شمار یهودیان در تاریخ فلسفه چنان زیاد است که وجود رابطهای میان یهودیت و فلسفه را محتمل میسازد. چنانکه در این جستار به چند نگاه کوتاه خواهیم دید، جستجوی این رابطه “موشکافی آکادمیک” نیست، بلکه به شناخت ماهیت فلسفه راه میگشاید.
سیاهۀ فیلسوفان بزرگ یهودی در تاریخ تصوری از شمار فزایندۀ آنان بدست می دهد:
فیلون اسکندرانی، ابن میمون، سلیمان بن جبرئیل، موسی بن عزرا، موسی مندلسون، باروخ اسپینوزا، هانری برگسون، لئو اشتراوس، لودویگ ویتگنشتاین، ارنست بلوخ، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر، هانا آرنت، زیگموند فروید، والتر بنیامین، ادموند هوسرل، ژرژ لوکاچ، رُزا لوکزمبورگ، مارتین بوبر، آیزایا برلین، کارل پوپر، امیل دورکیم، اریش فِروم، ژاک دِریدا، ارنست کاسیرر، نوام چامسکی، لِوی اشتراوس، هربرت مارکوزه، امانوئل لِویناس. .
فیلسوفان یهودی را به دو گروه مذهبی و غیرمذهبی تقسیم میکنند، که گروه نخست فارغ از باورهای مذهبی هستند و گروه دوم با نگاه مذهبی به مسایل فلسفی پرداختهاند. در این بررسی تنها گروه نخست مورد نظر است.
به هدف شناخت نقش یهودیان در آفرینش فلسفی لازم است که در جایگاه فیلسوفان یهودی تجدید نظر شود. در این جا تنها به سه تن از آنان اشاره می گردد:
ـ فیلون اسکندرانی Philo (سدۀ نخست میلادی) کوشید، باورهای یهودی را با فلسفۀ افلاطون آشتی دهد. بدین کوشش “الهیات” یهودی را پیریزی کرد که به نوبۀ خود زمینه را برای الهیات مسیحی فراهم ساخت.
ـ موسیبنمیمون Maimonides (سدۀ ۱۲م.) توانست در پایینترین نقطۀ انحطاط قرون وسطایی با تلفیق آرای ارسطو، پورسینا و فارابی تبلور نوینی از فلسفۀ ارسطو بدست دهد که سه سده دیرتر تکانۀ فکری رنسانس شد. بنابراین نه “تبادل فرهنگی در جنگ های صلیبی”، بلکه به کمک آرای نوین او بود که بشریت توانست قرون وسطا را پشت سر بگذارد. او در ” تفسیر میشنا” و “راهنمای سرگشتگان” یهودیت را چنان “مدرنیزه” کرد، که از آن پس در نزد یهودیان مثلاً حکم اعدام به آنچنان شرایطی موکول شده بود که عملاً مورد اجرایی نمییافت.
ـ در تاریخ فلسفه رسم بر آن است که رنه دکارت «نخستین فیلسوف دوران جدید» قلمداد گردد. اما هرچه زمان میگذرد، نقش باروخ اسپینوزا Spinoza (سدۀ ۱۷م.) در شکلگیری اندیشۀ نوین و انسان مدرن روشنتر میگردد. وی نخستین فیلسوفی است که نه تنها شیوۀ دکارتی را در بکار بردن عقل بکار گرفت، بلکه بر خلاف دکارت که بیشتر به دانشهای طبیعی توجه داشت، تمامی زمینههای اندیشۀ فلسفی را کاوش کرد. اسپینوزا با انتقاد از کتاب مقدس به مشکلات اجتماعی رسید و از بحث جدیدی دربارۀ “اخلاق” (در کتاب: Ethica، ۱۶۷۷م.) و “ساختار سیاسی جامعه” (Tractatus politicus، ۱۶۷۵م.) اندیشۀ نوین فلسفی و اجتماعی را بنیان نهاد و به یک کلام راهگشای دوران مدرن بود.
بنابراین برخلاف تصور موجود، اندیشۀ مدرن نه در جدال میان دو جناح کاتولیکی و پروتستانی، بلکه در روند طولانی رفرم در یهودیت زایش یافت و آن را در سدههای ۱۸ و ۱۹م. فیلسوفانی تکامل بخشیدند که به اسپینوزا ارادت داشتند و او را میستودند. از جمله: فویرباخ (:«موسای آزاداندیشان»)، گوته (:«آموزگار بی همتای من»)، هگل (:«تا بحال تنها نظام درست فلسفی»)، نیچه (:”خویشاوندی اندیشه”)[i].
***
کسانی علت رشد نسبی اندیشه نزد یهودیان را در آیین یهودی جستجو کردهاند. از جمله برآنند که چون از همان ابتدا موسی دربارۀ فرمانهای یهوه با او به گفتگو پرداخت، سنت گفتگو و اندیشه را در یهودیت بنیان گذاشت. گروهی برآنند که با غارت و نابودی معبد اورشلیم، تنها چیزی که یهودیان با خود به آوارگی همراه بردند، تومارهای تورات بود و همین باعث شد که خواندن و نوشتن و در نتیجه اندیشیدن را بیش از دیگران ارج نهند.
یهودیان که به دستگاه دولت راه نداشتند، تنها از راه حرفهگری گذران میکردند. آنان از زرگری تا پزشکی و از نوازندگی تا آموزگاری در همۀ مشاغل شهری، ماهر بودند. زیرا در تمامی قرون وسطا از مسکو تا Cordoba (قرطبه) و از لندن تا یثرب، یهودیان همه جا شهرنشین بودند، درحالیکه جمعیت اصلی کشور بیشتر در روستاها و صحراها پراکنده بود.
نکتۀ مهم در تاریخ یهود آنکه آنان به سبب پراکندگی در سراسر نیم کرۀ غربی توانستند از فرهنگهای بومی خوشهچینی کنند و بوسیلۀ داد و ستد فرهنگی و علمی با همکیشان خود در دیگر کشورها، به پیشروان اندیشه و دانش بدل گردند. بدین سبب خدمتی که یهودیان در تمامی طول قرون وسطا در راه حفظ و انتقال فرهنگهای بومی و تلاش برای نزدیکی میان آنها کردند از هیج قوم دیگری برنیامده است.
یهودیستیزی در قرون وسطا، یک استثنای تاریخی داشت:
با فرار عبدالرحمن، شاهزادۀ اموی، از دست عباسیان تازه به قدرت رسیده و ورودش به اسپانیا، فصل جدیدی در تاریخ گشوده شد. جنوب این کشور که چند سال پیش (۷۱۰م.) توسط بِربِرِهای نومسلمان به فرماندهی طارقبنزیاد تصرف شده بود، میرفت که میان گروههای جنگجو تقسیم شود. اما شاهزادۀ اموی که از محبوبیت و احترامی برخوردار بود توانست در مدت کوتاهی اعراب را متحد کند و در نیمۀ جنوبی اسپانیا حکومت مستقل “اندلس” را بنیان گذارد.
برای عبدالرحمن و گروه اندک جنگجویان عرب سلطه بر اسپانیای مسیحی تنها بدین طریق ممکن بود که مردم را در آیین خود آزاد بگذارند. همین باعث شد که بزودی جامعهای نوین بر پایۀ همزیستی کمابیش مسالمتآمیز مسیحیان، مسلمانان و یهودیان شکل گیرد.
چنین موقعیتی بیش از همه برای یهودیان موهبتی بود. پس از تصرف و غارت اورشلیم بدست رومیان، آنان چون دیگر اجازه نداشتند در میهن خود زندگی کنند در تمامی نیم کرۀ غربی پراکنده بودند. پس از تصرف یهودیه توسط عرب مسلمان نیز بازگشت آنان به اورشلیم همچنان ناشدنی مانده بود.
از این رو اندلس پناهگاهی شد برای یهودیان از کشورهای مسلمان شمال آفریقا و اگر مسیحیان اسپانیایی همچنان در روستا زندگی می کردند، یهودیان به شهرها کوچیدند، چنانکه بزودی مثلاً در گرانادا (غرناطه) نیمی از جمعیت را تشکیل می دادند.
این ترکیب جمعیت نشانۀ کافی بر آن است که بخش مهم آنچه به “شکوفایی فرهنگی اسپانیای مسلمان” شهرت یافته، در واقع مدیون یهودیان است. برای نمونه، آنچه “نهضت ترجمه آثار عربی به لاتین” نامیده می شود، در واقع به دست یهودیانی صورت گرفت که می خواستند با کلیسا در اسپانیا تبادل فرهنگی کنند و بدین هدف آثار عبری و عربی همراه خود را به لاتین ترجمه کردند. وگرنه دغدغۀ اعراب حاکم بیشتر متوجه تدارک حمله و تصرف اروپای مرکزی بود، تا فرهنگپراکنی در میان نامسلمانان!
البته در میان انبوه مترجمان، حکیمان و اندیشمندان یهودی، نامدارانی مانند ابنرشد و ابنخلدون نیز پدید آمدند، که مسلمانزاده بودند، اما، به گفتۀ خود، از یهودیان میآموختند و پس از آنکه مورد تکفیر و پیگرد همکیشان خود قرار گرفتند، از آثار و افکارشان نیز یهودیان سود بردند. چنانکه مثلاً ابنرشد را خلیفه تبعید کرد و به سوزاندن کتابهایش فرمان داد (۱۱۹۵م.) درحالیکه مدت کوتاهی پس از مرگش یعقوب آناتولی (۱۲۵۶ـ ۱۱۹۴م.) همۀ آثار بجا مانده اش را به عبری ترجمه کرد.
شمار یهودیان در “اسپانیای مسلمان” چنان بود که پس از قدرت یافتن دوبارۀ مسیحیان، به سال ۱۴۹۲م. به فرمان “انکیزیسیون” میبایست حدود نیم میلیون یهودی در مهلتی سه ماهه اسپانیا را ترک کنند. بخش بزرگی از این توده به امپراتوری تازه تأسیس عثمانی و بخش دیگر به کشورهای اروپایی پناهنده شدند. شمار این پناهندگان جدید (تنها در هلند ۲۵ هزار نفر) از شمار یهودیانی که در روزگار امپراتوری روم به اروپا کوچیده بودند بسیار زیادتر بود. با این تفاوت نیز که آنان اینک حامل فرهنگ و دانش انباشته شده در اسپانیا بودند و آن را در شهرهای اروپا پراکندند.
***
آیا پیوند یهودیان و فلسفه را بدین نیز می توان دریافت که هرچه از آنان دور و به دشمنانشان نزدیک شویم، با رکود اندیشۀ فلسفی مواجه خواهیم شد؟
به پیگیرترین یهودیستیزان، یعنی فاشیستهای آلمانی، نگاهی بیاندازیم تا ببینیم رابطۀ آنان با فلسفه چگونه بود و فلسفه پروریشان در چه حد؟
مقدمتاً باید دانست که نازیها سالها پیش از قدرتیابی، حمله به فیلسوفان یهودی را یکی از ارکان مبارزۀ تبلیغی خود قرار داده بودند. مثلاً هوسرل E. Hussserl (1938-1859م.) را “نمایندۀ عقلپرستی یهودی” نامیدند و دربارۀ برگسون Bergson (1941ـ۱۸۵۹م.) هشدار میدادند که “فلسفۀ او مانند ماری خوش خط و خال است.””[ii]
شکایت میکردند که:
« آنچه یهودیان از نظامات فلسفی خلاق و سازندۀ ما (آلمانیها) باقی گذاشتهاند بیابانی است از موشکافیهای ظاهراً عالمانه و تئوریهایی که اصول جهانبینی ما را بیروح ساخته و ما را از تبادلنظر در حوزۀ فلسفی بیرون رانده است.»“[iii]
با این وصف باید انتظار داشت که نازیها پس از به قدرت رسیدن، در تدوین فلسفهای عالی بکوشند و یا دستکم در برابر “فلسفۀ یهودی” نظام فلسفی ویژۀ خود را بنا کنند. دستکم بدین سبب که پس از قدرتیابی فاشیسم (۱۹۳۳م.) و مهاجرت اجباری فلسفهدانان یهودی، “فلسفه از عنصر یهودی پاکسازی شد.” و حتی بیم رقابت و یا انتقاد از آن سو نیز وجود نداشت.
نازیها بیدرنگ بدین راه رفتند: در اکتبر همان سال “انجمن فلسفۀ آلمان” با شرکت فیلسوفان نامداری مانند Arnold Gehlen (1976ـ۱۹۰۴م.)، Alfred Baeumler (1968ـ۱۸۸۷م.) و در پیشاپیش آنها مارتین هایدگر، مراتب سرسپردگی خود را به رژیم نازی اعلام داشتند و نقشههای دور و درازی برای پرورش و تنظیم فلسفۀ نوینی بر اساس دیدگاه نازیسم طرح ریختند. هایدگر بدین منظور خواستار تأسیس “دانشگاه رهبری” Führeruniversität ویژۀ بررسیهای مربوط به علوم انسانی شد و Alfred Rosenberg که به سال ۱۹۳۰م. کتاب “اسطورۀ قرن بیستم” دربارۀ جهانبینی نازیسم را نوشته بود، اینک چهارچوب “فلسفۀ زندگی ناسیونال سوسیالیستی” را که در آن «”اعتقاد” و “عمل” بهم پیوند دارند» طرح ریخت.
اما نتیجۀ همۀ این کوششها، رکود اندیشۀ فلسفی در زیر بار سنگین نازیسم بود! زیرا ایدئولوژی نازی برتری نژادی و همبستگی خونی و قومی را بالاترین ارزشها میدانست و برای آزاداندیشی ارزشی قائل نبود که هیچ، با آن مبارزه میکرد: در همان سال ۱۹۳۳م. شمار دانشکدههای فلسفی در آلمان از ۵۶ به ۳۶ تقلیل یافت[iv] و آنهایی هم که بکار ادامه میدادند، کاری نداشتند جز آنکه تبلیغات سفیهانۀ نازیها را در قالبی شبیه به زبان “فلسفی” بیان کنند.
با اینهمه رژیم نازی از هیچگونه کمک مالی و سازمانی برای تدوین فلسفهای در جهت تأیید ایدئولوژی خود دریغ نداشت و حتی گروه قابل توجهی از فیلسوفان نامدار(مانند مارتین هایدگر و اسوالد اشپنگلر) نیز در این راه بودند، اما هیچکدام از این تلاشها قرین موفقیت نشد. سترونی اندیشه در اواخر رژیم نازی چنان بود که Arnold Gehlen با شروع جنگ، کرسی استادی را رها کرد و به جبهه رفت و فیلسوف نامدار اتریشی Spann Othmar به سال ۱۹۳۸م. در زندان گشتاپو چنان شکنجه شد که بیناییاش را از دست داد![v]
علت سترونی فکری نازیسم و دیگر ایدئولوژیهای توتالیتر را باید در ماهیت فلسفه جستجو کرد: ابزار فیلسوف اندیشۀ اوست و اندیشیدن، وِیژگی مشترک انسان است ورای گوناگونیهای ظاهری. بدین سبب اصولاً فلسفهای با ویژگیهای “نژادی”، “قومی”، “مذهبی” و یا اصولاً ایدئولوژیک وجود ندارد. چنانکه ریاضیات نیز (بعنوان جلوۀ دیگر اندیشه) نمیتواند رنگ قومی، نژادی و یا مذهبی بگیرد.
جالب است که این واقعیت کم کم بر برخی “فیلسوفان” نازی هم روشن شده بود. چنانکه Krieck نامی، در کتابی به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد هیتلر (۱۹۳۹م.) نوشت:
« جهانشمول بودن ماهیت فلسفه در مفهوم واقعی آنست. از آنجا که جهانبینی ناسیونال سوسیالیستی (نازی) هرگونه جهانشمولی را رد میکند و اصل نژادی ـ قومی را جانشین آن کرده است، در نتیجه بر فلسفهای که بخواهد جهانشمول باشد نقطۀ اختتام نهاده است.»”[vi]
***
بنابراین می توان جمع بست که پراکندگی یهودیان در جهان به آنان امکان داد که همه جا از فرهنگ های بومی بیاموزند و آموخته های خود را از راه تبادل و گردش میان جوامع یهودی تکامل دهند. بدین صورت جامعۀ پراکندۀ یهودی در نیم کرۀ غربی به نخستین نمونۀ جامعهای جهانگرا بدل شد و همین نه تنها رمز موفقیت آنان در پیشگامی علمی و هنری بود، بلکه یهودیان را بیش از هر گروه اجتماعی دیگر در جهان به فلسفهپردازی توانا می ساخت.
البته پیشگامی یهودیان در فلسفه به دوران یونان باستان بازمی گردد. گویا پیتاگوراس (فیثاغورث) نخستین فیلسوف یونانی بود که در تماس مستقیم با یهودیان قرار گرفت، زیرا در جوانی (حدود ۵۲۵ پ. م.) مدتی را در مصر و بابل بسر برد. نشانۀ دیگر، باور تک خدایی نزد افلاطون و ارسطو است که در یونان چندخدایی تنها تحت تأثیر آیین یهود قابل توضیح است. به هر حال در آثار یهود، ارسطو بارها یهودی خوانده شده است.[vii]
برای درک پیشگامی یهودیان در دانش، هنر و فلسفه باید در نظر گرفت که یهودیت ابداً محدود به نوشتههای تورات نیست و “تفسیر”هایی که بعدها نوشته شد، مرحله به مرحله آیین یهود را تحول بخشیدند. وگرنه تورات زندگی قوم یهود را در دوران پیش از شهرنشینی بازتاب می دهد و بدین سبب هم از تصورات بدوی، باورهای اساطیری، احکام خشونت آمیز و تمایلات ستیزه جویانه انباشته است.
در همان دوران اسارت در بابل، یهودیان متوجه شدند که احکام تورات نیازمندی زندگی شهری به همزیستی و همکاری را برآورده نمیکند. بدین سبب ” تلمود” نگارش یافت که باید به ربّایان می آموخت چگونه احکام را “تفسیر” کنند. بعدها “تلمود فلسطینی” و “میشنا” باز هم برداشت “ملایم”تری از آیین یهود ارائه دادند.
با توجه به اینکه پس از خرابی معبد اروشلیم (۷۰م.) از جمعیت یک میلیونی اسکندریه نیم میلیون را یهودیان تشکیل میدادند، می توان به نقش آنان در شکوفایی “پایتخت فرهنگی جهان” پی برد.
بدین ترتیب یهودیان در هزار سال نخست پس از میلاد، در اسکندریه، آتن و رُم به کوششی گسترده دست زدند، تا آیین تورات را با نیازهای زندگی شهرنشینی هماهنگ سازند. این کوشش به برآمدن سه جریان منجر شد:
ـ بدین که باورها و احکام تورات با توجه به شرایط زندگی بدوی مطرح شده و باید آنها را در چهارچوب زمانی در نظر گرفت، دانش هرمنوتیک Hermeneutics را بنیان نهادند.
ـ بدین که نباید به ظاهر متن کتاب مقدس توجه کرد، بلکه کوشید به معنی باطنی آن راه یافت، عرفان Mysticism (کابالا) را پرداختند.
ـ بدین که باید متن کتابهای مقدس را با خرد و دانش سنجید، اندیشۀ فلسفی را به پیش بردند.
***
در ایران معاصر نخستین کسی که به جستجوی فلسفه برآمد، کنت گوبینو (۱۸۸۲ـ ۱۸۱۶م.) سفیر فرانسه بود. او در راستای “تئوری نژادی” نظر مثبتی به ایرانیان بعنوان “پسرعموهایآریایی” داشت و از آنجا که از دید اروپایی اندیشۀ فلسفی را مهمترین شاخص زنده بودن هر ملتی میدانست، بسیار کوشید تا کسانی را در ایران بیابد که به نحوی با فلسفه سروکار داشته باشند. در این راه به دیدار برخی آخوندهایی که به فلسفهدانی مشهور بودند شتافت و در ساختمان سفارت با شرکت گروهی از دولتمردان و ادیبان، مسایل فلسفی را به بحث میگذاشت.
نتیجۀ کوششهای وی کتاب “مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی” است و ناگفته پیداست که جستجوی او برای یافتن فیلسوفان چندان موفق نبود و از هیچیک از پیشوایانی که نام برده و افکارشان را شرح داده، (بجز ملاصدرا و ملا هادی سبزواری) نامی بجا نمانده است. [viii]
از سوی دیگر گوبینو با شگفتی دریافت که در میان برخی از ایرانیان آشنایی نسبی با فیلسوفان وجود دارد و از جمله برخی “ولتر” را به اندازۀ ناپلئون می شناسند. او در این باره نوشت:
«صوفیانی نیز هستند که راجع به ولتر مطالبی شنیده اند. می توان تصور کرد که روسها سرمنشأ این اطلاعات در نزد آنها باشند. در هر صورت در اینجا بیش از پیش بر طرفداران ولتر افزوده می شود؛ زیرا او را مخالف سرسخت طبقه کشیش می دانند. ایرانیان از اینکه یک حکیم اروپایی با آنها همعقیده است احساس رضایت می کنند.» [ix]
روشن است که گوبینو به سبب باور به “تئوری نژادی” نمیخواست اعتراف کند، در ایران نیز مانند اروپا، یهودیان به فلسفه علاقه داشتند و در راه گسترش آن می کوشیدند. چنانکه کتاب ولتر به نام “پطرکبیر و شارل دوازدهم” نخستین کتابی بود که به سفارش شاهزاده عباس میرزا بوسیلۀ موسی جبرئیل از فرانسه به فارسی ترجمه شد.(۱۸۴۵م.) [x]
وانگهی وقتی خود او خواست که “پسرعموهای آسیایی” خود را با فلسفه آشنا کند، مجبور شد از ملّا اسحاق لالهزار تقاضا نماید کتاب دکارت به نام “روش بکار بردن عقل” را ترجمه کند، که به نام “حکمت ناصری” منتشر شد.(۱۸۶۲م.) ملّالالهزار از یهودیان مقیم بغداد برخاسته بود و بدین سبب نیز با فرانسه آشنایی داشت.
بهررو، یهودیان نه تنها بیشترین آشنایی را با زبانهای بیگانه داشتند، بلکه به گفتۀ گوبینو در مقایسه با مسیحیان نیز « بسیار با سواد بودند و اغلب کتابها و جزوه های زیادی که در زمینۀ اعتقادات آنها در شهر ونیز چاپ می شده، دریافت می کرده اند.» [xi]
گوبینو به عنوان یکی از نظریه پردازان “تئوری نژادی”، که می خواست دریابد، چرا ایرانیان راه انحطاط پیش گرفته اند، نباید چندان از فلسفهدانی یهودیان ایران خوشنود بوده باشد. چنانکه مثلاً از یک”آزاداندیش” یهودی که “در مورد اسپینوزا و کانت از او سئوال کرده است.” یاد می کند، اما نام او را نمی برد:
” احتمالاً این اطلاعات بیشتر از ناحیۀ آلمان به کشورهای شرقی می رسد و مرکز آن شهر بغداد است. یهودیان دائماً با هم در تماس هستند و. .. یهودیان ایران از وضع همکیشان خود در اروپا نیز خبر دارند و اغلب نمایندگانی از اروپا به ایران و هندوستان می آیند…”[xii]
[i] Nietzsche, Biografi seines Denkens, Rüdiger Safranski, Spiegelverlag, s.275
[ii] Handbuch der Judenfrage, Theodor Fritsch, Leipzig, 1938, 42. Aufl. s. 395
[iii] Ibid.
[iv] Philosophie im NS-Regime 1933-39
http://www.dhm.de/lmo/html/nazi/kunst/philosophie/index.html
[v] Ibid.
[vi]Philosophie und Drittes Reich, Frank Hartmann, Fischerverlag, 1993, s.101
[vii] The Seder HaDorot or “Book of Generations”
[viii] مذاهب و فلسفه در آسیای وسطی، نشر نخستین به فرانسه ۱۸۶۵م.، ترجمه: م. فره وشی، تهران
[ix] سه سال در آسیا، ترجمه ذبیح الله منصوری. ص ۳۰۹
[x] شهرت تاریخی ولتر در ایران، دکتر کریم مجتهدی http://www.iichs.org/PDF_files/A_voltaire.pdf
[xi] همانجا
[xii] فلسفه های ایرانی ـ اسلامی به روایت کنت دو گوبینو،دکتر کریم مجتهدی، http://www.iichs.org/PDF_files/A_falsafe_eslami.pdf