«دیه نمیخواهیم، فقط قاتل فرزندم و آمر و عاملان را معرفی کنید»
ابراهیم کتابدار نه سیاسی بود و نه به گروه خاصی وابستگی داشت. او یک شهروند عادی بود که روز بیست و پنجم آبان سال ۱۳۹۸ وقتی در جلو مغازهاش در «کیانمهر کرج» ایستاده بود و به جمعیت معترض نگاه میکرد، به ضرب گلولهای که مستقیم به قلبش نشست، کشته شد.
ابراهیم که به زمین افتاد، هر دو دستش هنوز هم ته جیبهایش بود. ده دقیقه قبل از آن، سکینه احمدی، مادر ابراهیم، با او تماس گرفته و از او خواسته بود که حتی اگر شده برای مدت کوتاهی به خانه برود و کنار آنها ناهارش را بخورد. خانواده کتابدار یک خانواده سنتی و بزرگ است، از آنها که پدربزرگ و مادربزرگ با نوهها، دخترها، و پسرهایشان زندگی میکنند. ابراهیم که ازدواج کرد، همان جا در خانه پدری ماند. دو دخترش هم همان جا به دنیا آمدند: سودا و سوگند.
سکینه احمدی میگوید که ده دقیقه بعد از آن که با ابراهیم تلفنی حرف زد، یک نفر از همان حوالی، شاید یکی از کاسبهای محل، زنگ زد و گفت که ابراهیم تیر خورده است. ابراهیم سی سال بیشتر نداشت.
بعدها کمپین حقوق بشر در ایران از قول مادر ابراهیم نوشت: «من با پای برهنه افتادم توی خیابان، دیدم قیامت است. خودشان گلوله میزدند، مردم را میزدند، زنها را میزدند، هر کسی که میگذشت را میزدند. او را برده بودند بیمارستان شریعتی و وقتی رسیدم، دیدم تن بیجان بچه مرا روی سرامیک گذاشتهاند.»
دو سال از آن روزهای جهنمی گذشته است. سکینه احمدی در گفتوگو با ایندیپندنت فارسی از آن داغ میگوید: «هنوز هم بعد از دو سال، داغ ابراهیم تازه است.»
او که حالا تکیده و دادخواه است، شرح میدهد: «همان اوایل خواستیم وکیل بگیریم و شکایت کنیم، اما با هر کسی مشورت کردیم به ما گفتند کار به جایی نمیرسد، چون قتل توسط خودشان انجام شده و پیگیری بینتیجه است.»
او در حالی که بغضی سنگین در گلو دارد، حرفش را ادامه میدهد: «بعدها به ما گفتند دیه میدهیم. من گفتم ما دیه نمیخواهیم، چندبرابر دیه به شما میدهیم، فقط قاتل فرزندم و آمر و عاملان را معرفی کنید. گفتند شهید اعلام میکنیم. گفتم من اجازه چنین کاری نمیدهم.»
لحظههایی در زندگی اتفاق میافتد که زمان متوقف میشود و میشود لحظه صفر همه چیز؛ همه زندگی. مادر ابراهیم از این لحظه گفت. از لحظهای که سماجت و پیگیری او را دیدند و گفتند: «خانم! کشتیم که کشتیم.»
تحمل شنیدن این سخنان برای مادری که خون فرزند جوانش را ناحق بر زمین ریختهاند، آن هم از کسانی که وظیفهشان برقراری عدالت است، چیزی بیشتر از سخت، که جانکاه است!
سکینه احمدی میگوید: «من گفتم بچه خودتان هم بود همین را میگفتید؟ این حرف برایم خیلی گران تمام شد. عملاً هیچکس جوابگو نبود. تلاش ما هم بینتیجه بود.»
با او در مورد خانواده و فرزندان ابراهیم صحبت کردیم؛ اینکه بعد از آن وقایع تلخ چه بر آنها گذشت. خانم احمدی تابلویی از رنج برایمان ترسیم کرد که هم عمیق بود و هم جانسوز: «زندگی کل خانواده ویران شد. دو دختربچه کوچک داشت که هنوز هم چشمانتظار پدرند. این موضوع بر کوچکترین تا جدیترین مسائل خانواده ما تأثیر گذاشت. مثلاً فکرش را بکنید، برخی قوم و خویشهای دورتر میلی به ارتباط با ما نداشتند؛ میگفتند شما سیاسی هستید. پدر ابراهیم افسردگی گرفت و انگیزه زندگی نداشت. بقیه بچههایم آشفته شدند و زندگیشان هیچوقت به قبل از این ماجرا برنمیگردد. من بچههایم را از خودم دور نمیکردم. بچههایم زندگی طبیعی و نرمالی داشتند. هر کدامشان هم که ازدواج کرده بودند، همان حوالی خانه من و همسرم یا توی همان کوچه زندگی میکردند. ما یک خانواده منسجم و مراقب هم بودیم.»
او در مورد روزهای بعد، روزهای دادخواهی توضیح میدهد. روزهایی که کسی حاضر نیست مسئولیت این زخم را بپذیرد: «روز هشتم مرداد بود که با مادران آبان قرار گذاشته بودیم در میدان آزادی تجمع کنیم. برای اعلام همبستگی و همدلی با همدیگر. من و دخترم و پسر دیگرم رفته بودیم آنجا. از میدان آزادی داشتیم پیادهروی میکردیم به سمت مترو که یکباره شلوغ شد. بازداشت شدیم و ما را بردند به پلیس امنیت اخلاقی. بعد از چند ساعت، سردار رحیمی آمد تا مثلاً با ما صحبت کند. خیلی آسوده گفت ما نکشتیم. اغتشاشگرها کشتند. همان شبکههای معاندی که با آنها گفتوگو میکنید، همانها فرزندتان را کشتند. ما را ساعت شش عصر گرفتند و سه نیمهشب بود که با وثیقه و تعهد آزاد کردند که دیگر در تجمعات شرکت نکنید. اتفاقی بوده افتاده، و دیگر چه میشود کرد؟»
اما هر مادری، بهخصوص وقتی صحبت از خون ناحق ریخته شده فرزندش میشود، روی دیگری هم دارد؛ روی مقاومت و آگاهی که درونش بیدار میشود و ادامه پیدا میکند. برای سکینه احمدی هم این اتفاق افتاده و در مورد آن میگوید: «منِ مادر قرار نیست ساکت بنشینم. من از خون فرزندم نمیگذرم. باید عاملان و آمران این جنایت معرفی بشوند. هی داغدیده پشت داغدیده اضافه کردند. اولش فقط مادران سال ۶۷ بودند. از هر دری وارد بشوند ما ساکت نمینشینیم. از راه وعده و وعید وارد میشوند، تهدید میکنند. نمیگذارند تولد بچههامان را جشن بگیریم. ما مثلاً مسلمانیم. ما هنوز تولد حضرت رقیه را جشن میگیریم. اما بچههای ما که به ظلم و ستم کشته شدند، اجازه نداریم تولدشان را جشن بگیریم؟ مراسم بزرگداشت و سالگرد نمیگذارند. مراسم سالگرد پسرم را نگذاشتند بگیریم. یک دنیا مأمور ریختند آنجا که چه بشود؟ فقط دردشان این است که رسانهای نکنید. سکوت کنید. وقتی ما را در میدان آزادی بازداشت کردند و نیمهشب برگشتیم خانه، تا سه روز خانه ما زیر نظر بود. مأموران امنیتی میآمدند و میرفتند و مدام توصیه میکردند که رسانهای نکنید و حتی تاکید کردند که حتی رسانهها نفهمند که سردار رحیمی با شما حرف زده است. انگ میزدند که شما از فلان گروه سیاسی یا بهمان گروه اپوزیسیون خط میگیرید. یعنی هر کسی که داغ به دلش گذاشتید و دادخواه خون فرزندش شد، وابسته به فلان گروه و بهمان گروه است؟»
او در مورد پدر ابراهیم نیز صحبت میکند؛ پدری که داغ بر زندگی و همه چیزش نشسته است: «همسرم بعد از ابراهیم کلاً زندگی را رها کرد. ماه به ماه او را دکتر میبریم و یک عالمه قرص افسردگی میخورد. دلخوشی هرچند فصل ما این بود که خانوادگی برویم باغ ابراهیم و دور هم جمع بشویم. از آبان همان سال تا الان، آن باغ به حال خودش رها شده. فقط یک بار درِ باغ را باز کردیم و سر زدیم، دیدیم درختهایی که خودش با دستهای خودش کاشته بود همگیشان خشک شده بودند. از همان روز تا الان لباس سیاهم را درنیاوردهام. دخترش سودا با جان و دل به پدرش وابسته بود. آن روزها چهارساله بود و الان شش سالش شده. بچهای که باید بازی و شادی کند و به فکر تفریح و دلخوشی باشد، حالا مدام به فقدان پدرش فکر میکند.»
اما غمانگیزترین بخش فاجعه آنجاست که او با ما در مورد حاصل دو سال دوندگی و دادخواهی میگوید. این که چه کردهاند و چگونه پاسخ ایشان را دادهاند: «پسرم را کشتند. از ما پول تیر گرفتند. سه روز طول کشید تا پیکرش را تحویل بدهند. اجازه ندادند او را ببینیم. گفتند اجازه ندارید. دم غروب تحویل دادند و همان دم غروبی به خاک سپردیم.»
و دستآخر همه چیز در سکوت خلاصه شده است. با مادر ابراهیم در مورد بازتاب اینهمه پیگیری در رسانههای داخل ایران صحبت کردیم و او تاکید کرد: «در تمام این دو سال، یک رسانه داخل ایران به ما زنگ نزد. سردار رحیمی همان روز بازداشت مادرها از دخترم پرسید چرا موضوع برادرتان را رسانهای کردید؟ دخترم گفت یک بار یک تلویزیون داخلی یا رسانه داخلی آمد از ما بپرسد دردتان چیست؟ حرفتان چیست؟ ما فیلم ابراهیم را که ایستاده بود جلو مغازهاش و بیگناه تیر خورد توی شبکههای اجتماعی منتشر کردیم تا بعدها نگویند اغتشاشگر بود، رفته بود بانک رفاه را خالی کند و تیر خورد. از همین انگهایی که میزنند. پسرم ایستاده بود جلو در مغازهاش. تیز زدید توی قلبش.»
مادر ابراهیم کتابدار در آخر حرفی را زد که شاید حرف بسیاری از مادران دادخواه آبان باشد: «ما با سیاست چهکار داشتیم؟ بچه بیگناهمان را کشتید. حالا دادخواه خونش شدهایم. پسرم زندگی شرافتمندانهای داشت. نه حق کسی را خورده بود نه کسی را آزرده بود. دلش گرم زندگی دو دخترش بود.»
از: ایندیپندت