از آنجا که دین و فرهنگ در انسان به هم می رسند پس اینها دو پاره از هویت او میشوند. به بیانی، دین و فرهنگ برای آنکه در انسان جمع شوند باید از پل هویت او عبور کنند. تعریف هویت آسان نیست اما آن را به همسانی یا این همانی برداشت میکنند. به این سیاق، من دیروز همان من امروزم که به لحاظ فرهنگی یا دینی، دیگران تغییر محسوسی در من نمی بینند. دین و فرهنگ در یک پیوند دو سویه قرار دارند که مرز بین این دو سیال و لغزان است. این مرز بندی البته شکلی کیفی دارد و نه کمّی. حال که انتظار ما از فرهنگ آن است که زندگی را شایسته زیستن کند پس چرا از دین یا ایدئولوژی چنین انتظاری نداشت که به زندگی ما ارزش زیستن دهد؟
تعین هویت ما (یا) به فرهنگ است یا اینکه هویت خواهی نخواهی معطوف به دین خواهد شد؛ برخی ادعا میکنند صرفا هویت فرهنگی دارند و از بار دین سبک شده و این پاره را ندارند که البته این ادعا نیازمند چالش است. کسی که هویت دینی دارد لزوما به این معنا نیست که او مذهبی و ملزم به انجام فرایض است بلکه این هویت صرفا به معنای عضوی آماری از یک فرقه به شمار میرود. هویت گرچه یک ویژگی فردی “من” در برابر یک جوهر فردی “تو” دارد اما همزمان این هویت یک مولفه جمعی نیز دارد.
دین (ایدئولوژی) و فرهنگ به زندگی ارزش، هدف و معنا میدهند؛ خارج از این سه حوزه زندگی نه معنا دارد و نه ارزش و نه هدف. آداب و سُنن برآمده از دین و فرهنگ است که انسان را به فراسوی غریزه (زیست جمعی جانوری) سوق میدهند. انسانی که اینها را نداشته باشد پس در گودال غریزه است. آنگاه نگرانی انسان مدرن این است که حیات او چگونه درون گودال غریزه می تواند دارای هدف، معنا و ارزش هم باشد. من که در این گودالم همزمان چگونه می توانم ادعای زیست فرهنگی یا حیات دینی داشته باشم؟ برخی فرهنگ را گنجینه ارزشها، اهداف و آرمانها می دانند و عدهای نیز دین را سرچشمه اخلاق، معنا و هدف زندگی می شناسند؛ من گودنشین اما که نه این را دارم و نه آن را چگونه می توانم به زیستنی تظاهر کنم و مدعی شوم که (یا) این را دارم و یا آن را؟
فرهنگ می تواند شارح دین باشد و دین را نیز فرهنگ می تواند تفسیر کند. آژند مذهب به گونهای است که هویت دینی را نمی توان به کرامت و به دعایی به دست آورد یا اینکه به طرفهالعینی از جلد آن بیرون جهید و آزاد شد. فرآیند شکل گیری هویت ما به شکلیست که در انتخاب آن آزاد نیستیم بلکه بازیگرانی هستند که قبای این هویت را به قامت ما می دوزند.
جوامع گوناگون هر سال شاهد جلوه ها، مراسم و اعیاد دینی فطر و فطیر یا کریسمس و پاک هستند. مشکل بتوان پذیرفت که شهروندان با برپایی یک جشن دینی یا سوگواری مذهبی نشان میدهند که “من” دینی ندارند و فقط “من” فرهنگی دارند. پنداری اینجا دین و فرهنگ همانند ظروف مرتبطه می شوند که هویت انسان در آن شناور است و او چیستی و کیستی خویش را در این ظرف می یابد. به عبارتی در یک کلانشهر مدرن، میدانیم که که نگاه ما به خویش منطبق بر نگاهیست که دیگران بر ما دارند. بدین شکل، یک هویت متقارن در جامعه داریم که بر پیشانی این هویت، یک “ما”ی مشروع در شهر حک شده است. حال چنانچه دین نتواند پاره مهمی از این هویت باشد آیا فرهنگ می تواند بخش مهمی از آن باشد؟ پاسخ به این پرسش آسان نیست و بستگی دارد که مفهوم “فرهنگ” را چگونه تعریف کنیم یا آنکه از فرهنگ چه انتظاری داریم. البته می دانیم دین چیست و از آن چه میخواهیم یا نمیخواهیم. از سوی دیگر ما حتی با دین سکولار (ایدئولوژی) نیز تکلیف خویش را روشن ساختیم و از مزایا و مضرات آن آگاهیم اما درباره “فرهنگ” هنوز به یک اجماع نرسیدیم و راه درازی در پیش داریم. گرچه تعاریف بیشمار از مفهوم فرهنگ داده می شود اما می توان این تعابیر و تفاسیر گوناگون را بر دو محور شرقی و غربی چرخاند.
در غرب گشتاور فرهنگ عموما دین نیست بلکه “طبیعت” است که در اینجا آن را فرهنگ “وجدان” محور فرض کنیم. در شرق یا روسیه اما گشتاور فرهنگ، مذهب ارتدوکسی است که آن را فرهنگ معطوف به “شرف” بدانیم. برای درک این تفاوت فرهنگی لازم است اینجا به یک نمونه تاریخی از شرفاندوزی روسی اشاره کنم: در دوران اتحاد جماهیر شوروی آنها در لهستان، چک، آلمان شرقی و مجارستان بر روی دگراندیشان یا بهزعم خودشان بیگانگان و دشمنان کمونیسم اسلحه کشیدند و توپ و تانک آوردند اما زمانی که نوبت به روسیه و کودتا علیه “گورباچف” رسید سرباز روس علیرغم فرمان رهبران حزب به روسها شلیک نکرد حتی به بهای سقوط کرملین.
به خاطر این انتخاب طبیعی شاید بیسبب نباشد که در شرق، فرهنگ غربی را نیهیلیستی میخوانند. البته جوهر این فرهنگ نیهیلیستی هرچه باشد بااین وجود، هم به “مرگ” انسان نظر دارد و هم به حیات او. بنابراین هم فرهنگ مردگان است و هم فرهنگ زندگان. آنجا مردگان چنان سهمی در فرهنگ دارند که گویی زندهاند. در آغاز دوره مدرن و فرآیند دولت – ملت سازی، آلمانی ها خلا دین را با سرنوشت مردگان یا همان “تاریخ” پر کردند. البته این باستان گرایی آلمانی در دوران پهلوی به ایران نیز رسید و اندکی نیز اوج گرفت تا شاید هویت ملی یا میهنی ما سنگینتر از توشه عشیرتی، قبیلهای و ایلیاتی شود. بیسمارک صدر اعظم سکولار آلمان با تکیه به حافظه جمعی تاریخی چنان فرآیند دولت – ملت سازی را پر شتاب آغاز میکند که در زمان اندکی این سرزمین پراکنده ایلیاتی به قدرتمند ترین کشور مستقل اروپا تبدیل میشود که گویی “تاریخ” توانست به مثابه ایدئولوژی آلمان مدرن شناخته شود. این تاریخ در آغاز دوران پهلوی با شوق زیاد وارد فرآیند دولت – ملت سازی در ایران میشود و برخی اوقات با احتیاط فراوان و حتی با تغییر ایفای نقش به عنوان یک “کاتالیزور” همچنان در این فرایند سیاسی حضور دارد.
در کشور ما وُلگاریزه شدن مفهوم فرهنگ و کاربرد بیهنگام آن سبب گشته که نتوان تعلق این مفهوم را به دین، زبان و هنر آشکار ساخت. رایج است که فرهنگ را به اشتباه در کنار هنر بکار می بریم تا نشان دهیم فرد با فرهنگ لزوما انسانی باهنر و در نتیجه ارزشمند نیز هست. افزون براین، معمولا فرهنگ را مترادف با مفهوم تمدن می شناسیم؛ حال آنکه تمدن دلالت بر لایه سطحی جامعه دارد اما فرهنگ معطوف به باطن یا “روح” مشترک یک ملت است. نمادها و مظاهر سرد و سیمانی شهرسازی از سنگ و پولاد و بتُن، نشانه تمدن یک ملت است اما چگونه و چرا زیستن آن ملت (شرف اندوزی یا وجدان جمعی) را فرهنگ و دین یا به تعبیر آلمانی “روح” ملت تعیین میکند. به این سبب است که تمدن سرد و سطحی میشود و فرهنگ نیز گرم و عمقی.
در غرب دوران گذار هویت از دین به فرهنگ یا به عبارتی دوران تغییر گشتاور هویت جمعی از متافیزیک به فیزیک (طبیعت) دورانی بسیار سهمگین و پر هزینه شد. این گذار هولناک دیر یا زود به دیگر نقاط نیز میرسد تا هویتی که در برزخ دین و فرهنگ گرفتار است روزی از این دو راهی خارج شود. به باور فیلسوف آلمانی “آرتور شوپنهاور” ملت او نیز سالها در برزخ “خارپشت” گرفتار بود به شکلی که نه می توانست از این دل بر کند و نه از آن. شوپنهاور دویست سال پیش سرنوشت آلمان را به برزخ خارپشت تشبیه کرد که ملت باید (یا) دین را انتخاب کند یا فرهنگ را. بی دلیل نیست آنجا که شرف روسی هست از وجدان آلمانی خبری نیست و آنجا که وجدان آلمانی ایستاده است از شرف روسی خبری نیست؛ چه سخت است اما افتادن ملتی در برزخ خارپشت.