روایت آشپز دکتر مصدق از ویژگی های اخلاقی او

شنبه, 16ام بهمن, 1395
اندازه قلم متن

روایت آشپز مستخدمان دکتر مصدق از ویژگی های اخلاقی، او اصلا اهل تشریفات نبود و بسیار قانونمند بود

به گزارش بولتن نیوز به نقل از شفقنا، وقتی کودتا شد ۱۳ سال داشته. ۱۴-۱۵ ساله بود که دکتر مصدق بعد از تحمل ۳سال زندان به احمدآباد می آید و او می شود شاگرد آشپز. می گوید: “من نمی توانم این مرد و خاطراتش را به حال خود بگذارم و از اینجا (احمدآباد) بروم. می خواهم اینجا بمانم و از خوبی های دکتر بگویم”. سرحال و سرپاست.

کاملا در جریان مسایل روز و همین باعث تعجب است. گویا در جوار مصدق بودن از او فقط یک آشپز نساخته و او آموخته نسبت به اطرافش بی توجه نباشد.

“مصدق مرد بزرگی بود” جمله ای که او پیاپی تکرار می کند و بعد به فکر می رود. می رود به خاطرات دور. به روزهای حصر و تبعید.

آنچه می خوانید روایت آشپز مستخدمان دکتر مصدق است از مردی که روزی جهان را به سکوت و حیرت فرو برد. مردی که به تبعید ابدی رفت. گفت و گوی خبرنگار شفقنا (پایگاه بین المللی همکاری های خبری شیعه) با “ابوالفتح تک روستا” از آشپزان نخست وزیر ایران در سال های ۳۰-۳۲ است که در ۱۴ اسفند ۱۳۴۵ از حصر رهایی یافت و به دیار باقی شتافت.

دوست دارید چگونه از دکتر مصدق شروع کنید؟

تک روستا: دکتر مصدق وقتی برای محاکمه در دیوان لاهه رفت، روی صندلی چرچیل نشست و شروع کرد به مطالعه کردن. خانمی که کارگردان کنگره بود آمد و گفت آقای دکتر مصدق جای شما روی این صندلی نیست اما دکتر توجهی نکرد. باز آمدند و از دکتر مصدق خواستند تا روی صندلی خودش بنشیند اما او اعتنا نکرد.

وقتی نوبت سخن گفتن دکتر مصدق رسید، رو به همه گفت: “همه تان دیدید که آقایان طاقت نیاوردند من ساعتی روی صندلی شان بنشینم.

چطور در صورتی که ما این همه فقیر و بیچاره داریم آمدند و منابع زیرزمینی ما را تخلیه کردند. ۸۴ درصد کشورهایی که برای استخراج نفت به کشوری می روند حق العملی برای آن استخراج می گیرند. ما حاضریم آن حق العمل را بدهیم. ولی ما بررسی کردیم که دولت انگلیس ۸۶ درصد از منابع زیرزمینی ما را برده و تنها ۱۴ درصد برای ما گذاشته است.

آیا قانون و سازمان بین الملل این است؟” اینطور بود که قاضی انگلیس به نفع دکتر مصدق حکم داد. اما آمریکا و انگلیس توطئه کردند و ۱۰ هزار تومان به شعبان بی مخ که لاتی در گمرک بود و نوچه هایی برای خودش داشت دادند. شعبان بی مخ سوار جیپ شد و ارتشبد زاهدی هم با تانک در خیابان ها برای کشتن مردم به راه افتاد. اولین شخصی که با جیپ به در منزل دکتر مصدق زد همان شعبان بی مخ بود.

شما چند سال دارید؟ چند ساله بودید که دکتر مصدق به احمدآباد آمدند؟

تک روستا: من ۷۲ سال دارم ولی آرزوی خیلی چیزها را دارم. حدود ۱۴-۱۵ سال داشتم که کودتا شده بود و دکتر مصدق آمده بودند احمدآباد. اوایل شاگرد آشپزی می کردم. ظرف ها را می شستم. غذا سرویس می دادم. بعد از دو سال آشپزی مستخدمان را شروع کردم. حدود ۱۰۰ خدمتکار در اینجا (احمدآباد) بود. دشت بان، مباشر، معلم و باغبان بود. ما برای اینها هم غذا می پختیم و بنای آشپزخانه هم حی و حاضر هنوز هست. کتابخانه بعدا ساخته شد که به نام خانم معصومه مصدق بود. در ۱۷ سالگی شروع کردم به غذا پختن. آشپز خود دکتر یک تهرانی بود به نام حاج حسن که فوت کردند.

کمی از دکتر مصدق بگویید… چه خصوصیات اخلاقی داشتند؟ رفتارشان با شما و اطرافیان چطور بود؟

تک روستا: دکتر مصدق از خانواده بزرگی بود. او انسانی مبادی آداب و باتربیت بود. پدر ایشان میرزا هدایت الله آشتیانی و مادرش خانم نجم السلطنه بود. بیمارستان نجمیه را مادر دکتر مصدق ساختند. تمام مریض های ده (احمدآباد) می توانستند رایگان به آن بیمارستان بروند. مهمان های دکتر خیلی وقت ها اهالی ده بودند. مثلا بچه شان مریض بود که دکتر کاغذ می نوشت و پولی می داد که ببرند بیمارستان نجمیه در تهران.

دکتر مصدق عصبانی نمی شد. گاهی وقتها بچه های ده به باغ می آمدند و گل می چیدند. دکتر مصدق بچه ها را صدا می کرد و بعد می دیدیم با آنها گرم گرفته است و صدای خنده بچه ها را می شنیدیم. وقتی هم بچه ها از قلعه می رفتند دکتر انعامی به آنها می داد.

گاهی اوقات کشاورزها به قلعه می آمدند می گفتند گندم به ما کم رسیده و به اندازه کافی گندم نداریم. دکتر دستور می داد دو خروار گندم به این آقا بدهید و سر محصول گندم را پس بگیرید. حالا بعضی ها می پرسند دکتر مسلمان بود یا نه؟ به شرفم و انسانیتم قسم وقتی ما شام دکتر را می پختیم او همیشه طبق نوبتی که از ضعیفان و نیازمندان نوشته بود دستور می داد تا به آنها سهم بدهیم. کار به جایی رسید که ۲-۳ نفر که پیش دکتر بودند اعتراض کردند که شما شام شب را می دهید به مردم. دکتر مصدق گفتند: “من نمی توانم این شام را بخورم و در ده کسی گرسنه بخوابد”.

وقتی دکتر به احمدآباد آمد، ده در چه وضعیتی بود؟

تک روستا: اینجا بیابان بود. دکتر که آمد ۴ ده را به نام های قارپوزآباد، حسین آباد، حسن بکول و احمدآباد تقسیم کرد و قلعه را به عنوان محل استقرار خود در احمدآباد ساخت. چون بالاتر از ده های دیگر بود. یخچال را پر می کرد. انبار را پر می کرد. تابستان در یخچال را باز می کرد. هر کس می آمد و هرقدر یخ می خواست می برد. ۴ ده هم مادر دکتر مصدق در تهران داشتند که عایدات آن ۴ ده برای درمان رایگان مردم در بیمارستان نجمیه می رفت و کمبود هزینه های بیمارستان را دکتر مصدق می داد. در احمدآباد مدتی کچلی و آبله آمده بود که ما همه بیماران را بردیم بیمارستان و همه شان معالجه شدند.

*یعنی اینجا کاملا بیابان بود و دکتر اینجا را آباد کرد؟

تک روستا: بله… حدود ۹۵ تا ۱۰۰ خانوار کشاورز آمدند و کشاورزی می کردند. کشاورزی به این صورت بود که دکتر مصدق وسایل شخم را تهیه می کرد. بذر و آب را برای کشاورزان تامین می کرد و کشاورزان بر روی زمین کار می کردند. نصف محصول سهم کشاورز بود و نصف دیگر سهم دکتر. مباشری هم بود که می آمد و بر تقسیم بندی محصول نظارت می کرد.

کودتا چه تاثیری در خلق و خوی دکتر داشت؟

تک روستا: به هرحال این مسایل در روحیه او تاثیر داشت اما او محکم بود. خدیجه دختر کوچک دکتر مصدق در جریان دستگیری دکتر در سال ۱۳۱۷ در خانه بود و شوک عظیمی به او وارد شد؛ او پس از این ماجرا بیماری روحی گرفت. دکتر برای معالجه، او را به سوییس فرستاد که تا آخر عمر در همانجا در یک آسایشگاه بود. بیماری دختر، دکتر را متاثر کرده بود. یک نوه اش هم در دریا غرق شد. تمام این اتفاقات بر روحیه او اثر گذاشت اما او قوی بود.

دکتر مصدق ۳ دختر داشت. منصوره خانم که با متین دفتری ازدواج کرد و ضیا اشرف با عزت الله بیات. در اوایل انقلاب در یک حادثه هوایی منصوره خانم در بازگشت از سفر مشهد به رحمت خدا رفت.

در بخشی از خاطرات رییس دفتر دکتر مصدق آمده است که ایشان نسبت به اخلاق اطرافیانش خیلی حساس بودند… نسبت به مشروب خوردن یا دروغگویی آنها…

تک روستا: بله درست است. مخالف مشروب بود. بسیار مخالف دروغگویی بود. او یک مرد استثنایی بود. مصدق مرد بزرگی بود. یکروز نماینده دکتر که برای انجام برخی کارها به تهران می رفت، نبود. دکتر مصدق به من گفت چون نماینده نیست شما برو تهران. من هم رفتم و بار یونجه هم زده بودیم. ما از احمدآباد حرکت کردیم به سمت دو راهی قپان. خیابانی در پایین به گمرک راه داشت. گاراژ منظمی جلوتر بود که آن نماینده، ماشین دکتر را آنجا می برد. پاسبان مرا ۵ تومان جریمه کرد. آمدم پایین و به پاسبان گفتم جریمه نکن این ماشین دکتر مصدق است. پاسبان گفت می دانم دکتر مرد قانونمندی است. من گفتم ۲تومان به تو انعام می دهم و تو ندید بگیر. گفت دردسر درست می کنی من گفتم نه خیالت راحت. پاسبان گفت به مسوولیت خودت این کار را می کنم. من ۶۰ تومان حقوق می گرفتم یعنی روزی ۲ تومان. ۲ تومان به او دادم و رفتم. رفتیم آبدارخانه و خوابیدیم تا روز بعد برگردیم چون دکتر می گفت خسته شده اید و خطرناک است همانروز برگردید. وقتی برگشتم صورت خرج را دادم. سیدعلی اکبر (یکی از مستخدمان) آمد و گفت که آقا شما را می خواهد. پیش خودم احساس کردم برای همین ۲ تومانی است که داده ام. آمدم و بعد از سلام احوالپرسی دکتر گفتند آقای تک روستا ماجرای انعام پاسبان چیست؟ خوشحال شدم پیش خودم گفتم من ۳ تومان به نفع دکتر کار کردم. گفتم آقا آن پاسبان ۵ تومان ماشین را جریمه کردند اما من دم پاسبان را دیدم و ۲ تومان به او انعام دادم و ۳ تومان ندادم.

دکتر سرش را تکان داد. خیلی ناراحت شد و گفت کار خیلی خیلی بدی کردی. گفتم آقا ۳ تومان به نفع شما کار کردم. گفت نه جانم کار بدی کردی. می دانی چه کار کردی؟ گفتم آقا نمی دانم. یعنی ۳ تومان به نفع شما کار کردم کار بدیست؟ با ناراحتی گفت: بله. کار بدیست. دکتر به مباشر گفت ۱۰تومان ابوالفتح را جریمه کن و سر برج حقوقش را نده. گفتم آقا من را ده تومان جریمه کنی باید ۵ روز کار کنم. اشتباه کردم. جریمه نکن. دکتر گفت نه جانم عادت می کنی کار بسیار بدی کردی. گفتم آقا آخر چه کار بدی؟ گفت: پاسبان مملکت، قانون مملکت است. پاسبان را می گذارند قانون را اجرا کند. تو قانون مملکت را نقض کردی و پاسبان مملکت را دزد… فهمیدی چه کار کردی؟ گفتم بله آقا فهمیدم. من ۳-۴ روز خوابم نمی برد چون باید ۵روز بدون حقوق کار می کردم. باز دکتر مرا خواست و گفت: من نمی توانم این کار تو را بپذیرم. پاکتی را به من داد و گفت برو پاسبان را پیدا کن. ۳تومان را بده و قبض را بگیر دو تومان که قبل دادی با این می شود ۵ تومان جریمه. آن پاسبان دزد می شود و بعد از این هر ماشینی از آنجا رد شود حق حساب می خواهد.

من رفتم و آن روز پیدایش نکردم و روز بعد پیدایش کردم و گفتم که جریمه شدم. قبض بنویس و امضا کن و ۳ تومان هم به او دادم. قبض را به دکتر دادم خیلی خوشحال شد و گفت حالا پاسبان می فهمد که مملکت قانون دارد. چند روز بعد من را خواست و بعد از ناهار، از غذا تشکر کرد و گفت که غذای امروز خیلی عالی بود. در پاکتی ده تومان را به عنوان پاداش غذا که در واقع همان جریمه ام بود داد. این است که من نمی توانم این مرد و خاطراتش را به حال خود بگذارم و از اینجا بروم. من اینجا حقوقی ندارم ولی هر کم و کسری پیش بیاید سعی می کنم با کمک از دیگران آن را رفع کنم و قلعه را تعمیر کنم. مردم برای عمران اینجا کمک می کنند. می خواهم اینجا بمانم و از خوبی های دکتر بگویم.

غذای مورد علاقه دکتر چه بود؟

تک روستا: تقریبا همه غذاها را دوست داشت. تمام غذاهای طبیعی را دوست داشت. وقتی از آن برنج های قدیمی مولایی ما اینجا پخت می کردیم همسایه ها می آمدند می گفتند بو تمام اینجا را گرفته… از این غذا به ما بدهید و دکتر هم به آنها از آن برنج می داد. بادمجان زیاد می خورد و قیمه بادمجان خیلی دوست داشت. میوه جات هم زیاد می خوردند. ما اینجا همه چیز را خودمان کشت می دادیم. برای مثال اگر می خواستیم قورمه سبزی بپزیم همان ساعت می چیدیم و همان ساعت هم پخت می کردیم.

دکتر اهل زندگی ساده بود یا تشریفاتی؟

تک روستا: اصلا اهل تشریفات نبود. در سال یکبار خیاط می آمد. دکتر چند نمونه لباس صورت می داد که از تهران برایش می فرستادند. نمونه ها را نگاه می کرد و یکی را انتخاب می کرد. خیاط اندازه هر نوکری را که آنجا بود، می گرفت و برایش لباس می دوخت. یک دست هم برای خود دکتر می دوخت.

دکتر به درس خواندن خیلی اهمیت می دادند. برای ما مکتب باز کرده بود و ما درس های قرآنی می خواندیم. همه کشاورزان در ده های پایینی هم معلم داشتند و از روستاهای دیگر هم برای درس خواندن اینجا می آمدند.

یک خاطره از زمان حیات دکتر مصدق تعریف کنید.

تک روستا: زمانی که دکتر به قلعه آمد، دو نفر هم از سازمان امنیت آمدند به قلعه. یکی شهیدی و دیگری یوسف خانی. سرباز و پاسبخش هم دور تادور قلعه نگهبانی می دادند. دکتر مصدق خیلی قانونمند بود و همیشه قانون را در اولویت قرار می داد. سعی می کرد از خط قرمز قانون عبور نکند. یک روز این آقای شهیدی در ده رفت و با یک پیرمرد گلاویز شد و سیلی ای به گوش پیرمرد نواخت. دختر این پیرمرد گریه کنان به قلعه آمد و گفت با آقا (دکتر مصدق) کار دارم. دختر رفت پیش آقا و گفت مامور شما پدر من را زده. ما در آشپزخانه بودیم. تخته هایی در جلوی آشپزخانه زده بودیم؛ چون همسر دکتر خیلی مذهبی بود و ما جرات نداشتیم آنروزی که خانم می آمد بیرون بیاییم. از بین درزهای تخته، باغ را نگاه می کردیم و با خود می گفتیم شهیدی کارش تمام شد. آقا شهیدی را صدا زد. شهیدی آمد و دکتر گفت چرا پیرمرد را زدی؟ شهیدی گفت چون خلافکار بوده. دکتر گفت: به شما چه مربوط؟ شما مامور من هستی و حق نداری در ده من بروی. شما وظیفه داری اینجا نگهبانی بدهی و وظیفه نداری در ده من بروی. فکر کردی مصدق مرده؟ پوستت را می کنم. تو حق نداری کشاورز من را بزنی. شهیدی گفت: اشتباه کردم آقا. دکتر گفت بله که اشتباه کردی. دکتر به آشپزخانه دستور داد تا غذای شهیدی را قطع کنند. یک هفته به او غذا ندادیم تا دوباره آمد و از آقا عذرخواهی کرد. و آقا دستور دادند تا دوباره به او غذا بدهیم. این مرد اینقدر خوب بود که تمام کشاورزان همینطور تربیت شدند. آنها دزد نیستند، کلک نمی زنند و ما در ده امنیت داریم.

کمی از بیماری دکتر بگویید…

تک روستا: او سرطان حنجره گرفت. دکتر او غلامحسین خان، برایش ویزا گرفت تا برود خارج از کشور و مداوا کند. دکتر گفت من خارج نمی روم. من دست خارجی ها را از کشور کوتاه کردم زیر تیغ آنها نمی روم. ما اینجا دکترهای خوبی در بیمارستان مادرم داریم و آنها من را معالجه می کنند. اگر عمرم باشد خوب می شوم. علاوه بر این به اطبای ایران هم توهین می شود.

اینجا هنوز رونق دارد؟ از نوه های دکتر کسی به احمدآباد سر می زند؟

تک روستا: بله دکتر محمود مصدق گاهی می آید. حوالی سالگرد دکتر هم می آید. امسال مراسم برقرار نیست. از عدم آمده ام دیده گشوده به وجود/گر همین است و همین بود جهان کاش نبود/ هیکلی ساختند از خاک خرابش کردند/ دیر یا زود ندانم که از این خاک چه سود/ کیستم چیستم اینجا به چه کار آمده ام/ از وجودم چه ثمر بود که گشتم موجود.


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.