شروع مخالفت مرحوم کاشانی با آقای دکتر مصدق از اینجا شروع شد که عرض کردم همین ایشان [آیتالله کاشانی] میخواست در تمام شئون دخالت بکند و اشخاصی را منصوب کند، اشخاصی را بردارد. بنده رفتم… پیش آقای کاشانی… آقای کاشانی با یک طرز عجیبی گفتند که: «این فرماندار کی است که برای سبزهوار انتخاب کردند این خیلی آدم مزخرفی است و…» گفتم: «آقا این از عوامل و از ارداتمندان شما بوده است که انتخاب شده اتفاقا اسم او را من داده بودم.» گفت: «نه این حالا با من بد شده» گفتم که: «کی میتواند با شما بد باشد، شما مقامی دارید و حالا منظور چیست؟ فرماندار سبزهوار که اینقدر مهم نیست.» گفتند: «[این به قول خودشان] آقای معال میخواهد از آنجا وکیل بشود باید وکیل بشود این ممکن است مخالفت کند.» منظور از آقای معال، آقای سید ابوالمعالی، پسر ایشان بود که بعد از مصطفی بود…
سرویس تاریخ «انتخاب»: یکی از مسائل مهم تاریخ معاصر ایران، بحث اختلاف بین دکتر مصدق و آیتالله کاشانی است، مسئلهای که به عقیده بسیاری اگر دامن زده نمیشد، کودتایی هم رخ نمیداد؛ چراکه به هر روی آیتالله کاشانی رهبر معنوی ملت بود و اگر هنوز دکتر مصدق حمایت ایشان را در ۲۸ مرداد ۳۲ به مانند ۳۰ تیر ۳۱ پشت خود داشت، دست کودتا از هر آستینی که برآمده بود، نمیتوانست به این راحتیها دولت ملی را ساقط کند. اما این اختلافها از کجا آغاز شد؟ چرا بین این دو رهبر سیاسی و مذهبی اینچنین شکافی ایجاد شد؟ آیا اختلافها از بعد از ۳۰ تیر ۳۱ آغاز شد، یا نه پیش از آن هم چشمههایی در حال جوشیدن بود؟ نصرتالله امینی، یکی از هواداران پر و پا قرص دکتر مصدق که در دوره اول نخستوزیری ایشان یعنی پیش از ماجرای ۳۰ تیر رئیس بازرسی نخستوزیر بوده و بعد از ۳۰ تیر نیز تا ۲۸ مرداد در سمت شهردار تهران انجام وظیفه کرده است، در خاطراتش روایت میکند که تا سیام تیر ۳۱ بین این دو اتفاق کامل بود و اختلافها از آنجا به بعد شدت گرفت. اما هم او در خاطراتش (صص ۲۳-۲۵) روایتی دارد از دخالتهای آیتالله کاشانی در امور کشوری که مربوط به زمان پیش از ۳۰ تیر بوده است، زمانی که امینی خود بازرسی نخستوزیری را به عهده داشته، این روایت نشان میدهد که سرچشمه این اختلافها به کجا باز میگشت. امینی چنین روایت میکند:
شروع مخالفت مرحوم کاشانی با آقای دکتر مصدق از اینجا شروع شد که عرض کردم همین ایشان [آیتالله کاشانی] میخواست در تمام شئون دخالت بکند و اشخاصی را منصوب کند، اشخاصی را بردارد. یادم هست که وقتی ایشان رفته بودند در یک باغی در گردنه قوچک، آنجا بودند مرا خواستند که پیغامی برای آقای دکتر مصدق بدهند. من آن وقت رئیس بازرسی نخستوزیری بودم…. بنده رفتم به اتفاق خدا رحمت کند مرحوم دکتر طرفه (که از بستگان مرحوم کاشانی بود و رئیس بیمارستان وزارت راه بود که بعدا همان بیمارستان به نام دکتر طرفه نامیده شد) پیش آقای کاشانی… در همان دهی که ایشان بودند، در گردنه قوچک بالای اقدسیه و بین اقدسیه و گردنه قوچک. آنجا آقای کاشانی با یک طرز عجیبی گفتند که: «این فرماندار کی است که برای سبزهوار انتخاب کردند این خیلی آدم مزخرفی است و…» گفتم: «آقا این از عوامل و از ارداتمندان شما بوده است که انتخاب شده اتفاقا اسم او را من داده بودم.» گفت: «نه این حالا با من بد شده» گفتم که: «کی میتواند با شما بد باشد، شما مقامی دارید و حالا منظور چیست؟ فرماندار سبزهوار که اینقدر مهم نیست.» گفتند: «[این به قول خودشان] آقای معال میخواهد از آنجا وکیل بشود باید وکیل بشود این ممکن است مخالفت کند.» منظور از آقای معال، آقای سید ابوالمعالی، پسر ایشان بود که بعد از مصطفی بود، بعد از آن آقا مصطفی بود یعنی کوچکتر از آقا مصطفی بود و سن او هنوز از بیست و خردهای سال تجاوز نمیکرد که بتواند وکیل بشود. من گفتم: «آقا اهالی سبزهوار که ابوالمعالی را نمیشناسند مضافا به اینکه سن ایشان وافی نیست و کافی نیست.» با رسمی که معمولا این آقای کاشانی داشت و در محاوره رعایت ادب و نزاکت اخلاقی نمیکرد فرمودند که (خیلی معذرت میخواهم از اینکه این عبارت را من در مصاحبه میگویم): «برین تو سن، برین تو سن، این حرفها چیست؟! نخیر این باید وکیل بشود و در سبزهوار هم وکیل بشود؛ و بعد هم این خود الهیار صالح آدم بدی نیست، ولی این جارویی که به دمش بسته و به […] بسته این چیز بیربطی است.» گفتم: «منظور؟» گفتند: «سرتیپ شیبانی، این هم بیربط است نباید او وکیل بشود باید مصطفی بشود وکیل دوم کاشان.» من گفتم: «آقا مردم باید رای بدهند، رئیس دولت که در این کار دخالتی ندارد.» گفت: «نه باید شما به ایشان بگویید که باید مصطفی از کاشان وکیل بشود و ابوالمعالی از سبزهوار بشود و آقازاده [آقا محمد]) هم از ساوه.» گفتم: «من تا اندازهای که میدانم مردم ساوه زیاد از ایشان دل خوشی ندارند و دائما توی دادگستری عدهای با این دعوا دارند.» گفت: «نخیر باید ایشان وکیل بشود.» گفتم: «جنابعالی با رویهای که دارید همه افراد ملت وکیل شما هستند و احتیاج نیست که این آقازادههاتان وکیل بشوند.» گفت: «نه باید این بچههایم در مجلس وکیل باشند و اگر نشوند من تنبان را از […] دکتر مصدق [با آن عبارتی که معمول ایشان بود] میکشم.»
من آمدم و به آقای دکتر مصدق… گفتم. ایشان فرمودند: که: «بروید به ایشان بگویید که اگر میل دارند من استعفا میدهم خود ایشان بیایند دولت تشکیل بدهند. من این کار را نمیکنم اصلا. من نمیتوانم دخالت بکنم. الان شورای انتخابات تشکیل شده.» شورای انتخابات، چون همان موقع شورای انتخاباتی بود از عدهای از قضات عالیمقام دیوان کشور از قبیل: جمال اخوی اگر خاطرم باشد جمال اخوی بود، ویشکایی بود، آقای مهدی اعتماد مقدم بود، مستشار دیوان کشور آقای میرزا قوامالدین مجیدی نایبرئیس کانون وکلا و خودم که رئیس بازرسی نخستوزیری بودم و چند نفری که اینها دکتر سنگ بود، دکتر سنگ که مدتها وکیل مجلس بود و آن دکتر عالمی که بعد وزیر کار شد اینها را هم از دانشگاه انتخاب کرده بودند. اینها شورای انتخابات بود که رسیدگی میکردند به امر انتخابات. گفتند: «شورایی است این کار را میکند […]» از اینجاها شروع شد به مخالفت…
در صورتی که تا سیام تیر بین آقای دکتر مصدق و کاشانی اتفاق کامل بود و با هم خوب بودند، ولی از آن تاریخ شروع شد این اختلاف بالا گرفتن…