احسان نبوی – پژوهشگر علم و تکنولوژی، دانشگاه هاروارد
سال گذشته میلادی در حالی دقایق پایانی خود را گذراند که بسیاری از تحلیلگران و کنشگران سیاسی هنوز در حال کلنجاررفتن با دلایل دو رخداد بزرگ سیاسی آن سال؛ یعنی برگزیت و انتخاب ترامپ به ریاستجمهوری آمریکا بودند؛ دو رخدادی که برای چندین روز، نفسها را در سینه حبس و جهانیان درباره آینده نگرانتر از گذشته کرد. آنچه در سال ٢٠١۶ اتفاق افتاد، باعث شد بسیاری بهویژه «متخصصان» و «دانشمندان» به فکر بازگشت به آغوش سرد «سیاست» بیفتند؛ چیزی که به صورت سنتی خود را از آن مبرا میدانستند و همیشه از گفتنش طفره میرفتند. این دو رخداد از آن نظر برایشان تلنگری جدی بود که نمیفهمیدند چرا توصیههای علمی و کارشناسیشان در برهههای حساسی مثل رفراندوم، اثرگذاری پیشین را در سطح جامعه ندارد که اگر میداشت، نمیشد آنچه که شد. در جامعه اما حرفهای جدیدی هم به گوششان میرسید؛ حرف از دورانی جدید؛ دورانی که حتی نام و عنوانش، دل آنها را بهعنوان کسانی که خود را همیشه رسولان و محافظان «حقیقت» میدانستند، بهشدت میلرزاند؛ «دوران پساحقیقت». «پساحقیقت» در ٢٠١۶ بهیکباره از فرش به عرش رسید، بر سر زبانها افتاد و نقل دکان بسیاری از نشریات شد. حرفش اما چه بود؟ به طور خلاصه این بود که دورهای در سپهر سیاسی آغاز شده که در آن «فکت»ها و همه آنچه ما بهعنوان واقعیتهای عینی میشناسیم (که غالبا از سوی متخصصان و دانشمندان علوم مختلف صورتبندی میشوند) تأثیر کمتری در شکلدادن به افکار عمومی دارند. درعوض این «احساسات» و «باورهای شخصی» هستند که به تصمیمگیریهای درونی یک جامعه جهت و معنا میدهند. بگذارید راحتتر صحبت کنیم. ترامپ در حالی چند روز دیگر در واشنگتن سوگند میخورد که سایت
PolitiFact که رسالتش راستیآزمایی فکتهای بیانشده در ساحت سیاسی آمریکاست، اعلام کرده ٧٠ درصد از گفتههای ترامپ «غالبا» یا «کاملا» اشتباه است و ١٨ درصد از آنها، گزارههایی هستند که نهتنها کاملا اشتباه هستند، بلکه اساسا مسخرهاند. اگر عینیبودن این مسائل تا این اندازه روشن است که حتی حدود ٢٠ درصد حرفهای ترامپ عملا دروغ فاحش محسوب میشوند، پس چگونه است مردمی که به انواع اطلاعات و فکتهای علمی دسترسی آزاد و نامحدود دارند باز هم به ترامپ اعتماد میکنند؟ البته در این بین آمریکاییها تنها نیستند.
مردم بریتانیا هم در همهپرسی برگزیت به طور مشابه نشان دادند که وقعی به اجماع فراگیر بین اقتصاددانان و متخصصان علوم سیاسی نمیگذارند و نظر متخصصان را در اینکه جدایی از اتحادیه اروپا به ضرر مردم بریتانیا و آیندگان است، عملا «دور از حقیقت» میدانند و در نهایت در روز رفراندوم آنچه رخ داد این بود که معجون حس ترس از مهاجران و حس تحقیر و استعمارشدگی از سوی اتحادیه اروپا کار خود را کرد و اجازه داد شعارهای تبلیغاتی منفی در ذهن رأیدهنده بریتانیایی رسوخ و رسوب کند و او را به سمتی ببرد که بیتوجه به حرف متخصصان، رأی «خروج» را به صندوق بیندازد.
جدا از پیامدهای این دو رخداد، خود مفهوم «پساحقیقت» یک پیام خیلی مهم دارد؛ و آن اینکه این جوامع به طور جدی وارد یک «برهه چالشزا» با متخصصان و آنچه آنها با عنوان محصولات علمی تولید میکنند شدهاند. قطعا این مسئله کماهمیتی در عصر دانش نیست. اگرچه برخی همچون سفیر پیشین روسیه در بریتانیا این توجه را آدرس غلطدادن غرب در مواجهه با مشکل میدانند، اما بااینحال، جای سؤال است که چرا در ایران کمتر از آن صحبت شده است. چرا با اینکه واژه «پساحقیقت» بهخاطر رشد دوهزاردرصدی استفاده از آن بین مخاطبان انگلیسیزبان بهعنوان واژه سال ٢٠١۶ از سوی لغتنامه آکسفورد انتخاب شد، در رسانهها و تحلیلهای پژوهشگران ایرانی کمتر شنیده و در نقد آن مطلبی نوشته شد. در اینجا اما بهتر است فارغ از پاسخ به این سؤال خاص و همچنین این مسئله که آیا اصلا ما وارد دوران جدیدی به نام پساحقیقت شدهایم یا نه، سؤال مهمتر دیگری را از خود بپرسیم؛ اینکه، «پساحقیقت» اساسا به دنبال چیست؟ به چه دردی میخورد؟ و ما را قرار است به تفکر در چه اموری ترغیب کند؟
ممکن است عدهای بر این باور باشند که این مسئله که ٢٠١۶ سال پساحقیقت یا به تعبیر سادهسازیشده فایننشالتایمز «سال دروغ» بوده است، فینفسه چالش جدیدی پیشروی دموکراسی نگذارد، چه آنکه کلیشه دروغ و دنیای سیاست و سیاستمدارانی که به وعدههایشان عمل نمیکنند یا جامعهای که برای انتخاب بین سیاستمدار بد و بدتر مدام در حال دستوپازدن است را همه خوب میدانیم. پس در نتیجه شاید بگوییم این چیز جدیدی نیست، اما جعبه سیاهی که پساحقیقت در پیش چشمانمان باز میکند خبر از تغییر ژرفتری در نوع مناسبات اجتماعی- سیاسی، آنهم در عصر اطلاعات و دانش میدهد. پساحقیقت از دروغهای آشکاری حرف میزند که بهآسانی به امری «روزمره» در گفتوگوهای تاکسی و اتوبوس یا پشت میز شام تبدیل شدهاند؛ دروغهایی که سیاستمدار بدون پرداخت هیچ هزینه خاص سیاسی و اجتماعی میتواند در پشت تریبونها و در رسانههای دیداری مقابل چشمان میلیونها بیننده، رسا و بیواهمه بگوید و در پاسخ هرگونه اعتراضی به اصالت حقیقتی که او در پیش همگان برمیسازد، بگوید: «من آن چیزی را که در ذهنم هست، میگویم» و مخاطب او هم از همین صداقت عریانش خوشش بیاید و ستایشش کند. در این دنیا بهعبارتی، «واقعیات» بیشرمانه «عقیم» میشوند و به موجودی بیاثر و خنثی تنزل پیدا میکنند. این را بهگونهای دیگر مک ترنان که نویسنده خطابههای تونی بلر و مسئول ارتباطات جولیا گیلارد بوده است، خطاب به هیلاری کلینتون چندماه پیش از انتخابات اینگونه میگوید: «واقعیت» مهم نیست، این «احساسات» است که مهم است. مک ترنان به کلینتون هشدار میدهد از «چاقویش» مقابل «تفنگ» ترامپ استفاده نکند. این گفته عملا یک مصداق عینی را از مناسبات درونی دنیای پساحقیقت به ما نشان میدهد. در این سپهر سیاسی بهراحتی میشود هرگاه در یک مناظره یا در مواجهه با یک پرسش مسئولانه، اوضاع را پس دید، بدون هیچ نگرانی گفت: «من را با این فکتها خسته نکنید»؛ یا مثلا اینکه: «گوشم از این حرفها پر است؛ همین آنها بودند که ما را به اینجا رساندهاند، حالا میخواهید من اعداد و ارقامی را که میگویند باور کنم؟!» و شبیه این گونه حرفا.
در این دنیا، سیاستمدار هیچ نیازی نمیبیند حرفی بزند که مطابق واقعیت باشد؛ چراکه «حق دروغگفتن» را بر خود مسلم میداند؛ بهویژه آن زمانی که دروغها بیش از حد آشکار و به تعبیری حتی مسخره باشند. اما این کممایگی و بیمایگی سیاسی در «ذهن» مخاطبی که قرار است به آن سیاستمدار و گفتههایش برای تغییر «دل» ببندد، صد البته کمتر رسوخ میکند؛ چراکه راه این دو، یعنی دل و ذهن، به لحاظ روانی غالبا با هم متفاوتاند. راه نفوذ از این جهت بسته است که دو فیلتر عمده، افق دید ما را به عنوان «مخاطب امر سیاست» در طول زمان کوچک و کوچکتر میکنند. اولین فیلتر ناشی از آن است که مخاطب غالبا اطلاعات را از آنجایی میگیرد که معمولا با اعتقادات درونیاش همسو است؛ مثل همین الان که شما در حال خواندن روزنامه «شرق» هستید، نه روزنامه دیگری. زمانی هم که قرار باشد اطلاعات از جایی جدید و تا حدی ناهمسو با منبع همیشگی وارد دنیای مخاطب شود، دومین فیلتر فعال میشود؛ فیلتر دوم، داده جدید را تا جای ممکن چنان تغییر میدهد تا در آخر با ترجمان ذهنی مخاطب از واقعیتی که پیرامونش رخ میدهد (یعنی آنچه همیشه فکر میکند که درست است)، کمترین افتراق را داشته باشد. مجموع عملکرد این فیلترها در نهایت «حبابهای اطلاعاتی» میسازند که مخاطب را به سوی گونه خاصی از سیاستورزی میکشاند؛ بهویژه در بزنگاههایی مانند انتخابات و رفراندوم.
با تمامی این اوصاف، سیاستورزی برپایه برانگیختن احساسات و همچنین همسوسازی ترجمانهای متفاوت درونی اعضای جامعه از یک رخداد واحد، چیزی نیست که الزاما مختص ٢٠١۶ باشد. تاریخ معاصر مملو از مثالهایی است که در بیشرمانهترین آن تجربه فاشیست را برای بشریت به یادگار گذشته است. بااینحال، مسئلهای که دوران پساحقیقت کنونی را (اگر معتقد به وجود و ظهور آن باشیم) متفاوت با تجربههای پیشین میکند، زندگی در عصری است که قوانین کلیشهای تولید محتوا کمتر کارا هستند و اطلاعات بنا به خواسته مخاطب و حباب اطلاعاتیاش، تولید و مصرف میشوند. مناسبات تولید محتوا در دنیای آنلاین بهقدری تازه و جدید هستند که گاهی مخاطب هیچ مرز و دیواری بین فکت، پروپاگاندا، شبه علم، نظر و تحلیل کارشناسی حس نمیکند. شاید برای همین موضوع هم هست که بسیاری بعد از انتخابات اخیر آمریکا، گناه را به گردن فیسبوک میاندازند؛ چراکه این شبکه منبعی خبری برای بیش از ۴٠ درصد آمریکاییها بوده است. حالا وقتی به این فکر کنیم که به طور مثال ۶۴ درصد از آمریکاییها اخبارشان را فقط و فقط از یک رسانه اجتماعی دریافت میکنند، میتوان فهمید که کارکرد حباب اطلاعاتی چیست. میتوان فهمید چرا بسیاری از آمریکاییها بهویژه ساکنان شهرهایی با سبقه لیبرال و پیوندهای وثیق به پدیده جهانیشدن، صبح روز بعد از انتخابات نمیتوانستند باور کنند ترامپ، چهلوپنجمین رئیسجمهور آمریکا خواهد بود و مدام میپرسیدند: «یعنی چطور ممکن است؟»
وجه مثبت پدیدههایی مثل ترامپ یا برگزیت، این است که «مخاطب امر سیاسی» نسبت به «حباب اطلاعاتی» که توانسته او را از «امر سیاسی» دور نگه دارد، آگاه میشود. این حیرت توأمان با آگاهی، فضای «پرسشگری» را ایجاد میکند و مفهوم پساحقیقت (چه درست یا نامناسب)، در این راستا توانسته و میتواند بسیار کمککننده باشد. اما در نهایت این ما هستیم که باید بیشتر از گذشته «سؤال» بپرسیم و پساحقیقت در این میان تنها یک بهانه است.
از خودمان بپرسیم، چه چیز باعث شد ابهت آن چیزی که تمدن معاصر به عنوان «فکت» میشناسد، تا این حد تنزل یابد؟ اینکه، چرا «فکت»ها امروزه کمتر مورد اعتماد مردم به عنوان مخاطب اصلی امر سیاسی قرار میگیرند؟ آیا ایراد از «کیفیت» آنهاست یا «تعدد» سرسامآور انواع شاخصها و معیارها که ما را در نوع رابطهمان با آنچه به عنوان «واقعیت» میشناسیم، گیج و مبهوتتر میکند؟ یا شاید مسئله، اعتماد مردم به فکت و فرایند تولیدش نبوده و نیست، بلکه اعتماد به «متخصصانی» است که آنها را تولید میکنند و در اختیار دولتها قرار میدهند؟ یا شاید مسئله حتی یک پله قبلتر باشد؛ یعنی مشکل از «مؤسسات» و «نهاد»هایی است که آن متخصصان را برای تولید آن فکت با سرمایه و پشتوانه سیاسی خاصی استخدام میکنند و دیگر مردم به آن نهادها اعتماد ندارند. یا شاید باز هم یک گام عقبتر و ریشهایتر، مشکل از سایه سیــاه نابرابریها و بیعدالتیهاست که اعتماد به «نظام حکمرانی» که آن «نهاد»ها، آن «متخصص»ها و آن «فکت»ها را درون خود حمل میکند، از بین برده است. سایهای که اعتماد را ذرهذره آب میکند؛ مثل آبشدن آدمبرفی در سرمــای زمسـتان.
از: شرق