کودتا ـ انقلاب اکتبر چون پرانتزی در تاریخ بود که برای بستنش حتا شلیک یک گلوله نیز تا لحظۀ فروپاشی لازم نبود
محسن حیدریان/ نویسندۀ کتاب مهاجرت سوسیالیستی و سرنوشت ایرانیان
از سکوی امروز «انقلاب اکتبر» را بدون تردید میتوان یک کودتای سیاسی دانست؛ کودتایی که تنها یک پرانتز هفتادساله اما خونین و سرشار از خشونت و بربریت در تاریخ بود. این واقعیت را نهتنها فروپاشی شوروی سابق و دیگر کشورهای سوسیالیستی در یکششم کرۀ ارضی تأیید میکند، بلکه همواره از سوی متفکران و نظریهپردازان بزرگ تاریخ از ارسطو تا نیچه بارها دربارۀ وقوع آن اعلان خطر شده بود. ارسطو، بزرگترین نظریهپرداز تاریخ، قرنها پیش بر اساس مطالعۀ انواع دولتها و نیز سرشت و خصلت آدمی و توانمندیها، استعدادها و انگیزههای پرتنوع و گوناگون بشری با اطمینان تأکید کرد که «امکان برقراری یک دولت اشتراکی در روی کرۀ زمین هرگز وجود ندارد. و اگر واقعیت یابد جز با سرکوب و خشونت قادر به اعمال قدرت نیست.» واقعیت نیز این است که در تمام تاریخ بشری هیچکس نتوانسته حتا یک نمونه هم نشان دهد که حکومت سوسیالیستی واقعی با احترام به آزادی و دموکراسی و نظام چندحزبی و انتخابات دموکراتیک در کرۀ زمین شکل گرفته باشد. سه عنصر پایهای اندیشۀ موسوم به «سوسیالیسم علمی» یعنی قرائت از مبارزۀ طبقاتی، براندازی نظام سرمایهداری و نیز نظریۀ کسب قدرت سیاسی از راه انقلاب و برقراری دیکتاتوری پرولتاریا، همۀ باورمندان عدالت منهای آزادی را به بنبست تاریخی کشانده است. مهمترین پیشفرضهای اندیشۀ مارکس که تشدید شکاف طبقاتی و تقسیم جامعه به دو طبقۀ استثمارگر و استثمارشونده که توجیهگر و زمینهساز تسخیر قدرت سیاسی از سوی پرولتاریا بود، در همان دوران از سوی برنشتین، نظریهپرداز اصلی سوسیالدموکراسی، ابطال گردید. برنشتین اعلام کرد که انقلاب پرولتری نهتنها ضرورت تاریخ نیست بلکه هیچ زمینه و نیاز واقعی در متن جامعۀ سرمایهداری وقت هم ندارد. اما این بررسیهای تجربی در نظر برنشتین بدان معنی نیست که طبقۀ کارگر زیر فشار سرمایهداری نیست یا مورد استثمار قرار نمیگیرد. برنشتین تأکید کرد که برای بهبود وضع طبقۀ کارگر باید از راههای مسالمتآمیز نظیر تشکیل اتحادیه و سندیکای کارگری، مبارزه در پارلمان و شوراهای شهری پیکار کرد. بنابراین ادعای استقرار سوسیالیسم در امپراتوری روسیه، با هشتاد درصد روستاییهای موژیک؛ بالای هفتاد درصد بیسواد؛ و بهزحمت با ده درصد کارگر جز با توسل به ترور سیاسی و استقرار یک نظام توتالیتر و سرکوبگر، ناممکن بود. بقای این نظام طی هفتاد سال نیز، جز با توسل به زور و ترور سیاسی و استبداد بسیار خشن، ناممکن بود. به همین جهت با مختصر گشایش فضای سیاسی از هم فروپاشید. خوشبختانه دیگر این شاهبیت چپ ارتدوکس که «تاریخ نشان خواهد داد» پس از صد سال از انقلاب اکتبر و کوهی از دادهها و فاکتهای در دسترس همگانی که «تاریخ بهراستی نشان داده است»، دیگر یک شوخی کودکانه به نظر میرسد.
با وجود «ناممکنهای فوق» پرسش این است که پس چگونه «انقلاب اکتبر» به پیروزی رسید؟ زیرا هر کس با استناد به نظرات مارکس و حتا خود لنین تا چند ماه قبل از اکتبر، به این نتیجهگیری میرسید که هیچیک از پیششرطهای پیروزی یک انقلاب سوسیالیستی در روسیۀ سال ۱۹۱۷ وجود نداشت.
واقعیت این است که انقلاب اکتبر بدون لنین هرگز به پیروزی نمیرسید. نه شرایط انقلاب سوسیالیستی در روسیه فراهم بود و نه تناسب قوای سیاسی چنین امکانی میداد و نه ذهنیت روستایی روسها چنین راه و سرنوشتی را میطلبید. این لنین بود که همچون یک انقلابی زخمخوردۀ حرفهای همۀ زندگیاش را وقف کسب قدرت سیاسی کرد، بدون آنکه هیچ اندیشۀ روشن و دوربرد سیاسی دربارۀ آیندۀ این پروژه و اصولاً علم کشورداری مدرن داشته باشد. زندگی و آثار وی نشان میدهد که ولادیمیر لنین بیشک از بحث برانگیزترین شخصیتهای تاریخ است. بعضی طرفدارانش او را چون قدیسی آسمانی بالا میبرند و برخی مخالفان او را تجسم شیطان روی زمین میدانند. از آدمکشترین افراد چون استالین تا انساندوستترین افراد مثل ماکسیم گورکی، کسانی بودهاند که خود را دنبالهرو لنین دانستهاند. در صف دشمنان او نیز میتوان چنین تنوعی یافت. لنین در تمام عمر کوتاه پنجاهوسهسالۀ خود جز سیاست دغدغۀ دیگری نداشت. وی که در هفده سالگی، برادر بزرگش ساشا را به اتهام شرکت در سوءقصد به تزار بر چوبۀ دار دیده بود، محرک انتقام وجودش را فراگرفت. وی برای بار دوم به سه سال تبعید در سیبری محکوم کرد. این جنگ و گریزها و نیز اعدام برادرش، از وی یک انسان زخمخورده ساخته بود؛ زخم روحی که تا لحظۀ مرگ هرگز او را رها نکرد. او در مقابل مخالفان اندیشههایش، حتا نزدیکترین یارانش، بسیار بیرحم بود. مدارا در نظرش «بورژوایی» و احمقانه میآمد. هرگونه مخالفت با آرا و عقایدش را به هیچ روی تاب نمیآورد و در طول مباحثات حتا در برابر دوستان و بستگانش نیز بسیار بیپروا و بیادب رفتار میکرد. ماکسیم گورکی صمیمیترین دوست لنین بود. لنین فردی قاطع و بیرحم در عرصۀ سیاست و حکومت و گورکی انسانی رئوف و مهربان و غمخوار افراد فرودست جامعه بود. لنین یکی از معدود کسانی را که تحمل میکرد، همین گورکی بود. گورکی بارها از زخم زبانها و تحقیرهای لنین شکوه کرده است. زیرا لنین او را یک «روشنفکر بورژوا» خطاب میکرد. اما مهمترین و بارزترین ویژگی و در عین حال بزرگترین دستاورد لنین تاکتیسین بودن اوست. همین عامل است که نقش تعیینکنندهای در پیروزی انقلاب اکتبر ایفا کرد. لنین یک کنشپرداز سیاسی است که فارغ از نتایج و سمتوسوی کلان (استراتژی یا راهبرد) در راستای رسیدن به نتایج خرد اقداماتی انجام میدهد که به این نتایج خرد «راهکنش» یا «تاکتیک» میگویند. او که ذهنیت کادرهای بلشویک و نیز طبقۀ کارگر روسیه را که هر دو اغلب یک پیشزمینۀ سادهلوحانۀ دهقانی داشتند، بهخوبی میشناخت، چون بازیکنی بود که نبض بازی را در دست میگرفت و ریتم تیم را کنترل میکرد و با خلاقیت و بازیسازی برای بازیکنان بالای زمین ایجاد موقعیت میکرد. این کنشگری تاکتیکی زیگزایگی، تنها در بستر یک جامعۀ روستایی عقبمانده کاربرد داشت. وگرنه در یک کشور نسبتاً پیشرفته هرگز نه باورپذیر است و نه قادر به بسیج یک نیروی سیاسی است.
در آثار او هیچ رویکرد انسانی، تحمل و مدارا، و اثری از دیالوگ واقعی دیده نمیشود. انقلاب فوریه چند ماه قبل از اکتبر سال ۱۹۱۷ پیروزی بزرگی برای مردم روسیه به شمار میرفت. دولت موقت به رهبری کرنسکی با برنامهای دموکراتیک، با هدف برقراری آزادیها و حقوق دموکراتیک، بر سر کار آمد. آزادیهای سیاسی برقرار شد. تقریباً تمام احزاب روسیه حتا بلشویکها از دولت موقت پشتیبانی کردند. همه امید داشتند که با سقوط تزاریسم، نظامی قانونی و مردمگرا به قدرت برسد که به نابسامانیهای کشور پایان دهد. لنین که در تبعید از تحولات روسیه با خبر شده بود، راه بازگشت به میهن را در پیش گرفت. او پس از ورود به روسیه در آوریل ۱۹۱۷ در نخستین اقدام، سیاست حزب را به باد حمله گرفت و مشی تازهای برای بلشویکها تصویب کرد. لنین در آغاز سال ۱۹۱۷، در نبردی مستقیم با قدیمیترین کادرهای حزب، توانست مانند گذشته از مهارت تاکتیکی و روانشناسانۀ روسی خود، به گونۀ حداکثری بهره برد و چشمانداز سیاسی را به گونهای رادیکال و غیرقابل پیشبینی اما به عنوان پرهزینهترین تغییر نقشۀ سیاسی جهان، تغییر دهد. او به یکباره و ناگهانی دولت موقت را «نوکر بورژوازی» خواند و حمایت از آن را خیانت به زحمتکشان دانست. به نظر او کارگران باید مبارزۀ مستقلی شروع کنند، انقلاب بورژوایی را با انقلابی پرولتری تکمیل کنند و به سوی کسب انحصاری حاکمیت و تشکیل یک نظام سوسیالیستی پیش بروند. با گسترش آزادیهای مدنی، کارگران و سربازان ناراضی در شهرهای گوناگون روسیه شوراهایی (سوویت) را تشکیل داده بودند که فعالیت آزاد و علنی داشتند. رهنمود لنین برای بلشویکها در این مرحله عبارت بود از: نفوذ در شوراها، طرح شعارهای تند انقلابی، به دست گرفتن رهبری شوراها و هدایت آنها به سوی قیام مسلحانه! تزهای آوریل ۱۹۱۷ او که بعدها به یکی از آثار کلاسیک مارکسیست ـ لنینیستی تبدیل شد، صرفاً با همین انگیزه نوشته شده است.
بلشویکها نه شمار زیادی بودند و نه نفوذ و پایۀ اجتماعی گستردهای در میان مردم داشتند. اما با رهبری تاکتیکی لنین و تکیه بر شبکۀ فعالی از اعضای جدی و با پشتکار، قادر شدند بیست هزار نفر را در پتروگراد مسلح کنند. در شامگاه بیستوچهارم اکتبر بلشویکها در پتروگراد قیام مسلحانه اعلام کردند. «گاردهای سرخ»، دستههای مسلح کارگران، سربازان و تعداد اندکی از روشنفکران با طرح و نقشۀ لنین، به پادگانها و ادارههای دولتی حمله بردند، مراکز حساس را به تصرف درآوردند و وزرای دولت موقت را در «کاخ زمستانی» دستگیر کردند. در پاسخ به فراخوان لنین که شعار «تمام قدرت به شوراها» را طرح کرده بود، «کنگرۀ سراسری شوراهای روسیه» با بلشویکها اعلام همبستگی کرد. لنین در جلسۀ شورا نطقی هیجانانگیز ایراد نمود و به عنوان رئیس نخستین دولت سوسیالیستی جهان زمام امور را به دست گرفت. او هدف دولت تازه را «حاکمیت کارگران و دهقانان» و برپایی نظام سوسیالیستی در روسیه اعلام کرد. و چنین بود که انقلاب اکتبر به گونهای برقآسا به پیروزی رسید. انقلابی که یک ماهیت کودتایی داشت و پیامدهای آن در شکلگیری استالینیسم و «سوسیالیسم واقعاً موجود» چون پرانتزی در تاریخ بود که تا لحظۀ فروپاشی حتا یک گلوله نیز برای بستن پروندۀ این پرانتز لازم به شلیک شدن نداشت.
تکثیر توتالیتاریسم: وقتی کودتای لنینی سرمشق میشود
حکومتی که لنین ساخت به احدی مجال و فرصت مخالفت نداد، آزادی بیان را یکسره فسخ کرد و آن را به کناری نهاد و خیل عظیمی از مردم روسیه را به صرف همراهی نکردن با سیاستهایش از دم تیغ گذراند یا تبعید کرد. در برابر پیروزی برقآسای «سرخها» مخالفان نظام بلشویک جبهۀ متحدی تشکیل دادند که در جنگهای شدید و خونین تا پایان سال ۱۹۲۰ از سوی بلشویکها به رهبری تروتسکی به خاک و خون کشیده شد. به گفتۀ پژوهشگر سوئدی متخصص قتلعامهای سیاسی در دنیا رادلف رومل در کتاب بزرگ بود لنین تنها در نخستین دهۀ پیروزی انقلاب اکتبر در روسیۀ تحت حکومت حزب کمونیست شوروی بیش از ۳۷ میلیون نفر از شهروندان این کشور یعنی یکچهارم جمعیت آنزمان قتلعام شدند. از این تعداد بیست میلیون نفر در جریان انقلاب و ترورهای انقلابی و جنگ داخلی به قتل رسیدند. از این بیست میلیون نفر دستکم چهار میلیون نفر به طور مستقیم از سوی حزب لنینی طبقۀ کارگر به قتل رسیدند.
تنها هفتاد سال بعد هنگامی که بزرگترین دولت توتالیتر جهان که ارتشی حتا مجهزتر از ارتش امریکا داشت، و یک سازمان امنیتی که در دنیا بیسابقه بود، با یک درآمد عظیم نفت و گاز، هنگامی که گورباچف به کنگره رفت و گفت که «دیگر نمیتوانیم»، به نقطهای رسید که دیگر هیچکس نمیتوانست برای نجات آن کاری انجام دهد. خود کمونیستها از صدر تا ذیل به این نتیجه رسیدند که ادامۀ وضع موجود امکان ندارد؛ یعنی نقطۀ فروپاشی. با همۀ اینها باید گفت که اشکال اصلی نه در شخصیت لنین و کمبودهای اساسی نظام سوسیالیستی بلکه در بینش دترمینستی و نگرش و اندیشهای است که بارها و بارها تجربه شده و شکست خورده است. سوسیالیسم مورد نظر مارکس با تغییر و تحولاتی که در جوامع سرمایهداری رخ داده ناممکن است. هرجا هم که به نحوی در این راستا تلاشی صورت گرفته به استبداد و توتالیتاریسم انجامید. شوروی و کشورهای اروپای شرقی، کوبا و کرۀ شمالی نمونههای آن هستند.
رویکرد یا مشی لنینی یعنی انگزنی و دشنامگویی به هر رقیب و مخالف سیاسی به قصد حذف او و کوشش برای کسب قدرت سیاسی با تکیه بر یک نیروی اندک انقلابیون حرفهای از راه کودتا (با اتکا به حمایت شوروی) تا چندین دهه تبدیل به سرمشق و فرهنگ سیاسی بسیاری از احزاب کمونیستی جهان گردید. نمونۀ ایرانی آن رفتار نورالدین کیانوری با منتقدین درونی و بیرونی حزب توده بود. نمونههای جهانی آن سرنگونی دولت ملی دوبچک در چکسلواکی، سرکوب خونین قیام مردم مجارستان در در ۲۳ اکتبر ۱۹۵۶ و کودتای ثور علیه حکومت داودخان در افغانستان است.
سربلندی خلیل ملکی: دربارۀ تجربۀ غمانگیز چهار نسل چپهای ایرانی
دستکم چهار نسل از چپهای ایرانی شیفتۀ سوسیالیسم مارکسیستی بودند و کعبۀ آمالشان مسکو یا پکن بود. آنها فداکاریهای بزرگی کردند و زندگیشان را در راه آرمانشان گذاشتند. روش حزب توده در برابر حکومت ملی دکتر مصدق دقیقاً از روی مشی و تفکر لنین در انقلاب اکتبر کپیبرداری شده بود که فاجعه آفرید. چپهای ایران تاریخ حزب کمونیست و حتا روسیه را بهمراتب از تاریخ ایران و انقلاب مشروطیت، بهتر میشناختند. در حوزههایشان تاریخ حزب کمونیست آموخته میشد نه انقلاب مشروطه. سالها طول کشید تا آنها به ماهیت واقعی دولت و حزب کمونیست شوروی پی بردند. یک جنبه از تجربۀ گذشته این است که این دولت شوروی و حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از احساسات پاک کمونیستها برای پیشبرد وسوسههای سلطهطلبانه و جهانگشاییاش سوءاستفاده میکرد. یک جنبۀ دیگر هم تقلید و مدلبرداری چپهای ایرانی و نیز دیگر کشورها بود که چه از شرق برداشته شود و چه از غرب، راه به جایی نمیبرد و مقلد را بر باد میدهد.
پس از انقلاب اکتبر و فجایع آن بسیاری از نیروهای چپ در کشورهای رشدیافتهتر بهدرستی راه و تفکر خود را از مارکسیسم ـ لنینیسم جدا کردند و با اندیشۀ سوسیالدموکراسی مسیر اصلاح نظام سرمایهداری را با تأکید بر آمیزش آزادی با عدالت اجتماعی در پیش گرفتند. متفکران بزرگی مانند برنشتین اعلام کردند که انقلاب پرولتری نهتنها ضرورت تاریخ نیست بلکه هیچ زمینه و نیاز واقعی در متن جامعۀ سرمایهداری وقت هم ندارد. این جنبش فکری مبنی بر اینکه سوسیالیسم نه از طریق انقلاب که از طریق اصلاحات تدریجی به دست میآید تقریباً بر کل سوسیالدموکراسی حاکم گشت. شعار سوسیالدموکراتها «نه به انقلاب، آری به اصلاح» بوده است (Eveloution، not reveloution).
سوسیالدموکراسی بهویژه پس از جنگ جهانی اول و نیز پس از جنگ جهانی دوم رشد گستردهای یافت و به یک گرایش رفرمیستی در میان زحمتکشان، دانشجویان و عدالتخواهان تبدیل شد و در بسیاری از کشورها نظیر آلمان و سوئد به قدرت رسید و با ساختن دولتهای رفاه همگانی، پایۀ امروزین عدالت در اروپای کنونی را ریخت. اعمال قوانین جدیتر کار، ملی کردن صنایع مادر و اصلی، و ایجاد دولت رفاه همگانی از دستاوردهای سوسیالدموکراسی است. بر این اساس پرسش مرکزی سوسیالدموکراسی دربارۀ مفهوم و جایگاه آزادی و اولویت آن در برنامۀ جنبش کارگری و دستیابی به عدالت اجتماعی است. تفاوت پایهای اندیشۀ مارکسیستی و سوسیالدموکراسی در این است که آزادی و حقوق شهروندی دو مؤلفۀ اساسی جنبش سوسیالدموکراتیک است و حقوق شهروندی و تلاش برای کسب آزادیهای قانونی و آزادی همواره مقدم بر رفاه اقتصادی است. این باور است که توانسته و میتواند مبارزه برای دستیابی به عدالت و رفاه و بهداشت و ریشهکن کردن فقر را با کسب آزادی و دموکراسی پیوند زند.
این احزاب با رد ضرورت تاریخی گذار از سرمایهداری به معنای رد مبارزۀ طبقاتی و جایگزین کردن آن با تلاش برای رفاه اجتماعی، ریشهکن کردن فقر و ایجاد فرصت برابر برای همۀ شهروندان و بهویژه تلاش برای توزیع عادلانۀ ثروت و رفاه همگانی در درون همین نظام سرمایهداری تلاش کردند. شناختهترین چهرۀ ایرانی سوسیالدموکراسی خلیل ملکی است که از سکوی امروز از همۀ بدخواهانش سربلندتر بیرون آمده است. ملکی سوسیالیست بود ولی در عین حال سخت به آزادیهای فردی پایبند بود و به رأی آزاد مردم در انتخابات و به یک کلام دموکراسی پارلمانی باور داشت. در دورانی که صنعت نفت ملی شده بود ملکی با حمایت از دکتر مصدق نوشت: «نیروهای ملی باید بتوانند به نحوی سازمان داده شوند که یک دموکراسی پارلمانی مبتنی بر احزاب سیاسی بنا کنند، تا مردم بتوانند از طریق نمایندگان خود واقعاً بر کشور حکومت کنند… مردم باید چنان بار آورده شوند که بتوانند هم نان هم آزادی به دست آورند… به عبارت دیگر سیاستهایی باید به کار بست که هر آشپزی بتواند هنر حکومت کردن و شرکت در حکومت را بیاموزد.»
از: گویا