ف. م. سخن: حافظ


دیروز عکس کتاب حافظى را که همیشه همراه دارم، در صفحه ى فیس بوک ام گذاشتم. کتابى به قطع جیبى که حدود سى و پنج شش سالى مى شود خریده امش و چون کوچک است و در جیب جا مى گیرد، همیشه همراه من بوده است.

یکى از جاهایى که این حافظ با من بود، جبهه ى جنگ بود. یک روز ظهر که در اثر گرماى شدید در سنگر، همین طور شُر و شُر عرق مى ریختیم من مشغول خواندن حافظ بودم. بچه ها همگى در سنگر بودند و داشتند با هم صحبت مى کردند. من چون در جاى شلوغ نمى توانم کتاب بخوانم حافظ ام را برداشتم و به اتفاق به داخل سنگر دیدبانى رفتیم که بر بالاى قسمتى از آن پلیت گذاشته شده بود. خزیدم زیر سقف و شروع کردم به حافظ خوانى. معمولا ظهر هنگام، نه ما به طرف عراقى ها شلیک مى کردیم نه آن ها به ما. برنامه اى بود نانوشته، که میان ما و عراقى ها اجرا مى شد. تیراندازى ها از زمان پایین رفتن آفتاب شروع مى شد و در ساعت یازده دوازده شب به اوج خود مى رسید، بعد کم کم آتشى که بر سر هم مى ریختیم کم و کم و کمتر مى شد تا موقع طلوع آفتاب، که کار به تک تیر انداختن مى رسید و بعد از آن، هم ما و هم عراقى ها جهت صرف صبحانه، تیر اندازى را تعطیل مى کردیم.

بارى در آن روز گرم مشغول خواندن حافظ بودم که تک خمپاره اى شلیک شد. صداى سوت خمپاره نسبتا نزدیک بود (جهت اطلاع، وقتى ما سوت خمپاره را مى شنیدیم معنى اش این بود که به ما نخواهد خورد، در واقع به نزدیکى ما نخواهد خورد. هر چه فاصله سوت تا انفجار کم تر مى شد خمپاره نزدیک و نزدیک تر مى آمد. اگر صداى سوت را نمى شنیدیم، معنى اش این بود که مرحوم و به ظن قریب به یقین قطعه قطعه شده ایم!)

وقتى صداى سوت را شنیدم از زیر سقف بیرون آمدم تا سمت خمپاره را ارزیابى کنم. خمپاره رفت و درست افتاد داخل سنگر دیده بانى واحد بغل دستى مان. من یک نفر را دیدم که بعد از انفجار، بالا رفت و بعد تالاپّى پایین افتاد! یعنى خمپاره درست توى سنگر دیده بانى همسایه ما افتاده بود! به خودم گفتم این پسر دیوانه سر ظهرى، در گرماى بالاى چهل چهل و پنج درجه تووى سنگر دیده بانى چه مى کرد.

حافظ را بستم شروع کردم به دویدن به طرف سنگر همسایه، ولى دیدم پیش از این که من برسم، دوستان و همسنگران آن فرد بدشانس رفته اند داخل سنگر و دارند تووى سر خودشان مى زنند و فریاد و آه است که از آن گوشه بر مى خیزد. من از همان جا که بودم دوباره برگشتم به طرف سنگر دیده بانى خودمان. ماشین آمد و آن فرد را، یا جنازه ى آن فرد را برد. دوستان اش به دنبال ماشین مى دویدند. این ماشین آمبولانس نبود، چون ما از نظر آمبولانسى همیشه در مضیقه بودیم. رفتم دوباره زیر سقف سنگر خودمان و شروع کردم به حافظ خوانى. من غیر از غزل هاى حافظ «ساقى نامه» اش را بسیار دوست دارم. براى این که تمرکز کنم و از یاد آن سرباز بخت برگشته به قول نیما یوشیج «بکاهم» ابیات ساقى نامه را به صداى بلند مى خواندم:

سر فتنه دارد دگر روزگار
من و مستى و فتنه ى چشم یار
فریب جهان قصه ى روشن است
ببین تا چه زاید شب آبستن است…

***************

ما چند نوع حافظ داریم:
١-حافظ واقعى.
٢-حافظ خیالى.
٣-حافظ مذهبى.
۴-حافظ به قول شاملو قلندر یک لا قباى کفر گو.
۵-حافظ فال فروشان تفریح گٰاه هاى محلى.
۶-حافظ به روایت این و آن…

به این فهرست مى شود باز هم اضافه کرد -مثلا حافظ کتاب سازانِ هنرى، که کتاب هایشان دستکم سه چهار کیلوگرم وزن دارد- ولى عجالتا همین مقدار براى نوشته ى ما کافیست.

من نه حافظ شناسم، نه حافظ پژوه. پس نظر من نظر ساده ى یک حافظ خوان با سواد متوسط است. در مورد این «چند نوع حافظ» نظر من چنین است:
١-حافظ واقعى وجود ندارد. یعنى وجود دارد ولى آن چیزى نیست که در صدها عنوان کتابى که در باره ى او نوشته شده است به ما معرفى مى شود. همه از ظن خود یار او شده اند و سعى کرده اند با کار مشقت آمیز بالا و پایین کردن ابیات و جا به جا کردن کلمات، او را بفهمند و بشناسند. زحمتى که براى خودشان و براى اهل فن مفید است و براى من و خوانندگان عادى حافظ، بیهوده؛ مطلقا بیهوده.

٢- حافظ خیالى، حافظ، رویایى، حافظ آسمانى، حافظ پیشگو، در ذهن همه ى ما حضور دائمى دارد. وقتى در مجلسى، ودکا و ویسکى نوش جان کرده و شکم را تا خرخره پر کرده و کف کرده ایم و به گوشه اى افتاده ایم و خانم صاحبخانه نور مهمان خانه را کم مى کند و با یک جلد حافظ مى آید و مى گوید فلان آقا یا فلان خانم خیلى قشنگ حافظ مى خواند، پس از او خواهش مى کنیم که بخواند، و شخص مورد اشاره گلویى تازه مى کند، و به قصد فال گرفتن، کتاب را باز مى کند و ابیاتى را مى خواند و مهمانان همگى به به و چه چه و ناز نفس ات و زنده باد حافظ و غیره مى گویند، این حافظ همان حافظ خیالى ست. اصلا معلوم نیست براى چه و براى که خوانده مى شود، و منظور از «حال» کردن با اشعار او چیست. حافظ در اینجا موجودى اثیرى ست که مى آید در فضاى مجلس دورى مى زند و مى رود.

٣-حافظ مذهبى و دینى، همان حافظى ست که مرتضى مطهرى در کتاب اش تعریف کرده. بنده ى خدا حافظ، احتمالا در همان رکناباد، نشسته بر لب جویى، و با بانوانى محجبه که فقط چشم شان پیداست آمده و بعد از ناهار گوشه اى نشسته و این بانوان محترمه را حورى مى بیند و نهر جارى در باغ را نهر شیر و شراب. بعد چون قرآن را با ١۴ روایت حفظ است، به مغزش فشار مى آورد که یکجورى در و تخته ى شراب و شاهد را با مى آسمانى و غلمان هاى نازنین پیوند بزند و توو حال خودش باشد و بهشت و دین و مذهب را توصیف کند. ببخشید. مذهب را نه. چون حافظ هر چه بوده قطعا شیعه نبوده.

۴-حافظ به سعى شاملو و قلندر یک لاقباى کفرگو. این حافظ، حافظى خطرناک است. سر بر باد ده است. مقدمه اش قیچى مى شود. خودش مسخره مى شود. فتحه و کسره و ویرگول و پوئن ویرگول اش توسط گاو گند چاله دهانانِ متخصص، خوار و خفیف مى شود. اما همان چند صفحه ى مقدمه باز منتشر نمى شود، باز منتشر نمى شود، و باز منتظر نمى شود… این حافظ، در واقع چگواراست. کاستروى جوان است. مى زند به تیر و تار دین و مذهب، همه را از آسمان سرنگون مى کند و مى افکند به چاه ویل.

۵- حافظ فال فروشان، حافظى ست که به شکل پراگماتیستى و یا اپورتونیستى از آن استفاده مى شود. مثل روزهاى راهپیمایى جنبش سبز که بادکنک فروشان، بادکنک هاى سبز آوردند وسط تظاهرکنندگان و چه خوب هم فروختند. حافظ در اینجا کاربرد زمینى پیدا مى کند و رزق و روزى فال فروش و گنجشک و سیره ى داخل قفس را فراهم مى آورد.

۶-و بالاخره حافظ به روایت این و آن. فرق نمى کند مثل خرمشاهى چشمان ات را کور کرده باشى و میلى متر به میلى متر حافظ را مورد مطالعه قرار داده باشى، یا مثل کیارستمى یک بیت او را بردارى و بشکنى و یک صفحه ى سفید را با ده دوازده کلمه پر کنى. سعى همگى شان مشکور باد. این هم نوعى ذوقیات است و پولیّات! یعنى هم ذوق نویسنده شکوفا مى شود، هم قدر آن «سعى» و «کوشش» و «روایت» خوب دانسته مى شود. بالاخره نویسندگان و هنرمندان هم باید یک جورى روزى شان تامین شود.

ولى حافظ، به نظر من، هیچ کدام از این ها نیست. در چند کلمه، شاعرى ست خوشگذران، که همه را با شعرهایش سرِ کار گذاشته، و خاص و عام را معطل خودش کرده است. او آدمى ست بسیار فهمیده، زیرک، با سواد، با قدرت طنز بسیار، آشنا به جامعه، آشنا به دین، آشنا به رفتار متعصبان، متخصص گریز از چنگال خشکه مذهبان، که منتظر ند کسى حرف خلاف دینى بزند تا خون او را بریزند. حافظ من، چنین حافظى ست. از او بسیار آموخته ام و تاکتیک هاى او را در نوشته هاى خودم به کار مى برم. به خاطر همین، همواره مدیون او و روش هاى بسیار ظریف طنزآلودش هستم…

از: گویا

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل