داود صدری؛ گفتند توسط لباس‌شخصی‌ها کشته شده است

یکشنبه, 19ام آبان, 1392
اندازه قلم متن

davoud sadri

قربانیان ۸۸ حکایت کسانی است که در جریان اعتراض به نتیجه یک انتخابات جان شان را از دست داده‌اند. حکایت انسان‌هایی که پس از دهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری ایران، در خرداد ۱۳۸۸ زندگی‌شان تمام شد.

داستان شهروندانی که با شلیک مستقیم گلوله در راهپیمایی‌های اعتراضی، ضرب و شتم در خیابان یا زندان، استنشاق گاز اشک‌آور، رد شدن خودروی نیروی انتظامی از روی بدن‌شان، پرتاب شدن از بالای پل عابر پیاده و شیوه‌های خشونت‌آمیز دیگری کشته شدند، و با مرگ هر یک نفر، زندگی یک یا چند خانواده دچار ناامنی و بحران شد.
چشم‌های سیاه کودک توی صورتش برق می‌زند. سرگردان و کنجکاو در میان جمعیت چشم می‌گرداند که ناگهان لنزهای بزرگ دوربین عکاسی را روبه‌روی خودش می‌بیند. همزمان هم به مادرش نگاه می‌کند و هم به صدای کسی گوش می‌سپارد که از او می‌خواهد قابِ عکس توی دستهایش را به سمت دوربین بالا ببرد. نگاه رضایت‌بخش مادرش را که می‌بیند، سر به سمتِ عکاس بر می‌گرداند. حالا هم چشم‌های سیاه دخترک به دوربین عکاسی خیره شده‌اند و هم چشم‌های جوانی که دختر خردسال قاب عکسش را به آغوش کشیده است.

اینجا مهدیه تهران است. صدای قرآن از بلندگویی که در بخش زنانه نصب شده فضا را پر کرده است. سپس سخنران اعلام می‌کند که این مراسم برای گرامیداشت یاد بسیجیانی برگزار شده است که در حوادث و درگیری‌های پس انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ شهید شده‌اند.

عکس دخترک با قاب عکسی که او در آغوش کشیده بود بر صفحه نخست خبرگزاری فارس می‌نشیند و سپس اعلام می‌شود که داود صدری، جوان ۲۶ ساله ایرانی، یکی از بسیجیانی بود که در حوادث پس از انتخابات توسط به گفته آنها فتنه‌گران به شهادت رسیده است. اما داود صدری که بود و خانواده‌اش چگونه در مراسم مهدیه تهران حضور پیدا کردند؟

«این دختر خودم بود که عکس دایی‌اش را دستش گرفته بود و آنها هم از او عکس گرفتند. از طرف بسیج زنگ زدند و گفتند یک مراسمی در مهدیه تهران برگزار شده که شما هم بیایید.»

– مگه برادر شما بسیج بود؟

«نه نه، ما کلاً خانوادگی عضو بسیج نیستیم.»

این صدای خواهر داود صدری است که بیش از این مایل به شرح روزهای رفته نبود. برادرش داود کارمندی بود که گاهی به همراه پدرش که بازنشسته ارتش است کار آزاد می‌کرد. اما انتخابات دهمین دوره ریاست جمهوری ایران مسیر زندگی آنها را نیز عوض کرد. غروب روز ۲۵ خرداد سال ۸۸ آغاز روزهای بحرانی و نگرانی این خانواده است.

داود دیر کرده است و پدر او که می‌داند بعد از شب انتخابات خیابان‌های تهران به محل تجمع و اعتراض‌های مردم بدل شده، نگران ‌است. گوشی تلفن را بر می‌دارد و سراغ داود را از خود او می‌گیرد:

«روز بیست و پنجم، چون دفترش اول یوسف‌آباد بود، پسرم می‌رود آنجا. ساعت پنج و نیم از یوسف‌آباد در می‌آید می‌رود به سمت آزادی. ساعت شش ونیم من خودم به موبایلش زنگ زدم گفتم بابا کجایی ما ناراحتیم؟ گفت بابا هیچ خبری نیست ما توی اتوبوس بودیم که ما را پیاده کردند، چون راهی نبود که اتوبوس بتواند برود. الان هم پیاده داریم حرکت می‌کنیم و نزدیک آزادی هستم و دارم می‌آیم.»

مردمی که توی پیاده‌‌روها ایستاده‌اند. نمادهای سبز شان را یکی یکی رو می‌‌کنند. آنها به نتایج اعلام‌شده انتخابات ریاست جمهوری که محمود احمدی‌نژاد را به عنوان برنده این انتخابات اعلام کرده، معترض هستند.

‌رفته رفته، به شمار مردم در پیاده‌روها اضافه می‌شود. کم‌کم پیاده‌‌رو ظرفیت این همه جمعیت را ندارد. جمعیت کند پیش می‌رود و شعارها نیز رفته‌رفته منسجم‌تر می‌شود. حالا دیگرهیچ ماشینی توی خیابان نیست. خیابان آزادی کاملاً زیر پای معترضان است. نیروهای مسلح روی بام ساختمان‌های پایگاه بسیجی که در آن نزدیکی قرار دارد با سلاح‌هایی آماده به شلیک قدم می‌زنند و با شنیدن شعارهای مردم خشمگین می‌شوند. آنها ابتدا چند تیر هوایی و سپس به گفته شاهدان عینی به سمت جمعیت شلیک می‌کنند.

جوان‌های زیادی دست‌هایشان را بالا برده‌اند و از نیروهای مسلح روی پشت‌بام با موبایل‌هاشان فیلم می‌گیرند. جمعیت زیادی هم راه برای فرار می‌جویند. در این میان ناگهان جوانی نقش زمین می‌شود و سپس خون روی کف سیمانی خیابان شُرّه می‌کند.

او داود صدری است که حالا دیگر پاسخ تلفن‌های پدرش را نمی‌دهد. مردم دور او حلقه زده‌اند و دنبال راهی برای بند آمدن خون از محلی که گلوله خورده است می‌گردند.

جمعیت دور داود می‌چرخد. تیر به قلب او خورده، از پهلو بیرون آمده و دست سمت چپ او را نیز شکافته است. یک نفر پیراهن داود را از تنش در می‌آورد تا با آن دست زخمی داود را ببندد. اما مردم مستأصل فریاد می‌زنند که این راه چاره نیست. یک نفر کیف دستی داود را که روی زمین افتاده بر می‌دارد و آن را روی سینه او می‌گذارد. سپس مردم جوان تیرخورده را روی دست‌های خود بالا می‌برند و مقصد بعدی بیمارستان است.

گوشی تلفن داود دوباره زنگ می‌خورد، دل توی دل پدرش نیست تا اینکه سرانجام کسی گوشی را بر می‌دارد. صدای داود نیست اما پشت خط کسی به پدر داود می‌گوید هر چه سریع‌تر خودش را به بیمارستان رسول اکرم برساند. پدر با دلهره رو به همسرش می‌کند و دقایقی بعد هر دو خانه را به مقصد بیمارستان ترک می‌کنند.

«توی بیمارستان که رفتیم من دست خانمم را گرفتم. دم در اول راه‌مان نمی‌دادند که به زور وارد شدم. به در دوم که رسیدیم، دیدیم چهار پنج نفر ایستاده بودند که گفتند هیچ کسی حق ندارد برود، اطلاعاتی بودند که راه‌مان نمی‌دادند. بعد که رفتم بالا گوشی‌اش را دادند به من بعد گفتم چه شد، گفتند رفت اتاق عمل. رفتم اتاق عمل آنها گفتند ما بردیم پایین، پرسیدم کدام بخش، گفتند دیگر از بخش گذشته بود… رفت سردخانه.»

نهادهای امنیتی در سی‌ام خرداد ۸۸ خودشان پیکر داود را به خاک می‌سپارند و به خانواده او نیز اجازه می‌دهند که صورت فرزندشان را در لحظه‌های خاکسپاری برای آخرین بار ببینند. مادر داود می‌گوید آن گونه که دلش می‌خواست نتوانست فرزندش را برای آخرین بار در آغوش بکشد. او در گوشه‌ای از خانه مویه می‌کند، هیچ کسی نمی‌تواند آرامش کند.

زنگ در به صدا در می‌آید و حالا چند نفر در مقابل زنی که سراسر سیاه پوشیده ایستاده‌اند و می‌گویند از بنیاد شهید آمده‌اند تا برای داود کارت شهید صادر کنند. مادر برافروخته نگاه‌شان می‌کند و می‌گوید من قاتل فرزندم را می‌خواهم نه کارت شهید. مقصر را به من معرفی کنید. بگویید چرا مردم را بازی دادند؟ گفته بودند بیایید رأی بدهید چرا جگرگوشه‌های ما را کشتند؟

او سپس رو به همسرش می‌کند و با گریه می‌گوید حرفی بزن، این کارت برای تو عصای دست می‌شود؟ خبرگزاری فارس و روزنامه کیهان عکس‌ها و خبرهایی از این پدر و مادر منتشر کرده و سپس نام داود به عنوان یکی از بسیجیانی که در حوادث انتخابات ۸۸ کشته شده، در این اخبار ثبت شد.

پدر داود اما در گفت‌وگویی که آن روزها با او انجام دادم، شرح می‌دهد که خانواده‌اش به بنیاد شهید و مسئولان دولتی حرف‌های دیگری گفته‌اند که هیچ‌گاه این سخنان در رسانه‌های داخلی منتشر نشده است:

davoud sadri4

«من به آقای براتلو، معاون سیاسی آقای استاندار، گفتم آقاجان جواب رأی من کو باید گلوله باشد، الان هم هر کجا باشد همین را می‌گویم. بنیاد شهید هم از من پرسیدند و گفتند آقا باید خیلی هم افتخار کنی که بچه‌ات بسیجی باشد، گفتم چیزی که نبوده من چرا بگویم. بچه من از روز اول من گفتم که یک کارمند شرکت خصوصی بود حالا او را جز شهدا اعلام کردند و یک کارت هم به من دادند، گفتم این کارت به چه دردم می‌خورد؟ این کارت برای من بچه می‌شود؟ زمانی که من خودم اینجا روی تخت خوابیده بودم مریض بودم بچه‌ام عصای دستم بود، کمک خانواده بود، حالا اینها می‌خواهند با یک کارت… چه بگویم من…»

این اعتراض‌ها به گوش مسئولان می‌رسد اما آنها همچنان حرف خودشان را تکرار می‌کنند.

«شهدایی همچون میثم عبادی، عباس دیسناد، داود صدری و همه اینها غریب به اتفاق‌شان بسیجی بودند…»

حتی بسیجی معرفی کردن داود صدری نیز دلیلی برای پاسخگویی دستگاه قضایی ایران به شکایت این خانواده نشد. پدرش از رفت و آمدهای مکررش به دستگاه قضایی گلایه می‌کند:

«مرتضوی دادستان بود آن موقع. رفتیم دفترش ما را راه نداند، به همه بی‌احترامی می‌کردند، توهین می‌کردند، دفتر دادگاه انقلاب هم همین طور بود. به قدری بی‌احترامی می‌کردند که حد ندارد، در دادسرای جنایی می‌رفتیم مشکل‌مان را می‌گفتیم یا گوش می‌داد یا نمی‌داد به هر حال توهین نمی‌کردند. ولی دادگاه انقلاب توهین می‌کنند، خدا کند هیچ کسی نرود آنجا. من دو دفعه مسیرم خورد و رفتم آنجا. بیدادگاه است نه دادگاه.»

خانواده داود صدری می‌گویند زور آنها به دستگاه قضایی ایران نرسید و آخرین پاسخ این بود که فرزندشان توسط لباس شخصی‌ها کشته شد. این را بازپرس پرونده به آنها گفته است. پرونده‌ای که همچنان در دستگاه قضایی ایران باز است اما تا کنون بی‌فرجام.
از: رادیو فردا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.