دکتر بختیار بدنبال این بود که به روندی که بوسیله دربار وارتجاع داخلی و با کمک استعمار گران در ٢٨ مرداد ١٣٣٢ قطع گردیده بود دوباره جان تازه بخشد وحاکمیت ملی را دو باره به مملکت باز گرداند : ” یک اصل در تمام ممالک مترقی جهان است که نامش حاکمیت ملی است. اگر ملت حاکم است و اگر حاکمیت متعلق به ملت است، پس خود ملت باید تعین کننده سرنوشت خویش باشد”
هر سال مرداد ماه که فرا میرسد، خاطرات تلخ و شیرینی در سرِ کسانی که به سرنوشت ایران و مردمش علاقمندند، بخصوص آنان که مجبور به سکونت درغربت گردیده اند، دو باره زنده میگردد. ملتی که پس ازهرپیروزی کو تاه مدتی بر حکومت های استبدادی ودیکتاتوری زمان، دو باره به دامن دیکتاتوری ظالم تری سقوط نموده اند،. کودتای خونین محمد علی شاه چندی پس از صدورفرمان مشروطیت در۱۴ مرداد ۱۲۸۵ که حاصل مبارزات مردم ایران برای خاتمه دادن باستبداد سلطنتی و استقرار حکومت قانون بود، و ملت ما در آن پیشگام درمنطقه و حتی دربخش های وسیعی از جهان بود، کودتای ننگین ۲۸ مرداد علیه دولت ملی دکتر مصدق که رهبری ملت و جنبشی خواهان آزادی و حکومت قانون را به عهده داشت، با کمک خارجی ودخالت در بار پهلوی وارتجاع داخلی، که نتیجه اش بباد داد ن امید ملتی گردید، که در پی آن بود آزادانه زندگی کند، تن به غارت منافع ملی خود از طریق استعمارگران جهانی ندهد، و جامعه ای دموکراتیک بر مبنای قانون را پایه ریزد، و بالاًخره سقوط دولت ملی دکتر بختیار در ١٣۵٧ و قتل فجیع وی در ١۵ مرداد ١٣٧٠، یعنی مردی که گرچه همیشه آماده نثار جان خویش در راه وطنش بود و از مرگ هم در این راه هراسی نداشت: “همیشه معتقد بوده ام که مرد سیاسی بایستی فداکاری کند نبایستی به این جسم خاکی خود بیاندیشد. وطن باید برای او برتر از هر اندیشه ای باشد. من میدانستم که ممکن است کشته شوم، اصولا زندگی یک مرد در برابر نجات یک ملت چه اهمیتی میتواند داشته باشد، یک مرد سیاسی، چون سربازیست که تفنگ او ایمان اوست. ” [١]
ولی فقدان او که بنای افکارش برسعادت و آزادی انسانها استوار بود، بخصوص برای کسانی که او را از نزدیک می شناختند بسی دردناک تر است. دکتر بختیار بدنبال این بود که به روندی که بوسیله در بار وارتجاع داخلی و با کمک استعمار گران در ٢٨ مرداد ١٣٣٢ قطع گردیده بود دوباره جان تازه بخشد وحاکمیت ملی را دو باره به مملکت باز گرداند : ” یک اصل در تمام ممالک مترقی جهان است که نامش حاکمیت ملی است. اگر ملت حاکم است و اگر حاکمیت متعلق به ملت است، پس خود ملت باید تعین کننده سرنوشت خویش باشد “[٢]
دکتر بختیارکه درحکومت محمد رضا شاه پهلوی بارها و بارها رفتن بزندان را بر تمکین در قبال دیکتاتوری ترجیح داده بود، در ١٣۵٧ که مبارزات مردم به دیکتاتوری محمد رضا شاهی خاتمه می داد و امکان استقرار یک دولت ملی بر مبنای قانون اساسی مشروطیت فراهم می گردید، دکتر بختیارکه درحکومت محمد رضا شاه پهلوی بارها و بارها رفتن بزندان را بر تمکین در قبال دیکتاتوری ترجیح داده بود، در ١٣۵٧ که مبارزات مردم به دیکتاتوری پادشاه خاتمه می داد و امکان استقرار یک دولت ملی بر مبنای قانون اساسی مشروطیت فراهم می گردید، به روشنی می دید زمان آن رسیده که این قانون، یعنی سند حاکمیت ملی ما، بار دیگر مبنای کار دولت ها قرارگیرد تا دیکتاتوری برای همیشه طرد گردد.
بختیار با درک درست اهمیت روش های قانونی و دموکراتیک در جهت تحقق دادن بخواست های مردم، بجای روش هایی متکی بر خشونت و منافی قانون که از طرف “انقلابیون” تبلیغ و اعمال میگردید با اینکه هم از طرف دوستان وهم مسلکانش، وهم از جانب نخبگان وروشنفکران جامعه تنها گذاشته شده بود، مسٶلیت نخست وزیری کشور را به عهده گرفت، تا پرانتزسیاه کودتای ٢٨ مرداد را ببندد. او که “هر نوع دگرگونی در حکومت” را از طریق “انتخابات آزاد و نه توسط گروهی مردم هیجان زده که در خیابان به راه می افتند.” ممکن میدانست، اولین قدمش در این سمت بر داشتن موانعی بود که دیکتاتوری سالیان دراز بر سر راه ابراز اراده آزادانه ی مردم ایجاد کرده بود ( انحلال ساواک و لغو سانسور مطبوعات).
موانعی را که برای نیل بمقصود در برابراو قرار داشتند میتوان بشکل زیر خلاصه نمود:
الف – مردمی بودند که مجذوب و مسحور وعدههای عوامفریبانه ای گردیده بودند، که آخوندی بدون اینکه قصد انجام آنها را داشته باشد تبلیغ میکرد.
ب- سازمان یافتن توده های بی هویت و خشونت طلب درجنبش توتالیتری که پیش آهنگ روی کار آمدن ررژیم توتالیتر نظام ولایت فقیه در آینده بود، جنبشی که ” نخبگان و روشنفکران” جامعه بدان پیوسته و بشدت از آن پشتیبانی میکردند؛ انان با از دست دادن جایگاه حقیقی خود در جامعه، با توده ی بی شکل و بی هویت و حتی اوباش کوچه و خیابان همزبان گردیده، وهر گونه تفکری درمورد سرنوشت ایده آل های خود، و آینده مملکت را بدست فراموشی سپرده بودند؛ آنان بدنبال آخوند متحجری براه افتادند و کسی را به پیشوایی خود برگزیدند، که هیچ حقی برای آنها وبطور کلی برای مردمان جامعه قائل نبود. آخوندی که با فرهنگ ایرانی، با قومیت ایران، با تاریخ ایران و با ملت ایران بیگانه بود، وبا مصادره ی انقلاب مردم فقط و فقط در صدد گرفتن بیعت بشکل سنتی آن از امت اسلامی در کشور ایران بود و نه مردمِ کشوری که دارای آنهمه سابقه ی تاریخی و فرهنگی بود.
بختیار که علت اصلی بوجود آمدن چنین شرایطی در جامعه را خلاف کاری های رژیمی می دانست که سالیان دراز قانون اساسی مشروطه را زیر پا گذاشته، از نظر سیاسی خلائی در جامعه بوجود آورده، واز هیچ ستم و حق کشی نسبت به مردم خودداری نکرده بود می گفت:” ما قانون اساسی را زیر پا گذاشتیم. همیشه و همه جا، نه یک مورد، نه دو مورد، نه سه مورد، نه یک سال، نه ده سال، نه بیست سال. مفاد قانون اساسی ما فقط بر روی کاغذ باقی ماند. در این مورد هم هرچه فریاد کردیم به جایی نرسید. ما همیشه میدانستیم که با زیر پا گذاشتن قانون اساسی چه بلائی بسر ایران خواهد آمد و چه حوادث جبران ناپذیری اتفاق خواهد افتاد.” [٣]. زمانی که با رفتن دیکتاتور زمینه اجرای این قانون فراهم گردیده بود تمام کوشش خود را بکار برد که هر گونه تغییری در شکل نظام و قانون اساسی براساس مقرراتی انجام پذیرد که در خود قانون پیش بینی گردیده بود، و بر همین مبنی بود که زمانی که خمینی بیعت واستعفایش را از سمت نخست وزیری طلب کرد، این در خواست خمینی واکنش شدید بختیار را سبب گردید، وپرسش از او این بود که شما بر اساس چه مسئولیت سیاسی استعفای نخست وزیر قانونی یک مملکت را خواستارید؟.
خانم دکتر لادن برومند نظریه ای را در باره نبردی که میان دکتر بختیار و خمینی دراین زمان در گرفته بود به شکل زیرارائه میدهد:
“بختیار به جای استعفا راه اصولی دیگری را پیش پای خمینی گذاشت. او به حریف خود گفت اگر داعیه سیاسی دارید این حق شما به عنوان یک شهروند ایرانیست که قدم به میدان مبارزه بگذارید، حزب خود را تشکیل داده در انتخابات شرکت کنید. اما خمینی با علم به اینکه انتخابات را به راحتی خواهد برد از پذیرش این راه حل امتنا ع ورزید. و در رد این پیشنهاد است که ارتباط مستقیم و ذاتی مسئله استعفا و اصل حاکمیت ملی ظاهر و مشخص می گردد.
خمینی و بختیار به یک اصل اساسی واقف بودند که بر جمیع ملت ایران و خاصه روشنفکرانش پوشیده بود و آن اینکه اساس نظام آینده مملکت در مکانیسم انتقال قدرت شکل می گیرد و در این چارچوب خود قدرت امری است ثانوی.
اصرار بختیار بر اجرای انتخابات به این دلیل بود که در شرایط پیچیده ی سیاسی آن زمان تنها قدرت مشروعی که می توانست برای مدعیان سیاسی از جمله خود او تعیین تکلیف کند اراده ی ملت بود. یعنی اراده ی آزاد فرد فرد ملت ایران که تصمیم خود را در محیطی امن و آزاد و با شناخت کلیه ی عقاید موجود و بدون هیچ قهر و فشاری گرفته باشند.
این بود تنها مقامی که از نظر بختیار حق پذیرش یا رد استعفای او را داشت نه یک مرجع تقلید که در عنوانش نفی اراده و و تصمیم گیری آزاد مستتر می باشد. و همین برای خمینی دلیل کافی بود که از پذیرش انتخابات سر باز زند. ادعای سیاسی امام مبتنی به اراده ی ملت و نارضایتی اش از اوضاع مملکت نبود؛ بلکه او حقانیت خود را در مرجعیتش و در احکام الهی می یافت. تن دادن به راه حل بختیار به مثابه ی تعظیم در مقابل اراده ی ملت بود و نفی نظریاتش در مورد حکومت ولایت فقیه؛ بدیهی است به هیچ طریقی نمی توانست در اینمورد با بختیار کنار بیاید.”[تاًکید از ماست]
در این نبرد میان حق و باطل خمینی برنده گردید، و نظامی را پایه ریخت که اکنون کفگیرش به ته دیگ خورده وبقول ایوان کلیما به دست نومنکلاتورا(قشر نازکی از مردم که از امتیازات استثنایی برخوردارند ) اداره میگردد:
” اگر رژیم پس از مرگ پیشوا یا نسل حکومتگران اولیهاش دوام آورد و نمیرد، حکومت به دست «هیچکسانی» میافتد که سریعا جامعه را به انحطاطی عمیق سوق میدهند.. .. آنان میتوانند دست به کارهایی بزنند که دیگران نمیتوانند، حتی میتوانند دست به جنایت بزنند. این کاست صاحب امتیاز سریعأ از اخلاق تهی و بدل به قشری فاسد، فربه و نالایق میشود که در خدمت نظام است. اما چون رژیم به آنها قدرت میدهد و مهمترین مقامات و مناصب را به آنان میسپارد، آنان دقیقأ همان کسانی میشوند که بیش از همه این بحران اجتماعی را عمیقتر میکنند و به آن بیلیاقتی و ناتوانیآشکار رژیم توتالیتری دامن میزنند.. .[اگر چه] قدرت توتالیتری معمولا منکر میشود که اصلا بحرانی وجود دارد “[۴]
نظامی که خمینی آنرا پایه ریخت اکنون دربحرانی عمیق فرو رفته است، بحرانی که دامنه اش از امور اقتصادی و امور کلان مملکتی گذشته، و دامنگیر تمام روابط انسانی و اخلاقی درجامعه گردیده است. نظام ولایت فقیه دیری نخواهد گذشت که یا :” در یک قیام مردمی جارو” گردد و یا “پایان کارش حاصل کار رفرمیستهایی است که از درون نظام در دورهای سر بر میآورند که رژیم دیگر آشکارا همه ابزارهای لازم برای برقرار نگاه داشتن نظم اجتماعی را حتی در پایهایترین سطوح از دست داده است.” [۵]
در نبرد کنونی باید امیدوار بود که روشنفکران و نخبگان ما چون مردم از گذشته درس گرفته، واین بار به باطل روی نیاورند، وجانب حق را بگیرند. ملت ایران این بار خاطره ی مردی که را جان و هستی خود را فدای وطنش کرد ودر این راه از مرگ هراسی نداشت گرامی خواهد داشت: ” مرگ در کمین هر مرد سیاسی است. به نظر من، یک امر طبیعی است. حیات است که استثنا است. حرارت بدن شما وقتی از ۴٢ درجه بالا رفت میمیرید، از سی و دو درجه هم پائین آمد، باز هم میمیرید. پس می بینید که محدوده ی حیات محدوده ی بسیار کوچکی است. یک دقیقه که اکسیژن نرسد، پس از آن مرگ است. نه، من مرگ را پذیرفته ام و بخاطر عقیده ام همیشه می جنگم و از مرگ نمی ترسم. ” [۶]
حسین اسدی
مرداد ١٣٩٢
……………………………………………………………………………………………………..
[١] – شاپور بختیار، مصاحبه با هفته نامه ایران تریبون
[٢] – شاپور بختیار، مصاحبه با هفته نامه ایران تریبون
[٣] – شاپور بختیار، مصاحبه با هفته نامه ایران تریبون
[۴]، [۵] – ایوان کلیما یکی از نویسندگان بزرگ معاصر چک است و آثار وی به بیست و نه زبان ترجمه شده است. او برنده ی چندین جایزه ی بزرگ ادبی، و از جمله جایزه ی فرانتس کافکاست. به هنگام کودکی همراه با دیگر اعضاء خانواده اش با انکه به آیین یهود عمل نمی کردند، مانند یهودیان دیگر چکوسلواکی به ارودگاه های نازی گسیل می شود. پس از ورود ارتش سرخ(آزادیبخش!) به چکوسلواکی این خانواده که معجزآسا زنده مانده بودند از اردوگاه آزاد شدند. کلیما در جوانی به عضویت حزب کمونیست در آمد. در ۱۹۴۸ این حزب تمام قدرت سیاسی را قبضه کرد و به سرکوب مخالفان پرداخت. کلیما به سرعت به خصلت هولناک نظام توتالیتر جدیدی که جانشین سلطه ی نازیسم شده بود پی برد. پدر او نیز از جمله کسانی بود که در دوران نظام توتالیتر جدید به زندان افتاد. بعد از ورود مجدد ارتش شوروی(پیمان ورشو) به چکوسلواکی که در سال ۱۹۵۸، به دنبال بهار پراگ، رخ داد کلیما به مدت بیست سال از انتشار آثار خود محروم بود. مقاله آقای خشایار دیهیمی
http://hakemiatmeli.blogspot.de/2013/07/blog-post_29.html#more
[۶] – شاپور بختیار، مصاحبه با هفته نامه ایران تریبون