دستفروشان بخش جداییناپذیر از حیات تهران هستند، لااقل تا وقتی که کارکردهای سیاستهای اقتصادی بیش از اثرات مثبت آن است.
۲ تکه نان و نفسهای از سر اجبار
قانون: امیرعباس آذرموند – «هر روز تا پاسی از شب درست همینجا ایستاده است؛ اندکی بالاتر از چهارراه ولیعصر، بالاتر از زیرگذری که شهرداری به تازگی ساخته است. پوشیده در چادری سیاه، صورتش به سختی پیداست. زن جوانی به نظر میرسد که فقط آدامس میفروشد. داد هم نمیزند. تازه وقتی که از کنارش رد میشوی، میتوانی صدایش را بشنوی. همیشه همینجاست، در وسط روز و زیر آفتاب، در انتهای شب و زیر باران و برف.
گاهی هم که خسته میشود، روی صندلی سیمانی پیادهرو مینشیند و آدامسهایش را میفروشد. کمی گرانفروش هست، اما سادهاست و تقریبا هیچ آزاری برای رهگذران و حتی مغازهها و دکههای اطراف ندارد. خلاصه زنی است جوان، در آرزوی آیندهای بهتر شاید.» کم نیستند از این دست آدمها که پیادهروها، اتوبوسها و متروهای شهر تهران را به عنوان فروشگاههای سیار خود انتخاب کردهاند. برخی مسواک، برخی سفره، برخی شال و روسری میفروشند. در واگن زنانه مترو یا بخش زنانه اتوبوسها، اقلام فروشی میتواند جزئیتر و مشخصا برای زنان باشد. اما وقتی عرصه فروش مردانه است، فروشندگان عرف جامعه را رعایت میکنند. آدمهایی که شهروندان تهرانی آنان را پذیرفتهاند. گویی همه قبول دارند که خیابانها، به عنوان مکان عمومی، جایی برای همه است. حالا یکی دارد و نمیخواهد از خیابان امرار معاش کند، اما یکی ندارند و جز خیابان، راه دیگری برای تامین زندگی خود ندارد. اما برخلاف شهروندان، شهرداری تهران به تازگی دست به کار جمعآوری این افراد زده است. گویی بازاریها تومار جمع کردهاند و به شهرداری گفتهاند که این دستفروشها بازارشان را کساد کردهاند. شهرداری هم سفت ایستاده است که اینها را از خیابان بیرون براند. اما آنان چه کسانی هستند و از کجا آمدهاند؟ آیا خوشی زیر دلشان را زده است که راه خیابانها را در پیش گرفتهاند تا موزاییکهای پیادهروها را گز کنند؟
از شهروندان راضی تا آدمهای ناراضی
دستفروشان هر وسیلهای از باتری تا مسواک و روسری را با قیمتهایی کمتر از آنچه که در مغازهها وجود دارد، میفروشند. شاید این یکی از دلایلی باشد که از هفته گذشته شهرداری تهران تصمیم به فشار بیشتر بر دستفروشان گرفته است و این به سختی شرایط این افراد افزوده است. افرادی که قبل از این، سرما و گرمای هوا را تحمل میکردند، حالا باید حواس خود را جمع ماموران کنند. اگر ماموران شهرداری آنان را ببینند، تمام اموالشان را ضبط میکنند. اتفاقی که چندی پیش منجر به خودکشی یک دستفروش در ایستگاه متروی گلبرگ شد. البته این تعقیب و گریز ماموران و دستفروشان، مسبوق به سابقه است.
از وقتی تهران ناگهان فربه شد و مهاجرت زیاد، وضع همین طور بود. عدهای از خیابان نان در میآوردند، عدهای میخواهند مدیریت خیابان دست خودشان باشد. از آن گذشته، هستند کسانی که از حضور دستفروشان به شدت شاکی هستند. بیش از همه، این بازاریان و کسبه هستند که معترضاند. آنان می گویند که مالیات میدهیم، پس تمام بازار و مشتریها باید برای آنان باشد. شاید دلخوری آنان از این ناشی میشود که دستفروشان اجناس خود را با قیمتی پایینتر از قیمت مغازه میفروشند. شاید جنس دستفروشها چندان خوب نباشد، اما مغازهدارها از این امر ناراضیاند. در مقابل افرادی هم هستند که هر چند حضور دستفروشان در شهر را آسیبی اجتماعی میدانند، اما معتقدند نباید با آنان به شیوه خشن برخورد کرد. زیرا برای آنان شغل جایگزینی وجود ندارد. آنان سیاستهای غلط اقتصادی را دلیل حضور این افراد در خیابانها میدانند.
ورشکستگی مرا به خیابان کشاند
در یکی از میدانهای پر تردد تهران بساط خود را پهن کرده است؛ بساطی شامل انواع شال و روسری که منظم و در یک پارچه بزرگ چیده شده است. سن و سالی از او گذشته است و ۶۰ سالی باید داشته باشد. محسن، متولد یکی از شهرهای آذربایجان است. میگوید: «چند سال قبل، من هم مغازه داشتم، اما ورشکست شدم و از آن موقع اجناسم را در کنار خیابان به فروش میگذارم.» سه فرزند دارد که ازدواج کردهاند و دو نوه هم دارد. از شرایط خود میگوید: «از این کار خسته شدهام، اما چارهای هم نیست، نه کاری بلد هستم و نه سرمایهای دارم، از صبح تا شب میآیم تا بتوانم خرج خانواده خود را در بیاورم. در سرما و گرما، هم فرقی نمیکند. همسرم هم میآید تا بتواند به افزایش درآمد من کمک کند، اما واقعا کدام آدم عاقلی دوست دارد که مثل من کار کند؟ وقتی چارهای نیست میآیم، من هم عروس دارم و هم داماد، دیگر جوان هم نیستم، اجبار من را به این کار کشیده است.» میپرسم از تامین اجتماعی یا کمیته امداد کمکی دریافت میکند، لبخند میزند و میگوید: «نه.»
هزینههای زیاد دانشگاه
در مترو نشستهام. پسر جوانی را میبینم که محافظ کنترل و باتری میفروشد. نزدیکش میشوم. خودش را امیر معرفی میکند و متولد تهران است، دانشجوی رشته مهندسی یکی از دانشگاههای آزاد اطراف تهران و ساکن یکی از محلههای شرق شهر. میپرسم که چرا دستفروشی میکند؟ از شرایط خانوادگیاش میگوید و اینکه پدرش را سالهای قبل از دست داده است و مادرش با حقوق کارمندی او را که تک فرزند بود بزرگ کرده است. اما زمانی که کنکور داد، دانشگاه دولتی شهرستان و دانشگاه آزاد اطراف تهران قبول شد. اما چون نمیخواست مادرش را تنها بگذارد، ساکن تهران شد.
چندی قبل بیماری مادرش و هزینههای درمان او را ناچار کرد که به دنبال شغلی بگردد تا بتواند هم کمک خرج مادرش باشد و هم هزینههای دانشگاه را تامین کند. دنبال کار میگردد، اما کاری نیست و به ناچار به این کار رو آورده است. از ناراحتیهای خود میگوید و اینکه وقتی یکی از همکلاسیهایش او را در حین دستفروشی دید، از فردا رفتارش با او عوض شد. اینکه برخی افراد نوع نگاهشان به او عوض شده است، ناراحت است. میگوید: «به اجبار این کار را انجام میدهم، اما دزدی که نمیکنم؟ مگر من شرایط خود را انتخاب کردم؟» چشمانش پر از اشک می شود، من به مقصد میرسم و او به کارش ادامه میدهد. اما چشمهایش دو دو میزند که نکند گیر ماموران شهرداری بیفتد.
حقوق کم
روی سکویی در پارک دانشجو به همراه رفیقی نشستهام. مرد میانسالی با یک فلاسک چای در پارک میچرخد و چای میفروشد. از او چای میگیریم و سر صحبت را باز میکنیم. اصالتا شمالی است و ساکن یکی از شهرهای اطراف تهران. صبحها در یک شرکت آبدارچی است و عصرها هم چای میفروشد. سه فرزند دارد که همگی دانشآموز هستند. میگوید: «حقوق دریافتی از شرکت کفاف هزینههای خانوادهام را نمیدهد و از دو سال پیش به این کار مشغول شدهام.» از فشاری که بارها به خاطر عقب افتادن اجاره خانهاش و آبروریزی که صاحبخانه از او کرده است، اشاره میکند و ادامه میدهد: «چندبار میتوانم به همسر یا فرزندانم قول بدهم، اما از انجام آن عاجز باشم؟ وقتی خانوادهام از من خواستهای دارند و من نمیتوانم این خواسته را انجام بدهم، دلم میخواهد بمیرم.»
آیندهای نامعلوم
تهران چند چهره دارد، یکی تهران بالاتر از پارک وی، یکی تهران تا خیابان انقلاب، یکی تهران تا راه آهن و یکی تهران پایینتر از راهآهن. اصلا چند تهران داریم، یکی تهران شب با ویراژها و مسابقه خودروها در اتوبان صدر، یکی تهران زبالهگردها. این شهر، چند تکه است، چند فرهنگ و چند اقتصاد و چند جامعه دارد. یکی جامعه رسمی کت و شلوارپوشها که صبحها به اداره میروند و عصرها از خیابان به خانهمیروند. برای این افراد خیابان محل گذر است. اما در همین تهران، برای برخی خیابان محل ماندن است. آنان خیابانها و نقطه به نقطهاش را بهتر از هر شهروند و عابر و کارمند و مدیر دیگری میشناسند. بهراستی تهران از آن کیست؟ خیابانها از آن و حق کیست؟ دستفروشان بخش جداییناپذیر از حیات تهران هستند، لااقل تا وقتی که کارکردهای سیاستهای اقتصادی بیش از اثرات مثبت آن است. اما اکنون اینگونه که از شواهد پیداست، شهرداری تهران اینبار قصد دارد قاطعانه با دستفروشان برخورد کند. برخوردی که اینبار و برای همیشه ریشه این کار را در شهر تهران بزند. اما مسئله این است که عاقبت افرادی است که از طریق دستفروشی امرار معاشی میکنند یا به عنوان شغل دوم یا پاره وقت به آن نگاه میکنند، چیست؟ درثانی، مگر همه مبارزهها با دستفروشیها در ۵۰ سال گذشته موفق بوده است؟ چرا دستفروشیها همچنان هستند؟ چرا دستفروشها در ۸ سال گذشته بیشتر شدهاند؟ بهتر نیست به جای جمعکردن آنان و ضبط اموالشان، به این سوالها پاسخ بدهیم؟
* عنوان گزارش برگرفته
از شعر سیدمحمدعلی رضازاده