روایتی بی جلال از مرگی بی شکوه

یکشنبه, 18ام خرداد, 1393
اندازه قلم متن

kamran

متن کوتاه و پر اهمیتی که در پی میاید حکایت فروپاشی نظام رضاشاهی است از دید عباسقلی گلشائیان، وزیر دارایی وقت.

دسترسی به این متن گرانبها را در درجۀ اول به دکتر قاسم غنی مدیون هستیم که از چهره های فرهنگی و سیاسی شاخص و نادر ایران است و ظاهراً مشوق گلشائیان در نگارش آن و انجام این خدمت بزرگ به شناخت وقایع تاریخ کشور بوده. سپس به فرزندش سیروس غنی که آن را در میان ماترک پدر یافته و با استفاده از امکانات موجود (در سال ۱۹۸۴) منتشر ساخته است. وی با انتشار مجموعۀ یاداشت ها و اسناد پدر، چند کار عمده کرده. اول اینکه حق فرزندی را چنانکه باید، به جا آورده و به شناخت ابعاد مختلف افکار و اعمال این چهرۀ برجسته که بیشتر به خاطر تصحیح دیوان حافظ و تحقیق در احوال و زمانۀ این شاعر بزرگ، شناخته شده است، یاری رسانده. دوم اینکه به کسانی که سودای خدمت به ایران و فرهنگ این کشور را دارند، سرمشق درخوری عرضه نموده. آخر اینکه بر خلاف بسیاری از وراث این قبیل اسناد که توجهی به ارزش میراث و مسئولیت خویش در قبال آنها ندارند، امانتی را که نزدش بوده، به مخاطب نهایی آن که ملت ایران و بخصوص پژوهشگران تاریخ این کشورند، رد کرده است.

که سخن میگوید
عباسقلی گلشائیان از برکشیدگان علی اکبر داور بود که همراه وی از دادگستری به دارایی رفت و باقی کاریر خویش را در آن وزرات خانه گذراند. او از نسل کارمندانی است که داور برای ادارۀ دستگاه دیوانی نوین ایران، تربیت کرد، در همه حال پشتیبان و مشوقشان ماند و در چشم همۀ‌ آنها حرمت و مرتبتی داشت و نگاه داشت که ارتباطی به رابطۀ مرئوس و رئیس نداشت و بیشتر از قماش شیفتگی بود. بی مناسبت نیست اگر گلشائیان در ابتدای حکایت صعود خود از معاونت به وزارت دارایی، به دو رؤیا اشاره میکند که قرار است بشارت این ترفیع را به خودش و یکی از دوستانش داده باشد و در هر دوی آنها داور نقش مرکزی دارد. گویی وی از آن جهان نیز در اندیشۀ بهروزی آنهاییست که مورد توجهش بوده اند.

گلشائیان، مانند دیگر برکشیدگان عصر پهلوی اول (و دوم)، قبل از هر چیز کارمند است، با نقاط قوت و ضعف این گروه. وی در دو کابینۀ منصور و فروغی، کفیل وزارت و سپس وزیر دارایی بوده است. از جهتی میتوان او را نمونۀ شاخص پرسنلی به حساب آورد که حکومتهای اتوریتر دو پهلوی، برای ادارۀ کشور میطلبیدند و به کار میگرفتند: کارمند، کاردان، وظیفه شناس و بدون هیچ ادعای سیاسی. آنچه را که مینگارد از این دیدگاه است، نه از دید مورخ که نیست و نه پژوهشگر که ادعای آنرا ندارد و نه سیاستمدار که نباید با آن اشتباه شود.

از که سخن میگوید
نگاه گلشائیان در درجۀ اول متوجه است به رضاشاه. هنگام نگارش روایت، قلمش با همان سرعتی حرکت نمیکند که عقربۀ زمان، هر جا که رضاشاه حاضر است، از سرعت خویش میکاهد و به ذکر جزئیات میپردازد.

محور داستان کسی است که سالها مرکز قدرت بوده است و کشور را به طور بلامنازع و با اقتدار تمام، اداره کرده و تا روزی هم که استعفا میدهد و از مملکت خارج میشود، مرجع نهایی و اصلی تصمیمگیری است. طی سالیان، همگان به اطاعت بی چون و چرا از وی خو کرده اند و در عین اینکه مرگ سیاسیش را به چشم شاهدند، رفتاری خلاف عادت برایشان متصور نیست. کسی جرأت ندارد هشداری به او بدهد. حتی هر خبر ساده ای را قبل از به عرض رساندن، چندین بار سبک و سنگین میکنند تا مبادا هدف خشم شاه قرار گیرند.

در تصویری که گلشائیان از رضا شاه عرضه میکند، کوچکترین اثری از مخالفت یا معاندت نیست. برعکس، وی دائم در صدد است تا اگر کوچکترین نقطۀ مثبتی، سخن درخوری یا رفتار شایستۀ موقعی میبیند، با تأکید به خواننده عرضه نماید. آنچه را که میبیند و نمی پسندد، با تأسف نقل میکند و روشن است که پابندیش به نقل دقیق وقایع، بر دیگر دلمشغولی هایش میچربد. درست است که کارمند حکومت وقت است، ولی آگاه است که درستکاری وظیفۀ اوست. همانطور که متوجه حفظ جواهرات سلطنتی بوده و بدون دستور شاه، فوراً به گاوصندوقشان سپرده، گفته ها و کرده های شاه را نیز به اطلاع ما رسانده است.

رضاشاهی که گلشائیان در شهریور بیست دیده، فردی است طماع، در همان حالی که در صدد تهیۀ اسباب فرار به همراهی ولیعهد است، چشمش هنوز دنبال باغ این و مال آن میدود و هنگامی که به او میگویند ارتش شوروی نواحی شمال و گرگان را اشغال کرده، واکنشش این است که بگوید: این نقاط که تماماً املاک ماست (!) ؛ قلدر است، از تشر و بازخواست وانمیماند و دلخوشی نویسنده این است که در چند ماهی که از نزدیک با شاه تماس داشته، از او تغیر ندیده و فحش نشنیده ؛ هوشی که به او نسبت داده اند، در غیبت راهنما و مشاور و معلم که همه را یا کشته و یا رانده و یا تارانده، بیش از همان نیست که همیشه بوده است : گربزی روستایی که مکمل قلدری قزاقی بوده و در طول سالهای سلطنت حتی تراش هم نخورده است. علاوه بر همۀ اینها، به کلی خود را باخته. در منگنۀ ارتش شوروی که پایتخت را به اشغال تهدید میکند و تبلیغات رادیو لندن که با پرده دری از فجایع شاه، عملاً تهران را فتح کرده است، به کلی فلج شده. به تنها چیزی که فکر میکند به در بردن جان و مال خود و خانوادۀ خود از معرکه است و به فکر چیزی که نیست سرنوشت مردم و مملکت. همانیست که همیشه بوده و حال، بعد از حمله ای که اسباب قدرتش را نابود کرده، حجابی ندارد تا پشتش پنهان شود. در هنگامۀ خطر، خواه ناخواه، جوهرش عیان شده.

واکنش اصلی رضاشاه در برابر حمله، فکر استعفا و فرار است، البته با همراه بردن جواهرات سلطنتی، در عین تذکر به دولت که باید بعد از رفتن هم به فکر معاش او باشد و علاوه بر این، نگذارد زحماتش فراموش شود! یک بار میگوید متفقین فقط دنبال او هستند، پس باید برود تا مملکت صدمه نبیند؛ یک بار میگوید در شأن سلطنت نیست که شاه در پایتخت اشغال شده بماند و… تا پایان داستان، بخش عمده ای از کوشش دولتیان، متوجه منصرف کردن او و ولیعهد از خروج از پایتخت میشود تا شیرازۀ امور به کلی از هم نگسلد. در نهایت، فروغی است که به او و فرزندش که از پدر هم ترسیده تر است، حالی میکند که کوشش برای فرار بیهوده است زیرا اگر هم از پایتخت بتوانند خارج شود، از کشور نخواهند توانست. در پایان هم باز فروغی است که شرایط خروج از کشور و انتقال سلطنت به پسرش را با سفرای خارجی، بدون حضور و اطلاع هیأت دولت و به ترتیبات و شروطی که تا به حال مکتوم مانده است، حل و فصل میکند.

دغدغۀ اصلی رضاشاه، خبر شدن از نیات مهاجمان است. نه برای اینکه سیاستی بر اساس آن تنظیم نماید، برای اینکه هر چه میخواهند با آن موافقت کند، بلکه خطر به این ترتیب از سرش دفع شود. حتی وقتی متفقین تقاضا میکنند که دیپلماتهای آلمانی، بر خلاف اصول حقوق بین الملل، به آنها مسترد شوند، برعکس نظر هیأت دولت که کم کم متوجه مسئولیت های خود گشته و معتقد است نمیتوان چنین خواستی را به آسانی پذیرفت، اصرار دارد که کار هر چه زودتر و مطابق میل اشغالگران، فیصله پیدا کند.

از چه سخن میگوید
موضوع نوشته از هم گسیختن نظام رضاشاهی است در برابر حملۀ متفقین به ایران در شهریور بیست. این نظام نه به حزبی اتکا داشت، نه به نهادی نظیر آن و روشن است که پایگاه مردمی هم نداشت. به همین دلیل فروپاشی دستگاه نظامی و دیوانی، مترادف مرگش بود که با نخستین ضرب حمله واقع گشت – با سرعتی که به سختی میتوان برایش نظیری یافت. بهت زدگی از این امر و نیز نگرانی از عواقبش، در سراسر نوشته موج میزند.

از هم پاشیدن ارتش و فرار فرماندهان آن، مفتضح ترین بخش این فروپاشی است. به استثنای افسران و خدمۀ نیروی کوچک دریایی، امرا و افسرانی که هرکدام در حوزۀ اقتدار خود رضاشاه کوچکی بودند و در زورگویی و طمع از فرمانده و الگویشان سرمشق گرفته بودند، با وحشت زدگی و به سرعت تمام، از برابر نیروهای مهاجم گریختند، مردم بی دفاع و زیردستان را در برابر دشمن رها نمودند، اموال ارتش را غارت کردند و خود را به نزدیکترین نقطه ای که تصور میکردند امن است، رساندند. رفتار فرمانده کل قوا، تا آخرین دم، سرمشق زیردستانش ماند که با همان سرآسیمگی و گاه همان خامدستی، در پی به در بردن جان و مال بودند. جای جای حکایت گلشائیان با روایت این بزدلی ها نقطه چین شده است.

تا آنجا که به ارتش مربوط میشود، ذکر یک نکته در این نوشته بسیار حائز اهمیت است و آن اینکه رضاه شاه، خود دستور مرخص کردن سربازان وظیفۀ مستقر در پایتخت را داده است. دعوایی که وی بعد، در حضور دیگر امرای ارتش، با نخجوان و ریاضی کرده و به کتک زدن آنها منجر گشته، در باب پیشنهادی بوده که اینها برای موقوف کردن نظام وظیفه داده بوده اند. در افواه این دو با هم مخلوط شده، در صورتی که مرخص کردن سربازان وظیفه در همان روزهای اول حمله که نه فقط سربازخانه ها را خالی کرد، بلکه حفظ نظم و ادامۀ کار دستگاه دولت را در آن وضعیت اضطراری، مشکل ساخت، فکر خود رضاشاه بوده است، نه زیردستانی که خیال خرابکاری داشته اند.

به هر حال، ارتش رضاشاهی در درجۀ اول برای گستراندن قدرت بنیانگذارش بر سراسر ایران، بنیان نهاده شده بود : از راه سرکوب و غارت نخبگان محلی و نابود کردن نیروهای مستقل از دولت مرکزی و البته مهار جمعیت شهرنشین، بخصوص در پایتخت ؛ از عهدۀ این کارها خوب هم برمیامد. اگر در جایی که پای دفاع از وطن پیش آمد، چنان رفتاری از خود نشان داد، از این جهت بود که نه برای چنین کاری ساخته شده بود و نه تربیت. شعار وطنپرستی، گفتاری تبلیغاتی بود که مثل مارش نظامی همراهیش میکرد و به حرکاتش هیبتی میداد که نداشت. طبیعی بود که اثر چندانی بر عملکرد واقعی ارتش نداشته باشد، مگر در بین افسران جوان که هنوز از صافی ترقی در سلسله مراتب نگذشته بودند، تا درست قوارۀ نظام رضاشاهی بشوند. برخی از آنها کشته شدند و بیشترین شمارشان سرخورده و سرافکنده، شاهد اشغال وطن گشتند.

البته دستگاه دیوانی هم از این ضعف بزرگ ساختاری که خدمت به دستگاه دیکتاتوری ایجاد میکند، در امان نبود. فرار بسیاری از شهرداران، فرمانداران و استانداران از محل خدمتشان و رها کردن مردم به حال خود، مکمل و قرینۀ رفتار ارتش بود. گلشائیان میگوید که این گریز به ارتش مهاجم شوروی فرصت داد تا به بهانۀ نداشتن مخاطب، برای ادارۀ مناطق تحت اشغال خود، از میان مهاجرانی که سابقۀ بلشویکی داشتند، افرادی را برگزیند و در مقام شهردار و فرماندار و… قرار دهد و به این ترتیب پایۀ تسلط خویش را بر این مناطق محکم کند.

نکتۀ دیگری هم که از ورای نوشتۀ‌ گلشائیان به روشنی به چشم میخورد و به نوبۀ خود بیانگر منطق استبداد است، جدا بودن کامل این دو بخش نظامی و غیرنظامی دستگاه دولت از یکدیگر است. دو طرف ارتباطی با هم ندارند، با طرز فکر و عمل هم آشنا نیستند و علاوه بر این، به هم سؤظن نیز دارند. با بروز بحران، لزوم ارتباط بین آنها هویدا میگردد، اما وقتی وزیر جنگ، به دستور رضاشاه، برای اول بار در هیأت دولت شرکت میکند، کسی از وزرا او را درست نمیشناسد و به او اعتمادی ندارد – میترسند برای شاه خبر ببرد. همه منتظر رفتن وی میمانند تا حرفهای جدی را بین هم بزنند.

این نیز در نوشتۀ گلشائیان منعکس گشته که رقابت و عدم اعتماد بین ارتشیان بسیار بیشتر بوده است تا دیوانیان. دلیل امر روشن است. رضاشاه، خود، قدرت را به یاری قشون صاحب شده بود و تکیه گاه اصلیش هیچگاه جز ارتش نبود. به همان اندازه که محتاج افسران عالیرتبه اش بود، از آنها میهراسید و تا حد امکان میکوشید در تفرقه نگاهشان دارد. از دیدگاه منافع شخصیش، منطقی بود که بیشترین همّش را مصروف جدا نگاه داشتن امرای ارتش از یکدیگر و ترویج رقابت و سؤظن بین آنها، بکند، و البته این هم منطقی بود که چنین ارتشی، در روز کارزار، به هیچ کار نیاید و فلج شود.

در دوره ای که حکایتش پیش چشم ماست، سیاست زدایی از دستگاه دولت و جامعۀ ایران به حد اعلای خود رسیده بود و مرگ سیاسی رضاشاه، نقطۀ شروع بازگشت پاورچین پاورچین سیاست است به دولت و جامعه.

در فلج و سرآسیمگی شاه، دولتیانی که شاهد کوشش او برای گریختن از ایران هستند، کم کم به خود میایند، چون میبینند که به دلیل خودباختگی شاه و بی تابیش برای فرار، به هیچ عنوان نمی توانند روی او حساب کنند. خواه ناخواه مسئولیت بیشتری بر عهدۀ آنان افتاده، بخصوص که طرف مذاکره با دول مهاجم هستند و باید در این زمینه، تا حد امکان، عواقب وادادگی شاه را محدود نمایند، و آخر از همه، این نیز هست که باید فکر حسابرسی فردا را هم بکنند. در رفتارشان، هم غصۀ اشغال کشور هست و هم شادی خلاصی از دیکتاتور. اول به فکر مشورت خواستن از رجال قدیمی میافتند که سابقه شان به قبل از پهلوی میرسد و از سیاست چیزی یادشان هست و در نهایت، علیرغم مخالفت و مقاومت شاه، فروغی را به او تحمیل میکنند.

عین همین رابطه با سیاست را در مورد مجلس هم میبینیم: بازگشت به حیات سیاسی و شروع به تحرکاتی که مطلقاً مطابق میل شاه نیست و با واکنش تند وی مواجه میگردد. خودش در هیأت وزیران به فروغی میگوید که میخواهد از این پس مملکت را طبق قانون اصول مشروطیت اداره کند! ولی با اولین ابراز وجود مجلس، از کوره در میرود و از رئیس مجلس مؤاخذه میکند. به هر حال، قلابی بودن نمایندگان، مانع نمیشود تا به محض احساس آزادی، در اختیاراتی که قانون اساسی به آنان داده، شکی بکنند، یا در حق کسی که تک تکشان را به وکالت منصوب کرده، تخفیفی قائل گردند. با خروج شاه از کشور و معرفی سریع جانشینش، فرصتی برای حساب خواستن از وی نمی یابند ؛ فقط از وزیر دارایی، در مورد جواهرات سلطنتی، توضیح می طلبند و می گیرند.

مردم ایران کمترین سهم را در روایت گلشائیان دارند. اشارات گذرایی که به آنها میشود، حاکی از سرآسیمگی و سرگردانی و بی پناهی است. از هیچ چیز، جز از طریق اعلامیه های رسمی دولت و ارتش و تبلیغات رادیو لندن، خبری نمیگیرند. در ادارۀ مملکت دخالتی ندارند و فرصتی هم بدانان عرضه نمیشود تا بتوانند حرفی بزنند – هنوز نوبت بازگشتشان به صحنۀ‌ سیاست نشده. طبیعی است که اگر هم دولتیان، به حکم وظیفه، متوجه احوال آنان هستند، از لزوم این توجه برای جلوگیری از شورشی که میتواند جداً موجد خطر باشد و احیاناً با واکنش خشن رضاشاه مواجه گردد، غافل نیستد. گلشائیان، به اشاره، به زحماتی که به یاری کارمندان وزارتخانه اش، برای جلوگیری از بروز قحطی در پایتخت متقبل گشته، اشاره میکند. خود رضاشاه نیز چنان از وقوع شورش در پایتخت میهراسیده که وقتی به دلیل کمبود گندم، موافقت میکند تا قیمت نان در مشهد به هر منی شش ریال افزایش یابد، به رغم ابراز مخالف وزیر دارایی که کاردانیش مورد تأیید و تقدیر او هم هست، قیمت نان را در تهران به دو ریال کاهش میدهد تا با این رشوه، نظر مثبت مردم را به سوی خود جلب نماید و البته جز فحش هم تحویل نمیگیرد.

چگونه سخن میگوید
شیوۀ نگارش یادداشت ها تابع عادات املایی دوران است، با حداقل نقطه گذاری، بدون مجزا کردن مطلب در بندهای مشخص… به علاوۀ برخی بی دقتی ها از قبیل تطابق افعال… ولی اصل روایت بسیار منظم است و روشن و خطی، چنانکه گزارشی اداری؛ زوائد ندارد و از کانون توجه خویش منحرف نمیگردد.

ظاهراً متن منتشر شده در مجموعۀ یادداشت های دکتر غنی، با همان ترکیب دستنوشته به ماشین نویسی و سپس چاپ افست سپرده شده است. عکس یا فتوکپی نوشتۀ گلشائیان در دسترس نبود تا بتوان نسخۀ موجود را با آن مقایسه کرد یا از اساس ترتیب جدیدی برای حروفچینی مطلب، ریخت، ولی ایجاد برخی تغییرات در آن لازم بود. در نسخۀ فعلی، متن نقطه گذاری شده تا خواندنش تسهیل شود، بندهای مطلب از هم جدا شده تا از صورت طومار بیرون بیاید و نوشته به چند بخش مجزا شده تا راهنمای خواننده باشد. علاوه بر اینها، نوشتۀ گلشائیان حالت یادداشت روزانه ندارد ولی به مناسبت، اشاره به تاریخ وقوع حوادث میکند. برای اینکه سیر زمانی تحول امور روشن شود، این اشارات یکدست شده، جاهایی که نگارنده فقط به اشاره به «دیروز»، «روزی که در مجلس بودیم»… اکتفا کرده، تاریخ دقیق در میان کمانه آمده و در یک مورد هم که روز هفته با روز ماه نمی خواند، این نکته یادآوری گشته است.

زمان نگارش مطلب در جایی ذکر نشده، ولی قاعدتاً باید فاصلۀ کمی با وقوع حوادث داشته باشد و در هر صورت بعید به نظر میاید که دیرتر از سال ۱۹۴۳ یا حداکثر ۱۹۴۴ باشد. زیرا نگارنده در جایی که از حملۀ آلمان به شوروی صحبت میکند، میگوید که این واقعه «شاید» سرنوشت جنگ را تغییر دهد. یعنی هنوز پیروزی آلمان را ممکن میدانسته است، امری که ناممکن بودنش، از پایان ۱۹۴۳ برای همه آشکار شده بوده.

محتمل است که متن موجود قسمتی باشد از نوشته ای مفصل تر راجع به آن بخش از وقایع سیاسی مملکت که نویسنده در طول حیات خویش شاهد بوده است. وی چند جا اشاره به مطالبی میکند که بسطشان به موقعیتی دیگر موکول گشته، ولی در آنچه به دست ما رسیده است، نیست. احتمالاً گلشائیان رونوشتی از این بخش بسیار مهم یادداشت هایش را در اختیار دکتر غنی گذاشته است. سراغ باقی را باید از بازماندگان وی گرفت و شاید هم از ساواکی هایی که بعد از مرگ رجال صاحب سابقه، زحمت پاکسازی میراث آنها را میکشیدند تا اسنادی را که مطابق میل حکومت وقت و منافع سلسلۀ پهلوی نبود، ضبط کنند و از بین ببرند.

گلشائیان شرح فروپاشی نظام رضاشاهی را با نثری اداری، بدون هیچ فراز و فرود خطابی و فارغ از هر نقش و نگار ادبی، نگاشته است. شاید موجبی برای این کار نمیدیده است و شاید هم قلمش این توان را نداشته.

از دید آنهایی که به نابجا و با پیروی از کلیشه های ادبی، تصور میکنند که هر وقت پای سقوط پادشاهی در میان بود، باید سبکی فخیم برای نقل حادثه به کار گرفت، این نقطه ضعف محسوب خواهد شد، در صورتی که نیست. اگر بزرگی در نفس واقعه، یا به عبارت دقیقتر در منش و روش بازیگران واقعه نباشد، دلیلی برای جا دادنش در روایت نیست. درست است که آن گونه پردازش ادبی به نثر جلایی میدهد که طبع زیبا پسند را ارضأ مینماید و از ورای آن به واقعه جلالی میبخشد که برخی را خوش میاید، ولی اگر نابجا باشد، فقط دروغی است به همان اندازه بیجا که دلپذیر و خواننده را از حقیقت دور میکند. هدف از گزارش یا پژوهش تاریخی، نقل و جستجوی حقیقت است، نه ارضای جمال طلبی. در این زمینه، اگر زیبایی به کاری بیاید، جلوه بخشیدن به حقیقت است نه القای عظمت به موضوعی که از آن بریست. داستان سقوط رضاشاه، به رغم بلندی مرتبت و تلخی حکایت او، از هر بزرگی خالیست و این بی شکوهی در نثر و روایت گلشائیان انعکاسی درخور یافته است.

رامین کامران
فروردین ۱۳۹۳


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.