در رثای دوست و با یاد محمد رضا لطفی

رفیقم محمد رضا لطفی ۲۰ هزار کیلومتر دور از من روز جمعه دوم ماه مَی رفت و دیده از جهان فروبست. من از آنها نیستم که بگویم به سرای جاودان پیوست. زیرا نه سرای جاودانی وجود دارد و نه من به چنین مهملی معتقدم. تنها می دانم که محمد رضا لطفی با سرطان لعنتی مرد و نابود شد و دیگرنیست. آری او دیگر نیست تا آن زخمه ها و مضرابهای محکم و حساب شده اش را بر سیم های تارش بزند و نغمه های دلکش و خوشِ موزیک ایرانی را برایمان زنده کند و گوش و روح و روانمان را بنوازد.

می دانستم مریض است ولی از شدت مرض و لاعلاج بودن ناخوشی خبر نداشتم. آخر فاصله من و او نیمی از کره زمین بود. تا در امریکا بود، اغلب برای اجرای کنسرت به کالیفرنیا می آمد و دیداری تازه می کردیم. یعنی هم فال بود و هم تماشا. هم زیارت آن قامت کشیده و بلند و ریش و موی انبوه بود، و هم لذت از زخمه هائی که بر تار می کوبید.

من با محمد رضا لطفی از سال ۱۳۴۴و یا ۱۳۴۵ در سنندج آشنا شدم و آشنائی به دوستی انجامید. او با دیپلم متوسطه به عنوان سپاهی دانش به کردستان منتقل شده بود. جوانی بود قد بلند و خوش قامت و رعنا که کت و شوار خوش دوخت می پوشید و کراوات می زد. عکسهای آن زمانش را در شبهای میهمانی دارم. بنا به گفته خودش تار نوازی را از دوره دبیرستان در همان زادگاهش آغازیده بود؛ و هنگامی که با ما آشنا شد، تارنواز ماهری بود؛ اما خود را محصل و یادگیرنده می دانست. مرتب تمرین می کرد و تار می نواخت.

به هنگام آمدنش به سنندج و آگاهی اداره آموزش و پرورش و لشکر کردستان از استعداد و هنر او موضوع فرستادنش به دهات برای تدریس منتفی شد و هنرش سبب شد که او را در مرکز استان نگه دارند و راهی روستا نشود. اداره فرهنگ و هنر استان به ریاست زنده یاد«همایون خاکسار» به همراهی و همکاری زنده یاد حسن کامکار(پدر برادران و تنها خواهر کامکارها) کار خیری انجام دادند و کلاسی برای آموزش موسیقی در سنندج تأسیس کردند. نوجوانان سنندجی با رغبت راهی این کلاس شدند که محمد رضا لطفی و حسن کامکار و هوشنگ کامکار استادان آن کلاس بودند. از این کلاس چند نفری خوش درخشیدند و شهرتی در موسیقی و ساز نوازی پیدا کردند. از آن جمله برادران کامکارها که طبق توصیه پدر، هرکدام در نواختن سازی ماهر شدند؛ و نیز سه نفر از خانواده عندلیبی به نَی نوازی روی آوردند؛ و یکی هم سعید فرج پوری نوازنده چیره دست کمانچه شد.
خانواده کامکارها همراه با زنده یاد همایون خاکسار رئیس فرهنگ و هنر و دوست ۵۳ ساله ام دکتر جمال گوشه که در سنندج جراح بهداری بود و محمد رضا لطفی و من، دوستان همرنگی شده بودیم که هفته ای یک یا دوشب بزم موزیک شبانه برگزار می کردیم. لطفی از همان ابتدای ورود با خانواده کامکار دوست صمیمی شد و در منزل آنها زندگی می کرد. در همین نزدیکی بود که دختر خانواده، خانم «قشنگ کامکار» عاشق لطفی شد و این عشق به ازدواج انجامید و حاصل این ازدواج پسری است به نام «امید لطفی» که اکنون او هم دستی به نواختن تار دارد. اما این ازدواج ادامه نیافت و در تهران منجر به جدائی و سفر محمد رضا لطفی به امریکا شد. قشنگ نیز با تمرین در نزد برادران سه تار نواز ماهری شده است.

در آن بزمهای شبانه که طول می کشید، محمد رضا لطفی و اغلب دکتر گوشه نیز شب را در خانه ما می ماندند و ما مردها در هال خانه روی زمین رختخواب پهن کرده و می خوابیدیم. از عجایب این بزمها این بود که با اینکه لطفی تمام شب را تار نواخته بود، وقتی درون رختخواب می رفتیم، او تارش را همانطور خوابیده روی سینه می گذاشت و به نواختن و تمرین کردن ادامه می داد؛ تا زمانی که خواب برچشمهایش غلبه می کرد، تار می زد. سپس تار را پشت سر نهاده و می خوابید. بامدادان نیز ما با صدای تار لطفی به همان گونه شب که تار را روی سینه می نهاد و می نواخت، از خواب بیدار می شدیم.
منظورم از بیان این واقعه این است که میزان علاقه و اشتیاق لطفی را به موسیقی نشان داده باشم که در رختخواب و ساعت دوازده شب نیز دست از تمرین نمی کشید.

بعد از چند سال همه ی ما به تهران منتقل شدیم و در تهران نیز اغلب بزم شبانه با حضور محمد رضا لطفی برقرار بود ولی نه در حد و حدود تعداد ی که در سنندج بود. چون کار همه در پایتخت سختتر و پیچیده تر از شهرستان بود و وقت اضافی زیادی نداشتیم.

علاوه براین دیدارها لطفی اغلب همراه آقای ناصح پور و زنده یاد دوامی که خانه اش در نیاوران بود و آن دو نفر پیش او تلمذ می کردند و ردیفهای موسیقی ایرانی را که زنده یاد دوامی در آن مهارت بسزائی داشت یاد می گرفتند، به سر پل تجریش و داروخانه پیش من می آمدند و من از طنزهای دوامی با آن صدائی که در اثر کثرت سن لحن بچگانه داشت، لذت می بردم.

انقلاب سیاه پیش آمد و همه به گونه ای در آن گرفتار شدیم. اما سهم محمد رضا لطفی و گروه چاوش بیش از همه بود و چه زحمتی برای ارائه ی سرودهای میهنی و هیجانی کشیدند و چه دسته گلهای خوش عطر و بوئی پیشکش مردم و انقلاب کردند. اما حیف… دستگاه حاکم توان پذیرش دگراندیش را نداشت و رفقای لطفی راهی زندان شدند. از آنجمله آقای هوشنگ ابتهاج سایه شاعر بزرگ و گرامی ما. حاصل این که همه پرواز کردیم و راهی دیار غربت شدیم. لطفی در واشنگتن سیتی بود و من در کالیفرنیا. اما او طاقت دوری و مهجوری و غریبی را نیاورد و پس از نزدیک به ۲۵ سال زندگی در غربت و داشتن کلاس تدریس، دوباره رهسپار میهن شد. و سرانجام دیروز دوم ماه مَی پس از چند ماه تحمل درد سرطان استخوان، از دنیای زندگان رفت و با هزار سالگان پیوند خورد و تمام دوستدارانش را تنها گذاشت. بیست و چهار ساعت است اشکم خشک نشده؛ چون نمی توانم او را فراموش کنم.

کالیفرنیا دکتر محمد علی مهرآسا ۲/۵/۲۰۱۴

یک دیدگاه

  1. زنده یادهمایون خاکسارراآن زمان که مدیرکل فرهنگ وهنرکرمانشاهان بودبه یاددارم درآنجانیزخدمات شایانی به اهالی فرهنگ وهنرانجام داد.

دیدگاهی بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.

خروج از نسخه موبایل