سایت ملیون ایران

در ضرورت تعیین تکلیف با آیت‌الله خمینی

انتشار صدای ضبط شده سخنان آیت‌الله منتظری در دیدار با اعضای “هیات مرگ” در تابستان سال ۱۳۶۷، انعکاس گسترده‌ای یافت. از یک طرف موجب گفتگویی دوباره درباره حادثه هولناکی شد که به از دست رفتن جان هزاران نفر منجر شد و از سوی دیگر نگرانی‌ها از ادامه همین روند را افزون کرد.

اما این صدا، اهمیت دیگری هم داشت. صدای منتظری که گویی از اعماق تاریخ بر‌می‌خاست، هشدار داده بود که خمینی را در آینده، “خونریز، سفاک و فتاک” لقب خواهند داد. صدا که با کیفیت خوبی هم ضبط نشده و به همین دلیل بخشی از گفتگوها را نامفهوم می‌کند، به اینجا که می‌رسد، کاملا به وضوح شنیده می‌شود: “من می‌خواهم پنجاه سال دیگر برای آقای خمینی قضاوت نکنند و بگویند که آقا یک چهره خونریز، سفاک و فتاک بود. من نمی‌خواهم که در تاریخ اینجور باشد.”

این صدای حیرت‌انگیز، بصورتی نمادین، اعلام پایان یک دوران در تاریخ ایران است: “اسلام/تشیع قدرت‌طلب سیاسی”. خمینی که رهبری انقلابی تاریخی علیه استبداد را برعهده گرفته بود، در ادامه خود به سلطانی جائر تبدیل شد. اما چیزی بر حاکمان پیشین افزوده بود: وجه دینی استبداد.

نفوذ خمینی به دلیل نفوذ سنتی است که از آن برآمده بود، اما به نظر می‌رسد که اهمیت او به دلیل “چرخش بنیان‌افکنی” است که از همین سنت کرد. رویارویی‌های نمادین شریعتی-خمینی، شریعتمداری-خمینی و منتظری-خمینی هم در همین چارچوب قابل فهم‌تر است

اهمیت خمینی

آیت‌الله روح‌الله موسوی خمینی، شاید تاثیرگذارترین شخصیت تاریخ معاصر ایران باشد. اهمیت او، نه تنها به دلیل نقشی است که در رهبری انقلاب سال ۱۳۵۷ ایفا کرد و در نهایت به سرنگونی استبداد پیشین انجامید، بلکه از سوی دیگر به‌دلیل راهی است که پس از آن طی کرد و مسیر شکست امیدهای برآمده از انقلاب را هموار کرد و در طی کمتر از یک دهه، حکومت استبدادی دیگر، بنیان گذاشت.

بی‌شک خمینی یک‌تنه این مسیر را طی نکرد، اما نقش رهبری او در این مسیر، آشکارتر از آن است که نادیده گرفته شود. طرفدارانش، او را کسی می‌دانند که راه رستگاری را گشود و مخالفانش فردی که راه خشونت را هموار کرد.

اما اهمیت خمینی فراتر از این موافقت ها و مخالفت ها است. باید تاکید کرد که مخاطب این نوشته، ستایشگران او نیستند، چرا که درک این اهمیت “فعلا” برای آنان ضرورتی عینی ندارد. آنان از منافع این پروژه قدرت‌طلبانه برخوردارند و نیازی به فهم آن چیزی که بر ایران رفته و می‌رود، احساس نمی‌کنند. هرچند که آنان نیز دیر یا زود و “به‌ناچار”، ضرورت فهم این بحران را درخواهند یافت.

مخاطب این نوشته اما مخالفان و منتقدان خمینی هستند. مخالفانش، با نادیده گرفتن اهمیت و جایگاه او، در واقع خود را محروم از فهم بحرانی کردند که امروز همه ما گرفتار آن شده‌ایم. تقلیل نفوذ خمینی به اشتباه اطرافیانش، یا زیر سوال بردن سخن گفتن او و یا حتی تقلیل اقداماتش به نوعی از حکمرانی بد، به کار فهم آنچه اتفاق افتاده، نخواهد آمد.

بی‌شک نفوذ خمینی به دلیل نفوذ سنتی است که از آن برآمده بود، اما به نظر می‌رسد که اهمیت او به دلیل “چرخش بنیان‌افکنی” است که از همین سنت کرد. رویارویی‌های نمادین شریعتی-خمینی، شریعتمداری-خمینی و منتظری-خمینی هم در همین چارچوب قابل فهم‌تر است. ادعای ما این است که خمینی بر سنت “باطنی‌گری” سوار شد، اما از “همه” فرضیات آن عدول کرد و البته اهمیت کار او نیز در همینجا بود.

به تعبیر میرزا محمدحسین نائینی، حکومت مشروطه همچنان حکومت عدل نبود و همچنان روسیاه بود، اما حداقل اینکه دست‌هایش را شسته بود و زمینه ظلم کمتر شده بود. و در زمانه عسرت، در عصر غیبت انسان کامل، بیش از این ممکن نیست و سهم ما از عدل، در همین اندازه است.

طرحی از یک طرح

به نظر می‌رسد که باطنی‌گری، الهام‌بخش بسیاری از جریان‌ها و کوشش‌های اعتراضی در قرن گذشته بوده است. از جنبش باب تا جنبش مشروطه و از ظهور شریعتی تا مجاهدین خلق و بالاخره جمهوری اسلامی، همه به نوعی از باطنی‌گری متاثر بوده‌اند. گرچه تفصیل این مدعا در یک گزارش کوتاه ممکن نیست، اما می‌بایست که خلاصه‌ای از آن را ترسیم کرد:

فرض اول ما این است که باطنی‌گری پاسخی بوده است به “تغلب”. تاسیس “حکومت جور” تنها چند دهه پس از مرگ پیامبر اسلام(ص)، که به تعبیر عابد الجابری، فیلسوف اسلامی بر پایه “قبیله و غنیمت” شکل گرفت، بیرون ماندگان از دایره قدرت را که تحت ستم قبایل حاکم قرار گرفته بودند، و همچنین موالیان را به سوی برساختن نظریه‌ای کشاند که می‌توان باطنی‌گری نامید. برای مقابله با حکومت جور، که خود را جانشین برحق محمد(ص) می‌دانست، باطنی‌گری راهی را طی کرد که نتیجه آن بی‌اعتبار کردن مشروعیت حاکم بود.

این نظریه، با گذشت چند قرن به شکل نهایی خود درآمد و حداقل سه فرض اصلی داشت: اول اینکه فهم حقیقت کتاب، تنها برای خداوند و رسول او و همچنین “انسان کامل” ممکن است. دوم اینکه چون برقراری حکومت عدل منوط به فهم کتاب است، پس تاسیس حکومت تنها حق انسان کامل است و سوم و مهمتر از همه اینکه انسان کامل “غایب” شده است.

در طول قرن‌ها کشمکش بر سر حکومت و مبارزه برای عدالت، همه جنبش‌های باطنی با همین فرض، حکومت‌های مستقر را حکومت جور می‌دانستند. و البته در طول این قرن‌ها، هر جنبشی که برمی‌خاست، برای خروج از بن‌بست و پایان دادن به زمانه عسرت، ناچار یکی از فرضیات اصلی باطنی‌گری را کنار می‌گذاشت: کسانی که فهم کتاب را سهم عالمان‌دین هم می‌دانسته‌اند، کسانی دیگر که برقراری حکومت عدل را علی‌رغم غیبت انسان کامل، ممکن می‌خواندند و بالاخره دیگرانی که “انسان کامل” را ظاهر می‌کردند، همه و همه، گرچه بر سنت باطنی‌گری تکیه کرده بودند، اما همزمان با عدول از فرض‌های اساسی باطنی‌گری، از این سنت خروج می‌کردند.

به همین دلیل، هم سنت‌های فقهی اصولی در برابر باطنی‌گرایی قرار می‌گرفت، هم حکومت‌های شیعه از آل‌بویه تا فاطمیان و صفویان، در نهایت عدول از باطنی‌گری بودند و به “جور” منجر می‌شدند، و هم اینکه هرگونه ادعای ظهور (از حروفیه و نقطویه تا بابیه) خروج از پروژه باطنی‌گری محسوب می‌شد. از آنجا که پایبندی به همه فرض‌های باطنی‌گری، نوعی بن‌بست را القا می‌کرد، هر جنبشی با عدول از یک یا چند فرض، می‌کوشید تا راهی جدید باز کند، اما هر بار، شکست از راه می‌رسید.

مشروطه ثمره باطنی‌گری با همه فرض‌های سه‌گانه‌اش بود: فهم کامل کتاب ممکن نیست. تاسیس حکومت عدل ممکن نیست. انسان کامل غایب است و ظهور آن هم‌اکنون ممکن نیست. پس: باید به عقل جمعی تن داد.

می‌توان گفت که شکست همه این جنبش‌ها، راه را برای مشروطه باز کرده است. مشروطه ایرانی، طرحی است که در درون نظریه باطنی‌گری پیش رفت و از هیچ فرض باطنی عدول نکرده بود. بعد از اینکه صدها سال، باطنی‌گرایان هر بار یکی از فرض‌های سه‌گانه را کنار می‌گذاشتند تا راه رستگاری گشوده شود و هربار شکست می‌خوردند، در نهایت نتیجه و عصاره چند قرن مبارزه و تجربه، برآمدن جنبش مشروطه شده بود. مشروطه ثمره باطنی‌گری با همه فرض‌های سه‌گانه‌اش بود: فهم کامل کتاب ممکن نیست. تاسیس حکومت عدل ممکن نیست. انسان کامل غایب است و ظهور آن هم‌اکنون ممکن نیست. پس: باید به عقل جمعی تن داد.

هرچند که به تعبیر میرزا محمدحسین نائینی، حکومت مشروطه همچنان حکومت عدل نبود و همچنان روسیاه بود، اما حداقل اینکه دست‌هایش را شسته بود و زمینه ظلم کمتر شده بود. و در زمانه عسرت، در عصر غیبت انسان کامل، بیش از این ممکن نیست و سهم ما از عدل، در همین اندازه است. به این ترتیب بود که حداقل به لحاظ نظری، برای حکومت مردم، آنهم از میان سنت باطنی‌گری، راهی باز شد.

با اینهمه نیروهایی که در برابر مشروطه صف‌آرایی کردند، اجازه سنجش نهایی این راه حل را ندادند. به نظر می‌رسد که برآمدن استبداد مدرن، زمینه راه حل درونی را از بین برد و فرصت برای رشد ضدانقلاب مشروطه را فراهم کرد. همان جریان‌هایی که بعدها در سال ۱۳۵۷ بازگشتند و بحران جدید را برساختند.

آیت‌الله خمینی را باید نماد همین جریان و نماینده ضدانقلاب مشروطه دانست. او در پایان کارش از همه فرض‌های باطنی‌گری عدول کرد. هم فهم کتاب را ممکن دانست، هم تاسیس حکومت را جایز خواند و هم حتی بصورتی “نمادین” خود را “انسان کامل” دانست. خمینی آشکارا خود را صاحب همان “ولایت رسول‌الله و ائمه اطهار” معرفی می‌کرد. حتی اینکه عبارت “امام” را بر ابتدای نامش آورده بودند، نیز با چنین نگاهی است که معنایی کاملا نمادین می‌یابد.

باید توجه کرد که خروج از همه این مفروضات در دستگاه فکری‌ای که خمینی نمایندگی می‌کرد، چه خطراتی می‌توانست به دنبال داشته باشد. اگر بپذیریم که فهم کتاب در زمانه غیبت انسان کامل ممکن نیست، و تاسیس حکومت نیز بدون انسان کامل به جور منجر می‌شود، کوششی برای ساختن دستگاه نظری و عملی “قبضه قدرت” نخواهیم داشت. اما اگر کسانی هم ادعای فهم کتاب را داشته باشند، هم خود را محق به تاسیس حکومت بدانند و هم حتی خود را صاحب “ولایت رسول‌الله” بخوانند، دقیقا همان مسیری را خواهند رفت که بنی‌امیه و بنی‌عباس رفته بودند. و مگر نه اینکه باطنی‌گری پاسخی به همین بحران تغلب بر مبنای دین بود؟ شاید علت خروج خمینی از سنت باطنی‌گری را به دلیل تناقض ذاتی قدرت طلبی آن با این سنت بهتر بتوان درک کرد.

پروژه نظری آیت‌الله خمینی که با نام ولایت فقیه شناخته شد، و بدون پرده‌پوشی همان “ولایت رسول‌الله و ائمه اطهار” را به خود نسبت می‌داد، خروج کامل از پروژه باطنی‌گری بود و نتیجه نهایی آن نیز چیزی جز تغلب و جور نشد. ولایت‌فقیه در عمل، چیزی جز طرحی سیاسی برای قبضه قدرت نبود و از درون آن بار دیگر “حکومت جور” برآمد. هرچند که خمینی بر سنت باطنی‌گری سوار شد، سنتی که با ظهور علی شریعتی، جان دوباره‌ای گرفته و به بازیگر اصلی تبدیل شده بود، اما او همزمان با کسب قدرت، از همه فرض‌های این سنت خروج کرد. در واقع باید گفت که کسب قدرت را نسبتی با باطنی‌گرایی نبود.

جریان‌های “سیاسی مذهبی” ناچار از تعیین تکلیف نهایی با خمینی‌اند. آنها یا همچنان از باطنی‌گری خروج می‌کنند تا راه برای استبداد مذهبی باز شود و یا با بازگشت به دامن باطنی‌گری، مسیر سیاست را از مسیر مذهب جدا خواهند کرد.

تعیین تکلیف با خمینی

منتظری خبر داده است که نام خمینی در تاریخ به عنوان “خونریز، سفاک و فتاک” ثبت خواهد شد. او با تاسیس “حکومت جور” هم به سنت باطنی‌گری پشت کرد و هم ظلم را به دین پیوند داد. در میان ستایشگران خمینی، هنوز جریان‌هایی هستند که از سنت خمینی فاصله دارند، اما جسارت جدایی از این مسیر را نیافته‌اند. طرح خمینی که عدول کامل از باطنی‌گری بود، به نظریه دینی کسب قدرت در معنای اسلامی سیاسی که به دنبال قبضه قدرت برای برقراری شریعت است، تبدیل شد و هنوز جریان‌هایی هستند که تصور می‌کنند از همین مسیر می‌توان به سمت برقراری حکومت عادلانه حرکت کرد. آنها تصور می‌کنند که در این راه، مشکل از “شخص” بوده و اگر دیگری بر جای او می‌بود، راه دیگری طی می‌شد. اما به نظر می‌رسد که هرگونه کوشش برای کسب قدرت از طریق دین، نتیجه ای این جز این نخواهد داشت.

جریان‌های “سیاسی مذهبی” ناچار از تعیین تکلیف نهایی با خمینی‌اند. آنها یا همچنان از باطنی‌گری خروج می‌کنند تا راه برای استبداد مذهبی باز شود و یا با بازگشت به دامن باطنی‌گری، مسیر سیاست را از مسیر مذهب جدا خواهند کرد. نباید فراموش کرد که باطنی‌گری برخلاف تصویر و تصوری که از آن ساخته‌اند، غیرسیاسی نیست، بلکه ضد سیاست است و همین عین سیاسی‌بودن آن است. در واقع این که اسلام/ تشیع را در زمان غیبت انسان کامل، غیرسیاسی بدانیم، خود انتخابی سیاسی است و راه را برای مشارکت جمعی باز می‌کند.

بازگشت به باطنی‌گری، علاوه بر آنکه بازگشت به سنتی نیرومند و چند صد ساله است و شاید راه نجاتی را باز کند، از سوی دیگر خروج از طرح قدرت‌طلبانه ولایت‌فقیه هم هست. با روح الله خمینی باید تعیین تکلیف کرد. این تعیین تکلیف تنها به شخص او محدود نمی‌شود، بلکه به راهی که او طی کرد و ایده‌ای که او نمایندگی می‌کرد نیز مربوط است.

از: بی بی سی

خروج از نسخه موبایل