی حزب در خیابان فردوسی که گله گله حوزه‌های حزبی تشکیل می‌شد به هنگام نمازظهر، حوزه‌‌ها به طور طبیعی تعطیل می‌شد تا کارگران که اغلب مذهبی بودند، بتوانند نماز بگزارند. پس از آن، دوباره کار حوزه‌‌ها ازسرگرفته می‌شد. همواره به مناسبت عاشورا سرمقاله روزنامه ارگان مربوط به آن رویداد بود…”(۶).سپس‌‌‌‌تر صاحبان همین نوع افکار و رفتار در حزب توده ایران، سازمان فدائیان اکثریت، حزب دموکراتیک مردم ایران تقویت و تحکیم آخوندیسم وخمینیسم پی گرفتند.
نمی توان از شورش ارتجاعی ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ سخن گفت اما نقش دو جاهل و لات متدین- حاج مهدی عراقی و محسن رفیقدوست را که در زمره ی بانیان این شیرینی خوران بودند، نا دیده گرفت ، دو جاهل و لاتی که از فعالین گروه تروریستی فدائیان اسلام بودند:

حاج مهدی عراقی در کنار سازمان دادن جاهل ها و لات ها، دررابطه با بهره گیری از برخی وعاظ و مداح‌‌ها برای راه‌انداختن بلوای ۱۵ خرداد سال ۴۲ ، درباره فلسفی – آخوندی که با جاهلیسم سیاسی حشر و نشر داشت- ‌می‌گوید: “برای خاطراین کار چند تا کار ما احتیاج داشتیم. اول چیزی که بود ما ‌می‌دانستیم فلسفی در تهران به حساب شیخ الواعظین است، یک جوری بکنیم فلسفی را بیاوریمش توی کار، که اگر فلسفی بیاید تو کار قهرا یک مشت واعظینی که وابسته به فلسفی هستند آنها هم، بله ‌می‌آیند تو کار… ما از حاج آقا خواهش کردیم که یک نامه برای فلسفی شما بنویس، همین که نامه بیاید او یک مقدار تحریک می‌شود، قبل اینکه نامه را آقا بدهد، یک جمعه یک تعدادی حدود ۲۰ تا ۲۵ نفر رفتیم خانه فلسفی و خود فلسفی را خواستیمش، از توی آن اتاق عمومیش آمد بیرون. صحبت کردیم، مسئله مدرسه فیضیه را مطرح کردیم، مسئله مبارزه را مطرح کردیم، دیدیم که یک مقدار سختش است بیاید تو کار به قول بعضی ها. ما گفتیم که در هر حال این مدرسه فیضیه که یک دانشگاه معمولی نبوده، یا یک دکان مش حسن بقال نبوده، یک جایی است که هم لباسی‌های شما آن تو بودند و این‌‌ها هم به قول شما سربازان امام زمان هستند دیگر. به این‌‌ها لطمه وارد آمده، ضرب و جرح هم این‌‌ها دیده‌اند. اگر شما این مسئله را زنده نگه ندارید، تا روزی که انتقام این جریان گرفته بشود، کی ‌می‌خواهد زنده نگه دارد؟ … گفت آخر شما منظورتان این است که ما همه‌اش بیائیم راجع به آقا روح الله صحبت بکنیم. گفتم کی ما همچنین حرفی زدیم که همه‌اش راجع به حاج آقا روح الله صحبت کنی، تو راجع به خدا بیا صحبت بکن. این یک مقدار نرم شد. بعد آمدیم پهلوی حاج آقا و گفتیم که فکر ‌می‌کنیم شما باید یک نامه بنویسید برای فلسفی. همین شد که چند تا از این سردمدارها را حاج آقا نامه‌ای داد و یک تقدیری هم از فلسفی کرد و گردنش گذاشت که راجع به مدرسه فیضیه خلاصه‌اش تو هم صحبت بکن.”(۷)

محسن رفیقدوست( بچۀ میدون)، پس از رخداد مدرسه فیضه قم به سال ۱۳۴۲، فردی را که حدس ‌می‌زد در زد و خوردهای مدرسه فیضیه حضور داشته و آخوندی را کتک زده، به قتل رساند. رفیقدوست گفته است: “…از فیضیه به طرف حرم ‌می‌رفتیم. دیدم یک روحانی پیرمردی که آن چنان دولا بود – که کاملا مثل اینکه کسی رکوع برود – یک چوب به عنوان عصا دستش بود، این داشت از توی حرم ‌می‌آمد بیرون، یکی از این چماق بدستان جوان خیلی گردن کلفتی هم از طرف در فیضیه به طرف در حرم ‌می‌رفت ، همچین که این دم در ‌می‌خواست بیاید بیرون از توی حرم، این با آن چماق خود زد روی پشت این پیرمرد روحانی که شاید بالای ۹۰ سال داشت و خیلی هم نحیف و ریز بود. این افتاد روی زمین و عمامه‌اش پرت شد- سید هم بود- این رفت دو تا لگد هم زد توی عمامه او و این بنده خدا هم خیلی بی حال افتاد. شاید چند سال بعدش، غروبی داشتم ‌می‌رفتم توی خیابان صاحب جم، هوا تازه تاریک شده بود، دیدم این ساواکی دارد از بالا ‌می‌آید طرف پائین. دنبال او رفتیم و خانه‌اش را توی آن خیابان که معروف بود به چهار راه سوسکی یاد گرفتیم. رفته بودم مشهد خدمت حضرت ‌‌آیت‌الله العظمی میلانی . داستان را به صورت کلی برای ایشان گفتم که یک همچین شخصی این جوری کرده و اگر که مثلا این دست حاکم اسلام بیفتد، با این چکار ‌می‌کنند؟ ایشان فرمودند: این جور اشخاص مهدورالدم هستند، این‌‌ها ظلمه هستند، این‌‌ها عمله ظلم هستند. بعداز چند وقت موضوع را به صورت بازتری خدمت مرحوم ‌‌آیت‌الله مطهری عرض کردم ، وبعد به طریق دیگری این جریان را خدمت حضرت ‌‌آیت‌الله مهدوی کنی. از حرف‌های هر سه تای این‌‌ها دریافتم که این آدم کشتنی است. توی یک جلسه‌ای موضوع را به مرحوم‌ اندرزگو گفتم، ‌اندرزگو گفت: همه اینها کشتنی هستند. یک شبی که به شدت باران می‌آمد، من که چند شبی کشیک او را کشیدم، وقتی که او از ماشین پیاده شد برود خانه اش، با چماق زدم توی سر این، او افتاد و یک هفت هشت تا چماق دیگر هم زدم توی سرو کله این و هلش دادم افتاد توی جوی آب و رفتم. فردای آن روز شایع شد که یک جنازه‌ای توی میدان شوش توی آب‌‌ها پیدا شده … انشاء الله خدا قبول کند.”(۸)

*****

منابع و توضیح:

۱-سینا میرزائی و سیّد محمد حسینی، از گذر ‌لوطی‌ها، نشر مدیا، چاپ سوم، ۱۳۸۸
۲-عباس منظرپور، در کوچه و خیابان، ۲۷۶-۲۷۴
۳- حمید شوکت، پرواز در ظلمت
۴- حسین شاه حسینی ، از عیاری تا لمپنیسم
۵- تارنمای صدای میبد، خرداد ۱۳۹۴
۶-بابک امیر خسروی، سوسیال دموکراسی درگذر تاریخ، شبکه اینترنتی آفتاب، سه شنبه ۲۲ آبانماه ۱۳۸۶
۷- ناگفته ها، خاطرات حاج مهدی عراقی
۸- محسن رفیقدوست، خاطرات، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، سال ۱۳۸۳ / و ناصر امینی، ایرانیان (نیویورک)، شماره ۴۴٫

از: گویا

خروج از نسخه موبایل