تهران در مدرسه زرتشتیان درس میخواندم و در باره رفتار با آنان در ایران داستانها شنیدهام. خانم پریمرز فیروزگر (جوانشیر) به من گفت: پدر او بخاطر تحقیر و رفتار ناپسند مسلمانان یزد با خودش و همکیشانش، به تهران کوچ کرد. چهارده ساله بود و در مزرعهای کار میکرد، روزی هنگامی که در آن شهر از دستفروشی خیار میخرید، چون نامسلمان بود و گبر و ناپاک، و به خیارهایش دست زده و آلودهشان کرده بود، به سرحد مرگ از فروشنده ددمنش بی خرد خیارها کتک خورد!
و آنچنان حمله و ضربهای که دیگرانی هم که خودشان مسلمان بودند و پاک و ناظر این رویداد، رفتند و گبر ناپاک را از مرگ، به دست آن مسلمان پاک خبیث رهانیدند. و او هم از پس این داستان دانست دیگر جایی در میان چنین موجوداتی ندارد و از یزد گریخت و به تهران آمد.
همچنین برایم از دوران قاجاریه گفت که زرتشتیان برای این که سرشان بر گردن بماند میبایست یا مسلمان شوند و یا جزیه بپردازند. و آنان که زرتشتی باقی ماندند، بخاطر دادن جزیه آنچنان دچار فقر و فلاکت شده بودند که به نان شب محتاج! ناچار در دوران ناصرالدینشاه به پارسیان هند پناه بردند و پارسیان شخصی به نام بانکجی هاتاریا را برای کمک به همکیشان خود به ایران فرستادند، و او توانست با دادن پول، از شاه گرفته به پایین، تا اندازهای به دادشان برسد و دستکم آنان را از پرداخت جزیه معاف کند. این بیچارگان چون پول برای پرداخت جزیه نداشتند، کتابهای خطی قدیمی خانوادههای خود را برای حکومت میبردند، و مآموران ابله و متعصبی که سواد خواندن و فهم این نوشتههای ارزشمند را نداشتند، کتابهایی را که دارندگانش را کافر میپنداشتند، درون آتش میسوزاندند که به خیال خود صواب کنند و درهای بهشت را به روی نکبت خود بگشایند! خدا میداند در این کتاب سوزیها چه مدارک ارزشمندی بخاطر نادانی حاکمان آن دوران دود شد و به هوا رفت! امان از این پس ماندگی و بی شعوری که همچنان حاکم برکشور است.
در دوران رضاشاه هم که برای نخستین بار اقلیتهای مذهبی از پشت پرده بیرون آمده بودند و ظاهرآ میتوانستند مانند مسلمانان زندگی کنند، رضاشاه خواست دخترش فاطمه با همسالان خودش به مدرسه رود و در کلاسی همراه با شاگردانی از ادیان مختلف درس بخواند. بدین منظور مدرسه زرتشتیان را برگزید و در آن مدرسه عدهای شاگرد برای آموزش در کلاسی با دختر شاه انتخاب شدند، از جمله پریمرز خانم ما به همراه چند دختر زرتشتی دیگر و چند ارمنی و چند مسلمان. کلاس فقط بیست شاگرد داشت و زنده یاد پروانه ذوالفقاری هم در این کلاس بود و آموزگارشان پری خلعت بری. کلاس تا شهریور بیست دایر بود و پس از رفتن فاطمه پهلوی به همراه پدرش از ایران، تعطیل شد و شاگردانش به دیگر همدرسان خود پیوستند.
برادر این خانم دوست ما مهندس برق بود و پدرش هم کارخانه برق را در رشت و چند شهر دیگر افتتاح کرد و از کارهای نیک دیگر او، به رغم خاطرات تلخش از یزد، ساختن آب انبار و مدرسهای در آن شهر است و بیمارستانی در تهران. پدر میخواست دخترانش آن را اداره کنند و دو تن از دخترانش هم درون آن بیمارستان کار میکردند، ولی این خواهر کوچکتر برخلاف آن دو دیگر خواهرش، نه علاقه به شغل پزشکی و مامایی و کار در بیمارستان داشت و نه جرآت سرپیچی از اوامر پدر!
هنگامی که به دستور او برای کنکور مامایی نام نوشت، برگ سپید داد که پذیرفته نشود، و مخفیانه در کنکور دانشکده حقوق شرکت کرد که برای نخستین بار پذیرای دختران دانشجو میبود. خوشبختانه در آن دانشکده پذیرفته شد و بی آن که به پدرش بگوید، هر روز به دانشکده حقوق میرفت و پدر هم میپنداشت که او درس مامایی میخواند. تا این که روزی دخترش را احضار کرد و او دانست پدر از این ماجرا آگاه شده است. با ترس و لرز در انتظار توبیخ و سرزنشش ایستاده بود، که برخلاف پندارش، پدر سرزنشش نکرد و به او گفت: امیدوار است از این راه هم بتواند به خانوادهاش و بیمارستان یاری رساند.
دوست زرتشتی دیگری هم برایم حکایت کرد در دورانی، در روزهای بارانی زرتشتیان حق نداشتند از خانههایشان بیرون روند، یا اگر یک زرتشتی میدیدند بر خری سوار، به او میگفتند تو را چه به خرسواری، و اگر پیاده بود، به او میگفتند با پاهای کثیفت زمین را آلوده میکنی! خویشان این دوست در ابیانه و سُه میزیستند، دو آبادی کوچک در دو سوی کوه هومن. در زمان پدربزرگ پدرش، سید فرهاد شیرازی نامی با عدهای به آن منطقه تاخت تا ساکنانش را به ضرب زور و تپانچه مسلمان کند، مردمان وارستهای را که تا به آن روز سر تسلیم در برابر بیداد و خشونت، و باورهای فاتحان سرزمینشان فرود نیاورده بودند و همچنان در حفظ و بزرگداشت آثار نیاکانشان میکوشیدند.
شهرک سُه به دو ناحیه، قلعه بالا و قلعه پایین تقسیم میشد و مهاجمان، قلعه پایین را قرق کرده بودند و اهالی را رانده، و در آن فضای ضرب و زور کسی هم شهامت اعتراض نداشت. آدمها را به نزد سید فرهاد ملعون میآوردند و او دستور میداد همان جا در حضورش مسلمان شوند و آنها هم به ناچار از ترس مسلمان میشدند. که البته عدهای پس از دور شدن بلا، به دین نیاکان خود بازگشتند و عدهای هم مسلمان باقی ماندند. اما پدربزرگ پدر دوست ما مقاومت کرد و نخواست حتی به ظاهر مسلمان شود، و سید ملعون به او تیر زد و تیر به زانویش اصابت کرد و در راه، هنگامی که برای درمان به تهرانش میبردند، جان سپرد و به اجبار در قم دفن.
دوست ما از این ماجرا بی خبر بود و در خانوادهاش از این رویداد شوم حرفی نمیزدند، تا این که روزی با همکار آلمانیاش به ایران سفر کرد و به اتفاق به ابیانه رفتند. بیشترین اهالی ابیانه و سُه زرتشتی بودند و دو آتشکده در آن دو آبادی وجود داشت. او دید آتشکدهی ابیانه متروک افتاده است و درش بسته. پرسید تا بداند چه روی داده است و ظاهرآ کسی خبر از آنچه که روی داده بود، نداشت. درون کوچه پیرمردی دید روی پلهای نشسته، نزدیک او شد و از آتشکده پرسید، و مرد انکار که کدام آتشکده، در این جا آتشکدهای وجود نداشت و مردمش مسلمانند…، و او اصرار که من میدانم و نیاکانم در این شهر میزیستند و چنین و چنان. پیرمرد نامش پرسید و هنگامی که دانست کیست و از کدام تیره و طایفه، دوست ما را با خود به خانه برد و شرح مصیبت داد، و او برای نخستین بار از فاجعه مرگ جدش شنید و
از رویدادهای هولناکی که در آن دو آبادی رخ داده بود، و از رفتار زرتشتیان از آن پس، که احتیاط میکردند و از ترس جان از مذهبشان حرف نمیزدند، و در حکومت اسلامی دیگر برای نیایش هم نمیرفتند و آتشکده ابیانه متروک شد و درش بسته! پیرمرد برای حفظ آنچه که درونش مانده بود، شبی همهُ آن اشیاء را به خانه برد، به امید روزی که آتشکده باری دگر درش باز شود و زرتشتیان بتوانند چو گذشته برای نیایش به درونش روند، و آنچه را هم که پنهان کرده بود، نشان دوستم داد. آن دیگر آتشکده در سُه را هم در همان زمان، مهاجمان ویران کرده بودند، و در چوبیناش را که سوزاندند، درونش مقدار زیادی میخ یافتند.
رفتار گروهی از ایرانیان مسلمان، به ویژه با هممیهنان زرتشتیشان، آنچنان رفتاری ست که میپندارید ناخودآگاه، بخاطر پذیرفتن دین مهاجمان، عقدهای همچنان درونشان خانه دارد که با دیدن آن دیگرانی که تاب مقاومت در برابر مذهب دشمن داشتند، سر باز میکند! دیدنشان آزار میدهد و یادآور دانستنی هایی ست نه چندان خوش از گذشتهها، و باید آنان را نیز همرنگ خود کنند مگر آن داستانها از یاد رود! در حالی که چنین رفتاری با دیگر ادیان به این شدت ندارند. ایرانی زرتشتی باید چو آنان مسلمان شود، ولی یهود ایرانی و ایرانی مسیحی چنین اجباری ندارد، گو اینکه زرتشتی را هم اهل کتاب میدانند، اما او شهامت داشت و در طول زمان همان کتاب را به دست گرفت و این گناهی ست عظیم که نمیتوانند آسان به او ببخشایند.
شیرین سمیعی
برگرفته از کتاب مسافر جلد منتشر نشدهی چهارم
از: گویا