ژیلا بنی یعقوب به بهمن احمدی امویی: با صبر و آگاهی رنجها و دردها را به قدرت تبدیل خواهیم کرد
چکیده: نباید از این بترسیم که بگوییم درد میکشیم، درد میکشیم و استقامت میکنیم. اگر قرار بود هیچ دردی نکشیم و مقاومت کنیم که اصلا هنری نبود. من هم هیچ ابایی ندارم که بگویم اینجا درد میکشم، درد میکشم اما با قدرت تحمل میکنم، رنج میکشم اما صبوری میکنم؛ صبر، صبر، صبر. …
ژیلا بنی یعقوب، روزنامه نگار زندانی محبوس در زندان اوین در نامهای به همسرش به مناسبت تولد وی که در زندان رجایی شهر کرج محبوس است مینویسد: نباید از این بترسیم که بگوییم درد میکشیم، درد میکشیم و استقامت میکنیم. اگر قرار بود هیچ دردی نکشیم و مقاومت کنیم که اصلا هنری نبود. من هم هیچ ابایی ندارم که بگویم اینجا درد میکشم، درد میکشم اما با قدرت تحمل میکنم، رنج میکشم اما صبوری میکنم؛ صبر، صبر، صبر.
به گزارش کلمه، این روزنامه نگار در بند در بخشی از نامه ی خود آورده است: بهمن، من این نامه را به عنوان تبریک تولد مینویسم، اما ناخودآگاه پر از درد و رنج شده. چارهای نیست. دردهای ما بخش مهمی از زندگی ما در این سالها شده و به قول دکتر ویکتور فرانکل: “رنج هایی که تحمل کرده ایم، غرور آمیز تر از هر چیز است.
غرورآمیز است چون درد و رنجی را که معنا و هدفی دارد با میل تحمل میکنیم.” رنجی که اطمینان دارم به دستاوردهای مثبت تبدیل خواهد شد. اگر بیرون بودم به مناسبت تولدت حداقل دو کتاب به تو هدیه میدادم، یکی وجدان بیدار که میرحسین موسوی از داخل حصر خواندنش را توصیه کرده و من از آن خیلی آموختم و دیگری کتاب مبارزه و زندگی میشل بن سایق مبارز آرژانتینی که به تازگی در زندان خواندمش و دوستش داشتم.
چند روز قبل بهمن احمدی امویی، روزنامه نگار زندانی بعد از یک مرخصی برای گذراندن حکم پنج سالهاش بار دیگر به زندان رجایی شهر بازگشت .درحالی که ژیلا بنی یعقوب ، همسر روزنامه نگار او در این مدت حتی موفق نشد چند روزی را در کنارش بگذراند چرا که وی نیز در زندان اوین به سر میبرد و وزارت اطلاعات در این مدت با مرخصی چند روزهاش مخالفت کرد. بهمن در حالی به زندان اوین بازگشت که اول خرداد ماه سالروز تولدش بود و این بار هم او همچون چهار سال گذشته نتوانست این روز را در کنار همسرش و یا حتی بدون او دور از دیوارهای بلند بگذراند.
متن کامل نامه ی ژیلا بنی یعقوب به بهمن احمدی امویی را که در اختیار کلمه قرار گرفته با هم میخوانیم:
بهمن جانم
باز تولد تو رسید و باز من در کنار تو نیستم. در چند سال گذشته تو در زندان بودی و من بدون تو برایت تولد میگرفتم، کیک تولد برایت سفارش میدادم، در کنار کیک تولد عکسی از تو میگذاشتم. همان عکسی که در کنار ساحل دریا نشستهای و من خیلی دوستش دارم؛ دریا صبور و سنگین.
در یکی از سالهای نبودنت، با نشان دادن عکسی از سر در ورودی زندان اوین، از شیرینی فروش پرسیدم آیا میتوانند کیکی به شکل آن برایم درست کنند. نگاهش روی عکس خیره ماند و مکثی طولانی کرد. احساس کردم میخواهد بگوید: “نه! نمیشود.” شاید هم بگوید: “انجام اینطور سفارشها ما را به دردسر میاندازد.” اما هیچ کدام از این چیزها را نگفت. لبخندی زد، لبخندی که یک نوع همدلی را با خودش داشت و گفت: “همه سعی مان را میکنیم که کیک خوبی بشود. کیکی هر چه شبیه تر به در ورودی زندان اوین.”
و چقدر در آن سال؛ همه میهمانان در مراسم تولد تو از دیدن کیکی به شکل دروازه اوین شگفت زده شده بودند و موقع بریدن کیک همه با چه شوقی آن را تکه تکه میکردند انگار که یک زندان واقعی را متلاشی میکردند.
عزیزم، تو چند روزی را بدون من نه به عنوان یک زندانی آزاد شده که به عنوان یک زندانی در مرخصی بیرون از زندان گذراندی و درست در روز تولدت بار دیگر به زندان بازگردانده شدی.
من حتی نمیدانم روزهای در مرخصی بودنت را چطور گذراندی؟ این بار من در زندان اوین بودم و فقط هفتهای نیم ساعت حق داشتم بعد از سه سال تو را ببینم. هر چند میدانم مرخصی بهتر از در زندان بودن است اما یک زندانی تحت مرخصی هر روز و ساعتش را در تعلیق میگذراند و هر لحظه با صدای زنگ تلفن از جا میپرد؛ زنگی که ممکن است او را دوباره به زندان فرا بخواند، یک زندانی در این حالت شرایط ناپایداری را تجربه میکند که او را از هر گونه زندگی عادی و برنامه ریزی برای آن باز میدارد.
حالا سالروز تولد تو فرا رسیده و این بار من در زندان هستم، و در اینجا میشنوم و فقط میشنوم. که تو باز به زندان برگشتهای؟ درست در سالروز تولدت. اینجا، در بند زنان، امکانات خیلی محدود است اما تلاش میکنم به مناسبت اول خرداد، روز تولدت، کاری کنم. فعلا تنها کاری که میتوانم برایت بکنم نوشتن همین نامه است.
بهمن عزیزم، من در تمام چهار سال گذشته زیاد به دردها و رنج هایت فکر کرده ام و هنوز هم فکر میکنم من حتی از فکر کردن به آن همه رنج حالم بد میشود، چه برسد به اینکه تو در این چهار سال آن دردها را کشیدهای و آن رنجها را تحمل کرده ای. مثلا هنوز هم که به آن نحوه انتقال غیر انسانی تو در خرداد سال گذشته به زندان رجایی شهر فکر میکنم، بغض راه گلویم را میبندد و اشک هایم سرازیر میشود؛ ساعت یک بامداد در سلول انفرادی را باز کرده و بیدارت کرده بودند؛ بدون اینکه حتی به تو بگویند کجا میبرندت، چشم بند و پابند و دستبند زده و گفته بودند: یالا! راه بیفت” و تو را با چشمان بسته تا زندان رجایی شهر برده بودند، در تمام مسیر چشم بند داشتی و هیچ جا را نمیدیدی و لابد از خودت میپرسیدی که مرا به کجا میبرند؟ آن شب به تو چه گذشت؟ چه چیزهای مثبت و منفی و حتی وحشتناکی از سرت گذشت؟
تو روزهای سختی را در چهار سال زندان گذرانده ای: تحمل انفرادیهای طولانی مدت در اوج گرما، در بندهای ۲۰۹ و ۲۴۰ و بعد گوهردشت. انفرادیهای غیر بهداشتی و غیر استاندارد گوهر دشت در رجایی شهر و از همه تلخ تر تجربه دردآور جدایی از دوستانت. اینکه مقابل چشمانت دوستانت را بردند، بردند برای تبعید(مجید دری، ضیا نبوی، کیوان صمیمی و خیلیهای دیگر)، بردند برای اعدام. حتی مرگ عادی چند نفر از هم بدانت هم حتما خیلی سخت بوده (قاسمی،دگمه چی، کرمی خیرآبادی). من میدانم تو احساس درد میکنی، حتی این را از پشت شیشه دو جداره کابین ملاقات هم در تو حس میکنم، درد را در همه خطوط چهره ات و در لحن صدایت حس میکنم. این همه درد آنقدر تو را تغییر داده که بگویم تو دیگر آن بهمن قبلی (شاد) نیستی. لازم نیست برای تسلای من بگویی: “نه! هیچ دردی احساس نمیکنی” در آن صورت یعنی از همه حساسیتهای انسانی در این سالها تهی شده و تو اینگونه نیستی. تو حق داری اکنون پر از درد باشی، رنجهای خودت و دردهای همه انسانهای مظلومی که در این چهار سال در بند ۳۵۰، بند ۲۰۹ و زندان رجایی شهر با آنها زندگی کرده ای.
من حتی بسیاری از آنها را هرگز ندیده ام اما گاه حتی تحمل شنیدن دردهای شان هم فوق طاقتم میشود اما تو ماهها و سالها با آنها زندگی کرده ای.
رنج تحمل اعدام فرهاد وکیلی، فرزاد کمانگر، جعفر کاظمی، حاج آقایی و مرگ مظلومانه هدی صابر … همه اینها چقدر تو و دوستانت را پر از درد کرده است. پر از درد، درد و درد.
نباید از این بترسیم که بگوییم درد میکشیم، درد میکشیم و استقامت میکنیم. اگر قرار بود هیچ دردی نکشیم و مقاومت کنیم که اصلا هنری نبود. من هم هیچ ابایی ندارم که بگویم اینجا درد میکشم، درد میکشم اما با قدرت تحمل میکنم، رنج میکشم اما صبوری میکنم؛ صبر، صبر، صبر.
می خواهم بگویم من و تو به اینکه در این سالها فشارهای زیادی را تحمل کرده ایم و اکنون پر از درد هستیم باید آگاه باشیم و با آگاهی و مسوولیت کامل دردها و غمهای خود را به قدرت تبدیل کنیم. به نظرم یک راهش این است که این دردها را با دیگران به اشتراک بگذاریم. بیان رنجهای خودمان و دیگران علاوه بر اینکه در کاهش دردهای خودمان موثر است، انجام یک مسئولیت اجتماعی هم هست. دیگران باید بدانند بر تو و دیگر زندانیها چه رفته و میرود.
بهمن، من این نامه را به عنوان تبریک تولد مینویسم، اما ناخودآگاه پر از درد و رنج شده. چارهای نیست. دردهای ما بخش مهمی از زندگی ما در این سالها شده و به قول
دکتر ویکتور فرانکل: “رنج هایی که تحمل کرده ایم، غرور آمیز تر از هر چیز است. غرورآمیز است چون درد و رنجی را که معنا و هدفی دارد با میل تحمل میکنیم.” رنجی که اطمینان دارم به دستاوردهای مثبت تبدیل خواهد شد. اگر بیرون بودم به مناسبت تولدت حداقل دو کتاب به تو هدیه میدادم، یکی وجدان بیدار که میرحسین موسوی از داخل حصر خواندنش را توصیه کرده و من از آن خیلی آموختم و دیگری کتاب مبارزه و زندگی میشل بن سایق مبارز آرژانتینی که به تازگی در زندان خواندمش و دوستش داشتم.
تولدت مبارک
ژیلا بنی یعقوب
اوین، بند زنان، بهار سال۱۳۹۲