ع. اروند
به مصدق بزرگ
به مناسبت سالگرد ۲۸ مرداد
… آنکه روشنی گردید
مردی که در آیینهای آینده را می دید
چشمی که بر لوح زمان ننوشته را میخواند
آزرده جان بر نعرهی مستانهی بی ریشگان خندید
واز محنت ملت
از دیده اشک خون به دامن راند
پروانهوش گر شعله داد و روشنی گردید
زآن بود کاندر تیرهنای شب من ِخود را
در آتش افکند و به پاس ِروشنی سوزاند!
او در زمین می زیست اما دل زجانکنده
افشاندهدست از سرد و گرم عالم خاکی
با جان مینویی ز مهر مردم آکنده
با آز و با آزار و با بیداد بیگانه!
تنها سرِ خدمتگزاری داشت
در جانْش اگر انبوهی از اندوه پنهان بود
در هر سخن یا هر قدم با ملتی دیرین
زنهارِ بیداری! پیـام پایداری داشت
دلهای خونین از جفای روزگاران را
در کارزارِ صعبِ مرگ و زندگی امّید میبخشید
درفصل سرما بذر عشق و زندگانی را
بر سنگلاخ خاک سختی سرد می پاشید
در یورشِ پاییز ماتم خیز
صد گونه نجوای امیدانگیز و مهرآمیز
با نونهالان شکوفان بهاری داشت
با کهکشان های همه کیهان
تا آن سوی افلاکِ بی پایان
با اختران مهر و داد و راستی
پیوند یاری داشت
*
مردی که در آیینهای آینده را می دید
آیینهی دلها
چشمی که بر لوح زمان ننوشته را می خواند
ننوشتهی فردا
آزُرده جان بر نعره ی مستانهی بیریشگان خندید
واز محنت ملت
از دیده اشک خون به دامن راند
از قلب تاریکی برون آمد
تا مهر و داد و روشنی آرد
دلهای پاک مردمان گفتند
کاری خدایی شد!
پروانهوش
افکند خود را در دل آتش
تا چشمه سارِ روشنایی شد!
پاریس، خرداد ماه ۱۳۹۰
_______________________________________
*«اینجانب به ملی بودن صنعت نفت و جنبه ی اخلاقی آن بیشتر از جنبه ی اقتصادی معتقدم(…) چنانچه صنعت نفت ملی شود شرکتی وجود نخواهد داشت که برای پیشرفت کار خود در امور داخلی ما اعمال نفوذ کند و اشخاص فاسد را قائم مقام اشخاص صالح و وطن دوست نماید. ظح اخلاقی امروز ما با سطح اخلاقی سال ۱۹۳۳ بسیار
فرق کرده و کار تدُنّی (سقوط) اخلاقی بجایی رسیده که باعث ننگ هر ایرانی شده است.»
دکتر مصدق، نامه ی مورخ ۴ آذرماه ۱۳۲۹ به کمیسیون
نفت مجلس شانزدهم.
**«تاریخ انحطاط اخلاقی ملت ایران از زمانی شروع می شود که انگلیسی ها مسلط می شوند بر هندوستان و از آنجا پایشان به خاک ما باز شده است…»
دکتر شایگان، سخنرانی در جلسه ی ۲۸ آذرماه مجلس
شانزدهم.»
***« دشمن من که دیو فساد است در این خانه مسکن دارد.من با او بسیار کوشیدهام. همه خوشیهای زندگیام بر سر این پیکار رفته است. او بارها از در آشتی در آمده و لبخندزنان در گوشم گفته است، بیا، بیا که در این سفره آنچه خواهی هست. اما من چگونه میتوانستم دل از کین او خالی کنم؟ چگونه میتوانستم دعوتش را بپذیرم؟ آنچه میخواستم آن بود که او نباشد. این که تو را به دیاری دیگر نبردهام از آن جهت بود که از تو چشم امیدی داشتم. میخواستم که کین مرا از این دشمن بخواهی. کین من کین همه بستگان من و هموطنان من است. کین ایران است(…) « میدانی که کشور ما روزگاری قدرتی و شوکتی داشت. امروز از آن قدرت و شوکت نشانی نیست. ملتی کوچکیم
و در سرزمینی پهناور پراکندهایم.» «… کسب این قدرت مجالی میخواهد و معلوم نیست که زمانه ی آشفته چنین مجالی به ما بدهد. پس اگر نمیخواهیم یکباره نابود شویم باید در پی آن باشیم که برای خود شاًن و اعتباری جز از راه قدرت مادی به دست بیاوریم که دیگران به ملاحظه آن ما را به چشم اعتنا بنگرند و جانب ما را مراعات کنند و اگر انقلاب زمانه ما را به ورطه نابودی کشید، باری، آیندگان نگویند که این مردم لایق و سزاوار چنین سرنوشتی بودند. این شأن و اعتبار را جز از راه دانش و ادب حاصل نمیتوان کرد. ملتی که رو به انقراض میرود نخست به دانش و فضیلت بیاعتنا میشود. به این سبب برای مردم امروز باید دلیل و شاهد آورد تا بدانند که ارزش ادب و دانش چیست. اما پدران ما این نکته [را] خوب میدانستند و تو میدانی که اگر ایران در کشاکش روزگار تاکنون بجا مانده و قدر و آبرویی دارد، سببش جز قدر ادب و هنر آن نبوده است.»
از نامه ی پرویز ناتل خانلری به فرزندی
که از دست داده بو.د